ناشر: نشر مهری، انگلیس
Mehri Publication <info@mehripublication.com
فصلی از رمان مریم مجدلیه
من در صف تظاهرات و در عزاخانه بزرگ شدم
زندگی و زمانه سراسر سیاه و عزادری بود و من در صف تظاهرات و عزاخانه بزرگ میشدم و دلخوشیام این بود که هر از گاهی عکسام را توی روزنامهها میدیدم و به همسایهها نشان میدادم. مادرم خیلی زود به منظور امام امت از اسلام عزیز پی برده بود و در آن سالها یک حزبالهیِ ناب، دو آتشه، کهنه کار و حرفهای از آب در آمده بود:
«حزب فقط حزبالله، رهبر فقط روحالله»
اسلام!! مردم، میهن و جان و جیفة مردم، همه چیز فدایِ اسلام!
مادرم مُراد نظام را از اسلام فهمیده بود و با آن سازگار شده بود، دراسلام خمینی همه چیز نمایشی بود و شراره اهل نمایش بود. روزها باند سبزی بهسرم میبست، تمثال «آیتالله عظما» را روی مقوائی میچسباند، سر چوب میکرد، مانند پرچمی به دستام میداد و در کوچه و خیابان به دنبال خودش میکشاند: «بجنب، بجنب دیگه.» مادرم انگار مرا به اسیری میبرد و انگار اگر دیر به سر صف تظاهرات میرسید، طاق آسمان به زمین میآمد. شرارة تابناک همیشه سر دمدار بود و همسایهها هربار عکس او را در روزنامه میدیدند، پشت سرش پچ پچه میکردند: «فاطمه ارّه!!»
از آن راهپیمائیهایِ طولانی و عذابآور چند بریدة روزنامه و دو تا عکس به یادگار مانده بود و در میان سایر کاغذهای ته چمدانام زرد و کهنه شده بود. در آن عکسها فقط قرص صورت، چشمها، دماغ و دهانام پیدا بود؛ هربار به آن تودة سیاه و هولانگیز نگاه میکردم، مانند آن روزها دچار نفس تنگی و حالِ تهوع میشدم. من تا آخر به چادر سیاه و چارقد و مقنعه عادت نکردم و به ناچار در روزهای گرم تابستان و در هوایِ کثیف و آلودة تهران، عرق میریختم و پا بهپایِ مادرم میرفتم. من از تکرار و تکرار آن نمایش ملالانگیز و از شعارهای تکراری، از آنهمه مرگ و مرگ گفتن سرسام میگرفتم؛ زردابام به هم میخورد و از آنجا که دشمن زنهای سیاهپوش را بهچشم نمیدیدم، و از آنجا که علت خشم و نفرت آنها را نمیفهمیدم، کسل و خسته میشدم، خمیازه میکشیدم و مانند عروسک کوکی شعارها را زیر لب تکرار میکردم: «… مرگ بر صدام حسین کارفر … مرگ بر آمریکا … مرگ بر اسرائیل» مرگ و مرگ و مرگ…
«کمال، نسل ما یه عمر با مرگ زندگی کرد و هنوز …»
پنجرة اتاق کمال رو به خیابان اصلی باز میشد و امّت همیشه در صحنه، مانند دوران کودکی من شعار میدادند: «مرگ بر آمریکا» از گوشة پرده به زنها و دختربچّهها نگاه میکردم و به یاد روزهائی که مانند مادرم سیاهی لشکر شده بودم، لبخند میزدم. آه چه زود گذشته بود آن روزهای سرگیجهآور و چقدر حزنانگیز شده بود تماشای مردمی که پس از سالها هنوز با خشم و خروش مشت بهطاق آسمان میکوبیدند و انگار تا ابد از آن طلسم و سرگردانی و سردرگمی نجات نمییافتند. من در آن روزها هنوز به مصیبتی که مردم گرفتار آمده بودند، فکر نمیکردم. هنوز تصور روشنی از حکومت، جامعه و مردم نداشتم و از خودم، از نیازهای جسمی و روحی خودم فراتر نمیرفتم. در ایام جوانی، در گرداب میچرخیدم و میچرخیدم و مدام سرم به سنگ سفال میخورد و مجال نمییافتم. نه، باید چند سال میگذشت تا همه چیزم را، حتا آن سرزمین نفرین شده و آن میهن نکبت زده را از دست میدادم تا به مرور میفهمیدم چرا آن بلای آسمانی بر سر مردم مملکت ما نازل شده بود و چرا به دامچالة آخوندها افتاده بودند.
«شیّادها، میبینی؟ هر روز به یه بهانه فیل هوا میکنن»
کمال عصر بلند به خانه برگشت، بر افروخته و سراسیمه بود، تب کرده بود، باکفش و لباس روی تخت افتاد و زیر لب به زاری نالید:
«شیّادها، شیّادها. آخه این مردم ابله چرا متوجّه نمیشن. تا کی، تا کی فریب این کلم بهسرهای خشک مغز رو میخورن»
گوشة پرده را انداختم و روی لبة تخت کنار کمال نشستم:
«ببینم، چی شده، انگار حالت خوش نیست، تب کردی؟»
کمال گاهی با طنز، گوشه و کنایه از سیاست و حکومت آخوندها حرف میزد؛ گاهی که عصبی بود، رو به تصویر بزرگ خمینی میایستاد، فحشی زیر دندان میجوید، و تفی توی کوچه میانداخت. بعدها که بین ما دوستی و اعتماد متقابل به وجود آمد، با اشاره به تمثال بزرگ روی دیوار میگفت: «مار از پونه بدش میاد، در لونهش سبز میشه!!» رهبر انقلاب را در آن سوی خیابان، روی دیوار ساختمانی چند اشکوبه نقاشی کرده بودند و زیر پای امام، سپاه اسلام، پاسداران و بسیجیها، در هیبتی هراسناک در حال حمله به دشمن نامرئی بودند و این تابلو عظیم چشم انداز پنجرة اتاق کمال کاشانی بود و پنجرة آشپزخانهاش به میدان اعدام باز میشد
«پنجره رو ببند مریم، مخم داره از درد می ترکه»
دستمالی را توی آب خیس کردم و روی پیشانیاش گذاشتم:
«داغی، تب داری، من میرم پائین برات آسپرین بخرم»
بازویم را گرفت و به نرمی فشرد؛ دستاش لیچ عرق و لزج بود:
«مهم نیست، با بچّهها قلیون کشیدم، حالم بد شد.»
کمال هرهفته با رفقا جلسة قلیانکشی داشت. قلیان تنباکو رواج
یافته بود و مردم و بیشتر جوانها به این بهانه در قهوه خانهها مینشستند، قلیان میکشیدند و از هردری گَپ میزدند. کمال شایدگاهی هوسانه پکی به سیگار بنگ میزد، ولی دورِ کوکائین و هروئین نمیگشت و تریاکی نیز نبود. کمالکاشانی من هیچ سنخیّتی با دانشجوهائی که تا آن روز شناخته بودم، نداشت؛ نه، او از جنس و جنم دیگری بود: محجوب، آرام، دلپذیر و مقبول. شایداگر مادرم میفهمید، گمان میکرد برای مال و منال جوانک شهرستانی کیسه دوخته بودم و لابد به همین نیّت او را با دلسوزی تر و خشک میکردم؛ تصوری که بعدها برای پدر و مادر و خانوادة کمال به وجود آمد و با نیش و کنایه مرا بارها چزاندند و جزغاله کردند.
پدر کمال بازاری بود و مانند همة بازاریهایِ سنتیِ ما، مقتصد و و ناخن خشک بود و به قول همپالکیهایش از کون رشک شپش میگرفت و جان بهعزرائیل نمیداد. با اینهمه، در تهران آپارتمان کوچکی برای تنها فرزندش اجاره کرده بود و هزینة تحصیل او را با گشاده دستی میپرداخت تا در دانشگاه تهران معماری میخواند. گیرم کمالِ سر به زیر و خجالتی در تهران همه چیز میخواند بجز معماری.
«چی چی مهم نیست، تب و لرز کردی»
شاید اگر کمال بهسختی بیمار نمیشد، سه شبانه روز در منزل او نمیماندم و آشنائی ما به عشق و دلدادگی نمیانجامید. نمیدانم، انگار در وجود و در نهاد هر زنی، مادری بالقوه نهفتهاست و این غریزة مادری در موقعّیتهای ویژه تجلی پیدا میکند. من به قصد تیمارداری و پرستاری او نرفته بودم، از تنهائی، دلتنگی و سرگردانی عاجز شده بودم، به تنگ آمده بودم و در کتابفروشی، به کمال بر خورده بودم. نه، آن روزی که از پلههای ساختمان چند اشکوبه بالا میرفتم، هرگز گمان نمیکردم که پایبند و گرفتار دانشجوی معماری میشدم و زندگیام به مسیر دیگری میافتاد.
«قرصهای تب ُبر توی قفسهست، توی حموم، بیزخمت…»
آسپرین، دستمال خیس و پاشویه با آب سرد افاقهای نمیبخشید و تب لرز او را واگذار نگرد:
«میخوای طبیب خبر کنم، آخه، آخه اینجوری که نمیشه»
«نه، نه، تو برو، برگرد خونه تون، نگرانت میشن.»
بهکمال نگفتم که خانة من همیشه خالی بود و شبها هیچ کسی
چشم به راهم نبود. حتا اگر تا یک سال، دو سال به دیدار مادرم نمیرفتم، عیالِ حاجی آقا به من سری نمیزد و سراغی از دخترش نمیگرفت. شرارة
تابناک در دنیایِ تازه جا افتاده بود و مانند ماهی در آب شنا میکرد.
«لابد گرسنهای، شرمندهم مریم، سرم گیج میره، نمیتونم برات شام درست کنم، توی یخچال همه چی هست، خودت…»
«من کلّی هله هوله خوردم، گرسنه نیستم، میخوای برات آشی، شوربائی، چیزی بار بذارم؟»
«نه، نه، واسة خودت یه چیزی درست کن، من اشتها ندارم»
من اهل خانه داری و آشپزی نبودم؛ از مدتها پیش تنها زندگی میکردم، به ندرت تویِ خانه غذا میپختم و تنهائی سر سفره نمینشستم. اگر شبی زود به خانه ام بر میگشتم، اگر مردی را با خودم نبرده بودم؛ اگر گرسنهام بودم؛ در یخچال را باز میکردم و همانجا، سُرِپا، چند لقمه نان و پنیر توی سوراخ سرم میانداختم، و روی تخت دراز میکشیدم، چشمهایم را میبستم، به موسیقی ملایم گوش میدادم تا آرام آرام خوابم میبرد. اما اگر خیلی خسته، خُرد و خراب بودم، دو پیک ودکایِ خنک و یا یک لیوان ویسکی سر میکشیدم، تا آخر شب پشت پنجره مینشستم و سیگارم را با سیگار روشن میکردم. من توی خانه ذخیرة آبجو، ودکا، ویسکی و شراب داشتم و آنها را در جای امنی، دور از چشم غیر و دسترس میگذاشتم. گیرم کمال اهل مسکرات و نشئه جات نبود، در آپارتمان او آبجو و عرق و شراب و دخانیّات پیدا نمیشد. در آن چهار شبانه روزی که به پرستاری و تیمار داری کمال سرگرم بودم، هرازگاهی هوس سیگار میکردم و وسوسه میشدم، ولی محض احتیاط از آپارتمان بیرون نرفتم.
«تو هنوز بیداری مریم، بگیر روی کاناپه دراز بکش»
گاهی خواب آلود هذیان میگفت، دندان بردندان میسائید و عرق
میریخت. هربار از جا بر میخاستم، روی لبة تخت یک نفری مینشستم و با دستمال نمدار، عرق پیشانی و سر و گردناش را خشک میکردم:
«مادر، کجائی… مادر… یه لیوان آب به من بده.»
«مادرت اینجا نیست کمال، منم، مریم، مریم…»
«آه، مریم توئی، ببخش، خواب دیدم مادرم…»
مادر، مادر… آی مادر!
یاد مادرم همیشه با درد، رنج و اندوه همراه بود؛ با اینهمه جایِ خالی او را هیچ کسی و هیچ چیزی در زندگیام پر نمیکرد. اغلب شبها در تنهائی و سکوت اتاق به یاد مادرم میافتادم و پیالة چشمهایم خود به خود پر میشد. اغلب شبها، به یاد او، به یاد زجر و عذابی که به خاطر او کشیده بودم و به یاد همة بلاهائی که به سرم آورده بود، بیصدا و درگلو گریه میکردم: مادر! کمال توی خواب و بیداری مینالید و مادرش را صدا میزد و من هر بار بغض میکردم و اشک از گوشة چشمهام میجوشید:
مادر، مادر… آی مادر!
فکر و خیال مادرم توی سرم افتاده بود؛ خواب از سرم کوچ کرده بود و روی کاناپه مدام از این شانه به آن شانه میغلتیدم:
«بیا ببینم دختر، چرا اینجات کبود شده؟»
مادرم با من به حمام میآمد و زیر دوش آب سر تا پایم را ورانداز
میکرد. مادرم انگار عجله داشت تا هر چه زودتر به سن بلوغ میرسیدم، پستانهایم ورم میکرد، دندانگیر میشدم و مرا از سرش وامی کرد. شراره از روزی که اسلام آورده بود، خواب خوشی برای خودش و دخترکش دیده بود؛ خوابهای خوشی که بعدها به کابوسهایِ من بدل شدند.
«توی حیاط مدرسه خوردم زمین، چیزی نیست»
شهرت عیال و یا «صیغة» حجتالاسلام عالمگیر شده بود، در آن محلّه، در کوچه و در مدسه همه خانوادة ما را به نام و نشان میشناختند و من به آتش آنها میسوختم. ناپدریام آخوند، مادرم حزبالهی و برادرم بسیجی بود و مردم، اگر چه جرأت نداشتند و آشکارا به زبان نمیآوردند، ولی از آنها منزجر بودند. در خلوت، به پچ پچه، به شراره و شوهر مفتخور و شکم کلفت او زخم زبان میزدند و بچّهها، توی حیاط مدرسه، هر بار به بهانهای، مرا در گوشهای گیر میآوردند و کتک میزدند. شهرت مادرم مرا مطرود و منزوی کرده بود، از شوخیها و شادیهای ارزان دوران کودکی و از بازیگوشیهای کودکانه محروم شده بودم؛ روزها بیخ دیوار مدرسه، دور از قیل و قال، با حسرت به تماشای بازی بچّهها مینشستم و ناخنهایم را میجویدم؛ سال به سال، در تنهائی و انزوا، آرام آرام استخوان میترکاندم و زودتر از سایر دخترها و شاگردها قد میکشیدم و مانند جوجه کلاغی تنها بزرگ میشدم. نمیدانم، شاید غرور، نخوت و نفرت از آن روزگار در من نهادینه شد و «اخلاق» به مرور در وجودم مرد و بعدها، همة ارزشهای آن جامعه، همة اصول و فروع دین، همة واجبات و منکرات را زیر پا انداختم و مانند مگسی لگد مال کردم؛ همة آن خرافات و اراجیفی را که با زور بهمن خورانده بودند، بالا آوردم و انتقام سالهای از کف رفته را گرفتم. سالهای سیاهی که مانند جوجه کلاغ، توی کیسة سیاه، در عزاخانه بزرگ میشدم، سالهای نکبتی که شب و روز ادعیه و اوراد ملالانگیز از زمین و آسمان بر سر مردم میبارید و من مانند بسیاری افسرده شده بودم. لبخند، شادی و سرخوشی قدغن بود؛ ساز و آواز و رقص و ترانه قدغن بود، پرواز پروانه قدغن بود، و شب و روز کلاغها از بالای منارهها و منبرها قار قار میکردند؛ نکیر و منکرها با تفنگ و باتوم و سرنیزه، در کوچه و بازار پرسه میزدند و چهار چشمی مواظب و مراقب رهگذرها بودند تا مبادا تار موی زنی از زیر چارقد و چادر بیرون میافتاد، تا مبادا دخترکی برسرکوی و برزن به قهقهه میخندید. مردم زیر سرنیزة عسس تظاهر به دینداری میکردند و دروغ میگفتند. عسس در شهر به مردم ریا و دروغگوئی میآموخت و تفرشی در مدرسه به دانش آموزها. من از تصاویر اغراقآمیز دیوارهایِ شهر، از مداح و ملا و مؤذن، از کاسب و کارمند، از کوچه و بازار، از همسایه ها، از مادر و معلم دروغ آموخته بودم و به همه کس و همه جا دروغ میگفتم.
«مریم، اگه دروغ بگی زبانتو از ته حلقت میکشم بیرون»
یک رودة راست توی شکم مادرم نبود و از من انتظار داشت به او دروغ نمیگفتم. نه، دروغ که گویا سالها سرگردان بود و به دنبال خانهای میگشت، هیچ جای بهتری از خانه و از مملکت ما پیدا نکرده بود و جاگیر شده بود؛ دروغ در سایة اسلام، در زیر بال عبایِ آخوندها زاد و ولد میکرد و مدام تکثیر میشد. دروغ سکة رایج روز بود، هستی مردم از بالا تا پائین، از فقیه عالیقدر تا فقیر سرکوچه دروغ بود. من با دروغ بزرگ شده بودم با دروغ و دغل زندگی میکردم و با دروغ نفس میکشیدم و با دروغ ادامه میدادم. اگر چه آن روزها نمیفهمیدم که چرا همه به هم دروغ میگفتند، ولی سالها بعدها، از زبان شاعری دلنازک که عاشق من شده بود، شنیدم: «الناس علی دین ملوکهم»: مردم به روش و طریقه حاکمان و پادشاهان خویش زندگی میکنند. آن شاعر معتاد معتقد بود که ملوک مملکت ما دینی و طریقتی بجز دروغ و دغل نداشتهاند، غیر از دروغ هرگز چیزی به
عوامالناس، به خلقالله و امّت شهید پرور نگفته بودند و چیزی نمیگفتند.
«مامان، خدا ذلیلم کنه اگه دروغ بگم»
سر لک نشست؛ تنکهام را با سرعت پائین کشید، نگاهی مشکوک به زیر ناف و شرمگاهم انداخت و از لای دندانهایش غرید:
«ببینم، من فردا به تفرشی تلفن میزنم و ازش میپرسم»
من نورچشمیِ تفرشی، ناظم حزبالهی و معلمهای محجّبه بودم و این سیاهپوشها پاپیچ فرزند خواندة حجتالاسلام نمیشدند. تفرشی از جانب من انگار مطمئن بود. هرگز توی حیاط مدرسه، جلو شاگردها، دست بهزیر مقنعهام فرو نمیبرد و گوشوارههایم را بیرون نمیکشید. نکیر و منکر منحوس مدرسه حتا توی کوچه مواظب رفتار شاگردها بود و اگر خطائی از کسی سر میزد، با صدائی نخراشیده تذکر میداد و فردای آن روز خلافکار را به زیر اخیه میکشید.: «بیا، شلخته بانو…» تفرشی اگر قدرت میداشت، دخترها را توی کیسه میکرد و از مدرسه به خانه میفرستاد. نه، همه چیز دخترها باید از چشم نامحرم پنهان میماند. نمیدانم، نگاه مرد نامحرم حتا اگر اشعة لیزر بود، از ورایِ شلوار کلفت، جورابهایِ دخترها را نمیدید، تا هوس میکرد و مرتکب گناه میشد. با این وجود، تفرشی گاهی مانند اجل معلق از راه میرسید، پاچة شلوار دختری را بالا میزد و اگر جوراب سیاه و کلفت نپوشیده بود، عرش میسوخت و روز رنگ میگرفت.
«بی شعور، بتمرگ اینجا، مگه من به تو نگفتم…»
شعور موهبتی بود که تفرشی و مرجع تقلید او، بوئی از آن نبرده بودند. شعور و دین سرسازگاری با هم نداشتند، من به تجربه دریافته بودم که هیچ شاگردی با زور، تحقیر و توهین مؤمن و متدین نمیشد. زیر فشار و ترس و تنبیه سه نوع شاگرد و سه نوع آدم از کوره بیرون میآمد: مطیع و مسلم، سازشکار و مصلحت طلب، عاصی وخلافکار. من تا دورة راهنمائی، دختری مطیع، سر بهزیر بودم و خودم را، «مریم باکره!!» را تویِ صندوقچه گذاشته بودم و از همه پنهان میکردم. بله، تا آن زمان حتا به خودم دروغ میگفتم. پس از آن دوره، پس از آن واقعه یا «فاجعه» از دنیا و مافیها و از مردها بیزار شدم و به همة دروغهائی که شنیده بودم، تف کردم و به همه چیز پشت پا زدم. گیرم تا به اینجا و به این مرحله از زندگیام برسم، باید یک سال دیگر پشت میز مدرسه مینشستم و شرعیّات و عربی میخواندم:
«خانم کرباسی، چرا دیدنِ موی مردها گناه نداره؟»
از مدتها پشت سر معلم تاریخ پچپچه میکردند: «ضد انقلاب!»
زیر پایِ منصوره کرباسی خالی شده بود و دست به عصا راه میرفت.
«شبنم، ما مسلمونیم و از قرآن پیروی میکنیم، در قرآن…»
شبنم دخترک چموشی بود که حتا رو در روی تفرشی میایستاد.
«چرا قرآن دربارة زلف کرچکی پسرها حرفی نزده»
«من فقیه و مرجع تقلید نیستم، من تاریخ درس میدم»
شاگرد زیرک و خلافکار کلاس ما کوتاه نمیآمد:
«توی دنیا چند میلیارد زن بیحجاب وجود داره، اگه…»
کرباسی از خبرچین های کلاس میترسید و دم به تله نمیداد:
«ما مسؤل مردم دنیا نیستیم شبنم، ما مسلمونیم و …»
«خانم، همه میدونن که شما زمان شاه بیحجاب بودین.»
همهمهای بر خاست و معلم تاریخ رنگ به رنگ شد:
«بله، زمان شاه حجاب اختیاری بود و من هنوز جوون بودم، حالا حکومت اسلامیست و حجاب اجباری و…»
«ما مسلمونیم، درست، ولی چرا زنهای ارمنی، زرتشی و یهودی
و بهائی مجبورن حجاب داشته باشن»
«شبنم، لطقاً اینجور مسائل رو از معلم شرعیات بپرس. من تاریخ
درس میدم، متوجه شدی؟ من مدیر مدرسه و مسؤل مملکت نیستم.»
سارا که پشت سر شاگردها پنهان شده بود، داد کشید:
«خانم، خوشا به حال شما که زمان شاه جوون بودین.»
«من جوون و بیحجاب بودم، ولی هزار یک مشکل دیگه داشتم، دخترم، پیش از انقلاب، زمان شاه، همة زنها و دخترها بیحجاب نبودن و از این گذشته، همة مردم توی بهشت برین زندگی نمیکردن.»
شبنم چارقدشاش را برداشت و دور سرش چرخاند:
«خانم، بهخدا آدم حتا اگه توی جهنم زندگی کنه، بازم بیحجاب
راحتتره. آخه موی زنها اگه اینهمه واسة مردها خطرناکه، چرا خداوند ما رو کچل و طاس نیافرید؟ ها؟ چرا موی قشنگ توی سر ما کاشت؟»
«شبنم، تو چرا از خدا و از نمایندة خدا سؤال نمیکنی؟»
«خدا اون بالا بالاهاست، صدای ما به گوشش نمیرسه»
سارا کتاب تاریخ را بست و روی میز کوبید:
«اگه حجاب واسة کفار آزاد بود، من ارمنی میشدم»
«سارا، ارمنیها کافر نیستن، کتاب آسمانی دارن.»
همسایههای دیوار به دیوار شبنم ارمنی بودند؛ روزهای یک شنبه به کلیسا میرفتند؛ شمع روشن میکردند و برای آمرزش روح پطروس، که در جبهة غرب شهید شده بود، دعا میخواندند. من دوبار با خواهر پطروس تا نزدیک کلیسای ارامنه رفته بودم، گیرم هربار ترسی موهوم مانعام شده بود و با دلشوره و مردد پا پس کشیده بودم. در آن روزها گمان نمیکردم که گذرم بهاین گوشة دنیا میافتاد و ناقوس بزرگ کلیسای مجاور ساعت به ساعت توی سرم زنگ میزد و اصول دین عیسویان را به یادم میآورد.
«ناقوس… ناقوس، ناقوسها؟»
گیج خواب، تلوتلو خوردم و بالای سرکمال زانو زدم. لیچ عرق بود
و هذیان میگفت: « ناقوس»
«ناقوس نیست کمال، صدای ساعت دیواری ست»
پلکهایش را به سختی باز کرد و زیر لب گفت:
«این لکنته مثل ناقوس توی مخم زنگ میزنه، مخم، آی مخم.»
کمال از تکتک مداوم ساعت دیواری کلافه بود،؛ از جا برخاستم، باطری ساعت را به سختی در آوردم، آن را از کار انداختم؛ زمان را متوقف کردم و مانند زمان جنگ و بمبارانها، در تاریکی نشستم:
«کجائی دختر؟ اینجائی؟ ها؟ چرا نرفتی به زیر زمین؟»
مادرم همیشه مانند شبحی در زندگیام حضور داشت: «مریم؟»
«مامان، برگشتی؟»
همسایههایِ شبنم توی زیرزمین خانهشان زنده بهگور شده بودند و من میترسیدم و تنها از پلهها پائین نمیرفتم. شبهائی که مادرم دیر بهخانه میآمد، چراغ ها را خاموش میکردم، پشت پنجره مینشستم؛ به تاریکی خیره میشدم و به سکوت هولانگیز شهر گوش میدادم.
«هاشم آقا یه خونهای تو حومه شهر پیداکرده، فردا میریم اونجا. مدرسه؟ نترس، هاشم آقا ترتیب همه چی رو داده؟»
حجت الاسلام از چندی پیش ناپدید شده بود و جایِ او را مردی غول پیکر و ترشرو گرفته بود. من این آقا را چند بار توی بنز مشکی دیده بودم؛ شیشههای بنز دودی بود و او همیشه روی صندلی عقب یله میداد و هرگز پیاده نمیشد. جلو منزل ما، گاهی شیشة بنز را پائین میکشید؛ از بالای عینک مرا ورانداز میکرد و سری به آشنائی میجنباند.