-
بُرِشی از «خاکِ دامنگیر»
بیشتر بخوانید: بُرِشی از «خاکِ دامنگیر»من سرخوشی، سرزندگی؛ شادخواری پدرم را به ارث نبرده بودم، بلکه مانند مادرم به غم و غصه، غمخواری ودلسوزی گرایش پیدا کرده بودم. از آنجا که در ایام جرهگی با تعزیه آشنا شده بودم، بی شک ملودرام برمن اثر گذاشته بود. شاید به همین سبب رفتار و کردار وگفتار امانالله به مذاقام خوش آمده بود…ادامه “بُرِشی از «خاکِ دامنگیر»” »
-
اُلنگ
بیشتر بخوانید: اُلنگاقدس به تنگنا افتاده و از شّر فراریها خلاصی ندارد. لنگة در را میبندد، مدتی دورخوش میچرخد و درمانده بیخ دیوار سرلک مینشیند. باد زوزه میکشد و خیال او را تا بیابان، تا گلّة خالو خداداد میبرد. چوپان گله را خوابانده، چوخائی به سرکشیده و در دامنة تپة ماسهای، نه چندان دور از ببری مچاله…ادامه “اُلنگ” »
-
فرهنگ افتخار
بیشتر بخوانید: فرهنگ افتخارمهرماه، سال 1341، آغاز سال تحصیلی، روز اول و زنگ اول بود که دبیر فارسی ما وارد کلاس اول دبیرستان شد، بی اعتنا به قیل و قال شصت و پنج شاگرد شهری و روستانی، از سکوی جلو تخته سیاه بالا رفت و پشت به شاگرد ها با گچ سفید نوشت: فخر، مفاخر، مفتخر، تفاخر، فاخر،…ادامه “فرهنگ افتخار” »
-
اُلَنگ
بیشتر بخوانید: اُلَنگاُلَنگ در زبان ترکی به معنای مرتع، سبزه زار، چمن و یا مرغزار است. گویا در دوران فئودالیسم، بزرگ مالکی و خانخانی، بعضی از آنها النگی شخصی داشتهاند. در ولایت ما اگر چه النگ وجود نداشت، و یا این که من ندیده و نشنیده بودم، ولی این واژه وارد زبان و فرهنگ مردم، (اصطلاحات، مثلها…ادامه “اُلَنگ” »
-
مُرده آزمای (1)
بیشتر بخوانید: مُرده آزمای (1)آدمیزاد شیرخام خورده هر چقدر به منزل آخر نزدیکتر می شود، بیشتر به گذشتهها بر میگردد و در میان سالهای از دست رفته با حسرت پرسه می زند و اغلب در دوران کودکی و جرهگیاش پا سست میکند. کتمان نمیکنم، آن سال های دور، از زیباترین سالهای عمری بودند که مثل سایۀ ابری گذشت. با…ادامه “مُرده آزمای (1)” »
-
زنده باد بنیتو موسولینی
بیشتر بخوانید: زنده باد بنیتو موسولینیدر ولایت بادها همکاری داشتم که شیفته و جانثار آیتالله خمینی بود، نوارها و بیانههای او را مخفیانه به روستا میآورد و بین افراد قابل اعتماد پخش میکرد و هر بار مرادش را تا به عرش اعلا بالا میبرد. من هربار قوام گدا اصورت را (مادرم به او میگفت گدا صورت) میدیدم به یاد آشیخ…ادامه “زنده باد بنیتو موسولینی” »
-
مصالحه با خویشتن خویش
بیشتر بخوانید: مصالحه با خویشتن خویشمرد آنست که در خویشتن خوش به غلط نیفتد. «عطار» این روزها هربار به عمر از کف رفته، فرصت باقیمانده و اینهمه طرح و کار ناتمام میاندیشم، اضطراب و دغدغه بهسراغ ام میآید و تصمیم میگیرم از خیر فیس بوک و خرده کاری بگذرم و فقط به کار اصلی ام بپردازم، با وجود این هربار…ادامه “مصالحه با خویشتن خویش” »
-
اسائۀ ادب در آرامگاه زنده یاد غلامحسین ساعدی و اعتراض ما
بیشتر بخوانید: اسائۀ ادب در آرامگاه زنده یاد غلامحسین ساعدی و اعتراض مااین بار رذالت و شناعت در گورستان پرلاشز، درتبعید رخ داد. سالها است که جیره خواران و مزدوران حکومت ننگ و نفرت و جنایت اسلامی عزیزان مردم ما را گور به گور میکنند، سنگ قبر شاعران و آزادیخواهان میهن ما را میشکنند و در تبعید، فاشیستهائی که با وعدههای دولت اسرائیل، این نماد جنایت علیه…ادامه “اسائۀ ادب در آرامگاه زنده یاد غلامحسین ساعدی و اعتراض ما” »
-
جرمها و جنایتهای تاریخی مشمول مرور زمان نمیشوند.
بیشتر بخوانید: جرمها و جنایتهای تاریخی مشمول مرور زمان نمیشوند.گابریل گارسیا ماکز، نویسندۀ کلمبیائی داستان کوتاهی دارد بنام «ماریا خوشگله» یا « ماریا دلبر». ماریا زن زیبائی است که از چند مشتری سرشناس و متمول هفتهای یکی دوبار در خانهاش پذیرائی میکند. از ذکر و شرح جزئیات داستان میگذرم، این زن، هفتهای یکبار به گورستان شهر میرود و روی قبر سه نفر مینویسد: «فراموش…ادامه “جرمها و جنایتهای تاریخی مشمول مرور زمان نمیشوند.” »
-
قلمستان
بیشتر بخوانید: قلمستان… قلمستان نام باغیاست که «چلمرد» پس از عمری کار، زحمت و ذلّت درخت های آن را به بار آورده است. حوادث نمايشنامه در اين باغ و حوالی آن و خانة چلمرد اتفاق میافتند. چلمرد در آن دیار بیگانهاست و سالها پیش، پس از مرگ همسر جواناش، همراه فرزند خردسالاش «بمان» از روستاهای همدان به آنجا آمده و قلمستان…ادامه “قلمستان” »
-
دروان
بیشتر بخوانید: درواندوران نخستین بار در سال 1363خورشیدی، در شرایط بحرانی، شتابزده، آشفته و مغشوش نوشته شد. در آن زمان به اجبار جلای وطن کرده بودم و در آنکارا به انتظار سرنوشت به سختی روزگار میگذراندم و اگر از چند روز بگذرم، هر روز و هر شب مینوشتم. این دستنوشته نزدیک به سی و شش سال با…ادامه “دروان” »
-
رویایِ سفیدِ مادر
بیشتر بخوانید: رویایِ سفیدِ مادر… درخانة سوسن آب، مادرم هرازگاهی اسپند دود میکرد، سر نماز ورد میخواند تا همسایهها و مردم تنگ نظر جوانان او را چشم نمیزدند. پدرم از بالای عینک «فاطمة زهرا» را میپائید و به تمسخر سر میجنباند. با اینهمه اگر کسی اسم فرزندان آنها را به زبان میآورد، به مادرم میگفت: «… مادر محمود،…ادامه “رویایِ سفیدِ مادر” »
-
دستبوسی
بیشتر بخوانید: دستبوسیمن نزدیک به هشتاد سال دراین دنیای وارونه زندگی کرده ام، همواره کنجکاو بودهام، چشم بسته و سر به هوا از کنارحوادث و فجایع نگذشتهام، بلکه با چشم باز به انسانها و روابط بین انسانها در جامعه، در سیاست و حتا در زندگی شخصی آنها نگریستهام و در این سالها هر بار مجال و فرصتی…ادامه “دستبوسی” »
-
مردم حقیر و جاذبۀ قدرت
بیشتر بخوانید: مردم حقیر و جاذبۀ قدرتمردم حقیر، مجیزگو، متملق و نوکرصفت همواره و در همه جای دنیا انگار وحود دارند و همیشه گوش به زنگ و مترصد اند تا صاحب مقام و صاحب منصبی از راه برسد و به خوشخدمتی بال همت به کمرببندند. من به تجربه دریافتهام که «قدرت» در هر هیئتی، در هر جمع و جامعهای مانند آهن…ادامه “مردم حقیر و جاذبۀ قدرت” »
-
رشتۀ پوسیدۀ پیوندها
بیشتر بخوانید: رشتۀ پوسیدۀ پیوندهادوسال پیش دوستی از راه دور مرا پند و اندرز میداد و پیوندهای خونی ما را یادآوری میکرد و اینکه: برادری دروغ نمیشود و کارد که به استخوان برسد، میایستد. نصایح خیرخواهانۀ او باعث شد تا به پیوندهای خونی، پیوندهای عاطفی و شناسنامهها فکرکنم و چند سطری را در این باره بنویسم. هفتۀ گذشته عزیزی…ادامه “رشتۀ پوسیدۀ پیوندها” »
-
سرود شاهنشاهی و ارمنیها
بیشتر بخوانید: سرود شاهنشاهی و ارمنیها.… من به تجربه دریافتهام که روزگار زندان و زندانی بی شباهت به روگار پیری انسان نیست. از آنجا که در زندان و در دوران پیری هیچ اتفاق تازه ای برای آدمیزاد نمیافتد، از آنجا که زندگی در زندان مانند ایام پیری یکنواخت است، زندانیها مانند پیران آنچه را که زیستهاند و تبدیل به خاطره…ادامه “سرود شاهنشاهی و ارمنیها” »
-
نویسنده، روشنفکر و سیاست
بیشتر بخوانید: نویسنده، روشنفکر و سیاستبزرگوار این گفتهها بیتردید توضیح واضحات و تکرار مکررّات است، با اینهمه دوباره به اختصار به آن اشاره میکنم: ارزش آثار هنرمند، در این جا: «نویسنده»، اعتبار، شهرت و محبوبیّت او نباید روی حقیقت سایه بیاندازد و لغزشها و رفتار ناشایست و نادرست اجتماعی و سیاسی او را توجیه کند و از این مهمتر، نباید…ادامه “نویسنده، روشنفکر و سیاست” »
-
گذرِ زمان
بیشتر بخوانید: گذرِ زمانزمان دشمن نامرئی، دشمن خونی آدمیزاده است؛ هیچ قدرتی قادر نیست جلو گذر زمان را بگیرد. هیچ قدرتی، نه، زمان می گذرد و همه چیز با زمان می رود. همه چیر… باری، در سالهای اول مهاجرت اجباری و دوری از یار و دیار، نامه فرشتهای بود که از آسمانها نازل میشد. این فرشته حتا اگر…ادامه “گذرِ زمان” »
-
هدف ادبیات
بیشتر بخوانید: هدف ادبیاتسالها پیش، در بازداشتگاه ارتش، هم اتاقی ( هم بند) من گاهی که از درد و هجوم افکار سیاه کلافه و بیتاب می شد، از جا بر می خاست و تلاش می کرد تا سرش را ار ریشه در آورد و لب طاقچه بگذارد، باری، آرزوی آن جوان عصبی این بود که مخاش را اگر…ادامه “هدف ادبیات” »
-
تاپلئون بناپارت و دکّۀ غلوم ملا شمس
بیشتر بخوانید: تاپلئون بناپارت و دکّۀ غلوم ملا شمسمزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو دیروز دوست عزیزی عکسی دربارۀ «ذهن نویسنده» با واتساپ فرستاد و مرا به یاد مطلبی انداخت که نزدیک به دو سال پیش نوشته بودم: ناپلئون بناپارت و دکۀ غلوم ملاشمس. … ناپلئون بناپارت گویا در جائی گفتهیا نوشته است:…ادامه “تاپلئون بناپارت و دکّۀ غلوم ملا شمس” »
-
زلفِ کجِ کوشیرانی
بیشتر بخوانید: زلفِ کجِ کوشیرانیفصلی از رمانِ « خاک دامنگیر» چند سال از دوران هنرآموزیام گذشته بود و بسیاری از یادها با بادها رفته بودند، با اینهمه روزی که پا به زندان جمشیدیه گذاشتم، به یاد مرکز آموزشها و کلنل شاداب و سرخوش آمریکائی افتادم: «! I’m here » در مرکز آموزشها سه ماه زودتر از همقطارها امتحانات زبان…ادامه “ زلفِ کجِ کوشیرانی” »
-
مردم قلعۀ ما
بیشتر بخوانید: مردم قلعۀ مابه یاد دوست، به یاد «اکبرشهریار» که امروز خبرش را آوردند. در آن ولایتی که من به دنیا آمدم، مردم معتقد بودند: «اوستا زاده، پشت کمر پدرش نیم اوستاست» در این باور پاره ای از حقیقت وجود داشت. من در دکان سلمانی پدرم، الفبای این حرفه را یاد گرفتم و گاهی سر بچّههای مدرسه و…ادامه “مردم قلعۀ ما” »
-
جهانی پر از دروغ
بیشتر بخوانید: جهانی پر از دروغجنگ واژهی منحوسی است که در زمانۀ ما، هر روز و هر شب بیش از هزار و یک بار به زبان های مختلف بیان میشود و در چهار گوشۀ جهان صدها و صدا کارشناس، در رادیوها و تلویزیونها و متینگها آن را تفسر و تعبیر میکنند؛ گیرم هرگز و هیچگاه یک سر سوزن از رنجی…ادامه “جهانی پر از دروغ” »
-
ماه،آیتِ شب و محوِ آن
بیشتر بخوانید: ماه،آیتِ شب و محوِ آنشاید اگر آن جوان مسلمان متعصب و شریعتمدار پیله نمیکرد و در پناه «امام اول متقیان، مولا علی!!» سنگر نمی گرفت و سنگ و کلوخ نمیانداخت، بی شک من دراین سردنیا بهیاد بازداشتگاه پایگاه یکم مستقل شکاری، ماه گردون، «ابن اکوا» و فضا نوردهای آمریکائی نمیافتادم و این چند سطر را نمی نوشتم. هر چند…ادامه “ماه،آیتِ شب و محوِ آن” »
-
خسرو پرویز و پینه دوز
بیشتر بخوانید: خسرو پرویز و پینه دوزنفرت از حکومت جهل و جنایت اسلامی و آخوندها باعث این توهم شده است که گویا پیش از حملۀ اعراب به ایران و شکست یزگرد سوم، مردم ما زیر سایۀ شاهنشاهان هخامشی، اشکانی، ساسانی و دین زردشتی، در بهشت برین زندگی میکردهاند. اگر از مردم ساده لوح و کسانیکه با تاریخ بیگانه اند، بگذریم، شماری…ادامه “خسرو پرویز و پینه دوز” »
-
دَمِ مسیحائی
بیشتر بخوانید: دَمِ مسیحائیفیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید/ دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد « حافظ» .در افسانههای پیش از اسلام آمدهاست که مردی بنام «عیسی» مردهها را با «دم مسیحائی» زنده میکردهاست. کسی که این دروغ شاخدار را در چندین و چند قرن پیش ساخته و پرداخته و در دنیا و میان مردم شایع کردهاست،…ادامه “دَمِ مسیحائی” »
-
کس نخارد پشت من/ جز ناخن انگشت من
بیشتر بخوانید: کس نخارد پشت من/ جز ناخن انگشت مناگرچه به تجربه دریافتهام که در دنیای مجازی « فیس بوک» دوستان و عزیزان به ندرت مطالب طولانی را میخوانند، ولی از آنجا که یاد نگرفته ام کوتاه بنویسم و مانند بسیاری کلمات قصار صادر کنم، این وجیزهها را که در وبلاگام چاپ شده اند، در فیس بوک باز نشر میکنم و از شما چه…ادامه “کس نخارد پشت من/ جز ناخن انگشت من” »
-
گفتگویِ لبِ گور
بیشتر بخوانید: گفتگویِ لبِ گورگفتگویِ لبِ گور P دوستی معتقد بود نمایشنامه های اینجانب با آنهمه شخصیت «پرسوناژ» در خارج از مملکت و امکانات محدود قابل اجرا نیست، از من انتظار داشت نمایشنامهای کوتاه برای او بنویسم که بیش ار دو شخصیت نداشته باشد. اگرچه گرفتار کار سنگینی بودم و فرصت نداشتم، ولی به او قول دادم و گفتم…ادامه “گفتگویِ لبِ گور” »
-
مرگ و زندگی
بیشتر بخوانید: مرگ و زندگیبزرگوار به باور من هیچ چیزی زیباتر از عشق، زشتتر از مرگ و دشوارتر از تحمل هستی و زندگی نیست. عشق بهسراغ همه نمیرود و این روزها ازعرش تا فرش، تا مرز غریزۀ جنسی نزول کردهاست، ولی اگر تمام دنیا را بگردی شاید کسی را پیدا نکنی که به مرگ و حتا به خودکشی نیاندیشده…ادامه “مرگ و زندگی” »
-
بابا بزرگ
بیشتر بخوانید: بابا بزرگتمام دوستان من/ در زیر پلکهای من مردند / نه/ زمین پهناور نیست. (1) نزدیک غروب که سایۀ درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم، از پلهها سرازیر شدم و پیاده راه افتادم. پیاده روی بهانهای است تا روزها مدتی در راههایِ…ادامه “بابا بزرگ” »
-
کز نیستان تا مرا ببریده اند.
بیشتر بخوانید: کز نیستان تا مرا ببریده اند.بزرگوار نوشته بودی چند صباحی استراحت کن، نفس بگیر و دوباره راه بیفت، صادقانه اقرار میکنم: نمیتوانم! انگار طلسم و جادو شده ام و نمی توانم ننویسم. روز به روز به منزل آخر نزدیک تر می شوم، و زمان با شتابی حیرت آور میگذرد. و تا چشم بر هم می زنم سال به آخر می…ادامه “کز نیستان تا مرا ببریده اند.” »
-
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن (1)
بیشتر بخوانید: گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن (1)هموطن عزیزی، آشنایِ دنیایِ مجازی در پیامگیر فیسبوک اینجانب نوشته بود که رماناش ده سال پیش درایران منتشر شده، ولی به قول خودش «گمنام باقی مونده». من آن رمان را نخوانده بودم و نمیتوانستم چنانکه که هموطن عزیز ما متوقع بود، آن را در فیس بوک بررسی و معرفی کنم. با وجود این چند کلمهای…ادامه “گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن (1)” »
-
در حاشیه ی تبعید (*)
بیشتر بخوانید: در حاشیه ی تبعید (*)تا در خویشتن خویش به غلط نیفتم ناگزیرم از چیزهای بی اهمیّت، به ظاهر بی اهمیّت شروع کنم. آخر همین جزئیّات زندگی ام را رقم می زنند و مانند موریانه ها مرا از دورن می جوند و می خورند. شاید دیگران چون من گرفتار این تارعنکبوت نباشند و یا با بند بازی خود را از…ادامه “در حاشیه ی تبعید (*)” »
-
پچپچههای همسایه ها، دغدغه های مادرم
بیشتر بخوانید: پچپچههای همسایه ها، دغدغه های مادرمنفرت و نفاق بین گروههای اجتماعی، احزاب و سازمانهایِ سیاسی، اقوام و حتا ملتها و آدمها هرگز بیدلیل نبوده است و بی دلیل نیست و میتوان ریشههای تاریخی، علل سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، طبقاتی و حتا فرهنگی آن را پیدا کرد، به انگیزههای پنهانی رفتار آدمها پی برد و آنها را فهمید، پذیرفت و یا رد…ادامه “پچپچههای همسایه ها، دغدغه های مادرم” »
-
تنهائی
بیشتر بخوانید: تنهائیدر آنهمه سالیکه در شهر پاریس پشت فرمان تاکسی مینشستم از چند استثناءکه بگذرم، هرگز مسافریرا دوبار سوار نکردم و دوبار ندیدم. این بیگانگی محاسنی برای مسافرانیداشت که به نیّت خاصی سوار تاکسی میشدند و با خیال راحت بند از زبانشان بر میداشتند. تاکسی مانند غرفة اقرار نیوش کلیسا خلوت و مطمئن بود و من…ادامه “تنهائی” »
-
مردی که به مقصد نرسید
بیشتر بخوانید: مردی که به مقصد نرسیدآقای «پریش» وحشتزده از خواب پرید، نگاهی به شمارههایِ سبز ساعت انداخت و زیر لب غر زد: «مرده شوی». مثل هر روز خواب مانده بود؛ وقت گذشته بود و فرصت نداشت تا دوش میگرفت ریشاش را می تراشید؛ مسواک می زد و صبحانه می خورد، باید هرچه زودتر لباس میپوشید و از پله ها سرازیر…ادامه “مردی که به مقصد نرسید” »
-
بریدۀ یک نامه
بیشتر بخوانید: بریدۀ یک نامه… بیست و سه سال از زمانی که من برای ساختن خانهام زمین را به آسمان میدوختم و روزی شانزده تا هیژده ساعت کار میکردم میگذرد. در آن روزگار هراسی از آینده نداشتم، سوار بر گردۀ زندگی بودم بود و از هیچ، امکان و همه چیز میساختم، می ساختم و از سازندگی لذّت می بردم…ادامه “بریدۀ یک نامه” »
-
در آنکارا باران می بارد – باقر مومنی
بیشتر بخوانید: در آنکارا باران می بارد – باقر مومنیداستان بلند تازه ی است از حسين دولت آبادی، که پيش از اين علاوه بر رمان و چند داستان و فيلمنامه که از او در ايران چاپ و اجرا شده، در خارج نيزمقالات انتقادی و قصّه هائی در مجلاّت از او به چاپ رسيده است و بعلاوه نمايشنامه های او با عناوين «آدم سنگی» و «قلمستان» انتشار يافته است. حسين…ادامه “در آنکارا باران می بارد – باقر مومنی” »
-
خری که تاوان میشود
بیشتر بخوانید: خری که تاوان میشودزیستن دراین دنیای وارونه دقمرگی و مبارزۀ مدام با مرگ است.. … روزی از روزهای گرم تموز، کنار جادۀ خاکی ولایت، خر پیری زیر بار خسبیده بود و ازجا جنب نمیخورد. چند نفر، گوش، گردن و دم و افسار او را چسبیده بودند، نفسنفس میزدند، تلاش میکردند، عرق میریختند، هرکدام ازسوئی میکشیدند، سیخونک میزدند، فحش…ادامه “خری که تاوان میشود” »
-
دریچهای رو به دنیایِ سبز
بیشتر بخوانید: دریچهای رو به دنیایِ سبزشاید اگر زیدی در دنیایِ مجازی، به طنز و کنایه نمینوشت که این «خواب راحت!!» و لابد «آسایش و آرامش» از تصدق سر لیبرالیسم نصیب شما شدهاست، هرگز به صرافت نمیافتادم تا این مطلب را پیش از موعد بنویسم. به یقین میدانم تا این چند سطر را ننویسم، نمیتوانم با خیال آسوده برگردم و به…ادامه “دریچهای رو به دنیایِ سبز” »