اُلنگ
اقدس به تنگنا افتاده و از شّر فراریها خلاصی ندارد. لنگة در را میبندد، مدتی دورخوش میچرخد و درمانده بیخ دیوار سرلک مینشیند. باد زوزه میکشد و خیال او را تا بیابان، تا گلّة خالو خداداد میبرد. چوپان گله را خوابانده، چوخائی به سرکشیده و در دامنة تپة ماسهای، نه چندان دور از ببری مچاله…