سوار کار پیاده – فصلی از رمان « زندان اسکندر» جلد اوّل
دانش ترانه ای را مستانه زمزمه می کردکه مفهوم نبود، اگر چه او را نمی دیدم، ولی همة حرکات اش راحدس می زدم. سوارکار دایه از اسب افتاده بود، پیاده بودو انگار چهار دست و پا به سوی در زیرزمین می آمد و من روزی را به یاد می آوردم که درمنطقة شمالی هنگ سوار…
ادامه “سوار کار پیاده – فصلی از رمان « زندان اسکندر» جلد اوّل” »