دسته: دسته بندی نشده
ادبیات تبعید: “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی
کتاب “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی، نویسنده ایرانی ساکن پاریس از سوی نشر مهری در سال 2018 منتشر شده است. حسین دولتآبادی در گفت وگو با بخش فارسی رادیو بینالمللی فرانسه با خواندن بخشهایی از این رمان درباره چگونگی نوشتن آن توضیح میدهد. حسین دولت آبادی سال ۱۹۸۹ میلادی به عضویت کانون نویسندگان ایران…
ادامه “ادبیات تبعید: “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی” »
دیدار، حسین دولتآبادی
دارکوب اضطراب
دارکوب اضطراب ساناز اقتصادینیا در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولتآبادی پرداختهام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است. «دارکوب» را از آن رو داستان بلند مینامم و نه رمان، که…
نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند
این مصاحبه به صورت کتبی انجام گرفته است بسياري نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند براي رسيدن به دنيايي بهتر و براي راحت تر نوشتن اما به استثناي چند نفر كه تعدادشان از انگشت هاي يك دست هم فراتر نمي رود، ما هيچ فعاليت و اثري از ديگر نويسندگان نمي بينيم شما علت اين كم كاري…
تجربه تلخ مهاجرت
این یادداشت، نگاهی دارد به مجموعه داستان کوتاه «ایستگاه باستیل» نوشته «حسین دولتآبادی». این مجموعه، نخستین بار در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه توسط انتشارات افسانه در سوئد منتشر شد و نشر مهری، برای دومین بار این کتاب را سال گذشته در انگلستان چاپ کرد. (ساناز اقتصادی نبا) این یادداشت، سومین نوشته…
موش ها و ريشه ها
فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم» فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد که نمی توانستم همه را دنبال کنم. گردونة زمان شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی که سال ها در ادارة نگارش بايگانی شده بودند و آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده…
شبح
فصلی از « خون اژدها» نریمان انگار «جغد عینکی» را اجیرکرده بود تا روز و شب نزدیک هتل Lutia کشیک میداد و در کوچه پسکوچهها سایهام را دورادور راه میبرد. من تا روز آخر نام، نشان و منظور آن جوانک سمج را نفهمیدم و پی نبردم به چه نیّتی مرا همه جا تعقیب میکرد. خاطر…
خاموشی دریا (1)
شوکت بارها و بارها مشت به گودی سینهاش کوبیده بود و رو به آسمان نفرینام کرده بود: «الهی لالمونی بگیری دختر!» در آن زمان هنوز دختری نو بالغ بودم و این بیماری لاعلاج را نمیشناختم. سالها بعد که گذرم به زندان و سر و کارم به بازجوها افتاد، اگر چه به آه و نفرین باور…
غروبِ ماه در مرداب
زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار برخاطر آدمی مینشیند. زمان اگرچه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمیآنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان برخلاف جراحت جسم هرگزکاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی، مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه بادی…
غروبِ ماه در مرداب
زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر خاطر آدمی مینشیند. زمان اگر چه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی آنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان بر خلاف جراحت جسم هرگز کاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی مانند آتش زیر…
تا دیارِ مردگان
همهمهای از راه دور میآمد و من به سقف اتاق خیره شده بودم و در مرزهای رویا، خلسه و خواب پرسه میزدم و نمیفهمیدم چرا مانند قاصدکی در خلاء میچرخیدم، چرا سردرد، سرگیجه و حال تهوع داشتم و همه جا را تیره و تار میدیدم. حادثه در خلاء رخ داده بود، زمان یکدم از حرکت…
در تبعید
تبعید را سالها بعد از تبعید به زنداناهواز و بعداز انقلاب بهمن در اینگوشة دنیا، در بنبست الکساندر تجربهکردم و سرمای آن هرگز از تنام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان وگرمای طاقت فرسا میانداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم میگذشت. من…
منزل یازدهم
فصلی از رمان «باد سرخ» کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را میکشد. سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکانهای شديدی از حرکت میماند. صحرا به پشت پنجره میدود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند. صـدای تلق و تلق چرخ هـای…
گربه زیر باران
آن گلولهای که در آشیانة عقاب به شقیقة نریمان پازندی شلیک کرده بودم، اگر چه او را از مخمصه و دغدغه نجات داده بود، ولی مرا مانند مگسی درتار عنکبوت به دام انداخته بود. باید شبها و روزهای زیادی تنها میماندم، به پرسشهای بازجوها و گفتگوی شبانة میهمانها میاندیشیدم تا سرانجام میفهمیدم که بالِ عقابِ…
مرگ در آشیانة عقاب
نریمان پازندی را من کشتم، گیرم قتل او را هرگز گردن نگرفتم. من که با ساده دلی و سادگی، به نیّت جدائی دوستانه و بدرود با نریمان به آشیانة عقاب رفته بودم، با مردی رو به رو شدم که شباهتی به او نداشت، مردی که مسخ شده بود، مردی که «ترک شیرازیاش» را برای حریف…
منزل هفتم
صحرا روی سکّو ايستاده است و به رفتن قطار نگاه می کند. قطار آرام آرام از ايستـگاه راه آهن دور می شود و صدای تلق تلق چرخ های لوکوموتيو تا مدّت ها از راه دور به گوش می رسد. تنهائی و زوزة دلخـراش قطـاری که دور می شود. دور و دورتر! صـحرا در آن گوشـة دور افتـادة دنيـا تنها…
درياي ديوانه!
دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برميجهد! جمال ميرزا سفرنامه اش را با صداي گرم وگيرائي مي خواند و من چشم هايم را مي بستم ولنجي را در نظر ميآوردم كه بر گردة امواج مرده ميلغزيد وآرام آرام از بندر دورمي شد وما را با خودش مي برد. من و جمال در كنار هم روي عرشة لنج لميده بوديم، تن به نسيم خنك شبانة دريا سپرده بوديم و از آينده حرف ميزديم، آينده! جاشوئي در تاريكي نشسته بود، سيگار مي كشيد و…
رازِ جریدۀ النهار
پاره ای از « خون اژدها» گر تن بدهی، دل ندهی کار خراب است/ چون خوردن نوشابه که در جام شراب است نامه با این شعر آغاز شده بود و امضاء نداشت. با این وجود من از آن واژههای آشنا و تکراری فهمیدم که نریمان خطاب به ترک شیرازیاش نوشته بود و به او توصیة…
زورق ادبیات در آبهای دور ׃شادی سابجی گفت و گو با حسین دولت آبادی نویسنده
وادیِ ملخ
فصل نخست رمان « باد سرخ» قطاری لکنته از خواب صحرا می گذرد. سوت شبانة قطار و صدای تلـق تلـق چرخ های لوکوموتيو در زوزه های باد مکرّر می شود. قطار مانند هزارپائی عظيم و مجروح پيچ و تاب می خورد و آرام آرام از نفس می افتد و در دامنة تپّه از حرکت باز می ماند. خاموشی! صحرا هراسان به هر سو نگاه می کند. کوپه خالی است،…
دانقر
دانقر « پاره ای از زندان سکندر» آقای فیّاض ما وقتی عصبانی میشد سر هنرجوها هوار میکشید: «دانقر». چنین کلمهای در زبان ترکی وجود خارجی ندارد. یکبار که فیاض سر دماغ بود معنی دانقر را از او پرسیدیم. گفت: «دانقر هنر آموزیست که بعد از نه سال تعلیم و تربیت، تازه می شود الاغ!»…
بازیگرانِ نمایشِ بد فرجام
فصلی از جلد دوم رمان « خونِ اژده» سفر چند روزة پاریس مانند خواب پریشانی بود که تنها پارههائی از آن در خاطرم مانده بود. نریمان دو روز پیش از من برگشته بود، ولی بر خلاف قول و قراری که گذاشته بود، به فرودگاه نیامده بود و حتا خیرالله، رانندة شرکت را نیز نفرستاده بود….
سال خروس، فصلی از رمانِ « چوبین در»
هيچ کسی تا آخر دنيا با خادم سفر نکرد، ربابه را با خودم نبردم و بهترين فرصت های زندگی ام را از کف دادم. از شهر ابوالفضل بيهقی به حجرة حاج حاتم حلوائی تلفن زدم تا از سالار خبر بگيرم و او را در جريان بگذارم. از بخت بد داورگوشی را بر داشت و به خشکی پرسيد: «کجائی؟» جواب ندادم و تا غروب توی شهر پرسه زدم و شب برگشتم. گيرم در سرتاسر راه، داور از گوشه وکنار ذهنم سرک می کشيد و نگاه پرسای اختر و خيال خوش ربابه با من سفر مـی کردند. تندر به خاک افتاده بود و من دور از صحنة مبارزه،…
سال خروس
فصلی از رمانِ « چوبین در» يچ کسی تا آخر دنيا با خادم سفر نکرد، ربابه را با خودم نبردم و بهترين فرصت های زندگی ام را از کف دادم. از شهر ابوالفضل بيهقی به حجرة حاج حاتم حلوائی تلفن زدم تا از سالار خبر بگيرم و او را در جريان بگذارم. از بخت بد داورگوشی را بر داشت و به خشکی پرسيد: «کجائی؟» جواب ندادم و تا غروب توی شهر پرسه زدم و شب برگشتم. گيرم در سرتاسر راه، داور از گوشه وکنار ذهنم سرک می کشيد و نگاه پرسای اختر و خيال خوش ربابه با من سفر مـی کردند. تندر به خاک افتاده…
پیشداوری
از دفترچه یادداشت در ایستگاه «گار دو لیون»، چهار جوان سیه چرده، با سر و موی ژولیده، آشفته حال و هراسان، هایهوی کنان، صندوق عقب تاکسیام را باز کردند، دو نفر از سمت چپ و راست سوار شدند و دو نفر دیگر بار و بنه و بقچههای رنگارنگ را یکی یکی توی صندوق انداختند. گره بقچه…
درباره «کبودان» – حسین دولت آبادی
کبودان پس از دو سال انتظار در چاپخانه، در اوایل سال ۱۳۵۷، در آن روزهای پر تب و تاب انقلاب بهمن، باکتابهائی که سالها در انبار انتشاراتیها و پشت دروازة سانسور مانده بودند، به بازار آمد و در زیر خروارها کتاب «جلد سفید» و دهها روزنامه و مجلة نو بنیاد و و … گم و…
منزل يازدهم
کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را میکشد. سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکانهای شديدی از حرکت میماند. صحرا به پشت پنجره میدود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند. صـدای تلق و تلق چرخ هـای لوکـوموتيـو که به مرور سرعـت میگيـرد…
درباره «گُدار» حسین دولت آبادی
نجمه موسوی پیمبری – نقل از نشریه انترنی عصر نو با خواندن کتابهای دیگر دولت آبادی ( باد سرخ، در آنکارا باران می بارد، ایستگاه باستیل ….) ایده ای که در موقع خواندن رمان سه جلدی گدار در من شکل گرفته بود تأیید شد. احساس می کردم هزاروچهارصد صفحه…
شب
نقل از مجموعه داستان «ایستگاه باستیل» … جنازهام بر سر دار تاب میخورد، جمجمهام آرام آرام ترک بر میدارد و باد در کاسة سرم زوزه میکشد، به آخر میرسم، انبوه جمعیّت، آن بی شمار دهانهائی که به نفرینی ابدی باز ماندهاند در غباری شنجرفی فرو میروند، خرمگسی بال میزند و دور سرم میچرخد و صدایش…
گذر از مهرانشهر
پاره ای از رمان « خون اژدها» روزی که ترنج سنگ سفیدی از مهرآباد برگشت تا رانندة نریمان او را با اثاثیهاش به خانهباغِ شهریار میبرد، یکدم در پاگرد راه پلّه ایستاد، چند بار مشت به سینهاش کوبید و رو به آسمان نفرینکرد: « آه زدم خانم، بخدا آهم دامن گیرت میشه، الهیکه آوارة…
تُرَنجِ سنگ سفید
فصلی از رمان « خون اژدها» من به تجربه دریافته بودم که اگر به انسانهایِ زیر دست مانند ماه منیر و تُرنجِ سنگ سفیدی اعتماد و اطمینان میکردی، اگر به حریم و حقوق انسانی آنها حرمت میگذاشتی، دیریا زود ترسشان میریخت و در محیط و فضای امن و خالی از اضطراب و دغدغه، از سنگر…
گردنة هزار چم
پاره ای از رمان « خون اژدها» باید عمری بر من میگذشت تا میفهمیدم که مانند لاک پشت با زندانام زاده شده بودم و این زندان، پارهای از هستی و وجودم شده بود، گریز و گزیری نداشتم و آن را همه جا با خودم میبردم. با اینهمه تا مدتها نمیپذیرفتم، سر برسنگ و سفال میکوبیدم…
پاره ای از رمان «دارکوب»
یک جو جرأت طاهر، یک جو جرأت! باران نرم و سمج پائیزی بر شیشة شکستة پنجره میبارید، دخمه مثل یخدانهای قدیمی سرد بود و با اینهمه پیشانی طاهر عرق کرده بود، از ریشه میلرزید و به سختی نفس میکشید. هراز گاهی دست دراز میکرد، تا نزدیک سیمهای برهنة برق، تا نزدیک زبان سرخ مرگ میرفت…
نقد و معرفی کتاب «در آنکارا باران می بارد» – نجمه موسوی پیمبری
علاوه بر نثر روان و ادبی و زیبای دولت آبادی در این کتاب، از این که داستان به شکلی خطی پیش نمی رود و خواننده در کوششی مداوم در پی وصل تکه های مختلف این داستان است، جذابیت رمان چندین برابر شده است. زندگی های انسانهایی که در برهه های متفاوتی از زندگی به هم…
ادامه “نقد و معرفی کتاب «در آنکارا باران می بارد» – نجمه موسوی پیمبری” »
ماه منیر و کلاغ کور
فصلی از رمان «خون اژدها» بیماری ذبیحالله سرانجام از پرده بیرون افتاد و همسایهها و حتا بازاریها فهمیدند که آن مرد مؤمن و معتمد مردم عمر زیادی به دنیا ندارد و به تعبیر تاجبانو، آقا بزودی دعوت حق را لبیک میگوید و از دار فانی به دیار باقی میشتابد. این خبرها، مانند دود از سوراخ…
گفتگوی سعید افشار با حسین دولت آبادی نویسنده تبعیدی مقیم پاریس
خوانش تاریخ از لابهلای ادبیات در رمان «زندان سکندر»
یادداشت رادیو فرانسه RFI درباره رمان «زندان سکندر» اثر حسین دولتآبادی، رمان سه جلدی “زندان سکندر” است که به تازگی از سوی نشر “ناکجا” در پاریس منتشر شده است. نویسنده در این اثر قصه زندگی یک خانواده از مشروطه تا سالها بعد از انقلاب ۵۷ را بر بستر وقایع تاریخی روایت کرده است ”میشل زوفا”،…
ادامه “خوانش تاریخ از لابهلای ادبیات در رمان «زندان سکندر» ” »
فصلی از رمان « کبودان»
لنج ناخدا عبيد مانند لاك پشت پيري كند و تنبل بر سينة دريا ميلغزيد و آرام آرام پيش مي رفت. دريا به صافي و زلالي آسمان بود و آفتاب و هوا ملايم بود و رخوت انگيز. تراب كنار جاشويي كه سّكان را چسبيده بود نشسته بود و ميخواست او را به حرف بياورد. راهي ميجست…
مهتاب و گل مينا! – فصلی از جلد دوم رمان سه جلدی « گدار»
مهتاب و گل مينا! ديوار بلند مه چشم اندازم را کور کرده بود، شعلة ميرائی در مه شبانه شناور بود و آواز امواج دريای خزر از راه دور به گوش میرسيد. دريا درخيالم می خروشيد ومن سر درگريبان برماسههای نرم و نمدار ساحل قدم می زدم و رو به آن پنجرة روشن می رفتم،…
ادامه “مهتاب و گل مينا! – فصلی از جلد دوم رمان سه جلدی « گدار»” »