-
سگهایِ صادقِ ایران خانم
بیشتر بخوانید: سگهایِ صادقِ ایران خانمماکسیم گورکی، نویسندة بزرگ روس سخنی دارد به این معنا: «اربابی شبیه بیماری آبله است، وقتی بهبود میباید، اثرش باقی میماند». باری، در دیاری که من چندین سال آموزگار بودم، نظام ارباب و رعیّتی به مرور از میان رفته بود، موتورهای آرتزین جایِ قنایت های خشکیده راه گرفته بودند و خرده مالکهای همیشه بدهکار، جانشین…ادامه “سگهایِ صادقِ ایران خانم” »
-
نویسندهای که کتاب شد
بیشتر بخوانید: نویسندهای که کتاب شدهیچ انسانی تا ابد زنده نمیماند، همه، دیر یا زود میمیرند، مرگ کور و کر است، شاه و گدا، شاعر و فاجر را از هم تمیز و تشخیص نمیدهد و در روز موعود همه را از دم تیغ تیز میگذراند. گورها و گورستانهای بی شمار دنیا، محصول کار شیانه روزی مرگ اند. کسانی در سینه…ادامه “نویسندهای که کتاب شد” »
-
سالها، کلیشهها، واژههایِ نخ نما
بیشتر بخوانید: سالها، کلیشهها، واژههایِ نخ نماحقیقت تلخاست و تلخی، طعم این سالها و مزة زمانة ماست. من از سالها پیش، از زمانی که قلم به دست گرفتهام، به حقیقت وفادار بودهام و از بیان آن ابائی نداشتهام و ابائی ندارم. گیرم که این جانبداری به مذاق بسیاری خوش نیامده و خوش نمیآید. بماند. برگردم به…ادامه “سالها، کلیشهها، واژههایِ نخ نما” »
-
جنازهای در ساحلِ دریایِ هرات
بیشتر بخوانید: جنازهای در ساحلِ دریایِ هراتدر آن دیاری که من به دنیا آمدم، مردم با ته لهجة محلی میگفتند: «کونِ سیاه و سفید لبِ دریایِ هرات معلوم مَرَه» این مثل مانند شعر حافظ نیازی به ترجمه، توضیح، تفسیر و تأویل ندارد. در ولایت، اگر کسی سر جای خودش نبود، در بارة وجود ذیجودش دچار توهم شده بود و لاف و…ادامه “جنازهای در ساحلِ دریایِ هرات” »
-
انگشتِ نمک، خروارِ نمک
بیشتر بخوانید: انگشتِ نمک، خروارِ نمکدر روز جهانی زن، از سه انسان برجسته و کم نظیر، از سه زن که از نزدیک میشناختهام نمونهوار و به اختصار یادی میکنم و به این بهانه برای همة زنان و دخترانی که در دشت و صحرا، در کشتزارها، شالیزارها، کارگاه ها، کارخانهها، در خانهها و دخمهها کار میکنند و چرخ زندگی را میچرخانند،…ادامه “انگشتِ نمک، خروارِ نمک” »
-
دیدارِ نعش کش و ساواکی
بیشتر بخوانید: دیدارِ نعش کش و ساواکیدر دوران جنگ ایران و عراق، در جادة اهواز به آشنائی برخوردم که چند سال پیش از انقلاب در زندان جمشیدیه با او همکاسه و با رفقای لات و رند او چندبار همپیاله شده بودم. باری، از او پرسیدم: «این روزها چکار میکنی؟» گفت: «نعش کش شدم!» و بعد درسردخانة کامیون را باز کرد تا…ادامه “دیدارِ نعش کش و ساواکی” »
-
دوری از زبان مادری
بیشتر بخوانید: دوری از زبان مادریسالها پیش که هنوز زخم ها تازه بود و بسباری از مهاجرین و تبعیدیها روزشماری میکردند تا امروز و فردا به وطن بر میگشتند، به دوستی که نزدیک به یک نسل از من بزرگتر بود، گفتم که ما اگر بتوانیم تا آخر درتبعید سالم بمانیم، بله، سالم بمانیم و فاسد نشویم، شاهکار کردهایم، یا به…ادامه “دوری از زبان مادری” »
-
نقش و سهم چپ در به قدرت رسیدن خمینی
بیشتر بخوانید: نقش و سهم چپ در به قدرت رسیدن خمینیشهاب برهان طیف گسترده مخالفان انقلاب ۵۷، از سلطنت باختگان و سلطنت طلبان گرفته تا طرفداران پشیمان شده انقلاب که “رحمت به کفن دزد اولی” می گویند، در یک هماوائی جمعی از طریق وسائل تبلیغی متعدد و بس قدرتمندی که در اختیار دارند، همچنان و بیش از پیش چپ ها را مسئول به قدرت رسیدن…ادامه “نقش و سهم چپ در به قدرت رسیدن خمینی” »
-
غریبه در غروب
بیشتر بخوانید: غریبه در غروبدیروز به عزیزی که مثل من به گوشهای از دنیا پرتاب شده و سالها از یار و دیار دورمانده است، نوشتم که هر روز غروب، با یک یا دو گیلاس شراب ارزان قیمت از گردنههای دلگیر و مهآلود غروب ها گذر میکنم و روز را به شب میرسانم و آخر شب، تاریخ بیهقی را میبندم…ادامه “غریبه در غروب” »
-
مرزهایِ محو برادری
بیشتر بخوانید: مرزهایِ محو برادریفصلی از چکمة گاری من زیر دست برادرم نقاش ساختمان شده بودم؛ بهاصطلاح به دست خاله نگاه کرده، مثل خاله غربیله میکردم: منظور «تند و تیز کار کردن!!» را از علی حُر آموخته بودم و مثل او بی مبالات بار آمده بودم و به تمیزی زیاد اهمیّت نمیدادم. این برادر ما اگر چه سریع و چابک…ادامه “مرزهایِ محو برادری” »
-
ابن زیادِ بن موسی
بیشتر بخوانید: ابن زیادِ بن موسیفصلی از جلد دوم « کبودان» ميكائيل ذوق زده و پرشور، ميخواست هرچه زودتر خودش را به بندر برساند و از آنجا راه به راه ، بيمعطلي به ولايت برود و ساماني به زندگياش بدهد. اگر شد سفري به مركز بكند و سراغي از پسرش بگيرد و تكليف زن و بچهاش را روشن كند….ادامه “ابن زیادِ بن موسی” »
-
سهوِ انسانی یا جنایت آگاهانه
بیشتر بخوانید: سهوِ انسانی یا جنایت آگاهانهسه یادداشت کوتاه پساز شکست هیتلر در جنگ جهانی دوم، متفقین دادگاهی در شهر «نورنبرگ» آلمان تشکیل می دهند و نازیهائی را که اسیر و زندانی شده اند، محاکمه میکنند. در آن روزها، یک نفر روزنامه نگار آمریکائی، (یا یکی از اعضای کنجکاو دادگاه) با یکیاز افسران ارشد هیتلر، اگر اشتباه نکنم «ردولف هوس»، مبتکر،…ادامه “سهوِ انسانی یا جنایت آگاهانه” »
-
آخر شاهنامه
بیشتر بخوانید: آخر شاهنامهفصلی از جلد سوم «گدار» اگر بخواهم تمام اسمهائي را كه من و مشكي از اوّل تا آخر يدك ميكشيديم، دنبال هم قطار كنم، مثنوي هفتاد من كاغذ ميشود. نه، منظورم القاب و عناوين ما نبود. گيرم كه اين اسم ورسمها هركدام داستان و تاريخچة جداگانهاي دارند: گرگوارما سه سال ونيم از عمر عزيزش را تلف كرد تا…ادامه “آخر شاهنامه” »
-
دیدارِ دیوِ سفید
بیشتر بخوانید: دیدارِ دیوِ سفیدفصلی از « چکمه ی گاری» تیمور لنگ و مادرش گویا شبانه از مهرآباد رفته بودند و من او را تا چند سال ندیدم و از سرنوشت شوکت آفرودیتا بیخبر ماندم؛ هر چند هر از گاهی شایعهای در بارة آفرودیت بر سر زبانِ همسایهها میافتاد و اگر توی کوچه با دختر برزخ رو به رو…ادامه “دیدارِ دیوِ سفید” »
-
طنزِ تلخِ تاریخ
بیشتر بخوانید: طنزِ تلخِ تاریخچندی پیش از حاکمیت «کرونا دردنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگها را میخواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یکدم روی جدول خیابان نشستم تا نفس میگرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشتهام میانداختم. مردی بلند…ادامه “طنزِ تلخِ تاریخ” »
-
«دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسی
بیشتر بخوانید: «دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسیحدود یک چهارم قرن پیش، سپیدة فارسی برای تهیة مستندی از زندگی نویسندگان و هنرمندان مهاجر (تبعیدی) با من مصاحبه کرد. گفتگوی ما بیش از نصف روز به درازا کشید و نزدیک به چهار ساعت فیلمبرداری و ضبط کردند. این فیلم به نام «دنیا خانة من است» ساخته و اینجا و آن جا به نمایش…ادامه “«دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسی” »
-
«دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسی
بیشتر بخوانید: «دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسیحدود یک چهارم قرن پیش، سپیدة فارسی برای تهیة مستندی از زندگی نویسندگان و هنرمندان مهاجر (تبعیدی) با من مصاحبه کرد. گفتگوی ما بیش از نصف روز به درازا کشید و نزدیک به چهار ساعت فیلمبرداری و ضبط کردند. این فیلم به نام «دنیا خانة من است» ساخته و اینجا و آن جا به نمایش…ادامه “«دنیا خانة من است» – 1996- گفتگو با سپیده فارسی” »
-
یاگو بر بامِِ خانه ی سوسن آب
بیشتر بخوانید: یاگو بر بامِِ خانه ی سوسن آبخانة محلة سوسنآب یک طبقه بود و ما اگرچه پشهبند نداشتیم، ولی مانند همسایهها سرتاسرتابستان روی پشت بام میخوابیدیم. مادرم در شبهایِ اول گویا خوابِ پلشتی دیده بود، دلچرک شده بود و در آنجا دل نمیگذاشت. آن خانه از چشم مادرم بدیمن بود، به دلاش برات شده بود که دیر یا زود اتفاق ناگواری برای…ادامه “یاگو بر بامِِ خانه ی سوسن آب” »
-
سالِ سگ
بیشتر بخوانید: سالِ سگشبِ اعدامِ ببرِمازندران، پيامبر پرنده را در گوشة حيـاط زندان از ياد بردند و با جنازة معدومين رفتند و تا آفتاب بر نيامد و هوا روشن نشد، سراغی از من نگرفتند. بعد از مراسم اعدام تب و لرز کردم، توی جا افتادم و با مرگ همخانه شدم. مرگ بختکی بود که در تمام آن سال ها تا مجالی می يافت پا بر گلوگاهم می گذاشت و من مانند برّة ذبح شده ای در مسلخ می لرزيدم، دست و پا می زدم و سراسيمه و ليچ عرق از خواب می پريدم و کنار تخت سالار زانو…ادامه “سالِ سگ” »
-
واکنش
بیشتر بخوانید: واکنشبزرگوار اگر چه گفته بودی که تا به امروز به اندازة کافی و شاید بیشتر از اندازة کافی کاغذ سیاه کرده ام و حالا باید صبرکنم تا بیماریِ بوتیمار، غمخواری، افسردگی و دیوانگیام با مطالعة مداوم آثار مدرنیستها و در دنیای مدرن و مدرنیسم بهبود یابد و بعد، دوباره، خوش و خندان و خوش بین،…ادامه “واکنش” »
-
سوارکار پیاده
بیشتر بخوانید: سوارکار پیادهسردردهای مزمنرا از پدرم به ارث برده بودم. میراث دانش! بابا بعد از مرگ مادر تا سالها از سر دردهای مزمن رنج میبرد و دایم از پا درد مینالید. دردها و بیماری ها همه جا با او بودند تا سرانجام در خانة کوی کلیسا از پا درآمد و در جمشیدآباد تهران تا آخر عمر زمینگیر…ادامه “سوارکار پیاده” »
-
مهر میهن هرگز از دل بیرون نمیرود
بیشتر بخوانید: مهر میهن هرگز از دل بیرون نمیرودسیاوش پورستاریان نقل از نشریه شهریور رمان قلعة گالپاها، تازهترین اثر حسین دولتآبادی، نویسندة ایرانی ساکن فرانسه، را همانقدر میتوان رمان نامید که یک خودزندگینامه. با این حال، این رمان در مجموع در ستایش میهن است.حسین دولتآبادی که حدود چهار دهة گذشته را در تبعید و دور از وطنش گذرانده، تاکنون رمانهایی چون خون اژدها،…ادامه “مهر میهن هرگز از دل بیرون نمیرود” »
-
بختک
بیشتر بخوانید: بختکمن در زندان کم و بیش با آثار و افکار انقلابیون آشنا شده بودم، ولی مانند طلعت ترابی و آن مردمی که سر از پا بیخبر به دنبال امام راه افتاده بودند، خوش بین و امیدوار نبودم. به گمان من تاجبانو حق داشت وقتی به طعنه میگفت: « از آخوند جماعت آبی گرم نمیشه، چیزی…ادامه “بختک” »
-
هزاردستانِ کاسخانة ما
بیشتر بخوانید: هزاردستانِ کاسخانة ماروزها از پیهم میآمدند، مکرر میشدند و میرفتند. هر روز تکرار کسالت بار روز گذشته بود و هر آدمی که میدیدم، تکرار کسی که بارها دیده بودم. در آن روزها هیچ اتفاقی نمیافتاد و همة روزها مانند دانههای تسبیح، مانند روزهای یک زندانی، به هم شباهت داشتند. حسن مرغدل به این زندگی یکنواخت و ملالآور…ادامه “هزاردستانِ کاسخانة ما” »
-
شارق و شاهکارها
بیشتر بخوانید: شارق و شاهکارهافصلی ار « چکمه ی پاری» میانه مردی پرحرف، سرزنده، تند و تیز و بشاش، به نام آقارضا دو اتاق طبقة پائین خانهاش را به ما اجاره داده بود. این طبقة همکف فقط دو تا اتاق نیمه تاریک داشت که درهای دولنگة چوبی آنها به راهرو باریکی باز میشدند. هر چه بود، بزرگتر از خانة…ادامه “شارق و شاهکارها” »
-
من مسیحا نیستم
بیشتر بخوانید: من مسیحا نیستمفصلی از « چکمة گاری» هر روز صبح در سه راه آذری سوار اتوبوس شرکت واحد میشدم، در طبقة بالا مینشستم و تا ملالِ تکرار و تکرار خفهام نمیکرد، تابلو سردر فروشگاهها و آگهی تبلیغاتی روی دیوارها را میخواندم، خیال می بافتم و هر از گاهی به ذوق شاعرانة صاحب مغازه لبخند میزدم: کلّه پزی…ادامه “من مسیحا نیستم” »
-
مهتاب، کوسه و کارون
بیشتر بخوانید: مهتاب، کوسه و کارونفصلی از خون اژدها نریمان چند روز بعد از آن مراسم با شکوه عقد تدارک دیده بود، صدها دروغ و دغل برای ثریا بافته بود و زمینه را طوری چیده بود تا همراه ترک شیرازیاش بهجزیرهای در یونان، به ماه عسل برود. همسرش از همه جا بیخبر بود و من بهتازگیزیر نام سکرتر استخدام شده…ادامه “مهتاب، کوسه و کارون” »
-
منزلِ مادرِ فولاد زره
بیشتر بخوانید: منزلِ مادرِ فولاد زرهفصلی از «چکمة گاری» اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آنجا به اتاق بزرگتری درطبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم…ادامه “ منزلِ مادرِ فولاد زره” »
-
سوهان روح
بیشتر بخوانید: سوهان روحفصلی از «چکمة گاری» من در ولایت با کار، زحمت و مشقّت بزرگ شده بودم و از کار واهمهای نداشتم، با اینهمه ترجیح میدادم صبح تا شب سنگ و صخره بهدوش میکشیدم و یا با کلنگ چاه میکندم، ولی سمباده نمیکشیدم. از سمباده زدن بیزار بودم؛ خشخش سمباده در طول روز…ادامه “سوهان روح” »
-
مرد رو به دیوار
بیشتر بخوانید: مرد رو به دیوارفصلی از جلد دوم زندان سکندر . لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا» – سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد. مرد رو به دیوار، توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً جوش نشده بود. – مگه قرار نشد بچّه ها دیگه…ادامه “مرد رو به دیوار” »
-
… گفت آن چه يافت مي نشود، آنم آرزوست!
بیشتر بخوانید: … گفت آن چه يافت مي نشود، آنم آرزوست!به یاد دوست، به یاد اکرم فرمهینی جانم كه تو باشي! هربار كه فانوسم را بالا ميگيرم و درتاريكي گذشته ها به دنبال گمشدهاي ميگردم، به ياد آن پسرك بيبضاعت روستائي، سكة تيموري و خاك سرخ «داشها» ميافتم. مردم ولايت ما به كورة آجرپزي ميگويند: «داش!» چرا؟ نميدانم. گيرم آن سكة كهنة تيموري و خاك…ادامه “… گفت آن چه يافت مي نشود، آنم آرزوست! ” »
-
پیرکشتِ خر مهر
بیشتر بخوانید: پیرکشتِ خر مهرفصلی از «چکمه ی گاری» آفرودیت شبهایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشهبند میخوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار میشد؛ منتظر میماند تا پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر مینشستند تا نمایش هر روزهاش را با مهارت…ادامه “پیرکشتِ خر مهر” »
-
شوکت آفرودیت و تاراس بولبا
بیشتر بخوانید: شوکت آفرودیت و تاراس بولبافصلی از «چکمة گاری» پس از مهاجرت، پدر و مادرم درپایتخت و حومه دوست و آشنای تازهای نیافتند و تا آخر فقط با همولایتیها حشر و نشر داشتند. شاید اگر برادرم هر از گاهی دوستاناش را به خانه نمیآورد، آنها هرگز غریبهها را از نزدیک نمیدیدند. مرزهایِ دنیای من نیز تا مدتها محدود و مشخص…ادامه “شوکت آفرودیت و تاراس بولبا” »
-
رؤيای اصحاب کهف
بیشتر بخوانید: رؤيای اصحاب کهففصلی از جلد سوم رمان «گُدار» فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و تا روزها به درختچة گل ياس سفيد پای پنجره و شکوفه های گيلاس و قامت رعنای فلک فکر میکردم و خيال میبافتم. خودم را به جای جمال میگذاشتم، چشم هايم را می بستم تا گرمای تن مرمری و عطر پوست او را که مثل…ادامه “رؤيای اصحاب کهف” »
-
قلعه یِ گالپاها؛ زندگی کودکانیکه دیمی بزرگ میشوند
بیشتر بخوانید: قلعه یِ گالپاها؛ زندگی کودکانیکه دیمی بزرگ میشوندنقل از دویچه وله فارسی “قلعه گالپاها” یادماندههای حسین دولتآبادی است از دوران کودکی. او در این اثر از زندگی سراسر رنج خود و مردم روستاهای حاشیه کویر مینویسد و از کودکان کار در مزارع و کارگاهها. اسد سیف، منتقد ادبی، کتاب را بررسی کرده است. … دنیای ذهن ما انباری از خاطرههاست. آنجا که زندگی…ادامه “قلعه یِ گالپاها؛ زندگی کودکانیکه دیمی بزرگ میشوند” »
-
قلعه ی گالپاها، سفری بر بالهای خیال
بیشتر بخوانید: قلعه ی گالپاها، سفری بر بالهای خیال“قلعة گالپا ها» تازه ترین اثر چاپ شدة حسین دولت آبادی، نویسنده معاصر است که در سال 2020 میلادی توسط نشر مهری در لندن، در 510 صفحه انتشار یافته است. قلعة گالپاها را در واقع میتوان اتوبیوگرافی حسین دولت آبادی دانست که با در هم آمیختن دو شیوه بیان خاطرات و داستان گویی ارائه گردیدهاست….ادامه “قلعه ی گالپاها، سفری بر بالهای خیال” »
-
مصاحبه با اسد سیف
بیشتر بخوانید: مصاحبه با اسد سیفدر باره ی «قلعه ی گالپاها» اسد سیف- چرا و چطور شد که به سراغ خاطرات رفتی. حسین دولت آبادی – در کتاب «قلعة گالپاها» اگر چه به دوران کودکیام پرداختهام، ولی قصد نداشتهام خاطراتام را بنویسم. چرا؟ چون من شخصیّتی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیستم و چنین تصوری در بارة خودم ندارم که…ادامه “مصاحبه با اسد سیف” »
-
نامه
بیشتر بخوانید: نامهدر سال 1351خورشیدی، نزدیک بهنیم قرن پیش، پیتر بروک کارگردان نامدار انگلیسی، به مناسبت جشن هنر شیراز به ایران دعوت شده بود و گویا اجرای نقش خشاریارشاه را به محمود دولت آبادی که در آن روزگار هنرپیشة تأتر بود، پیشنهاد کرده بود. من این نامه را در آن تاریخ به برادرم نوشتم و بعدها با…ادامه “نامه” »
-
همه چیز با زمان میرود
بیشتر بخوانید: همه چیز با زمان میرود… چندسال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانهام را در شهریار بفروشم. سالها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سالها باز هم…ادامه “همه چیز با زمان میرود” »
-
اگر آدم خوبی بود، سال قحطی می مرد
بیشتر بخوانید: اگر آدم خوبی بود، سال قحطی می مردمن سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم و در سالهایِ کودکیام در آن دیار مردم هنوز هراز گاهی از دوران جنگ و قحطی قصههای هولناکی نقل میکردند و از جمله این که خوار بار نایاب و یا کمیاب بوده و اهالی از ناچاری برگ درخت و ریشة گیاه و یا…ادامه “اگر آدم خوبی بود، سال قحطی می مرد” »