-
شیشة عینک
بیشتر بخوانید: شیشة عینکروی شیشة عینکم خط افتاده، یک سال پیش به محمودی تلفن زدم، گفتم روی شیشة عینکم خط افتاده. محمودی گفت: «روی قاب عینک یا شیشة عینک.» گفتم: «قاب که ترک خورده، ولی مشکل امروز من به قاب ربطی ندارد، حالا هم دارم در بارة شیشه عینکم صحبت میکنم.» محمودی گفت: « کجای شیشه خط افتاده؟»…ادامه “شیشة عینک” »
-
افسانة درخت و ديوباد
بیشتر بخوانید: افسانة درخت و ديوباد…ادامه “ افسانة درخت و ديوباد” »
-
آرزو، حسرت و حسادت
بیشتر بخوانید: آرزو، حسرت و حسادتمن پیش از ورود به دبیرستان و آشنائی با مقدمات مبحث «تکامل» و پیدایش موجودات زنده و زندگی بر روی کرة زمین، تحت تأثیر مادرم و پیروی از او که زنی سادهدل، خوشقلب، مردمدوست و به تعبیر مسلمانها «مؤمنه» ای به تمام عیار بود، نماز میخواندم، روزه میگرفتم و در مراسم روضهخوانی و شبیه خوانی…ادامه “آرزو، حسرت و حسادت” »
-
آقایِ اطلسی
بیشتر بخوانید: آقایِ اطلسینقل از «ماه مجروح» مجموعه آثار کمال رفعت صفائی آقای اطلسی تا همین پارسال با ما همخانه بود، خودش میگفت: «در مورد خودش کمتر قضاوت میکرد» منهم به هر حال نمیتوانستم به صراحت بگویم دیوانه شدهاست. اصلاً هیچ وقت در مورد دیوانگی صحبت نکردیم. باران که میبارید، از باران میگفتیم، برف که میبارید، خودش میرفت…ادامه “آقایِ اطلسی” »
-
گاهی سکوت جایز نیست
بیشتر بخوانید: گاهی سکوت جایز نیستاز شما چه پنهان، از روستا تا اروپا، منزل به منزل راه پیمودهام و اینک به پایان راه، به منزل آخر نزدیک شدهام. در این سفر طولانی و این راه دراز، دوستان و همراهان زیادی را از دست دادهام تا به خانة خلوت و خاموش تنهائی رسیدهام. بی سبب نیست که این روزها، گاه و…ادامه “گاهی سکوت جایز نیست” »
-
نویسندة آموزگار
بیشتر بخوانید: نویسندة آموزگار«… غم این خفتۀ چند خواب در چشم ترم میشکند» این کلام دلنشین نیما، وصف حال هنرمندان و انسانهائی بود که در روزگار پلشت و سیاه، ناظر جامعهای بودند که علیرغم زرق و برق ظاهریاش تا مغز استخوان پوسیده بود و رو به تباهی و تجزیه میرفت. سردمداران مشاطهگر،…ادامه “نویسندة آموزگار ” »
-
… و اما از شگفتیهای روزگار
بیشتر بخوانید: … و اما از شگفتیهای روزگاردیروز صبح جلد اول مجموعه آثار فدریکو گارسیا لورکا به دستام رسید؛ نام مترجم، ناصر فرداد، را روی جلد دیدم و از شما چه پنهان، سر پا، مقدمه و شماری از شعرها را خواندم و بعد پشت پنجرة این اتاق دلگیر، رو به روی کاج پیر ایستادم و با شگفتی و حیرت جوان محجوبی را…ادامه “… و اما از شگفتیهای روزگار” »
-
طاووس
بیشتر بخوانید: طاووسشب به آخر رسیده بود و نگهبان خسته و خواب آلود در حاشیة راهرو قدم میزد؛ هر بار که به در آن سلول انفرادی نزدیک میشد، مکثی میکرد، لبة کلاه آهنیاش را روی ابروها بالا میبرد، روی پنجة پاها بلند میشد تا جائی که چانهاش به لبة دریچة کوچک میرسید، تا نزدیک آن چشمهای سبز…ادامه “طاووس” »
-
راز نگاهها و کشف دستها
بیشتر بخوانید: راز نگاهها و کشف دستهافصلی از « چکمۀ گاری» تا به یاد داشتم، مادرم در ولایت صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد؛ مدتی سر سجاده دو زانو مینشست، زیر لب ورد میخواند، تسبیح میچرخاند و با خدایش راز و نیاز میکرد. بعد از مهاجرت نیز نماز و روزة او ترک نشد؛ هر…ادامه “راز نگاهها و کشف دستها” »
-
سرباز امام زمان
بیشتر بخوانید: سرباز امام زمانفصلی از جلد اوّل «گدار» چند صباحي در قصر فيروزه ترك دنيا و مافيها گفته بودم و پاي گنبد و بارگاه امام هشتم مجاور شده بودم. هربار كه با قرآن زركوب از دم سلول آن ها رد ميشدم، پسرشاطر ليچاري ميپراند: «بارلها كه گربه عابد شد!» به گمانم صابر و جمال روي همة زندانيها اسم…ادامه “سرباز امام زمان” »
-
سرباز گمنام خاموش شد.
بیشتر بخوانید: سرباز گمنام خاموش شد.به یاد دوست – یک سال گذشت… دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سالها حساب و کتاب دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی…ادامه “سرباز گمنام خاموش شد. ” »
-
بهار مرگبار
بیشتر بخوانید: بهار مرگباراخم بر چهره نداشتن، از بیاحساسی خبر می دهد، و آنکه میخندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است. «برتولت برشت» …ادامه “بهار مرگبار” »
-
در حاشیه ی تبعید (*)
بیشتر بخوانید: در حاشیه ی تبعید (*)تا در خویشتن خویش به غلط نیفتم ناگزیرم از چیزهای بی اهمیّت، به ظاهر بی اهمیّت شروع کنم. آخر همین جزئیّات زندگی ام را رقم می زنند و مانند موریانه ها مرا از دورن می جوند و می خورند. شاید دیگران چون من گرفتار این تارعنکبوت نباشند و یا با بند بازی خود را از…ادامه “در حاشیه ی تبعید (*)” »
-
تابوتِ فرتوتِ ناخداعبید
بیشتر بخوانید: تابوتِ فرتوتِ ناخداعبیداگر از آسمان سنگ ميباريد، نماز جاشوها قضا نميشد. در هر جا كه جايي براي خم و راست شدن بود، اقامه ميبستند و به نماز ميايستادند. بالاي تختگاهي خن مسجدشان شده بود. باری، بعد از نماز صبح، در تاريك روشني لنگر كشيدند و به دريا زدند، از دريا نسيم خنكي ميوزيد و هواي سحر، نمدار…ادامه “تابوتِ فرتوتِ ناخداعبید” »
-
شاخههای شکسته
بیشتر بخوانید: شاخههای شکستهنقل از «ایستگاه باستیل،»، طرح روی جلد: اَلن نقلی دنیا را بر دیوار هشتی به میخ آویختهاند و ما، هر شب زیر طاق کبود و چرک اینجا، میان خرده شیشهها، بطریهای شکستة آبجو و نوشابههای رنگارنگ، کاغذ پارهها و ته سیگار و دود و غبار دور خودمان میچرخیم و هر از گاهی در برابر این دنیای…ادامه “شاخههای شکسته” »
-
سفر
بیشتر بخوانید: سفرسفر، نقل از مجموعه قصه ایستگاه باستیل «چاپ اول» نقاشی روی جلد- ایوب امدادیان زیر نم نم باران از پی تابوت میرفتم. شعلة فانوسها در دامنة تپه سوسو میزد، بیابان پر از همهمه بود و جغدی در خرابههای قبرستان شیون میکرد.، زنهای شاهسون تابوت را زیر تک درخت خشکیدة کنار امامزاده گذاشتند. فانوسی را بر شاخة…ادامه “سفر” »
-
همزبان
بیشتر بخوانید: همزباننقل از مجموعه قصه ی «ایستگاه باستیل» التفات کردی همولایتی؟ از کسی پروا نداشت، مأمور دولت بود، شلتاق میکرد، منم آدم غریب، گفتم: « سرکار، به بابام ناروا نگو، تازه از دنیا رفته» التماس کردم، گفتم: «سرکار جان، به اینجام نزن، گوشهام عیبناکه» انگار با دیوار حرف میزنم، باد به گلو انداخته بود و یِکّه…ادامه “همزبان” »
-
مصاحبه با رادیو زمانه
بیشتر بخوانید: مصاحبه با رادیو زمانه1. آقای محمود دولت آبادی برادر بزرگ شماست. از نظر شخصی و خانوادگی، از همان کودکی، رابطه شما با او چگونه بود؟ برادرم محمود، هفت سال و چند ماه زودتر از من به دنیا آمده و در نوجوانی، اگر اشتباه نکنم، در هفده یا هژده سالگی از ولایت کوچ کرد، چند صباحی در…ادامه “مصاحبه با رادیو زمانه” »
-
نگاهی به مریم مجدلیه
بیشتر بخوانید: نگاهی به مریم مجدلیهرمان “مریم مجدلیه” آخرین اثر حسین دولتآبادی است که در سال 1397 توسط انتشارات “مهری” لندن منتشر شده است.داستان، روایتی است تکاندهنده با نثری شیوا و حاوی نوآوریهایی کم نظیر در ادبیات معاصر فارسی. نویسندهای مرد، حکایت زندگی یک زن را، از زبان و دیدگاه خودِ زن، بیان میکند و در این مسیر تابوهایی را…ادامه “نگاهی به مریم مجدلیه” »
-
چاهِ ویل
بیشتر بخوانید: چاهِ ویلگُدار ( سه جلد) فصلی از جلد نخست گدار جنازه ام را بار زدند و از قصر فيروزه بردند، پوستام را چكمة گاري كردند، لاشهام را به قناره كشيدند و از دخمه بيرون رفتند. نميدانم تا كي در كمركش تاريك چاه مي چرخيدم. نيمه هاي شب به هوش آمدم. از سوزش آتش سيگار به هوش…ادامه “چاهِ ویل” »
-
جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند
بیشتر بخوانید: جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانندآسوده بر کنار چو پرگار میشدم/ دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت زنده یاد حمید مومنی، (م. بید سرخی)، در جلسهای به شوخی میگفت: « من بی طرفم، صد البته بیطرفی بیشرفیست.». همة کسانی که آن روز عصر به سخنان او گوش میدادند، میدانستند که حمید بیطرف نبود. شاهد: چندی بعد، شنیدم که کسی…ادامه “جنایتکاران قابل دفاع و دلسوزی نیستد، حتا اگر جنایتکاران دیگری آن ها را به قتل برسانند” »
-
اژدهای کور
بیشتر بخوانید: اژدهای کوررمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری فصل «اژدهای کور» هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی» در لحن و نوازش های برادرانة او سرزنشی ملايم نهفته بود. کدخدای سابق تمامی ماجرای جوال…ادامه “ اژدهای کور” »
-
تحصیل در شغالآباد
بیشتر بخوانید: تحصیل در شغالآبادقلعه ی گالپاها- فصل 30 مردم قلعة گالپاها و آبادیهایِ دامنة کوه میش، از دو دروازه وارد شهر سبزوار میشدند؛ از دروازه نیشابور و دراوزه سبریز و از همان راسته و مغازههای اطراف اغلب نسیه و وعدة سرخرمن خرید میکردند. برادر بزرگ ما به مغازههای سبریز بدهکار شده بود، تا چند سال فقط از دروازه…ادامه “تحصیل در شغالآباد” »
-
بحرِ طویل
بیشتر بخوانید: بحرِ طویلقلعة گالپاها- 29 مردی را که شبانه توی نمد پیچیدند و باجیپ لکنتة خرده مالک به بیمارستان دولتی بردند، از طایفه و تبار «گوشیها» و از خویشان نسبی کَرَم کور بود. حُر گویا جنازة مثله شده و نیمه جان او را از معرکه به در برده بود و همراه خرده مالک تا شهر و بیمارستان…ادامه “بحرِ طویل” »
-
کینههایِ کور
بیشتر بخوانید: کینههایِ کورقلعة گالپاها- فصل 28 از ملامندلی شنیده بودم که اگر قتلی در ولایتی رخ میداد، مردم آن دیار به نفرین ابدی گرفتار میشدند و هرگز روزِ خوش نمیدیدند. این اتفاق در قلعة گالپاها افتاد؛ هواداران و رعیّت آن «مردکة کلّه پرگوشت!!» صولت را روی قبرستان کهنة آبادی به طرز فجیعی بهقتل رساندند. آن روز هوا…ادامه “کینههایِ کور” »
-
شعر مفید، شعر مضر
بیشتر بخوانید: شعر مفید، شعر مضرمن آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خواندهام، از او آموختهام، قدر و ارزش آثار او را میدانم و ارج میگذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، کتاب «حافظ چه میگوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد میآوردم چرا آرمان و…ادامه “شعر مفید، شعر مضر” »
-
شب و شرنگ و شوبازی
بیشتر بخوانید: شب و شرنگ و شوبازیقلعة گالپاها- فصل 27 شرنگ در فرهنگها به معنای زهر، سّم و هر چیز تلخ آمده بود، گیرم در قلعة گالپاها، شرنگ جشنی بیچیز و مردانه بود که نوجوانها و جوانها هر از گاهی در حیاط خاکی خانهای بر پا میکردند و شوبازی به نمایشی گفته میشد که بیشباهت به روحوضی نبود و مطربهای شهری،…ادامه “شب و شرنگ و شوبازی” »
-
کوچِ چلچلههایِ خانة ما
بیشتر بخوانید: کوچِ چلچلههایِ خانة ماقلعة گالپاها- فصل 26 … من درآن روزها نفهمیدم چه کسانی کربلائی عبدالرسول دلاک را به کدخدائی انتخاب و یا انتصاب کردند. تا آنجا که به یاد دارم، خانة ما دو باره شلوغ شده بود. رعیّت، هواداران دو ارباب، صولت و دولت، در سال چند بار با چوب، چماق، چاقو و قداره به جان هم…ادامه “کوچِ چلچلههایِ خانة ما” »
-
آدم کلوخیِ میامی
بیشتر بخوانید: آدم کلوخیِ میامیقلعة گالپاها کارفرماها، اربابها … من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها…ادامه “آدم کلوخیِ میامی” »
-
زغال اختهیِ ایوانِ کی
بیشتر بخوانید: زغال اختهیِ ایوانِ کیقلعة گالپاها- فصل 24 شاید اگر کربلائی عبدالرسول به یاد وطن نمیافتاد و ما را سر راه، به «ایوانِکی» نمیبرد، زیر دست رحمان دماوندی، بلورساز میشدم. شاطر شکراللهِ خیرخواه، به همین نیّت ناخنام را در کارخانة بلور سازی بند کرده بود و من فرسنگها دور از قلعة گالپاها، درس و مشق و مدرسه را از…ادامه “زغال اختهیِ ایوانِ کی” »
-
روئین تنِ جاّدة ری
بیشتر بخوانید: روئین تنِ جاّدة ریقلعة گالپاها- فصل 23 زن همسایه معتقد بود که در «نجف اشرف» خداوند به خانوادة ما رحمت آورده بود، معجزه شده بود و فرزند دلبند فاطمه از حادثه جان به سلامت برده بود. زن همسایه مصر بود که دستی غیبی مرا در میان زمین و آسمان گرفته بود و از مرگ نجات داده بود. گیرم…ادامه “روئین تنِ جاّدة ری” »
-
بارانِ بهاری و ناودانِ طلا
بیشتر بخوانید: بارانِ بهاری و ناودانِ طلاقلعه ی گالپاها- فصل 22 چندین سال پیش، با میانه مردی آشنا شدم که از پلیس سیاسی صدام حسین گریخته بود و به کشور فرانسه پناه آورده بود. نام آوارة عراقی قصیم و یا چیزی مشابه آن بود. قصیم درکوفه به دنیا آمده بود؛ در بغداد بزرگ شده بود و مثل من در این گوشة…ادامه “بارانِ بهاری و ناودانِ طلا” »
-
-
-
-
باد و بیرق و بیتوته
بیشتر بخوانید: باد و بیرق و بیتوتهقلعه ی گالپاها – فصل21 «یا سیدالشهدا…!» با ناله و استغاثة دردمند میانه مرد شاره دلبری و صدای رگه دار شاگرد راننده که از زوّار «گنبد نمائی» طلب میکرد، از خواب بیدار شده بودم، در جستجوی گنبد و گلدسته و بارگاه به هر سو گردن میکشیدم و نمییافتم. اتوبوس زوّار آخر شب به مقصد رسیده…ادامه “باد و بیرق و بیتوته” »
-
گذر از جنگل مولا
بیشتر بخوانید: گذر از جنگل مولاقلعه ی گالپاها- فصل 20 سفر دور و دراز آغاز شده بود و معلوم نبود کی به پایان میرسید. در آغاز راه، مسافرها، همه هیجانزده، سرخوش، سر دماغ بودند و همهمه میکردند. چاووش، آن آخوند عمامه سفید کنار راننده، دم به دم چاووشی میخواند و زوّار به درخواست شاگرد شوفر، پی درپی صلوات میفرستادند. مدتی…ادامه “گذر از جنگل مولا” »
-
منزل ششم
بیشتر بخوانید: منزل ششم(فصلی از رمان باد سرخ) سوت ممتـد آن قطـار لکنته که از دلِ شبِ تاريک میگذرد، به نالة انسانی شباهت دارد که زير شکنجه از درد بی طاقـت شده است. آری، زوزة ممتد قطار همواره درد و رنج انسانی ستمديده را به ذهن صحرا متبادر میکند، بغض بيخ گلويش را میفشارد و اندوهی عميق به…ادامه “منزل ششم” »
-
سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)
بیشتر بخوانید: سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)قلعة گالپاها- فصل 19 سالها پیش از این که گذرم به زندان بیفتد و زمان پشت میلهها از حرکت بماند و نفسام ناگهان در سینهام گره بخورد، به وجود زمان و به خیره سری و لجاجت آن پیبرده بودم. در سرجالیز، روزهای بلند تابستان تا شب میشدند، یک قرن بر من میگذشت و جانام به…ادامه “سری به نیزه، به خواهر نظارهای دارد (1)” »
-