-
مردی که با رود سفر کرد
بیشتر بخوانید: مردی که با رود سفر کردنویسندهای را دورادور میشناختم که بیش از پنجاه سال قلم به چشماش زده بود و چندین رمان، نمایشنامه، و فیلمنامه نوشته بود، صدها شخصیت آفریده بود، با اینهمه به جائی رسیده بود که از تشریح، توضیح و تفسیر شخصیّت خودش عاجز بود. هر بار به فکر می افتاد تا در بارۀ وجود ذیجود خودش و…ادامه “مردی که با رود سفر کرد” »
-
-
خاطرات منتشر نشدۀ محمود دولت آبادی و برادرش حسین دولت آبادی ( قسمت اول)
بیشتر بخوانید: خاطرات منتشر نشدۀ محمود دولت آبادی و برادرش حسین دولت آبادی ( قسمت اول)محمود و حسین دولتآبادی: دو برادر، دو مسیر، یک سرنوشت ادبی
-
پیشواز
بیشتر بخوانید: پیشوازدر سالهای اخیر بارها به این باور رسیده ام که همه چیز گفته آمده است و من اگر ننویسم، آب از آب تکان نخواهد خورد و این دنیای وارونه هیچ چیزی کسر نخواهد داشت، با وجود این هنوز نتوانسته ام زبان به کام بگیرم و خاموش بمانم، نتوانسته ام براین وسوسه یا ناخوشی مزمن غلبه…ادامه “پیشواز” »
-
-
کلاغ، پدر و پسر
بیشتر بخوانید: کلاغ، پدر و پسرآمده است که هیچ حکایتی بی حکمت نیست، یا به زبان دیگر هر حکایتی را حکمتیاست. باری من این حکایت را بیش ار شصت سال و اندی پیش از پدرم شنیدم و تا زمانی که پدر نشدم، به منظور پدرم از نقل این حکایت پی نبردم، همانطور که سالها بعد فهمیدم چرا مادرم گاهی می…ادامه “کلاغ، پدر و پسر” »
-
نارسیسیسم یا خودشیفتگی « Narcissism »
بیشتر بخوانید: نارسیسیسم یا خودشیفتگی « Narcissism »در ولایت ما پیرزنی منحوس، خرافاتی و خشک مقدس، هر سال در خانه اش مراسم «عمرکشان» برگزار میکرد، مترسکی لته ای به نام عمر می ساخت و آن را به دیوار تکیه می داد؛ بچهها و زنها پای دیوار می نشستند، تخمه می شکستند و پوست تخمه را به مترسک تف میکردند، سر شب روی…ادامه “نارسیسیسم یا خودشیفتگی « Narcissism »” »
-
جنازۀ مسیو ژانتی در ساحل آشنا
بیشتر بخوانید: جنازۀ مسیو ژانتی در ساحل آشنا… زودتر از هر روز بیدار شده بودم، در هوای گرگ و میش سحر، به کاج پیر پشت پنجره نگاه میکردم و مثل هربار تتمۀ رویای شبانه را به یاد نمیآوردم. راستی چرا پس از سالها دریا و کارفرمای فرانسویام را به خوابام دیده بودم؟ چرا مسیو ژانتی؟ اغراق نخواهد بود اگر بنویسم من عمری…ادامه “جنازۀ مسیو ژانتی در ساحل آشنا” »
-
عاقل را اشاره ای کافیست
بیشتر بخوانید: عاقل را اشاره ای کافیستاگر اشتباه نکنم، گویا از هوشی مین پرسیده بودند: وقتی رفقا از تو انتقاد میکنند، چکار می کنی و چه واکنشی نشان میدهی؟ گفته بود، اگر حق با آنها باشد، به حال زار خودم گریه میکنم، و بعد در رفع آن «نقیصه» میکوشم و خودم را اصلاح می کنم. (نقل به معنی!) تا آنجا که…ادامه “عاقل را اشاره ای کافیست” »
-
اُبلومفِ ولایتِ ما
بیشتر بخوانید: اُبلومفِ ولایتِ ماایوان گنچاروف، نویسندۀ روسی، در قرن نوزدهم رمانی به نام «اُبلوموف» نوشت که شهرت جهانی یافت و قهرمان او در سست عنصری، تنبلی و رخوت ضربالمثل شد. جالب اینجاست که صد صفحۀ کتاب نوشته میشود و ابلوموف هنوز از رختخواب بیرون نیامدهاست. باری، «مَد اَمینِ» ولایتِ ما در سستی، رخوت و تنبلی بیشباهت به ابلوموف…ادامه “اُبلومفِ ولایتِ ما” »
-
بابا بزرگ
بیشتر بخوانید: بابا بزرگتمام دوستان من در زیر پلکهای من مردند نه زمین پهناور نیست. (1) به یاد همۀ دوستانی که حسرت دیدار دوبارۀ آن ها به دلم ماند نزدیک غروب که سایۀ درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم، از پلهها سرازیر شدم و…ادامه “بابا بزرگ” »
-
کز نیستان تا مرا ببریده اند.
بیشتر بخوانید: کز نیستان تا مرا ببریده اند.بزرگوار نوشته بودی چند صباحی استراحت کن، نفس بگیر و دوباره راه بیفت، صادقانه اقرار میکنم: نمیتوانم! انگار طلسم و جادو شده ام و نمی توانم ننویسم. روز به روز به منزل آخر نزدیک تر می شوم، و زمان با شتابی حیرت آور میگذرد. و تا چشم بر هم می زنم سال به آخر می…ادامه “کز نیستان تا مرا ببریده اند.” »
-
دارکوب
بیشتر بخوانید: دارکوبرمان «دارکوب» را نشر ناکجا تجدید چاپ کرده است. … از آن شهر بزککرده بیزار شده بود و دیگر مانند روزهای اوّل به هیچ چیزی با شیفتگی و حیرت خیره نگاه نمیکرد. آثار با شکوه باستانی، معجزۀ معماری، زرق و برق چشمگیر ویترینها، نمای زیبای ساختمانها، آنهمه رنگ و روغن و نور و موسیقی پرده…ادامه “دارکوب” »
-
دستبوسی
بیشتر بخوانید: دستبوسیمن نزدیک به هشتاد سال دراین دنیای وارونه زندگی کرده ام، همواره کنجکاو بودهام، چشم بسته و سر به هوا از کنارحوادث و فجایع نگذشتهام، بلکه با چشم باز به انسانها و روابط بین انسانها در جامعه، در سیاست و حتا در زندگی شخصی آنها نگریستهام و در این سالها هر بار مجال و فرصتی…ادامه “دستبوسی” »
-
همکاسه
بیشتر بخوانید: همکاسهامروز، صبح زود وقتی به گل های شمعدانی آب میدادم، بیهیچ دلیل روشنی به یاد به شهریار افتادم و سر از کارگاه «آهنتاب» در آوردم. چرا شهریار؟ من سالها پیش نزدیک به ده سال آمزگار بودم و پس از پاکسازی و اخرج از ادارة آموزش و پرورش، مدتی با افغانها کار میکردم و با چند…ادامه “همکاسه” »
-
آرزو، حسرت و حسادت
بیشتر بخوانید: آرزو، حسرت و حسادتمن پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی…ادامه “آرزو، حسرت و حسادت” »
-
اسلام پیاده نشد
بیشتر بخوانید: اسلام پیاده نشدچند صباحی پیش از مهاجرت اجباری، ( فرار) رمانی را سر انداختم به نام «اسلام پیاده نشد»، گیرم به اصطلاح مردم ولایت «فلک نگذاشت غربیل را ببندم.» باری، پائیز سال 63 بناچار جلای وطن کردم، چند فصل این رمان در جا به جائی های غیرمنتظره ناپدید شد. دراین گوشۀ دنیا نیز به گرداب افتادم و…ادامه “اسلام پیاده نشد” »
-
تجدید چاپ زندان سکندر
بیشتر بخوانید: تجدید چاپ زندان سکندرنشر ناکجا رمان «زندان سکندر» را تجدید چاپ کرده است، علاقمندان می توانند این کتاب را از کتابفروشی نشر ناکجا در پاریس تهیه کنند. Adresse : 11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris Naakojaa Publication <info@naakojaa.com> Téléphone : 01 45 74 99 86… En voir plus
-
دریچهای رو به دنیایِ سبز
بیشتر بخوانید: دریچهای رو به دنیایِ سبزشاید اگر زیدی در دنیایِ مجازی، به طنز و کنایه نمینوشت که این «خواب راحت!!» و لابد «آسایش و آرامش» از تصدق سر لیبرالیسم نصیب شما شدهاست، هرگز به صرافت نمیافتادم تا این مطلب را پیش از موعد بنویسم. به یقین میدانم تا این چند سطر را ننویسم، نمیتوانم با خیال آسوده برگردم و به…ادامه “دریچهای رو به دنیایِ سبز” »
-
سرود شاهنشاهی و ارمنیها
بیشتر بخوانید: سرود شاهنشاهی و ارمنیها.… من به تجربه دریافتهام که روزگار زندان و زندانی بی شباهت به روزگار پیری انسان نیست. از آنجا که در زندان و در دوران پیری هیچ اتفاق تازه ای برای آدمیزاد نمیافتد، از آنجا که زندگی در زندان مانند ایام پیری یکنواخت است، زندانیها مانند پیران آنچه را که زیستهاند و تبدیل به خاطره…ادامه “سرود شاهنشاهی و ارمنیها” »
-
دوستی خاله خرسه
بیشتر بخوانید: دوستی خاله خرسهایران خانۀ مردم ایران است و حکومت ها در طول تاریخ مستأجر این خانۀ آباء اجدادی ما بوده اند، حکومتها هرگز صاحب این خانه نبوده اند و نیستند. از آغاز تا به امروز، هرکدام بنوبۀ خویش با تاج و عمامه و دستار، از راه رسیده اند، چند سالی زیر طاق این خانۀ قدیمی و تاریخی…ادامه “دوستی خاله خرسه” »
-
پایان
بیشتر بخوانید: پایانمتن «پایان» را چند سال پیش در چنین روزهائی، دوستی در اختیار من گذاشت، آن را با شیفتگی چند بار خواندم و وسوسه شدم ترجمه کنم. از آنجائی که در این رشته سابقه و تجریهای نداشتم و ندارم، خیلی تلاش کردم تا ضمن وفاداری به متن، جانِ کلامِ زیبا و دلنشین «رابیندرانات تاگور» را از…ادامه “پایان” »
-
در تباهی
بیشتر بخوانید: در تباهیدر دریای فرهنگ و اندیشۀ بشری احکام مذهبی به صخرههای خزه بسته میمانند که در ژرفاها به گل نشستهاند. یادگار دورانهای دور سپری شده، یادگار بارانهای بهاری که روزگاری از آسمان تیره فرو باریدهاند تا شاید گل پژمردۀ آدمی سر از گریبان به درآرد و شادمانه بر خاک ببالد و سبکبار و آسوده خاطر از…ادامه “در تباهی” »
-
پایانِ راه
بیشتر بخوانید: پایانِ راهسردبیر سابق، دوست سالخوردۀ ما زمینگیر شده بود و از آنجا که در آن شرایط بحرانی کسی نبود تا از پیرمرد نگهداری میکرد، تا به بازار میرفت، خواربار میخرید و غذا میپخت و داورهایش را به موقع میداد، از آنجا که تنها مانده بود و باد حتا در آن اتاقک پر از اندوه و دلتنگی…ادامه “پایانِ راه” »
-
ماه، آیتِ شب و محوِ آن
بیشتر بخوانید: ماه، آیتِ شب و محوِ آنشاید اگر آن جوان مسلمان متعصب و شریعتمدار پیله نمیکرد و در پناه «امام اول متقیان، مولا علی!!» سنگر نمی گرفت و سنگ و کلوخ نمیانداخت، بی شک من دراین سردنیا بهیاد بازداشتگاه پایگاه یکم مستقل شکاری، ماه گردون، «ابن اکوا» و فضا نوردهای آمریکائی نمیافتادم و این چند سطر را نمی نوشتم. هر چند…ادامه “ماه، آیتِ شب و محوِ آن” »
-
همسایه ها
بیشتر بخوانید: همسایه هادر این دیار، هرگز به برودت هوا، آسمان ابری و دلگیر، آدمگریزی همسایهها و «درهای بسته » عادت نکردم. تا سال ها از اینهمه رنج می بردم و بعدها که گرفتاریها و مشغلهام زیادتر شد، اگر چه درگیر و دار کارهای روزمره از یاد میبردم و زیرباران سمج و راه بندان، با ابروهای گره خورده،…ادامه “همسایه ها” »
-
هم نشین خزر
بیشتر بخوانید: هم نشین خزرهستی هر انسانی مانند کائنات مهآلود و بیانتها است، آدمی هنوز به آن چه که در ژرفاها و در زوایای وجودش نهفته است، آگاهی ندارد. این شناخت در موقعیّتهای ناگوار و در شرایط و وضعیّت دشوار به مرور زمان کم و بیش حاصل میشود. من اگر از آن چهار دیواری دلگیر خانة ذبیحالله و از…ادامه “هم نشین خزر” »
-
زنگها برای کاکلیها به صدا در میآیند
بیشتر بخوانید: زنگها برای کاکلیها به صدا در میآیندبزرگوار، اگر اشتباه نکنم، حدود شش یا هفت سال پیش، داستان «پسر خاتون ماست آو» و زنگ دوچرخه اش را درنامهای به اختصار نوشتم، امروز به مناسبت چاپ و نشر رمان تازهام آن را یاد آوری میکنم تا به زحمت نیفتی و در میان نامه های قدیمی به دنبال آن نگردی. نه عزیز؛ در هنور…ادامه “زنگها برای کاکلیها به صدا در میآیند” »
-
-
-
مرگ و زندگی
بیشتر بخوانید: مرگ و زندگیبزرگوار به باور من هیچ چیزی زیباتر از عشق، زشتتر از مرگ و دشوارتر از تحمل هستی و زندگی نیست. عشق بهسراغ همه نمیرود و این روزها ازعرش تا فرش، تا مرز غریزۀ جنسی نزول کردهاست، ولی اگر تمام دنیا را بگردی شاید کسی را پیدا نکنی که به مرگ و حتا به خودکشی نیاندیشده…ادامه “مرگ و زندگی” »
-
خندۀ تلخ (1)
بیشتر بخوانید: خندۀ تلخ (1)… اگرچه چند بار مرگ از بیخ گوشام گذشته بود، ولی من به بخت و اقبال باور نکرده بودم، بارها به شوخی گفته بودم که اگر قرار بود در کودکی و نو جوانی بمیرم، شبی که عقرب به پلکام نیش زد و تخم چشمام از درد ترکید، میمردم؛ اگر قرار بود بمیرم، سرجالیز با نیش…ادامه “خندۀ تلخ (1)” »
-
قصه ای از هزاران غصه
بیشتر بخوانید: قصه ای از هزاران غصه“اُلَنگ” تازه ترین رمان چاپ شده حسین دولت آبادی نویسنده توانای معاصر ایران است که بسال 2024 میلادی در 142 صفحه توسط انتشارات “ناکجا” در پاریس منتشر شده است. در این رمان، حسین دولت آبادی، همانند بسیاری آثار دیگرش، جریان زندگی روستایی را در حاشیه کویربه تصویر میکشد. فرایند دگرگونیهای پس از اصلاحات ارضی منجر…ادامه “قصه ای از هزاران غصه” »
-
باران که شدى مپرس اين خانه کيست
بیشتر بخوانید: باران که شدى مپرس اين خانه کيستباران که شدى مپرس اين خانه کيستسقف حرم و مسجد و ميخانه يکيستباران که شدى پياله ها را نشمارجام و قدح و کاسه و پيمانه يکيست در سالهای آخر عمر، زندگی اگرچه هنوز ادامه دارد ولی روز به روز از تحرک آدمیزاده و فعالیتهای اجتماعی او کاسته می شود و گذشته هر چه بوده و…ادامه “باران که شدى مپرس اين خانه کيست” »
-
پاره ای ازیک نامه
بیشتر بخوانید: پاره ای ازیک نامه… چنداناز تو دورمکه حتا نمیتوانم پیشانیات را به تسلیت ببوسم. می دانی عزیز، همة شما در گذشته و خاطرات من، در مه زندگی میکنید. سالها است که هیچ کدامتان را ندیده ام و تصویر و تصوّر مبهمی از روز و روزگارتان دارم. ناگهان خبر میرسد که عزیزی از دنیا رفت. شهربانو رفت، مادرم رفت،…ادامه “پاره ای ازیک نامه” »
-
شبهایِ قوزی
بیشتر بخوانید: شبهایِ قوزیزن سیاهپوستی که برای نظافت اتاق آمده بود؛ نگاهی به اطراف انداخت، یکدم گوش تیز کرد، صدایِ شرشر آب از حمام میآمد، خیالاش آسوده شد، پاورچین پاورچین تا نزدیک میز تحریر جلو رفت و به کنجکاوی گردن کشید. آه، چشمهایش از حیرت وادرید. روی صفخۀ کامپیوتر باحروف درشت نوشته شده بود: عزیزم، نگران نباش، من…ادامه “شبهایِ قوزی” »
-
دنیا خانۀ من است
بیشتر بخوانید: دنیا خانۀ من استچند روز پیش روی برگۀ کاغذی نوشته بودم، پنج شعلۀ جاوید، نفیسی، پورت سن کلود، تاکسی، مهاجرت، سرخپوست و وطن. امروز صبح به تصادف چشمام به این برگۀ کاغذ افتاد، مدتی به کلمه ها خیره نگاه کردم تا زنحیرۀ پیوند و رابطۀ آن ها را پیدا کنم. بی شک این چند کلمه را یادداشت کرده…ادامه “دنیا خانۀ من است” »
-
گُداری ورود به رمان گُدار… ـ رضا اغنمی
بیشتر بخوانید: گُداری ورود به رمان گُدار… ـ رضا اغنمیورود به رمان ُگدار به خاطر شیوه خاصی که نویسنده به کار برده کمی دشوار است. ولی اگر خواننده ای همت کند از این مدخل بگذرد و پا به دنیایی که حسین دولت آبادی آفریده بگذارد، گرفتار طلسم نویسنده ای هشیار و هوشمند میشود تا پایان رمان.جای خالی راوی در رمان گدار، جای دانای کل، یعنی…ادامه “گُداری ورود به رمان گُدار… ـ رضا اغنمی” »
-
ریشه در خویشتن خویش
بیشتر بخوانید: ریشه در خویشتن خویشگاهی مدتها با خودم کلنجار می روم تا نامردمی ها و نامرادیها را توجیه کنم، لب فرو بندم و ننویسم، گیرم این کار نا شدنیست، هر بار پس از مدتی مقاومت سرانجام تسلیم میشوم و دوباره به این نتیجه میرسم که نمیتوانم خاموش بمانم و ننویسم؛ مینویسم و هرگز بنا به مصلحت روزگار و سایر…ادامه “ریشه در خویشتن خویش” »
-
در حاشیه ی تبعید (*)
بیشتر بخوانید: در حاشیه ی تبعید (*)تا در خویشتن خویش به غلط نیفتم ناگزیرم از چیزهای بی اهمیّت، به ظاهر بی اهمیّت شروع کنم. آخر همین جزئیّات زندگی ام را رقم می زنند و مانند موریانه ها مرا از دورن می جوند و می خورند. شاید دیگران چون من گرفتار این تارعنکبوت نباشند و یا با بند بازی خود را از…ادامه “در حاشیه ی تبعید (*)” »