در سالهای نخست مهاجرت چند صباحی به حرفۀ دوران نوجوانی و جوانیام، برگشته بودم و در حومۀ شهر پاریس پیستوله کاری و نقاشی میکردم. در آن روزها واژۀ« chantier» (شانتی یه) تازه به گوشام خورد و به مرور زمان به معنای آن پی بردم. در فرانسه به جا و مکانی «شانتی یه» میگویند که مهندسین، معمارها، کارگرهای فنی و کارگرهای ساده و و … ساختمانی را تعمیر میکنند و یا میسازند. «شانتی یه» را نباید با «کارگاه» عوضی گرفت. محل کارگاه اغلب ثابت است، ولی «شانتی یه» هر بار تغییر میکند و جای دیگری تبدیل به شانتییه میشود. باری، من در پاریس و حومه، در «شانتییههای» زیادی کار کردم و با کارگرهائی که از آفریقا، آمریکای لاتین، خاور دور، خاور میانه، اروپای شرقی و جزایر کارائیب (غرایب) به جستجوی کار به فرانسه آمده بودند، مدتی همکار بودم. گیرم در این میان کارگرهای «فرانسوی اصیل!!» نیز با ما بودند. باری، اگرچه در آغاز زبان فرانسه را بسختی میفهمیدم، ولی از آنجا که به حرفهام تسلط داشتم، گلیمام را از آب بیرون میکشیدم و با اینهمه، تفاوت رفتار و کردار کاگرها و نحوۀ برخورد آنها را با کارفرما و همکارها بنا به تجربۀ سالها و سالها میفهمیدم. این مقدمۀ طولانی را آوردم تا به این نکتۀ ظریف اشاره کنم. من در «شانتی یه» متوجه شدم که «آزادی و دمکراسی» و احترام بهحق و حقوق دیگران، از جمله آزادی اندیشه و بیان، طی سالها و سالها (شاید پس از انقلاب کبیر فرانسه و یا شاید پیشتر از آن) در خوی و خصلت این مردم نهادینه شده و اینهمه در «رفتار اجتماعی» آنها بهوضوح مشهود است؛ بویژه در کنار مردمانی که عمری زیر یوغ استبداد، در خفقان سیاسی و اختناق زیستهاند، بیشتر به چشم میآید. من مدتی با «پاتریس» فرانسوی، «عمرو»یِ تونسی و «رشید» الجزایری در شانتییهای پیستوله کاری میکردم و «پرسینها» را رنگ میزدم. در آنجا، ساعت ده و نیم صبح، ده دقیقه تا پانزده دقیقه تنفس و استراحت داشتیم، در این ساعت، رشید، عمرو و پاتریس به کافۀ سر کوچه میرفتند، یک فنجان قهوه سر پائی میخوردند، سیگاری دود میکردند و نی زنان بر میگشتند. در آن روزها من هنوز به قهوه عادت نکرده بودم، اغلب تنها می ماندم و سیگار میکشیدم. غرض در آنجا تنها کسی که نظر اینجانب را میپرسید که «آیا مایلم با آنها به کافه بروم و قهوه بخورم یا نه»، پاتریس فرانسوی بود:«?tu payes ton coup »
الجزایری و تونسی هرگز نظرم را نمی پرسیدند، زیر بازوی اینجانب را میگرفتند و کام ناکام با خودشان میبردند. حتا کارفرما که گمان می کرد مسلمانام، میپرسید «مایلی با فلیکس کار کنی؟ مشکلی با یهودیها نداری؟» منظور من در آن روزها متوجه شدم که دمکراسی با تکرار مدام این کلمه روزی کاغذ و مانیفست صادر کردن و شعار دادن حاصل نمیشود؛ حتا اگر روزی، روزگاری ساختار سیاسی مملکت ما تغییر کند و نظامی دمکراتیک و دولتمردان آزادیخواه داشته باشیم، سالها به درازا خواهد کشید تا دمکراسی و روح آزادی در «رفتار اجتماعی» مردم ما بروز و تجلی پیدا کند و طبیعت ثانوی آنها بشود. تا آن زمان، نویسندهها و هنرمندها ناچارند رنج تهمت، افترا، توهین، زندان، شکنجه و حتا اعدام را بر خود هموارکنند و حتا درفضای مجازی جلیقۀ ضد گلوله بپوشند تا از تیرهای زهرآگین مردم متعصب، جان نثاران و قداره بندان «قدیسین» و هواخواهان «بتها» در امان بمانند.
.