…اگر از آسمان سنگ میبارید، نماز جاشوها قضا نمیشد. در هر جا که جایی برای خم و راست شدن بود، اقامه میبستند و به نماز میایستادند. بالای تختگاهی خن مسجدشان شده بود.
بعد از نماز صبح، در تاریک روشنی لنگر کشیدند و به دریا زدند، از دریا نسیم خنکی میوزید و هوای سحر، نمدار و مرطوب، گونههای جاشوها را مینواخت. عبید با همۀ نگرانیهایش، نمیتوانست بیشتر ازین چدنیساز را سر بدواند و معطل کند. گیر افتاده بود. در آن حالی بود که گهگاه هر آدمی عقلش را میخورد و خودش را گم میکند. زیر جلی به او نگاه میکرد و باز چشم به افق میدوخت: در آن پایینها، ابرهایی مثل دیو تنوره میکشیدند، در هم کلاف میشدند و بالا میآمدند. رخسار آسمان گرفته و اخمو بود. جاشوها، انگار بوی ناخوشی به دماغشان میخورد. خاموشی پُر معنی و وهمانگیزی داشتند. نگاهها دلواپس، پُر کینه و نگران بود. انگار هیچکدام، یک موی بدنشان به این رضا نبود. پکر بودند و از زیر چشم چدنیساز را که روی پتوهایش لم داده بود و دستور حرکت داده بود، میپاییدند. ناخدا با همان یک تشر اول جا خالی کرده بود و حالا عنق و دلگیر ولی هشیار نشسته بود. چدنیساز که از نتیجۀ هوار کشیدنش راضی بود، دستهایش را زیر سرش حلقه کرده بود و به آسمان نگاه میکرد. عبدالحمید، پلشت و خوابآلود سُکان را گرفته بود و تراب چشم از دریا بر نمیداشت. از نجوای جاشوها و نگاههای عبید دلش شور افتاده بود. از عاقبت کار واهمه میکرد. ولی گویی طبیعت هوا کم کم، برمیگشت، ابرها میرفتند و آفتاب گه گاه از لابلای ابرهای پاره، پاره سرک میکشید و شمال داشت میافتاد.
آفتاب که به تمامی روی دریا پهن شد، چدنیساز زیرلب به ناخدا خندید و به بزدلی او سرجنباند. عبید این اداها را باور نمیکرد و هنوز هم آن دورها را با نگاه میکاوید و دلخور بود. انگار چیزی را میدید و حس میکرد که هیچکدام از آن ها نمیتوانستند ببینند و بفهمند… تراب آهسته گفت:
ـ تو مو میبینی و «او» پیچش مو.
ـ این خبرام نیس جانم… دریا مثه بره آرومه.
خورشید خود را از دریا بالا میکشید و امواج زیر پایش هلهله میکردند، گویی دریا در پیشواز او آواز میخواند. آفتاب، گرمی هر روز را نداشت و دریا نجابت و آرامی دیروز را. ولی تراب سرخوشتر از هر روز بود. از آن جا که لم داده بود، میتوانست زیباترین جلوههای زندگی را ببیند و حس کند. شکوه دریا، جلال خورشید و آسمانش، سفر، لنج و مردمی که سوار بر لنج روی دریا میرفتند، جنب و جوش جاشوها، دودی که از اجاق بر میخاست ، کارگرهای خفته، تلاش، زندگی در دریا، همه و همه برایش تازگی داشت و او را به وجد میآورد و دلش در انتظار واقعهیی بچگانه میتپید و لذّت میبرد. کم کم، به دریا خو میگرفت. ترسش از بیخ ریخته بود. ذهنش صافی و زلال قدیمها را یافته بود و دلش میخواست هر چه بیشتر هوای سرد و مرطوب را ببلعد. گویی همۀ ذرات وجودش نفس میکشیدند. مخش باز میشد و دوست داشت آواز بخواند، میخواست زیر لب زمزمه کند که سرفههای خشک چُاکر توی گوشش ترکید. از جا کنده شد و به بالای سرش رفت. خس خس میکرد. خلطش خون داشت… سرفهاش که بند آمد، چشمهایش پُر اشک شد و آهسته گفت:
ـ منو بفرست ولایتم ارباب، من رو دریا میمیرم.
و باز سرفه کرد و لختههای خون و کف روی لبهایش نشست و تا زیر چانهاش لغزید. جمعه پک و پوزهاش را پاک کرد و تـراب مُچ او را
گرفت و گفت:
ـ حرف مفت نزن بچه، به جزیره که برسیم، حالت دوباره خوب میشه.
ـ پس کی میرسیم ارباب؟
نتوانست به چشمهای آنها نگاه کند. گوشه سبیلش را جوید و نشست. عمو سرش را از زیر شمد درآورد و با صدای بمی به تراب گفت:
ـ تا به جزیره برسیم، همهمون هلاک شدیم.
تراب حرفی نزد. عمو دوباره گفت:
ـ ببین، دیگه کسی سر پا نیس، سبیل و اکبر دیشب تلنگشون در رفت، این یاروها انگار تموم کردن، چاکر هم که طفلی شب و روز مثه خایه حلاج میلرزه… این عربا مارو میکشن!
ـ کاری از اونا ساخته نیس.
ـ ما چه گناهی کردیم؟ نگاش کن، این تا به جزیره برسه تلف میشه.
تراب مکثی کرد، سیگاری گیراند و به او تعارف کرد و بعد، انگار برای خودش گفت:
ـ همۀ ما یه جوری داریم تلف میشیم.
حلقههای دود به سوی خشکی میرفت و در پاکی هوا محو میشد. خشکی هر دم از آن ها دور میماند، دریای بزرگ برايشان دهن وا کرده بود، حالا همه جا دریا بود و آبهای تیرهیی که بر هم میغلتیدند. نسیم دوباره وزیدن گرفته بود و با کاکل او بازی میکرد. ابری سیاه که گویی از برخورد دریا و آسمان در افق زاییده بود، دم به دم، بزرگتر میشد و بال میگسترد و بر آسمان خیمه میزد و روشنایی را ذره ذره میبلعید. رخسارۀ آسمان عبوس شد، طبیعت هوا ناگهان دگرگون شد، جاشوها بوی خطر را حس کردند، به هم برآمدند و ناخدا به هراس افتاد. کارگرها هر کدام در گوشهیی کز کرده بودند، از نگاه کردن به هم واهمه میکردند. تکانهای ناگهانی لنج، تیرگی هوا و های و هوی جاشوها آن ها را به هم نزدیکتر کرد، یکی یکی، از سوراخ خود بیرون آمدند و دور چاکر حلقه زدند.
دریا برآشفته بود، دیوانهوار از دل میجوشید، امواج کوچک و شیطان که تا آن وقت با لنج و بلم بازی میکردند، به غولهای یکپا و پُر خروشی بدل شده بودند که مستانه بردوش هم میپریدند و لنج سنگین بار، و آرام عبید را به رقص در میآوردند.
تراب از روی دماغه پایین آمد و به بچهها نزدیک شد، نگاهی دزدکی به آنها انداخت، رنگ از رخسار همه رفته بود و ترس نقابی بر آنها کشیده بود، دهنها قفل، لبها مُهر و مُوم، و چشمهاشان مثل آهویی تیر خورده، رمیده و هراسان!
سکان را ناخدا قاپید، عبدالحمید به طرف جاشوها دوید، باید با حصیر و چوب و طناب لبههای جلویی لنج را بالا میآوردند تا از ریزش آب به داخل جلوگیری کنند که چندان ثمری نداشت. موجی از دور میدوید، خیز برمیداشت، لپّر میزد، پرواز میکرد و به درون میغلتید و ریشه ترس را در قلب آنها میدواند.
ناگه، موجی مهیب از روی دماغه در غلتید و لنج را درهم پیچاند و اجاق چوبی را به دریا انداخت و آجرها را فرو ریخت و چون به دریا برمیگشت همه را نیمه جان به جا گذاشت. علی و غلام ایجی روی موزائیکها پرت شدند، عباس کله معلق شد و دم خن بر زمین خورد و میکائیل مانند موش کوری برای خودش پناهی میجست، مسلم تلمبه را چسبیده بود و عق میزد و جاشوها از هر طرف میدویدند و فریاد میکشیدند. لنج کج شد و به پهلو خوابید، سر و ته شد و چشمهای درشت ناخدا از وحشت در حدقه چرخید و بهتزده و ناباور به جای خالی قطبنما که موج ربوده بود، خیره ماند. یکهو به خود آمده از جا جست. چارقدش را از سر کند و با غیظ به زمین کوفت. سکان را دو دستی گرفت و پیچاند تا بر موجی سوار شود و آن را رد کند، ولی عنان از دستش رفته بود. در اختیار باد بود که هر دم آن را به سویی میغلتاند، سینه میکرد و به هر جا که میخواست میبرد.
ـ یک جایی را بگیر، زایر!
لنج تراب را از جا کند، به عقب انداخت، تلو خورد و روی سکان افتاد و موجی به رویش ریخت. چدنیساز خندۀ تلخی سر داد و او گیج و منگ ماند و ندانست چه بر سرش آمده است. لرزش گرفت و یک گوشه کز کرد و چشم به دریا دوخت. دریای کبود و نا آرام، باد بیامان، آسمان اخم آلود و رعد و برق که دل زمین و آسمان را میلرزاند، آنها را مثل گردبادی دیوانه در میان گرفته بود و میخواست تابوت پوسیدهشان را درهم بکوبد و خرد کند. تابوت فرتوتی که مانند پر کاه، روی خیزابها میلغزید و هر بار به سویی کج میشد. گویی میخواست شانه را از زیر سنگینی آنهمه بار خالی کند و خود را به سلامت ببرد: گاه دماغهاش را در عمق آبها فرو میبرد و گاه چنان سرکش و مستانه پوزهاش را به هوا بلند میکرد که همه و همه چیز به عقب پرت میشد و آجرها و مصالح به دریا میریخت.
لنج ناخدا عبید، انگار مادیان چموشی بود که میخواست سوارش را به زمین بزند. پوزهاش را که به دریا فرو میبرد و آبها را میبلعید، گمان نمیرفت دوباره سر بردارد و بالا بیاید. در این مدت، نفسها در سینه حبس میشد و با چشمهای از حدقه درآمده، نیمه جان میماندند تا لنج به سختی کمر راست میکرد و خروارها آب تلخ و شور را به داخل میریخت. آبهای کفآلود تا روی خن پهن میشد و همه مصالح را، گچ و آجر و موزائیکها را زیر پوشش کفآلود خود میگرفت و در آنها رخنه میکرد. فرو میرفت و باز به دریا برمیگشت.
تختههای لنج باری، زیر آن همه بار و زیر فشار دریا و امواج، غژ و غژ مینالید و بیم آن بود که نتواند در برابر فشار آب دوام بیاورد و از هم بپاشد و استخوانهای پوکش در هم بشکند. تراب که کف لنج افتاده بود تاب شنیدن نک و نال آنرا نیاورد، پوست سرش از ترس جمع شد و مانند اسبی که وقوع زلزله را از راه دور حس کرده باشد، مو بر تنش راست شد و یکهو از جا جست، کفشهایش را کند و به کف لنج انداخت و نگاهش تیز و هراسیده به دنبال الواری، تخته پارهیی، لاستیکی، چیزی که بتواند به آن دلخوش کند، گرداند.
موجی دیگر او را انداخت، با سماجت برخاست، چهاردست و پا خودش را به جمعه رساند. بازوی او را گرفت و بلندش کرد، لبخند روی لبهایش مرده بود، نگاهش انگار جایی را نمیدید، آهسته زیرگوش تراب گفت:
ـ داره جون میکنه.
چاکر به خودش میپیچید، گویی رودههایش پاره شده بود، دلش را چنگ میزد، لبش را از درد میجوید و مثل بید میلرزید… سر و لباسش خیس بود.
ـ بیارش اینجا…
او را کنار سکان، نزدیک کرامت خواباند و پتوی خشکی روی شانههایش انداخت، چدنیساز زیرلب غرید:
ـ چغندر به هرات!
تراب نشنید انگار، با جمعه به سراغ بقیه رفت. عباس بلوچ دمرو روی آجرها افتاده و دم نمیزد. علی و غلام ایجی مثل نعش مرحب افتاده بودند و خاموشی غریبی داشتند. انگار مرگ را باور کرده بودند. مسلم که تلمبه را چسبیده بود، ناگهان روی لبۀ لنج خم شد و بالا آورد و همانجا افتاد. میکائیل، بنّای پیر، زیر کیسههای آرد پالتو سربازیاش را به کلهاش کشیده بود، و زیرلب شهادتش را میخواند. کتاب مفاتیحالجنان را روی زانو گذاشته بود، با رنگ پریده، لبهای نازک و قیطانیاش را که چروک خورده بود، به آرامی میجنباند. کرامت زیر تخت ناخدا مثل لاشه افتاده بود. بار آخری که سرش را از زیر پالتو درآورد تا دریا را ببیند، چشمهایش سیاهی رفت و روی سکان افتاد و دیگر برنخاست. چدنیساز نمیخواست خودش را از تک و تا بیندازد، دایم لبخند میزد و مینمود که نمیترسد. به فکر کارگر و مصالح نبود. همۀ این چیزها پیش چشمش محو شده بود. تنها دریا و طوفان را میدید و به فکر جان خودش بود. توی دلش خالی شده بود. ولی جنازهاش را سر پا نگهداشته بود.
دریا خشمگین و بیرحم شده بود. باد به پوستۀ کبود دریا شلاق میزد، موجها خیز برمیداشتند و لنج شانه خالی میکرد و خروارها آب به سر و کول آنها میریخت. باد زوزه میکشید، دریا دهن باز میکرد و لنج را میبلعید، باد صفیر میکشید، دریا قوز میکرد و آنها را تا قله موجی بالا میبرد و به گرداب رها میکرد.
باد میخروشید، دریا به هم برمیگشت و از دل میجوشید و ورم میکرد و بالا میآمد و لنج مانند تابوتی سرگردان بردوش موجها میرفت، میغلتید، چپ و راست میشد و سرسام و سرگیجه میآورد.
باد و موج یکدم امان نمیداد. هر دم به سویی میانداختشان. زمان چنان کوتاه و کم بود که حتی نمیشد به چند لحظه بعد اندیشید، فقط یک چیز باقی مانده بود، آن هم انتظار، انتظاری کشنده تا سرانجام موجی مثل کوه از راه برسد و بر دیوارۀ لنج بشکند و آنها را همراه تکه پارهها و تختهها، آجر و سیمان و یک دنیا آرزو به کام دریا بفرستد، مرگ تنها چیزی بود که باور داشتند. هر بار که موجی از دور با کاکلی گسترده از کف سفید در کلاف باد میغلتید و به سوی لنج میآمد، نفسها را در سینه گره میکردند، چشمها را میبستند و ترس مانند موریانه، از درون، روح و جسمشان را میخورد و تا مرگ برسد، چند بار میمردند. و تا موج با صدای وحشتناک و پرطنین به بدنۀ لنج بشکند، دل میترکاندند و زیر پوشش آب و ریزش موج جان میدادند…
در این گیرودار، جاشوها، مانند یک دسته میمونی که جنگل و خانهشان آتش گرفته باشد، بر شاخههای درخت بیتابی میکردند و زوزه میکشیدند، همدیگر را صدا میکردند، مثل سگهای پاسوخته به این طرف و آن طرف میدویدند و یکدم از کار و تلاش نمیماندند: روی آهکها را که در اثر ریزش آب دود میکرد، با گونی میپوشاندند، تلمبه میزدند، بارها را جا به جا میکردند و به عملهها میرسیدند و کمک میکردند تا خودشان را نبازند و قبل از رسیدن عزرائیل نمیرند.
خن، پُر آب شده بود و کم کم، بالا میآمد. عبدالحمید، جاشوی پیر، هر چه تلمبه میزد از پس آن برنمیآمد و نمیتوانست آبهای دور موتور را خالی کند. برادر ناخدا که تا زانو توی آب رفته بود، وحشتزده فریاد کشید، از خن بیرون جست و رو به ناخدا دوید. هیچ چیز سر راهش نمیدید، تپق میزد، زمین میخورد و با چهار دست و پا میرفت. عبید که هراس او را دید از جا جست. زبان برادرش از ترس بند آمده بود، بریده، بریده چند کلمهیی به عربی گفت و به خن اشاره کرد. چشمهای ناخدا گرد شد، سکان را رها کرد و از پی او دوید.
عبدالحمید، مثل نسناس پیری، از چوبهای سایبان آویزان شد و خود را به سکان رساند و آن را دو دستی گرفت. دندان گرازش را روی لب فشرد و زور زد تا محکم نگهدارد، ولی در هر یورش دریا، با سکان به بدنۀ لنج میخورد و قیافهاش مسخ میشد.
تراب از روی آجرها دوید و نزدیک خن بازوی چدنیساز را که دکل را بغل کرده بود گرفت و آهسته جنباند:
ـ چی شده مگه؟
خندۀ دروغین در چین و چروک پیشانی معمار گم شده بود و صدایش انگار از ته گور میآمد:
ـ میگن لنج سوراخ شده.
بند دلش پاره شد، لق خورد و خواست بنشیند، گویی چیزی توی مخش ترکید، سرش گیج رفت و دست به دکل گرفت و سر پا ایستاد. دیگر نه الواری نه تخته پارهیی و نه هیچ چیز. اگر لنج غرق میشد، گردابی میساخت که همه را تا دور دورها به کام خود میکشید و طعمۀ کوسهها میکرد. خیال همه چیز را از سر به در کرد و خودش را به خن انداخت. هوای خن دم کرده و گرم بود و بوی گازوئیل میداد. آب همه جا را گرفته بود و ناخدا عبید در میان دود و گرما و تاپ تاپ موتور فریاد میزد:
ـ باید به دریا ریخت… همه را به دریا انداخت.
و به کیسههای سیمانی که روی هم در دو پهلوی لنج، داخل خن چیده بودند، اشاره کرد و با صدای رگهداری به تراب گفت:
ـ برو به معمار بگو… باید به دریا ریخت زایر.
عرق شیارهای پیشانیاش در نور فانوس برق میزد. سفیدی چشمهایش را خون گرفته بود نفسش بالا نمیآمد و کلمهها توی گلویش گیر میکرد. دندانهایش را بر هم میسایید، مشت به موتور لنج میکوبید و همه چیز را لعنت میکرد. شکست همیشه و برای همه دردناکست، دریا غرور او را شکسته بود و این ننگ روی نامش برای همیشه مینشست:
ـ ملعون،… شیطان… شیطان… حرامزاده… بود…
تف کرد. انگار توی صورت کارپردازهای شرکت تف میکرد. از خن بالا جست، تلو تلو خورد و به طرف سکان رفت، به عربی چیزهایی به پیرمرد جاشو گفت، عبدالحمید برخاست و جایش را به او داد و خودش به کمک رفقایش دوید.
ـ لاالله الله… لا…
جاشوها توی خن پا به پا میشدند و دلشان نمیآمد کیسههای سیمان را به دریا بریزند، چدنیساز سرش را آورد تو و داد زد:
ـ معطل چی هستین میمونای نکبت، یالا بجنبین.
تراب از میان تاریکی به آنها نگاه میکرد، برادر ناخدا رو به او آمد گفت:
ـ اون ملعون… داخل بندر، گفت بار بزن، نترس… حالا خودش ترسیده… عجله میکنه، میگه به دریا بریز… ابله… دیوانهس…
ـ انگار علاجی نداریم؟
ـ خیر، خیر…
اگر جایی در کف لنج سوراخ شده بود باید آن را مییافتند و جلو آب را میگرفتند و این کار به غیر از ریختن بارها به دریا راهی نداشت. جا به جا شدند، دو تا داخل خن، یکی توی دریچه و بقیه روی عرشه. پا برهنه، مسلط و مدام و جانسخت روی آهک و سیمان و آجر و آهن میدویدند و کیسههای سمنت را به دریا میانداختند. باد و موج و طوفان اثری در آنها نداشت. جمعه کمکشان میکرد، گارسن گاهی سر کیسهیی را میگرفت و تا پای لنج میبرد و دیگران روی پا بند نبودند…
ـ خدایا، خودت رحم کن، بچههامو یتیم نکن…
سبیل به زاری افتاده بود و بلند، بلند حرف میزد:
ـ اگه غضب کردی، اگه از ما خطایی سر زده… خدایا، بعد ازین دیگه زن بیچارهمو کتک نمیزنم… ماه مبارک روزه میگیرم… نمازمو ترک نمیکنم… دست به مال و جان و ناموس مردم دراز نمیکنم… خدایا… خودت میدونی که…
عمو سرش را زیر شمد در آورد و به او تشر زد:
ـ خفه شو مرتیکه، به دعای گربه هیچوقت بارون نمیاد. هر چه بخواد بشه، میشه.
گارسن کیسۀ سیمان را ول کرد و پیش پای عمو به زانو آمد. سیاه شده بود مثل ذغال اخته، عق میزد، عمو با کینه گفت:
ـ زوارت در رفت، خایه مال!
ـ بیعار، پاشو کونتو تکون بده، داریم غرق میشیم.
ـ جهنم، هر کی زاییده، خودش بزرگش میکنه.
ـ تف. تف، بیرگ. بیعار.
عمو روی آرنجهایش نیم خیز شد و به او چشم غره رفت:
ـ اگه یه کلام دیکه بگی، چاردست و پاتو میگیرم مثه بزغاله میندازمت تو دریا. مردهشور نکبت!
از جر و بحث آنها، اکبر رودباری سرش را از کف لنج برداشت، هاج و واج و گیج، عینهو خوابگردها، برخاست و راه افتاد، انگار جایی را نمیدید، با خودش گفت:
ـ بارالهی… رحمتتو نازل کن!
موجی درغلتید و او را از جا کند و به تیرک لنج کوفت، چیزی مثل پتک به ملاجش خورد، از حال رفت و روی خرمن آجرها افتاد. کسی او را ندید، اگر هم میدید گمان میکرد در آنجا کز کرده و یا بد حال شده… باد مهلت نمیداد، کسی به کسی نبود، آهکها را توی چشمهاشان میریخت که با آب شور و تلخ دریا گل میشد و تا مغز استخوان را میسوزاند…
ـ حالت بهتر شد، عمو؟
تراب بازوی او را گرفت و از جا بلندش کرد، عمو به معمار اشاره کرد و گفت:
ـ دریا حال منو خراب نمیکنه رفیق، نیگاش کن، مرتیکۀ جاکش به خاطر صنار داره با جون پنجاه نفر بازی میکنه…
آهکهای داغ گونیها را میسوزاند و آنجا، نزدیک دماغۀ لنج، دود به هوا میرفت. تراب دست او را کشید و دوید. باید بشکۀ گازوئیل را به دریا میانداختند. چون اگر میترکید میان آب و آتش میمردند.
ـ برو، حالا وقت این حرفا نیس!
چدنیساز که یکهو متوّجه شده بود، فریاد زد:
ـ آتش، آتش…
خاموش کردن آتشی که با آب شعلهور شده بود، کار سختی بود. هر چه آب بیشتر شتک میزد، کورۀ آهک داغتر میشد، الو میگرفت و لنج را هم میسوزاند. آتش با پوست دست میانهیی نداشت، بیرحمانه میسوزاند و طاول میزد. سهتایی بشکه را به عقب لنج غلتاندند، و کیسههای آهک را به دریا انداختند. تراب برای این که در حرکات نوسانی لنج به دریا پرت نشود، طنابی به دور کتفهایش پیچانده بود. هر بار که تابوت به سمتی خم میشد، صورتش و نیمی از شانهاش توی آب فرو میرفت و زهرهاش آب میشد.
لنج مانند جماز مستی روی امواج بازی میکرد و باد همچنان زوزه میکشید و دریا میخروشید و عمو و تراب و جمعه تقلا میکردند تا هر چه زودتر کلک آهکها را بکنند.
چدنیساز و ناخدا عبید توی خن ایستاده بودند و با چراغ همه جا را وارسی میکردند و دلهاشان در سینه میتپید. برادر ناخدا میگفت که همۀ آبهای خن، از جرز تختهها توی لنج آمده، بس که فشار بار و و دریا زیاد بوده… معمار کمی رمق گرفت نفس کشید و در شعله فانوس به عبید نگاه کرد و با لحن شوخی گفت:
ـ جستی ناخدا، به ریش عزرائیل خندیدی!
عبید که خندهاش نمیآمد گفت:
ـ هنوز معلوم نیس، معمار!
و از خن بالا رفتند.
لنج سبکتر شده بود، دیگر به بارها کاری نداشتند، به قدر کافی دور ریخته بودند، به قدری که جانشان را بخرند و حالا نوبت تیرآهنها بود. همراه عمو و جمعه آنها را کمی عقب کشیدند تا تعادل برقرار شد. سر تیرآهن از کف بیرمق جمعه رها شد و ناخن شست تراب را از بیخ کند. درد مانند هزاران سوزن پُرزهر به زیر پوستش دوید و به مخش نیش زد. انگشت پایش را توی مشت گرفت و به گوشهیی خزید. جمعه آن را با تکهیی از پیرهنش بست و زیر بازوی تراب را گرفت و کنار چاکر نشاند. خسته و بیحال یله داد و پای زخمیاش را دراز کرد. انگشتش زق، زق میکرد و تیر میکشید. پوست صورتش خشک بود و کش میآمد. زیر گلو، کف دستها، پا و گردن، و پلکهایش حتی، زخم و زخیل شده بود و میسوخت. ولی آن تکه خشکی که از دور سیاهی میزد، انگار مرهمی بر تمام دردهایش بود، نفسی از ته دل کشید و چشمهایش را بست…
راحت شد…
حالا در آبهای خلیج که خروش کمتری داشت پیش میرفتند. دیر وقت به گورون رسیدند. در خشکی، پای خانه خرابهای، دو مرد بومی نزدیک لندرورشان ایستاده بودند. ناخدا لنج را به پناه جزیره کشاند و لنگر انداخت. بومیها، سینه دیوار به تماشای آنها که با بلم به ساحل نزدیک میشدند، نشستند…
حسین دولت آبادی