بنشین بر لبِ جوی و گذرِ عمر ببین
قلعة گالپاها فصل «17» من چپ دست بودم؛ علیحُر، یکبار سر سفره بهمن سیلی زده بود و چکنی با ترکة نمدار انار کف دستام را کبود کرده بود، گیرم سیلی برادر و تنبیه معلم افاقهای نبخشیده بود؛ «چپ دست» باقیمانده بودم و از این گذشته، با پایِ چپام تُپُق میزدم. من هر سال، در…