این کتاب را میتوانید از ناکجا بخرید
«اگر بخواهم تمام اسمهائی را که من و مشکی از اوّل تا آخر یدک میکشیدیم، دنبال هم قطار کنم، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. نه، منظورم القاب و عناوین ما نبود. گیرم که این اسم و رسمها هرکدام داستان و تاریخچه جداگانهای دارند: گرگوارما سه سال ونیم از عمر عزیزش را تلف کرد تا از منصب «مشکی!» به مقام «ملیجکی!» رسید. من توی زندانهای شاه مثلمار پوست انداختم تا از لقب «خَرکُش!» به عنوان «دیو سپید!» ارتقا درجه یافتم. میبینی؟ از میان تمام اسمهائی که مثل بام روی سرم خراب شده بودند، سردارسرخ پوست بیشتر به دلم میچسبید. شاید به همین دلیل اولین کتابی که در زندان خواندم سرگذشت یک سرخپوست آمریکائی بود. یک داستان مصّور. از آن قبیل داستانهائی که بچّهها میخوانند. گمانم آشنائی من و کرامت از همینجا شروع شد. تفرشیان ازداستان خوانی سردار سرخ پوست کیف میکرد. کرامت خدا انگار هرگز آدمی به آن قد و قواره ندیده بود که ساعتها در گوشهای روی دو زانوی مؤدب بنشیند و داستانهای سرخپوستی بخواند.»
از متن کتاب