بر فراز ابرها به سقوط رویاها میاندیشیدم
چشمهایِ درشت، سیاه و زیبایِکمال گود افتاده و رقتانگیز شده بودند و نگاهاش قلبام را به درد میآورد. «ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج میشه و ما مثل خیلیها در آنکارا به پیسی میافتیم» کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید «کمال، بازگشت به سرزمین مادری، بازگشت. بر میگردیم…