آفاق
خمپارهای در خواب آفاق ترکید. پیرزن سراسیمه سر از بالش برداشت و به آسمان بالای سرش نگاه کرد. از سرخی خون و گرمای آتش و تالابهای انباشته از اجساد ورم کرده اثری نبود. آن پردۀ هولناکی که سرتاسر شب تن و جانش را در عذاب سوزانده بود، ناگهان پیش چشمش فرو افتاد. نفساش راست شد…