پارهای از رمان «درآنکارا باران می بارد»
دل دریا کردم و دوباره از پلهها پائین رفتم. آن دخترک تکیدۀ سربی رنگ هنوز روی مبل فرسوده نشسته بود. مثل هر شب، کنار عروسکش چشم به راه عزیزی که نمیآمد خوابش برده بود و به نرمی خرنش میکرد. یکدم در درگاهی سرسرا پا سست کردم. موش های خاکستری از زیر میز پایه کوتاه بیرون…