نویسنده: حسین دولتآبادی
گفتگو با رادیو همبستگی
اولین نشانه ها
19/ 4/ 1358 شمسی، شهریار، روستایِ رامین، نقل از دفتر یادداشتها اولین نشانه ها را از چند ماه قبل در واکنش و برخورد دهاتیها، در (روستای رامین شهریار) دیدم. این پیش در آمد که ناشی از جوّ حاکم بر میهنمان است اگرچه مرا به خود آورد تا کمی هشیارانه به اطراف و دور برم نگاه…
مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
هنر همیشه، هنر مردمانی خاص در مرحلة مشخصی از تحوّل تاریخی است «بلینسکی» کمال رفعت صفائی، یکی از چهرههای درخشان شعر معاصر ایران در آغاز جوانی و در اوج شکوفائی، در انزوایِ تبعید، در اتاقکی پر از دارو و دلتنگی، با درد و رنجی مداوم و جانکاه، آرام آرام تکیده و تکیدهتر شد و پس…
ادامه “مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی” »
دیزباد، بازی با دم شیر
قلعة گالپاها «8» خانه کربلائی عبدالرسول دلاک نمونة خانههایِ حاشیة کویر بود، با آن بادگیر بلند و سردخانه، اتاق نشیمن، شاه نشین، هشتی و قهوهخانه که بین اتاق نشیمن و شاه نشین واقع شده بود و اینهمه نزدیک به یک متر ازکف حیاط کرسی داشت. مطبخِ خانه را کنار دالانی ساخته بودند که در انتها، در…
کمال رفعت صفائی
مقدمه
شاخ بزُ بر کمر من، به خیال خنجر من
قلعه ی گالپاها «7» شعرها و افسانهها مانند سنگ نوشتههای قدیمی و تاریخی بر لوح حافظهام حک میشدند تا در بزرگسالی، در موقعیّتهای باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش میافتادم، شعری از خاطرم میگذشت، یا صحنهای در منظرم جان میگرفت و تا سالهای دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم میرفتم و یا…
طوطیان شکر شکن ملاّ چروی
قلعه ی گالپاها «6» ماجرای زنبور و معاملة مرد غریبه، داستانِ طنزآمیزی بود که من از زبان زن علیسیرضا شنیدم و تا سالهای سال فراموش نکردم. شاید راز ماندگاری قصّه، در انسجام، اختصار و طنزی بود که با مهارت و ظرافت در تار و پود آن تنیده شده بود. شاید راز ماندگاری آن قصه در…
میراث ماندگار
قلعه ی گالپاها «5» جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آنجا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار میکرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما…
ز آب خُرد ماهی خُرد خیزد
قلعه ی گالپاها (4) نور چراغ پیه سوز به سختی صحن گرد حمام را روشن میکرد و مردها در بخار مانند اشباح به نظر میرسیدند. اشباح و هراس! من در این حمام با هراس آشنا شدم و ترس را در زوایای تاریک و پر ابهام صحن آن شناختم. از مادرم و همسایهها شنیده بودم که…
مریم مجدلیّه
ناشر: نشر مهری، انگلیس Mehri Publication <info@mehripublication.com فصلی از رمان مریم مجدلیه من در صف تظاهرات و در عزاخانه بزرگ شدم زندگی و زمانه سراسر سیاه و عزادری بود و من در صف تظاهرات و عزاخانه بزرگ میشدم و دلخوشیام این بود که هر از گاهی عکسام را توی روزنامهها میدیدم و به همسایهها نشان…
مریم مَجدَلیّه
از کجا به کجا رسیده بودم. پاره ای از رمان « مریم مجدلیه» از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آنهمه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقانآور شده بود و چرا نمیتوانستم بهراحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم، انتقام؟ قرار بود از…
روز پنجاه هزار سال
بگذار جُل و پَلاسم را از قصرفيروزه بردارم و پاي چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اوّل شروع كنم. دوران تازه اي را از سر گذرانده بودم. دوراني كه مانند روز محشر پنجاه هزار سال طول كشيده بود. هاجركلانتر مي گفت: معراج، روز قيامت، روز پنجاه هزار سال است. مي گفت روز محشر…
روزِ پنجاه هزار سال
فصلی از جلدِ دومِ رمانِ «گُدار» بگذار جُل و پَلاسم را از قصرفيروزه بردارم و پاي چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اوّل شروع كنم. دوران تازه اي را از سر گذرانده بودم. دوراني كه مانند روز محشر پنجاه هزار سال طول كشيده بود. هاجركلانتر مي گفت: معراج، روز قيامت، روز پنجاه…
رو خوانی کتاب ایستگاه باستیل – حسین دولتآبادی
رو خوانی کتاب ایستگاه باستیل – حسین دولتآبادی
خوان هفتم
فصلی از رمان گدار ( جلد سوم) تا به ولايت آنکارا برسم و به رازِ شباهتِ مرغکِ مينا و فلک پي ببرم و رمز « گل مينا!» را کشف کنم، هفت سال به درازا كشيد. هفت سال بعداز اعدام صابر نقره فام، نويسندة ميانه سال مهمانخانه پرده از رازها برداشت و سردار سرخ پوست را حيران به جا گذاشت. نويسنده را گويا جمال به استقبال ما فرستاده بود و خودش رو پنهان کرده بود. نويسندة مهمانخانه، به بهانة بيماری «آقای ايّوب…
ادبیات تبعید: “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی
کتاب “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی، نویسنده ایرانی ساکن پاریس از سوی نشر مهری در سال 2018 منتشر شده است. حسین دولتآبادی در گفت وگو با بخش فارسی رادیو بینالمللی فرانسه با خواندن بخشهایی از این رمان درباره چگونگی نوشتن آن توضیح میدهد. حسین دولت آبادی سال ۱۹۸۹ میلادی به عضویت کانون نویسندگان ایران…
ادامه “ادبیات تبعید: “خون اژدها” تازهترین رمان حسین دولتآبادی” »
دیدار، حسین دولتآبادی
دیدار، حسین دولتآبادی
گفتگوی تلویزیونی با هدی سجادی
خون اژدها
…از خیر دریا و ساحلگذشتم و دست شیوا راگرفتم و همپای او از حاشیة باریکه آبی که از میان نیزار میگذشت، آرام آرام رو به دهکدة مجاور ویلا راه افتادم. طبیعت سر سبز شمال ایران و جنگل برای زنی که از جنوب آمده بود، تازگی داشت، جنگل دامنة کوه را تا قله، مانند مخمل سبزی…
دارکوب اضطراب
دارکوب اضطراب ساناز اقتصادینیا در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشتهایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولتآبادی پرداختهام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است. «دارکوب» را از آن رو داستان بلند مینامم و نه رمان، که…
چند کلمه در باره ی «گام زدن بر روی یخهای نازک»
عزیزان آراز بارسقیان و غلامحسن دولت آبادی با سلام و آرزوی تندرستی و امید پیشرفت روزافزون برای شما نازنینان قربانت گردم، من به لحاظ مشکلات جسمی، درد مداوم گردن و کمر، به سختی و کندی متنی را روی صفحة کامپیوتر می خوانم، باری با توجه به حجم نمایشنامة شما عزیزان، ( 314ص) تأخیری روی داد…
تأملی بر سانسور و نمایشگاه کتاب « بدون سانسور»
نمایشگاه کتاب، هر ساله، در همة کشورهای دنیا، از جمله ایران برگزار میشود، ولی آنچه که در آگهی تبلیغاتی « بروشور» نمایشگاه کتاب خارج از ایران (پارسال و امسال 2016 و 2017) توجه همه را جلب میکرد: قید و یا تأکید «بدون سانسور!!» بود. درج این دو کلمه در پی «نمایشگاه کتاب تهران»، و برگزاری…
نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند
این مصاحبه به صورت کتبی انجام گرفته است بسياري نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند براي رسيدن به دنيايي بهتر و براي راحت تر نوشتن اما به استثناي چند نفر كه تعدادشان از انگشت هاي يك دست هم فراتر نمي رود، ما هيچ فعاليت و اثري از ديگر نويسندگان نمي بينيم شما علت اين كم كاري…
ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
«ایستگاه باستیل»، بیشک از بهترینهای ادبیات مهاجرت است. این مجموعه شامل هفت داستان کوتاه است که به گفته خود نویسنده در بخش «اشاره» ، بین سالهای هزار و سیصد و پنجاه و چهار تا هزار و سیصد و هفتاد و دو نوشته شده. موضوع اصلی هر هفت داستان، تنهایی، آشفتگی، هجر و دوری و عشقهای…
تجربه تلخ مهاجرت
این یادداشت، نگاهی دارد به مجموعه داستان کوتاه «ایستگاه باستیل» نوشته «حسین دولتآبادی». این مجموعه، نخستین بار در سال هزار و سیصد و هفتاد و سه توسط انتشارات افسانه در سوئد منتشر شد و نشر مهری، برای دومین بار این کتاب را سال گذشته در انگلستان چاپ کرد. (ساناز اقتصادی نبا) این یادداشت، سومین نوشته…
موش ها و ريشه ها
فصلی از رمان گُدار، «جلد سوم» فلات ما از بيخ و بن می لرزيد و حوادث با چنان سرعتی اتفّاق می افتاد که نمی توانستم همه را دنبال کنم. گردونة زمان شتاب گرفته بود و مدام از کاروان عقب می ماندم. هر روز روزنامه و مجلة تازه ای متوّلد می شد، هر روز کتاب های تازه ای به بازار می آمد، کتاب هائی که سال ها در ادارة نگارش بايگانی شده بودند و آرزوی خواندن آن ها به دلم مانده بود. ده ها و ده ها کتاب جلد سفيد روی هم تلنبار کرده…
زخمیترین گوزن فلات
برگ خشکی را بیاد آر/ که در بادها میرود و بگو: تو هرگز بادها را نشناختی/ تو عاشق بادها بودی. به یاد سعید سلطانپورکه، در 31 خرداد 1360 تیرباران شد. منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه میزدم…
شبح
فصلی از « خون اژدها» نریمان انگار «جغد عینکی» را اجیرکرده بود تا روز و شب نزدیک هتل Lutia کشیک میداد و در کوچه پسکوچهها سایهام را دورادور راه میبرد. من تا روز آخر نام، نشان و منظور آن جوانک سمج را نفهمیدم و پی نبردم به چه نیّتی مرا همه جا تعقیب میکرد. خاطر…
چوبین در « چاپ دوم»
اشاره چند سال پيش از ميان مجموعه ياد داشت هائی که برای اين رمان برداشته بودم، مطلبی زير عنوان چوبيندر تنظيم کردم که به همّت ناصر مهاجر در کتاب زندان چاپ شد. عناصر اصلی آن داستان به شکل و شيوة تازهای در اين رمان ادغام شدند. نيازی به ياد آوری نيست که در انتخاب اسامی آدمها هيچ فرد و يا خانوادة خاصی مورد نظر نويسنده نبوده است و مانند هر رمان ديگری، تشابه احتمالی نام ها تصادفی است. رمان چوبیندر نخستین بار درسال 2011 میلادی در چاپخانة باقر مرتضوی ( آلمان، کلن) با هزینة نویسنده به قول قدما به…
خاموشی دریا (1)
شوکت بارها و بارها مشت به گودی سینهاش کوبیده بود و رو به آسمان نفرینام کرده بود: «الهی لالمونی بگیری دختر!» در آن زمان هنوز دختری نو بالغ بودم و این بیماری لاعلاج را نمیشناختم. سالها بعد که گذرم به زندان و سر و کارم به بازجوها افتاد، اگر چه به آه و نفرین باور…
غروبِ ماه در مرداب
زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار برخاطر آدمی مینشیند. زمان اگرچه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمیآنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان برخلاف جراحت جسم هرگزکاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی، مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه بادی…
غروبِ ماه در مرداب
زمان آرام آرام، بیسر و صدا میگذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر خاطر آدمی مینشیند. زمان اگر چه زخمهای ناسور جان را درمان نمیکند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی آنها را التیام میبخشد. گیرم جراحت جان بر خلاف جراحت جسم هرگز کاملاً بهبود نمییابد، هر از گاهی مانند آتش زیر…
خبر
* خبر فوت ویدا حاجبی را در روزنامه « فیسبوک» خواندم، دست از کار کشیدم و از پشت میزم بر خاستم و مثل هربار توی راهرو باریک و تاریک آپارتمان راه افتادم. در این روزها مدام دنبال بهانه ای میگردم تا طفره بروم و ننویسم و با هزار و یک ترفند توجیه کنم، نه،…
تا دیارِ مردگان
همهمهای از راه دور میآمد و من به سقف اتاق خیره شده بودم و در مرزهای رویا، خلسه و خواب پرسه میزدم و نمیفهمیدم چرا مانند قاصدکی در خلاء میچرخیدم، چرا سردرد، سرگیجه و حال تهوع داشتم و همه جا را تیره و تار میدیدم. حادثه در خلاء رخ داده بود، زمان یکدم از حرکت…
باد سرخ « چاپ دوم»
چند کلمه در بارة رمان « باد سرخ گوش کارمند ادارة ثبت احوال شهرستان که به روستای چشمه نادید آمده، سنگین است و نام سارا را در شناسنامه «صحرا» ثبت میکند. صحرا شخصیّت محوری رمان باد سرخ است و سرنوشت او را زن کور کولی که سالها پیش در ولایت چشمه نادید ساکن شده، پیش بینی کرده…
در تبعید
تبعید را سالها بعد از تبعید به زنداناهواز و بعداز انقلاب بهمن در اینگوشة دنیا، در بنبست الکساندر تجربهکردم و سرمای آن هرگز از تنام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان وگرمای طاقت فرسا میانداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم میگذشت. من…
منزل یازدهم
فصلی از رمان «باد سرخ» کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را میکشد. سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکانهای شديدی از حرکت میماند. صحرا به پشت پنجره میدود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ میچرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت میکنـد و اشبـاح دور و دورتر میشـوند. صـدای تلق و تلق چرخ هـای…