پیرکشتِ خر مهر
فصلی از «چکمه ی گاری» آفرودیت شبهایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشهبند میخوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار میشد؛ منتظر میماند تا پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر مینشستند تا نمایش هر روزهاش را با مهارت…
فصلی از «چکمه ی گاری» آفرودیت شبهایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشهبند میخوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار میشد؛ منتظر میماند تا پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر مینشستند تا نمایش هر روزهاش را با مهارت…
فصلی از «چکمة گاری» پس از مهاجرت، پدر و مادرم درپایتخت و حومه دوست و آشنای تازهای نیافتند و تا آخر فقط با همولایتیها حشر و نشر داشتند. شاید اگر برادرم هر از گاهی دوستاناش را به خانه نمیآورد، آنها هرگز غریبهها را از نزدیک نمیدیدند. مرزهایِ دنیای من نیز تا مدتها محدود و مشخص…
فصلی از جلد سوم رمان «گُدار» فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و تا روزها به درختچة گل ياس سفيد پای پنجره و شکوفه های گيلاس و قامت رعنای فلک فکر میکردم و خيال میبافتم. خودم را به جای جمال میگذاشتم، چشم هايم را می بستم تا گرمای تن مرمری و عطر پوست او را که مثل…
نقل از دویچه وله فارسی “قلعه گالپاها” یادماندههای حسین دولتآبادی است از دوران کودکی. او در این اثر از زندگی سراسر رنج خود و مردم روستاهای حاشیه کویر مینویسد و از کودکان کار در مزارع و کارگاهها. اسد سیف، منتقد ادبی، کتاب را بررسی کرده است. … دنیای ذهن ما انباری از خاطرههاست. آنجا که زندگی…
ادامه “قلعه یِ گالپاها؛ زندگی کودکانیکه دیمی بزرگ میشوند” »
“قلعة گالپا ها» تازه ترین اثر چاپ شدة حسین دولت آبادی، نویسنده معاصر است که در سال 2020 میلادی توسط نشر مهری در لندن، در 510 صفحه انتشار یافته است. قلعة گالپاها را در واقع میتوان اتوبیوگرافی حسین دولت آبادی دانست که با در هم آمیختن دو شیوه بیان خاطرات و داستان گویی ارائه گردیدهاست….
در باره ی «قلعه ی گالپاها» اسد سیف- چرا و چطور شد که به سراغ خاطرات رفتی. حسین دولت آبادی – در کتاب «قلعة گالپاها» اگر چه به دوران کودکیام پرداختهام، ولی قصد نداشتهام خاطراتام را بنویسم. چرا؟ چون من شخصیّتی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیستم و چنین تصوری در بارة خودم ندارم که…
در سال 1351خورشیدی، نزدیک بهنیم قرن پیش، پیتر بروک کارگردان نامدار انگلیسی، به مناسبت جشن هنر شیراز به ایران دعوت شده بود و گویا اجرای نقش خشاریارشاه را به محمود دولت آبادی که در آن روزگار هنرپیشة تأتر بود، پیشنهاد کرده بود. من این نامه را در آن تاریخ به برادرم نوشتم و بعدها با…
… چندسال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانهام را در شهریار بفروشم. سالها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سالها باز هم…
من سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم و در سالهایِ کودکیام در آن دیار مردم هنوز هراز گاهی از دوران جنگ و قحطی قصههای هولناکی نقل میکردند و از جمله این که خوار بار نایاب و یا کمیاب بوده و اهالی از ناچاری برگ درخت و ریشة گیاه و یا…
فصلی از «رمان مریم مجدلیه» چشمهایِ درشت، سیاه و زیبایِکمال گود افتاده و رقتانگیز شده بودند و نگاهاش قلبام را به درد میآورد. «ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج میشه و ما مثل خیلیها در آنکارا به پیسی میافتیم» کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید «کمال، بازگشت به…
چشمهایِ درشت، سیاه و زیبایِکمال گود افتاده و رقتانگیز شده بودند و نگاهاش قلبام را به درد میآورد. «ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج میشه و ما مثل خیلیها در آنکارا به پیسی میافتیم» کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید «کمال، بازگشت به سرزمین مادری، بازگشت. بر میگردیم…
کسی که هنوز به منزل آخر نرسیده، بندرت به عقب بر میگردد و با حسرت به آغاز راه و به منزلهائی میاندیشد که از آنها شتابزده گذر کردهاست. میل بازگشت به گذشته و بازبینی و مرور سال و ماه عمر سپری شده، اغلب در آستانة پیری و در منزل آخر به سراغ رهرو و…
حسین دولت آبادی ناشر: نشر مهری در آن دیار ستارههای آسمان هر کدام نام و نشان و سرگذشتی داشتند: خرس بزرگ از چشم مردم ولایت ما هفت برادران بودند که تابوت پدرشان را به گورستان دور افتاده میبردند، به باور آنها، در این دنیا انسانها و هر موجود زندهای ستارهای در آسمان داشت که…
در روایتهای اسلامی آمده است: پس از آنکه ابراهیم بهدستور خداوند، همسر و فرزندش را در صحرا رها کرد، تشنگی بر آنها چیره شد، هاجر در جستجوی آب میان کوه صفا و کوه مروه میدوید و چشمه و چاهی نمییافت. سرانجام جبرئیل از آسمانها فرود آمد، بال یا پاشنه پای برزمین کوبید و «زمزم» از خاک بیرون جوشید؛…
کارخانه، فصلی از «دوران» آه، سرانجام خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. با سوزن و نخ به کنار پنجره، به آفتاب رفتم تا سوزنام را نخ کنم. وای، چقدر چشمهایم دراین مدّت کمسو و ضعیف شدهاند. ایکاش عینکام را میآوردم، فراموش کردم، در آن هول و هراس و شتابزدگی خیلی چیزها از جمله عینکام را…
در روزگار نه چندان دور، در کشورگل و بلبل ما، مردانی با عنوان «جاهل محلّه»، «گردان کلفت»، «بزن بهادر»، «لوطی» و «داش مشتی» بودند که قداره میبستند، زیر چهار سوق میایستادند، محله را قرق میکردند، عریده میکشیدند و «نفس کش» میخواستند و یا به تعبیر تعزیه خوانها «هل من مبارز» میطلبیدند. باری «نفس کش» مردی…
¶ باران سر بند آمدن ندارد، مدام میبارد. این هم اذان نمازدیگر. مؤذنهای مساجد این منطقه گوئی با هم مسابقه گذاشتهاند. همه با چند ثانیه پس و پیش، شروع میکنند و از بلندگوها اذان میگویند، و چه اذان موجز و مختصری. مؤذنها به یگانگی خدا و رسولاش شهادت میدهند و امت مسلمان را به…
در سالهای نخست مهاجرت چند صباحی به حرفۀ دوران نوجوانی و جوانیام، برگشته بودم و در حومۀ شهر پاریس پیستوله کاری و نقاشی میکردم. در آن روزها واژۀ« chantier» (شانتی یه) تازه به گوشام خورد و به مرور زمان به معنای آن پی بردم. در فرانسه به جا و مکانی «شانتی یه» میگویند که مهندسین،…
مادرم تا زنده بود میگفت: «پسرم، ناخن دست از غم بلند میشه، ناخن پا از شادی» از شما چه پنهان، این روزها در هزار توی گذشتهها به دنبال «شادی ها» میگردم و در جستجوی لحظههای خوش، اینجا و آنجا فانوسام را بالا میگیرم؛ گیرم بیفایده. چون هر بار «غمها» با بیرق سیاه سر راهام سبز…
فصلی از «چکمة گاری» هوایِ دمِ غروب مهآلود و سرد بود و ذرّات ریز مه بر سر و رویم میبارید و اشیاء زیر نور چراغهای باریکه راه برق میزدند و هر از گاهی رهگذری با سگش از مه بیرون میآمد و میگذشت و دیگر هیچ! پیش از رسیدن به دهانة تونل، به خیابان اصلی پیچیدم…
این یادداشت را دربهار سال 1986میلادی، یعنی دو سال پس از مهاجرت اجباری نوشته ام. در آن ایام، اگر چه دوستی میگفت که ما پانزده سال در این دیار ماندنی هستیم، ولی من باور نمی کردم، نه، هنوز امیدوار بودم که بزودی به وطنام بر میگردم؛ در آن روزها هرگز گمان نمیکردم که اقامت ما…
تمام دوستان من/ زیر پلکهای من مردند/ نه! / زمین پهناور نیست*نسل ما به منزل آخر نزدیک شدهاست و چندان غیر منتظره و دور از انتظار نیست اگر هر از گاهی خبر مرگ مادری، پدری، عزیزی، هنرمندی، دانشمندی و مبارزی از راه دور و نزدیک به گوش میرسد و اگر، کم و بیش هر روز،…
روی شیشة عینکم خط افتاده، یک سال پیش به محمودی تلفن زدم، گفتم روی شیشة عینکم خط افتاده. محمودی گفت: «روی قاب عینک یا شیشة عینک.» گفتم: «قاب که ترک خورده، ولی مشکل امروز من به قاب ربطی ندارد، حالا هم دارم در بارة شیشه عینکم صحبت میکنم.» محمودی گفت: « کجای شیشه خط افتاده؟»…
من پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی…
نقل از «ماه مجروح» مجموعه آثار کمال رفعت صفائی آقای اطلسی تا همین پارسال با ما همخانه بود، خودش میگفت: «در مورد خودش کمتر قضاوت میکرد» منهم به هر حال نمیتوانستم به صراحت بگویم دیوانه شدهاست. اصلاً هیچ وقت در مورد دیوانگی صحبت نکردیم. باران که میبارید، از باران میگفتیم، برف که میبارید، خودش میرفت…
از شما چه پنهان، از روستا تا اروپا، منزل به منزل راه پیمودهام و اینک به پایان راه، به منزل آخر نزدیک شدهام. در این سفر طولانی و این راه دراز، دوستان و همراهان زیادی را از دست دادهام تا به خانة خلوت و خاموش تنهائی رسیدهام. بی سبب نیست که این روزها، گاه و…
«… غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم میشکند» این کلام دلنشین نیما، وصف حال هنرمندان و انسانهائی بود که در روزگار پلشت و سیاه، ناظر جامعهای بودند که علیرغم زرق و برق ظاهریاش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه میرفت. سردمداران مشاطهگر،…
دیروز صبح جلد اول مجموعه آثار فدریکو گارسیا لورکا به دستام رسید؛ نام مترجم، ناصر فرداد، را روی جلد دیدم و از شما چه پنهان، سر پا، مقدمه و شماری از شعرها را خواندم و بعد پشت پنجرة این اتاق دلگیر، رو به روی کاج پیر ایستادم و با شگفتی و حیرت جوان محجوبی را…
شب به آخر رسیده بود و نگهبان خسته و خواب آلود در حاشیة راهرو قدم میزد؛ هر بار که به در آن سلول انفرادی نزدیک میشد، مکثی میکرد، لبة کلاه آهنیاش را روی ابروها بالا میبرد، روی پنجة پاها بلند میشد تا جائی که چانهاش به لبة دریچة کوچک میرسید، تا نزدیک آن چشمهای سبز…
فصلی از « چکمۀ گاری» تا به یاد داشتم، مادرم در ولایت صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد؛ مدتی سر سجاده دو زانو مینشست، زیر لب ورد میخواند، تسبیح میچرخاند و با خدایش راز و نیاز میکرد. بعد از مهاجرت نیز نماز و روزة او ترک نشد؛ هر…
فصلی از جلد اوّل «گدار» چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!» به گمانم صابر و جمال روي همة زندانيها اسم…
به یاد دوست – یک سال گذشت… دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سالها حساب و کتاب دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی…
اخم بر چهره نداشتن، از بیاحساسی خبر می دهد، و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است. «برتولت برشت» …
تا در خویشتن خویش به غلط نیفتم ناگزیرم از چیزهای بی اهمیّت، به ظاهر بی اهمیّت شروع کنم. آخر همین جزئیّات زندگی ام را رقم می زنند و مانند موریانه ها مرا از دورن می جوند و می خورند. شاید دیگران چون من گرفتار این تارعنکبوت نباشند و یا با بند بازی خود را از…
اگر از آسمان سنگ ميباريد، نماز جاشوها قضا نميشد. در هر جا كه جايي براي خم و راست شدن بود، اقامه ميبستند و به نماز ميايستادند. بالاي تختگاهي خن مسجدشان شده بود. باری، بعد از نماز صبح، در تاريك روشني لنگر كشيدند و به دريا زدند، از دريا نسيم خنكي ميوزيد و هواي سحر، نمدار…
نقل از «ایستگاه باستیل،»، طرح روی جلد: اَلن نقلی دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبود و چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای…
سفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول» نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة…
نقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل» التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه…
1. آقای محمود دولت آبادی برادر بزرگ شماست. از نظر شخصی و خانوادگی، از همان کودکی، رابطه شما با او چگونه بود؟ برادرم محمود، هفت سال و چند ماه زودتر از من به دنیا آمده و در نوجوانی، اگر اشتباه نکنم، در هفده یا هژده سالگی از ولایت کوچ کرد، چند صباحی در…