نگاهِ سيّاره
از ستيغ کدامين کُهستان بهمن عشق پيچيده در من کز زمستان اين خشکسالان آب های بهاری روان است با یاد «سعيد سلطانپور» کتمان نمی کنم. من نيز از کوی «يار» گذر کرده ام و در اين گذر، آوازهای خوش بسياری شنيده ام؛ ولی کمتر ديده ام آوازه…
از ستيغ کدامين کُهستان بهمن عشق پيچيده در من کز زمستان اين خشکسالان آب های بهاری روان است با یاد «سعيد سلطانپور» کتمان نمی کنم. من نيز از کوی «يار» گذر کرده ام و در اين گذر، آوازهای خوش بسياری شنيده ام؛ ولی کمتر ديده ام آوازه…
فصلی از «قلعه یِ گالپاها» علیحُر، چندی پیش لوکِ سیاهرنگی از طاهر شتردار خریده بود و چون شترخوان نداشت، حیوان را به خانة ما آورده بود و در خرابة گوشة حیاط رها کرده بود. لوکِ حُرّ دلاور مست شده بود، هر روز صبح زود جلو پلّههایِ هشتی میایستاد؛ بدمستی میکرد، عربده میکشید و مانع عبور…
چند سال پیش، زن روزنامه نگاری به معضل تبعید، انسان تبعیدی و پریشانیهای روحی او اشاره کرد و به من پند و اندرز داد تا به روانپزشک مراجعه کنم. آن روز پشت فرمان تاکسی نشسته بودم، در کوچۀ ریولی راه بندان سرسام آوری بود و زن روزنامه نگار، (مسافر)، در گفتگوئی که پیش آمده بود،…
کسی که هنوز به پیری و منزل آخر نرسیده، بندرت به عقب بر میگردد و با حسرت به آغاز راه و به منزلهائی میاندیشد که از آنها شتابزده گذر کردهاست. میل بازگشت به گذشته و بازبینی و مرور سال و ماه عمر سپری شده، اغلب در آستانۀ پیری و در منزل آخر به سراغ رهرو…
اگر اشتباه نکنم، در دورانی که نسل ما به مدرسه می رفت، فروشگاههای لوازمالتحریر، دفترچهای خط کشی شده میفروختند که مخصوص لغت و معنی بود. شاگردها درسمت راست که کوچکتر بود لغتها را می نوشتند و در سمت چپ که جای بیشتری داشت، معنی آنها را که می باید به خاطر میسپردند و پای تخته…
در دوران جنگ ایران و عراق، در جادة اهواز به آشنائی برخوردم که چند سال پیش از انقلاب در زندان جمشیدیه با او همکاسه و با رفقای لات و رند او چندبار همپیاله شده بودم. باری، از او پرسیدم: «این روزها چکار میکنی؟» گفت: «نعش کش شدم!» و بعد درسردخانۀ کامیون را باز کرد تا…
حدود سه سال پیش از قول پدرم نوشتم که «در میان تمام موجودات روی زمین فقط شتر به عقب میشاشد»، به نظر آن مرد رند روزگار، دنیا و مردم دنیا از آغاز پیدایش، اگرچه گاهی به کندی، ولی همیشه به جلو رفته اند و به جلو میروند و هرگز، هرگز به عقب بر نگشته اند…
زنده یاد عباس معروفی سالها پس از موج اول مهاجرت اجباری اهل هنر و ادبیات، ناچار به مهاجرت شد و به آلمان رفت. من او را نخستین باردر مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران «درتبعید» در شهر ماینز آلمان دیدم. پیش از این دیدار، دو رمان و چند قصۀ کوتاه از او خوانده بودم و میدانستم…
این کتاب را میتوانید از ناکجا بخرید از آن شهر بزککرده بیزار شده بود و دیگر مانند روزهای اوّل به هیچ چیزی با شیفتگی و حیرت خیره نگاه نمیکرد. آثار با شکوه باستانی، معجزة معماری، زرق و برق چشمگیر ویترینها، نمای زیبای ساختمانها، آنهمه رنگ و روغن و نور و موسیقی پرده بر واقعیّت تلخی…
این که بر گرد خورشید می گردد زمین نیست جنایت است (1) هربار که اخبار نوار غزه را میشنوم، یکه میخورم، مدتی نگاهام به راه می رود، مدتی بهت زده به دوردست ها خیره نگاه می کنم، از خیر از نوشتن میگذرم، نه، همۀ گفتنی ها گفته آمده است و تا به امروز اثری نداشته…
بزرگوار این گفتهها بیتردید توضیح واضحات و تکرار مکررّات است، با اینهمه دوباره به اختصار به آن اشاره میکنم: ارزش آثار هنرمند، در این جا: «نویسنده»، اعتبار، شهرت و محبوبیّت او نباید روی حقیقت سایه بیاندازد و لغزشها و رفتار ناشایست و نادرست اجتماعی و سیاسی او را توجیه کند و از این مهمتر، نباید…
… همسفرم مدتی به عکسی رنگباخته، قدیمی و یادگاری نگاه کرد و پرسید: «یادته چه کسی این عکس رو گرفته؟» مشگل همینجا بود. نزدیک به بیست و سه سال از آن روزگار گذشته بود، هیچ نشانهای مثل تابلو، گلدان، پرده یا فرش در زمینۀ عکس دیده نمیشد و من به یاد نمیآوردم که ما در…
شایداگر اینروزها بحث نسل کشی اسرائیلی ها و دست های آلودۀ آمریکا در میان نبود، من هرگز به یاد داستان کوتاهی نمی افتادم که بیش از شصت و اندی سال پیش خواندم و اگر ازنام داستان و نویسنده بگذرم، مضمون و محتوای آن را هنوز به روشنی به یاد دارم. منتها از آن جا که…
آدمیزاد شیرخام خورده هر چقدر به منزل آخر نزدیکتر می شود، بیشتر به گذشتهها بر میگردد و در میان سالهای از دست رفته با حسرت پرسه می زند و اغلب در دوران کودکی و جرهگیاش پا سست میکند. کتمان نمیکنم، آن سال های دور، از زیباترین سالهای عمری بودند که مثل سایۀ ابری گذشت. با…
محمدرضا شفیعی کدکنی زندگی عطار در میان بزرگان شعر عرفانی فارسی، زندگی هیچ شاعری به اندازه زندگی عطار در ابر ابهام نهفته نمانده است. اطلاعات ما در باب مولانا صدبرابر چیزی است که در باب عطار میدانیم. حتا آگاهی ما در باره سنایی، که یک قرن قبل از عطار میزیسته، بسی بیشتر از آن…
نویسندهای را دورادور میشناختم که بیش از پنجاه سال قلم به چشماش زده بود و چندین رمان، نمایشنامه، و فیلمنامه نوشته بود، صدها شخصیت آفریده بود، با اینهمه به جائی رسیده بود که از تشریح، توضیح و تفسیر شخصیّت خودش عاجز بود. هر بار به فکر می افتاد تا در بارۀ وجود ذیجود خودش و…
در سالهای اخیر بارها به این باور رسیده ام که همه چیز گفته آمده است و من اگر ننویسم، آب از آب تکان نخواهد خورد و این دنیای وارونه هیچ چیزی کسر نخواهد داشت، با وجود این هنوز نتوانسته ام زبان به کام بگیرم و خاموش بمانم، نتوانسته ام براین وسوسه یا ناخوشی مزمن غلبه…
آمده است که هیچ حکایتی بی حکمت نیست، یا به زبان دیگر هر حکایتی را حکمتیاست. باری من این حکایت را بیش ار شصت سال و اندی پیش از پدرم شنیدم و تا زمانی که پدر نشدم، به منظور پدرم از نقل این حکایت پی نبردم، همانطور که سالها بعد فهمیدم چرا مادرم گاهی می…
در ولایت ما پیرزنی منحوس، خرافاتی و خشک مقدس، هر سال در خانه اش مراسم «عمرکشان» برگزار میکرد، مترسکی لته ای به نام عمر می ساخت و آن را به دیوار تکیه می داد؛ بچهها و زنها پای دیوار می نشستند، تخمه می شکستند و پوست تخمه را به مترسک تف میکردند، سر شب روی…
… زودتر از هر روز بیدار شده بودم، در هوای گرگ و میش سحر، به کاج پیر پشت پنجره نگاه میکردم و مثل هربار تتمۀ رویای شبانه را به یاد نمیآوردم. راستی چرا پس از سالها دریا و کارفرمای فرانسویام را به خوابام دیده بودم؟ چرا مسیو ژانتی؟ اغراق نخواهد بود اگر بنویسم من عمری…
اگر اشتباه نکنم، گویا از هوشی مین پرسیده بودند: وقتی رفقا از تو انتقاد میکنند، چکار می کنی و چه واکنشی نشان میدهی؟ گفته بود، اگر حق با آنها باشد، به حال زار خودم گریه میکنم، و بعد در رفع آن «نقیصه» میکوشم و خودم را اصلاح می کنم. (نقل به معنی!) تا آنجا که…
ایوان گنچاروف، نویسندۀ روسی، در قرن نوزدهم رمانی به نام «اُبلوموف» نوشت که شهرت جهانی یافت و قهرمان او در سست عنصری، تنبلی و رخوت ضربالمثل شد. جالب اینجاست که صد صفحۀ کتاب نوشته میشود و ابلوموف هنوز از رختخواب بیرون نیامدهاست. باری، «مَد اَمینِ» ولایتِ ما در سستی، رخوت و تنبلی بیشباهت به ابلوموف…
تمام دوستان من در زیر پلکهای من مردند نه زمین پهناور نیست. (1) به یاد همۀ دوستانی که حسرت دیدار دوبارۀ آن ها به دلم ماند نزدیک غروب که سایۀ درختها و درختچهها بلندتر شده بود و هر از گاهی نسیمی می وزید، مثل هر روز از پشت میزم برخاستم، از پلهها سرازیر شدم و…
بزرگوار نوشته بودی چند صباحی استراحت کن، نفس بگیر و دوباره راه بیفت، صادقانه اقرار میکنم: نمیتوانم! انگار طلسم و جادو شده ام و نمی توانم ننویسم. روز به روز به منزل آخر نزدیک تر می شوم، و زمان با شتابی حیرت آور میگذرد. و تا چشم بر هم می زنم سال به آخر می…
من نزدیک به هشتاد سال دراین دنیای وارونه زندگی کرده ام، همواره کنجکاو بودهام، چشم بسته و سر به هوا از کنارحوادث و فجایع نگذشتهام، بلکه با چشم باز به انسانها و روابط بین انسانها در جامعه، در سیاست و حتا در زندگی شخصی آنها نگریستهام و در این سالها هر بار مجال و فرصتی…
امروز، صبح زود وقتی به گل های شمعدانی آب میدادم، بیهیچ دلیل روشنی به یاد به شهریار افتادم و سر از کارگاه «آهنتاب» در آوردم. چرا شهریار؟ من سالها پیش نزدیک به ده سال آمزگار بودم و پس از پاکسازی و اخرج از ادارة آموزش و پرورش، مدتی با افغانها کار میکردم و با چند…
من پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی…
چند صباحی پیش از مهاجرت اجباری، ( فرار) رمانی را سر انداختم به نام «اسلام پیاده نشد»، گیرم به اصطلاح مردم ولایت «فلک نگذاشت غربیل را ببندم.» باری، پائیز سال 63 بناچار جلای وطن کردم، چند فصل این رمان در جا به جائی های غیرمنتظره ناپدید شد. دراین گوشۀ دنیا نیز به گرداب افتادم و…
نشر ناکجا رمان «زندان سکندر» را تجدید چاپ کرده است، علاقمندان می توانند این کتاب را از کتابفروشی نشر ناکجا در پاریس تهیه کنند. Adresse : 11 Rue Edmond Roger, 75015 Paris Naakojaa Publication <info@naakojaa.com> Téléphone : 01 45 74 99 86… En voir plus
شاید اگر زیدی در دنیایِ مجازی، به طنز و کنایه نمینوشت که این «خواب راحت!!» و لابد «آسایش و آرامش» از تصدق سر لیبرالیسم نصیب شما شدهاست، هرگز به صرافت نمیافتادم تا این مطلب را پیش از موعد بنویسم. به یقین میدانم تا این چند سطر را ننویسم، نمیتوانم با خیال آسوده برگردم و به…
.… من به تجربه دریافتهام که روزگار زندان و زندانی بی شباهت به روزگار پیری انسان نیست. از آنجا که در زندان و در دوران پیری هیچ اتفاق تازه ای برای آدمیزاد نمیافتد، از آنجا که زندگی در زندان مانند ایام پیری یکنواخت است، زندانیها مانند پیران آنچه را که زیستهاند و تبدیل به خاطره…
ایران خانۀ مردم ایران است و حکومت ها در طول تاریخ مستأجر این خانۀ آباء اجدادی ما بوده اند، حکومتها هرگز صاحب این خانه نبوده اند و نیستند. از آغاز تا به امروز، هرکدام بنوبۀ خویش با تاج و عمامه و دستار، از راه رسیده اند، چند سالی زیر طاق این خانۀ قدیمی و تاریخی…
متن «پایان» را چند سال پیش در چنین روزهائی، دوستی در اختیار من گذاشت، آن را با شیفتگی چند بار خواندم و وسوسه شدم ترجمه کنم. از آنجائی که در این رشته سابقه و تجریهای نداشتم و ندارم، خیلی تلاش کردم تا ضمن وفاداری به متن، جانِ کلامِ زیبا و دلنشین «رابیندرانات تاگور» را از…
در دریای فرهنگ و اندیشۀ بشری احکام مذهبی به صخرههای خزه بسته میمانند که در ژرفاها به گل نشستهاند. یادگار دورانهای دور سپری شده، یادگار بارانهای بهاری که روزگاری از آسمان تیره فرو باریدهاند تا شاید گل پژمردۀ آدمی سر از گریبان به درآرد و شادمانه بر خاک ببالد و سبکبار و آسوده خاطر از…
سردبیر سابق، دوست سالخوردۀ ما زمینگیر شده بود و از آنجا که در آن شرایط بحرانی کسی نبود تا از پیرمرد نگهداری میکرد، تا به بازار میرفت، خواربار میخرید و غذا میپخت و داورهایش را به موقع میداد، از آنجا که تنها مانده بود و باد حتا در آن اتاقک پر از اندوه و دلتنگی…
شاید اگر آن جوان مسلمان متعصب و شریعتمدار پیله نمیکرد و در پناه «امام اول متقیان، مولا علی!!» سنگر نمی گرفت و سنگ و کلوخ نمیانداخت، بی شک من دراین سردنیا بهیاد بازداشتگاه پایگاه یکم مستقل شکاری، ماه گردون، «ابن اکوا» و فضا نوردهای آمریکائی نمیافتادم و این چند سطر را نمی نوشتم. هر چند…
در این دیار، هرگز به برودت هوا، آسمان ابری و دلگیر، آدمگریزی همسایهها و «درهای بسته » عادت نکردم. تا سال ها از اینهمه رنج می بردم و بعدها که گرفتاریها و مشغلهام زیادتر شد، اگر چه درگیر و دار کارهای روزمره از یاد میبردم و زیرباران سمج و راه بندان، با ابروهای گره خورده،…
هستی هر انسانی مانند کائنات مهآلود و بیانتها است، آدمی هنوز به آن چه که در ژرفاها و در زوایای وجودش نهفته است، آگاهی ندارد. این شناخت در موقعیّتهای ناگوار و در شرایط و وضعیّت دشوار به مرور زمان کم و بیش حاصل میشود. من اگر از آن چهار دیواری دلگیر خانة ذبیحالله و از…
بزرگوار، اگر اشتباه نکنم، حدود شش یا هفت سال پیش، داستان «پسر خاتون ماست آو» و زنگ دوچرخه اش را درنامهای به اختصار نوشتم، امروز به مناسبت چاپ و نشر رمان تازهام آن را یاد آوری میکنم تا به زحمت نیفتی و در میان نامه های قدیمی به دنبال آن نگردی. نه عزیز؛ در هنور…