Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

مرغ انجیر خوار

Posted on 17 مارس 202422 دسامبر 2024 By حسین دولت‌آبادی

فصلی از « از ریشه در باد»

پس‌از مهاجرت دورۀ تازه‌ای در زندگی خانوادۀ ما آغاز شد: مادرم خانه، کاشانه، دوستان، آشنایان، مُرده‌ها و هویّت‌اش را در قلعۀ گالپاها جا گذاشته بود و دور از یار و دیار سرگشته، سراسیمه و مدام مضطرب بود و در هیچ‌جائی آرام و قرار نمی‌گرفت. فاطمۀ زهرا با لهجۀ غلیظ مردم خراسان حرف می‌زد؛ خجالت می‌کشید و تا مدت‌ها به‌ ندرت در‌ پایتخت با کسی همکلام می‌شد؛ در شهر دل نمی‌گذاشت و به قول خودش در آن «شکمبۀ گاو» به آرامش نمی‌رسید. مادرم تا سال‌ها، گاه و بی‌گاه به‌ ‌یاد ولایت و روزگار گذشته آه می‌کشید؛ اغلب روزها پشت پنجره می‌نشست و اشک می‌ریخت. بی‌قراری و اضطراب مادرم دردی بود که درمانی نداشت و تا آخر هیچ‌ کسی به ‌بیماری او پی‌نبرد و دردش را علاج نکرد: اضطراب و بی قراری…!! سال‌ها بعد در‌این گوشۀ دنیا با اضطراب آشنا و همخانه شدم. نه، اضطراب در تاریکخانۀ جان‌‌ام جا‌خوش کرد؛ یک روز و‌یک شب حتا بیرون نرفت و آسوده‌ام نگذاشت. در این‌همه سال، هربار اضطراب، اندوه و دلتنگی ظفر می‌شد، هر‌بار نفس ‌در سینه‌ام گره می‌خورد، به‌ یاد بی قراری‌هایِ مادرم می‌افتادم و دمی به ‌خمره می‌زدم تا از غروب‌های غمبار این دیار گذر می‌کردم. شاید اگر در برابر این وسوسۀ هر روزه تسلیم می‌شدم، اگر در‌ برابر اندوه کوتاه می‌آمدم؛ سپر می‌انداختم و زانو می‌زدم، بی‌تردید معتاد و الکلی می‌شدم. گیرم من یکبار از ولایت به ‌شهر مهاجرت کرده‌ بودم، روز و‌روزگار مادرم را در غربت دیده بودم؛ تجربه داشتم و به یقین می‌دانستم که مخدرات، تریاک و الکل دوای درد تبعید نبود.

«مادر محمود، ما که دیگه کس و‌کاری تو اون خراب شده نداریم، بچّه‌هات اینجان، آینده‌شون اینجاست، دلت واسۀ کی تنگ می‌شه؟ آخه چرا مثل جغد دلت هردم هوای خرابه‌ها رو می‌کنه.»

«اون‌ خرابه‌ها وطن منه، سر مرده‌هام اونجا خاکه.»

«تو مگه شب‌های جمعه به یاد مرده‌هات حلوا نمی‌پزی؟ مگه به یاد اونا بو نمیندازی؟ این‌جا و اون‌جا چه فرقی به حالِ تو و اونا می‌کنه؟»

«آخر عمری مثل کولی‌ها خانه به دوش شدم.»

«کدوم خانه بدوشی، اجاره نشین، خوش نشین.»

«کلب عبدالرسول، من اون‌جا خودم صاحبِ خونه و زندگی بودم، صاحبخونه و آقا بالا سر نداشتم. چرا متوجه نیستی؟ من این‌جا هیچ کسی رو نمی‌شناسم، اون‌جا مادرِ محمود بودم، زنِ کلب عبدالرسول، زنِ کدخدا بودم، دختر‌کلّه سفیدو بودم، با در و همسایه، با قوم و خویش ایاب و ذهاب داشتم، برای خودم کسی بودم، سر و سامون داشتم، این‌جا هیچ کسی منو نمی‌شناسه، این جا هیچ کسی رو ندارم، این‌جا هیچی نیستم»

«هیچی» حزن‌انگیزترین واژه‌ای بود که از زبان مادرم شنیدم. آه، من در این‌جا «هیچی» نیستم؛ هیچی.

«مگه قرار بود چی باشی زن، چرا بیخود اشک می ریزی؟»

«تو بی‌خیال شدی، ککت نمی‌گزه، هر چه آمد خوش آمد. همه چی رو انداختی گردن بچّه‌م و خودت نشستی کنار.»

«چکار کنم؟ پوستم چکمة‌گاری شد تا این بچّه‌ها رو بزرگ کردم؛ مگه سال‌ها شاهد نبودی؟ من‌ که نخواستم سنگینی‌مو روی دوش بچّه‌هات بندازم؛ پسرت نخواست که باباش با کیف سلمونی راه بیفته و‌کنار جادة ری سر و ریش عمله‌ها رو بتراشه. گفتم چشم نمی‌رم. خیال می‌کنی خوشم میاد چشم به دستِ بچّه‌هام باشم؟ تو مگه منو نمی‌شناسی؟ طاقت بیار، درست می‌شه؛ من تازه از گَرد راه رسیدم، هنوز عرقم خشک نشده، چند صباحی صبر‌کن، بذار ببینم دنیا دست کی‌یه، نترس، نمیذارم بچّه‌هات جور ما رو بکشن.»

مادرم رو به گذشته ها اشک می‌ریخت و غصه می‌خورد، پدرم رو به آینده داشت و او را دلداری می داد

«چکار کنم؟ دست خودم نیست، دارم غمباد می‌گیرم.»

«طاقت بیار، عادت می‌کنی و سر و سامون می‌گیری. شاید رفتیم سرآسیاب مهرآباد، اونجا همولایتی و همزبان پیدا می‌کنی.»

«تو که از ولایت و همولایتی‌هات فرار کردی.»

«من از اون قلعة خراب شده فرار نکردم، با طیب خاطر، با چشم و گوش باز کوچ کردم، چون بچّه‌هام اون‌جا تلف می‌شدن.»

بچّه‌ها، محمود، نورالله، علی‌ و حسن به ترتیب، زودتر از ما از ده مهاجرت کرده بودند. ‌علی‌حُر‌هشیار حرفة نقاشی ساختمان را‌ مانند حساب ‌خود‌‌آموز یاد گرفته بود و به برادرش، حسن، یاد داده بود. زمانی که تتمة خانوادة ما در ملک ری فرود آمد، این دو برادر ما هنوز امکانِ خریدِ نردبانِ دو طرفة نقاشی را نداشتند؛ به جایِ نردبان دو طرفۀ نقاشی، بشکة دویست و بیست لیتری خالی را توی خیابان‌ها و کوچه‌ها هل می‌دادند، به سَرِ ساختمان می‌بردند، از آن بالا می‌رفتند و در و دیوارِ خانه‌هایِ مردم را رنگ می‌زدند. محمود چند صباحی زودتر از این برادرها مهاجرت کرده بود؛ در خیابان توتونچی، بین پادگان عشرت آباد و میدانِ زندانِ قصر در آرایشگاه چلچله مشغول به کار شده بود. علی حُر و حسن مرغدل به هوایِ این برادرِ پیشقراول، همراه زن و فرزند، به حومة تهران، به منطقة نظام‌آباد آمده؛ هرکدام اتاقی اجاره کرده و مقیم پایتخت شده بودند. مادرم، من و خواهرم موج سوم مهاجرت و آخرین نفرها بودیم. از خانوادة کربلائی عبدالرسول دلاک فقط محمد رضا، فرزند ارشد او در قلعه مانده بود و از آن دیار دل نمی‌کَند.

«شاید حق با ممرضای ما باشه که توی ولایت موند و زن و بچّه‌هاش رو الاخون والاخون نکرد.»

«ممرضا، اون مردکة احمق مثل شتر به عقب می‌شاشه.»

«اون خط دنیا رو دور می‌کشه، مثل علی کله شق نیست که بگه «راه بیفت بریم زن»: بگه بریم هر ‌چه آمد خوش آمد.»

 «علی خوشبختانه به مادرش، به معصومه رفته.»

«معصومه که اون‌همه دلیر و دلاوره تا حالا کجا رو گرفته؟»

بجز‌‌ برادرم محمد‌رضا، همة خانواده مهاجرت کرده بودند؛ حتا معصومه، همسر مطلقۀ پدرم! علی‌ حُر و حسن مرغدل، در‌ این‌ مدت، در انتهای خیابان سبلان، در کوچة نور، هرکدام فرزندی پس انداخته و به بچّه‌های پا برهنة آن محلة شلوغ و مردمی افزوده بودند. در آن محلّه بچّه‌ها مانند علف هرز از زمین سبز می‌شدند و از آن‌جا که پدر‌‌ و‌ مادرها یک اتاق بیشتر نداشتند،  بچّه‌ها اغلب توی کوچه بازی می‌کردند و توی کوچه‌ها بزرگ می‌شدند. کتمان نمی‌کنم، در آن روزگار همه چیز به نظرم طبیعی بود و بچّه‌ها به چشم‌ام نمی‌آمدند؛ بعدها که به کتاب دسترسی پیدا کردم، در‌ کتاب هفته مصاحبه‌ای خواندم و گوش‌ام زنگ زد: خبرنگار از زنی مکزیکی پرسیده بود که چرا یازده تا بچّه به دنیا آورده بود و چرا مردم فقیر مثل خرگوش زاد و ولد می‌کردند؟ زن جواب داده بود: «جوان، مردم ثروتمند، اهل حشمت و دولت شب‌ها به‌ سینما، تأتر، اپرا، کافه و کاباره می‌روند و روزها به‌‌گردش و تفریح و هزار و یک جور سرگرمی دارند آقا، مردم فقیر از این سرگرمی‌ها ندارند، لذا شب‌ها به زیر لحاف می‌خزند و درتاریکی بچّه درست می‌کنند.» اگر‌ چه این جواب رندانة زن و طنز تلخ او تمامی حقیقت نبود، ولی پاره‌ای از حقیت در آن نهفته بود.

«ممرضا از نُک دماغش دورتر نمی‌بینه، فکر آینده نیست.»

«آینده، کدوم آینده؟ آدم از فردای خودش خبر نداره.»

«تو مثل آق ممرضا بزدلی، می‌ترسی و از اون کوره ‌ده دل نمی‌کنی. دست وردار. ما دیگه به اون خراب شده بر نمی‌گردیم.»

همراه پدر و مادرم، از خانة کشاورز پیاده راه افتاده بودم و سر شب در‌خیابان خاکی و نیمه تاریک سبلان، به جستجوی کوچة نور تابلوها را می‌خواندم. علی حُر و حسن مرغدل هر کدام اتاقی در این کوچه اجاره کرده بودند و مادرم که تازه از ولایت آمده بود، به دیدار آن‌ها می‌رفت. در راه بحث مهاجرت، ولایت و غربت ادامه داشت و کربلائی عبدالرسول دلاک آسمان را به زمین می‌دوخت تا شاید مادرم می‌پذیرفت که او را به خاطرآیندة بچّه‌ها آواره کرده بود؛ که هر چیزی بهائی داشت و باید بهای آن را می‌پرداخت.  

«کجا داری می‌ری؟ مگه خونة علی توی این کوچه ست؟»

«تو که قرآن رو دوره کردی، بخون، کوچة نور.»

«قلنبه گو، اگه خدا این زبون نیشدار رو بتو نداده بود.»

«زبون من نیش نداره، بلکه حقیقت تلخه.»

از دوران کودکی به‌ علی‌حُر بیشتر از سایر برادرها نزدیک و با او دمخور بودم؛ پیش از مهاجرت بیشتر به‌خانة این برادرم می‌رفتم تا سایر برادرها؛ ‌حُر و همسرش حوریه خونگرم، مهماننواز خنده‌رو و خوش برخورد بودند. روزهای عید نوروز که سفرة هفت سین، آجیل و کلوچه تا شب روی کرسی آن‌ها پهن بود، اگر همراه میهمان‌هایِ غریبه گذرم به خانة آن‌ها می‌افتاد و دو ‌بار و یا سه بار به این بهانه به عید دیدنی می‌رفتم، سور چرانی برادر کوچک‌اش را با خوشروئی و شوخی، با شگرد و شیوة خاصی به‌‌‌ زبان می‌آوردند و مرا نمی‌رنجاندند. مادرم که علی حر را بزرگ کرده بود و با این خلق و خصلت دلپذیر حوریه آشنا بود، می‌گفت:

«آدم به دَرِ باز به خانة کسی نمی‌ره، به رویِ باز می‌ره.»

 دَرِ خانه و رویِ حُر دلاور و همسرش حوریه، همیشه به

روی ما باز بود و آن شب، فرزندان کربلائی عبدالرسول دلاک پس‌‌از مدت‌ها دوری سر سفرة آن‌ها گرد آمدند و دیدارها در آن اتاق گود افتاده تازه شد.

«وای، چرا گذاشتی موهات اینقدر بلند بشه ننه؟»

نورالله قد کشیده بود؛ عوض شده بود و شباهتی به آن پسرکی که دو‌سال پیش از قلعه گالپاها رفته بود، نداشت؛ برادرم موهای بلند ‌سیاه، پر پشت و آشفته‌اش روی پیشانی‌، پشت گردن و ‌گوش‌هایش ریخته بود و آن خرمن موی آشفته، به صورت زیبا و ظریف‌ او حالتی دخترانه داده بود.

«به به، عینهو راج کاپور شدی داداش.»

نورالله به چهار چوب درگاهی تکیه داده بود و سرخوش به ‌همه لبخند می‌زد. مادرم از جا بر‌خاست، او را در آغوش کشید و باز چشم‌هایش پر شد. فاطمة زهرا اگر چه به تعبیر پدرم کُرّه عزیز بود و همة فرزندان‌اش را بیش از اندازه دوست داشت، ولی نورالله عزیز دردانه و نورچشمی او بود و من تا آخر نفهمیدم چرا بین من و او فرق می‌گذاشت. شاید به این دلیل که من کژبحث، یکدنده، سمج و بد اخم بودم، ولی این برادر ما نرمخو، سازگار، ملایم، خوشرو و مردمدار بود. اگر‌اشتباه نکنم کربلائی عبدالرسول دلاک بر‌خلاف مادرم از دوران کودکی، نظر مساعدی با نورالله نداشت و اگر چه هرگز به زبان نیاورد و نمی‌آورد، ولی سماجت و لجاجت، بد قلقی، بد عنقی و سخت جانی مرا بیشتر از ملایمت و مدارا و سهل‌انگاری او می‌پسندید. قضاوت و داوری‌های پدر صریح و اغلب نیشدار و گزنده بود. تا آن‌جا که من به یاددارم، دلِ خوشی از برادر بزرگ ما، از محمد‌رضا نداشت.گاهی که از کوره به در می‌رفت او را گدا صفت و تنگ نظر و بزدل می‌نامید؛ جسارت؛ زیرکی، شجاعت و هشیاری، درک و درایت؛ عقل معاش علی‌‌حُر را می‌ستود، ولی از آن‌جا که هر‌دو از یک جنس و جَنَم بودند و از خیلی جهات به‌هم شباهت داشتند، آبشان با هم توی یک جوی نمی‌رفت و حتا گاهی سر‌شاخ می‌شدند؛ حسن مرغدل بنظر او بزرگ نشده بود و در ایام کودکی مانده بود و دنیای کوچک و بسته‌ای داشت. در این میانه، شکل و شمایل، قد و قامت محمود بیشتر از سایر فرزندان به او رفته بود؛ این برادر ما، زیبائی صورت را از پدر به ‌ارث برده بود، گیرم جوهر و جربزه، جسارت و کیاست آن مرد رند را نداشت. پدرم وقتی که از سادگی و بلاهت محمود عصبانی می‌شد، داد می‌کشید: «مردکة قد بلند احمق». گیرم کدخدایِ سابقِ قلعه پا به ‌سن گذاشته بود؛ در غربت زیر پایش خالی شده بود، هنوز ممر در آمدی نداشت؛ چشم به‌دست فرزندان و دست زیر سنگ آن‌ها بود و بنا به ‌مصلحت روزگار و اقتضایِ سن نرم و محتاط شده بود. پدرم شامة تیزی داشت و ‌اوضاع و احوال را بو می‌کشید. در روزها و ماه‌های نخست مهاجرت آرام و صبور، با چشم‌های نیمه باز همه‌چیز را زیر نظر می‌گرفت؛ در خاموشی مشاهده، مطالعه، تأمل و اندیشه می‌کرد؛ اغلب بر‌کنار می‌ماند و به بچه‌ها میدان می‌داد. کربلائی عبدالرسول با غربت کنار آمده بود و اگر چه در ‌چند ماه نخست ادارة امور خانواده به ‌محمود واگذار شده بود و او در حاشیه مانده بود، ولی هنوز پیر، گوشه گیر و خانه نشین نشده بود؛ گاهی دور از چشم محمود، با کیف کهنة دلاکی‌اش راه می‌افتاد، در حومه و حاشیة شهر، سر و ریش مردم فقیر و بیچاره را می‌تراشید و شاهی صناری کاسبی می‌کرد و پول حب و سیگارش را در می‌آورد؛ هراز گاهی به مهرآباد؛ نزد همولایتی‌هایش می‌رفت؛ سر و‌ گوشی آب می‌داد تا شاید دکانی به اجاره می‌گرفت و در آن‌جا مشغول به‌ کار می‌شد. کدخدای سابق ولایت بنا به عادت دیرینه همة این‌کارها را پنهانی، در خفا انجام می‌داد. پدرم  اگرچه آدمی پرچانه نبود، ولی در غربت کم حرف‌تر از سابق شده بود؛ اغلب در گوشه‌ای سرلک می‌نشست، سیگار می‌کشید و از گوشة چشم همه را می‌پائید و به‌ ندرت در کار ما مداخله می‌کرد.

«مگه برارت سلمونی نیست، چرا درویش شدی ننه؟»

حوریة خندان، همسر علی حُر رو به مادرم گفت:

«چه عیب داره زن دائی، اینجوری خیلی مقبوله.»

مساحت اتاق گود افتادة علی‌حر و حوریه حدود دوازده متر مربع بود و اگر زمین بین خانوادة کربلائی عبدالرسول عادلانه تقسیم می‌شد، به هر نفر حتا یک متر مربع نمی‌رسید. فاطمة زهرا پیش از همه این تنگنائی را احساس کرد و خلق‌اش تنگ شد. او سال‌ها در قلعۀ گالپاها، در خانه‌ای بزرگ و درندشت زندگی کرده بود؛ در پایتخت،در آن‌اتاق‌های کوچک کلافه و عصبی می‌شد.

«آدم توی این اتاقک تنگ تریش دلش باد می‌کنه»

اتاق اجاره ‌ای محمود حتا کوچک‌تر از اتاق علی حر بود:

«خدا رو شکر کن صاحبخونة محمود آقاست و نق نمی‌زنه» صاحبخانة محمود، آقایِ کشاورز، مردی حلیم، گشاده رو، مهربان و خوشقلب و مردمدار بود. آن ‌مرد شریف خانوادة کربلائی عبدالرسول را با رویِ باز و لبخندی دلسوزانه پذیرفت و به برادرم مهلت داد تا سر‌فرصت جائی بزرگتر اجاره کند. در آن روزها هیچ کسی به اتاقک ده متری، به ‌خانة ما نمی‌آمد و سراغی از کدخدای سابق نمی‌گرفت. آرایشگاه چلچله، محل کار محمود، چندان دور از خانة آقایِ کشاورز نبود؛ «آتقی» مشهدی، صاحبکار محمود، هر هفته، عصر‌جمعه، کرکرة آهنی آرایشگاه را تا نیمه پائین می‌کشید، رفقا، همسایه‌ها و همشهری‌ها دور سفرۀ او جمع می‌شدند. تقی کبابی مشهدی، مجتبی نجّار، علی حُر و محمود و … همسر‌آتقی، ظهر یک قابلمه بزرگ لوبیا پلو زیر بال چادرش می‌آورد، زیر لب سلام می‌کرد؛ قابلمه را توی پستوی آرایشگاه می‌گذاشت و بی‌سر و صدا به خانه بر می‌گشت. میهمانی هفتگی مردانه بود. آخر هفته دوستان با لودگی و شوخی ناهار می‌خوردند؛ لطیفه نقل می‌کردند و می‌خندیدند و گاهی دمی به خمره می‌زدند. آتقی مشهدی الکلی بود و هر روز یک بطری ودکا توی گنجه، دم دست می‌گذاشت و هنگام کار، بنرمی روی پاشنة پا می‌چرخید، در‌گنجه را آهسته تا نیمه باز می‌کرد، یک جرعه می‌نوشید و دوباره قیچی و شانه را بر می‌داشت و در آینه به ‌‌مشتری لبخند می‌زد. در آن روزها من هنوز به سر کار نمی‌رفتم و توی آرایشگاه چلچله می‌نشستم و روزنامه و مجلّه می‌خواندم. یک روز، از بیکاری حوصله‌ام سر‌رفت، جارو و خاک‌انداز را برداشتم و در غیاب محمود، موهای کف آرایشگاه را جارو زدم. برادرم که راه دوری نرفته بود، زود بر‌گشت؛  برآشفت، جارو و خاک انداز را از من گرفت و به تلخی گفت:«لازم نکرده جارو کنی، برو بشین سر جات!»اگر چه من جز کمک به برادرم، هیچ قصد و غرضی نداشتم و به دریوزگیِ کار نرفته بودم، ولی بعدها فهمیدم تا چنین تصوری برای آقاتقی، صاحب آرایشگاه پیش نمی‌آمد و به غرور برادرم لطمه نمی‌خورد، ابرو در هم کشید، با من تلخ شد و نهیب‌ام کرد: «گفتم بروبشین سر جات!!»محمود تا مدت‌ها جایِ کربلائی عبدالرسول دلاک را گرفته ‌بود و مانند پدرم با من رفتار می‌کرد. اخم‌های این برادر حساس و عصبی به ندرت باز می‌شد؛ به تعبیر آقا تقی سگرمه‌های محمود مدام توی ‌هم بود؛ انگار از همه چیز دنیا، مردم دنیا و به ویژه از شغل‌ سلمانی بیزار بود و از آن‌جا که صبح تا شب با «فکلی‌ها»، «ژیگول‌ها» و یا به تعبیر کربلائی عبدالرسول با «قرتی»ها سر و‌کار داشت، از آن‌جا که اداها و اطوار آن‌ها را بسختی تحمل می‌کرد و بناچار به‌ساز مشتری‌ها می‌رقصید، اغلب خاموش دندان بر دندان می‌سائید؛ رنگ‌اش می‌پرید؛ حرص‌ می‌خورد و جوش می‌زد. پدر ما نیز از این شغل بیرار بود، یک عمر تلاش کرده بود تا بلکه دور سر مردم نگردد، گیرم موفق نشده بود:«من که نتونستم پسرم، ببینم تو چکار می‌کنی.» محمود مانند پدر ما از سبک سری، جلفی و «قرتی‌بازی» بیزار بود و انتظار داشت جُرّه‌ای پانزده ساله مانند مردی پنجاه ساله لباس می‌پوشید و مانند عاقله مردها رفتار می‌کرد. کسی چه می‌دانست، شاید از بچّه ‌بازها چشم می‌زد و بیش از حد مواظب و دلواپس رفتار، کردار، گفتار و سر و لباس برادرهایِ کوچک‌اش بود. من در همان روزهای اوّل پی به ‌حساسیّت‌های او برده بودم و دست به عصا راه می‌رفتم. با این‌همه روزی از روزها وسوسه شدم؛ ژاکت خوشرنگی را که به‌تازگی خریده بود، پوشیدم؛ در آینه نگاهی به خودم انداختم و سرخوش از «زیبائی خدادادی!!» توی کوچه‌های محلّه راه افتادم تا به ‌‌قول مادرم «شلار» می‌دادم و چشم چرانی می‌کردم و حظ بصر می‌بردم. صادقانه اعتراف ‌می‌کنم، در آن روز آفتابیِ پائیزی هیچ شکی در زیبائی و جذابیّت‌ام نداشتم؛ موهای نرم و آشفته‌ام را روی پیشانی‌ام ریخته بودم؛ از ژاکت خوشرنگ، پیراهن و ریخت و قیافه‌، چشم و ابرویم راضی و خشنود بودم. من تا آن روز لباسی به آن قشنگی نپوشیده بودم و از شادی، سر از پا نمی‌شناختم. باری، هنگام گذر از کوچة پرآفتاب، برق نگاهِ مجذوب ‌و شیفتة زن جا‌ افتاده‌ای قلب‌ام را لرزاند؛ احساس خوشایندی به سراغ‌ام آمد؛ سراسیمه شدم، تا انتهای کوچه رفتم و دو ‌باره از همان راه برگشتم و این‌بار لبخند دلفریب آن زن طناز و تنها مرا بیش ‌از پیش منقلب کرد. شاید اگر برادرم محمود متوجه نمی‌شد، نُک‌ام را نمی‌چید و دماغ‌ام را نمی‌سوزاند، روزهایِ بعد به ولگردی و چشم چرانی در آن کوچه ادامه می‌دادم و شاید آن زن هوسباز سرانجام چشمک می‌زد و مرا آهسته به خانه‌اش می‌برد و … آرزوئی که هرگز بر آورده نشد. «بیا این‌جا ببینم، کجا رفته بودی؟»منتظر جواب نماند، دکمة آخر پیراهن‌ام را چنان با خشم و غضب بست که به منظورش پی بردم و از گردش و سیاحت چشم پوشیدم. شاید همین‌امر باعث شد که برادرم منتظر نماند تا‌جائی در تراشکاری پیدا شود، مرا به‌علی‌حُر ‌سپرد و از فردای آن روز به سرکار رفتم و شاگرد نقاش شدم.«فعلاٌ  برو با علی کار کن تا ببینم…» 

تازه از گرد راه رسیده بودم و آرزو داشتم به دبیرستان می‌رفتم و به تحصیل ادامه می‌دادم. حتا چند بار تا انتهای خیابان توتونچی رفته بودم و نمایِ آجری دبیرستان مرآت را دورادور با ترس و لرز تماشا کرده بودم. چرا؟ چون از ده به شهرستان سبزوار رفته بودم و طعم تلخ تمسخر و تحقیر را در دبیرستان چشیده بودم و یک‌ سال و نیم بعد بناچار، سر از پایتخت در آورده بودم و همه چیز نا آشنا بود و مرا به وحشت می‌انداخت. بیشتر از همه از لباس مندرس و لهجه‌ام خجالت می‌کشیدم. بی‌تردید در آن‌جا نیز مورد تمسخر تهرانی‌ها قرار می‌گرفتم. هر چند هراس‌ام بیهوده بود، در روزهای اول سرم به سنگ خورد؛ مراد این‌کار بر نیامد؛ دبیرستان مرآت مانند قلعه‌ای تسخیر ناپذیر بود و من به آن دژ راه نیافتم. بعدها که شاگرد نقاش شدم، برادرم حسن به کنایه به مرغ انجیرخوار اشاره کرد و با رضایت خاطر و با مایه‌ای از تمسخر گفت:

«مرغی که انجیر می‌خوره داداش، نُکش کجه!»

علی حر به او براق شد و نهیب‌اش کرد:

«تو باز دُرفشانی کردی؟ نمی‌بینی دماغش سوخته؟»

«خب، مگه من و تو که به مدرسه نرفتیم چی شد؟»

علی حر رو به من برگشت و به شوخی برگزار کرد:

«بخت ما اگه بخت بود، بابامون دولتمند و پولدار می‌شد.»

«مگه من چی گفتم؟ مرغی که انجیر می‌خوره ما نیستیم.»

 پیش از مرغدل، محمود جلو آرایشگاه چلچله، روی سکو نشست و پس از تشریح و توضیح وضعیّت خانواده، به این نتیجه رسید که ادامة تحصیل درتهران برای من ممکن نبود و باید مانند نورالله کار می‌کردم و مستمع آزاد و شبانه درس می‌خواندم.

«ببین داداش، من و نورالله هم دبیرستان نرفتیم.»

آخر‌ شب بود و آرایشگاه مشتری نداشت، من و نورالله، در دو‌طرف کنار او نشسته بودیم و برادر بزرگ ما که هنوز بیست و دوساله نشده بود، ما را مانند پیرمردها پند و اندرز می‌داد و آن‌چه را که در مهاجرت آموخته و در شرایط دشوار تجربه کرده بود با ما در‌ میان می‌گذاشت و راه و چاه را نشان می‌داد. محمود، به تعبیر خودش از گرداب‌ها بسلامت گذشته بود و نیازی نبود که آزموده را دوباره بیازمائیم. برادر ما که شور و شوق و استعداد هنرپیشگی داشت، در تهران، به ‌تصادف با اهل فرهنگ و هنر آشنا شده بود؛ این آدم‌ها که اغلب آن‌ها ریشه در حزب توده داشتند، او را گویا از سرگردانی و سردرگمی نجات داده بودند.

«من جاده رو واسة شما صاف کردم، منتها…»

محمود در آن زمان شاگرد سلمانی بود و در هفته چند بار به تأتر «آناهیتا» می‌رفت و نزد مصطفی و مهین اسکوئی دورة هنرپیشگی می‌دید. اگر اشتباه نکنم، ورود و فرود شکوهمند تتمة خانواده به پایتخت چنان اثر عمیق و ماندگاری بر‌ او گذاشته بود که بعدها، با الهام از آن واقعه نمایشی تک پرده‌ای نوشته بود و روز امتحان برای مصطفی اسکوئی «اتود» کرده بود. من نمایشنامه را نخواندم و اجرای آن را نیز ندیدم؛ بلکه داستان آن را از محمود و از سعید سلطانپور شنیدم. در آن ایام مصطفی اسکوئی و همسرش تازه از شوروی برگشته بودند و «هنرکدة آناهیتا»را در دو راهی یوسف‌آباد، در‌ محل سینمای سابق «گلریز»، دایر کرده، دانشجویِ تأتر می‌پذیرفتند. من این آگهی را که با خطی زیبا و درشت روی مقوائی نوشته شده بود، نزدیک در ورودی سینما سعدی روی دیوار دیدم. «هنرکدة آناهیتا دانشجو می‌پذیرد.» به باور من این آگهی هنرکدة آناهیتا سرنوشت برادرم محمود را رقم زد. بماند.

در هنرکدة آناهیتا محمود با نام هنرمندان، نویسندگان برجسته و مترقی دنیا و ایران آشنا شده بود؛ در همان روزها گویا داستان «ته شب» را نوشته بود که نخستین کار جدی او بود. باری، کشف این دنیای جدید آنقدر شوق انگیز بود که شب ورود ما کتاب همسفر من، اثر ماکسیم گورکی را به ‌من داد و گفت: «بخوون!» آن شب همة خانواده ما، پدر، مادر، محمود، نورالله، محترم و من توی اتاقک کوچک او خوابیده بودیم و من تا نیمه شب کتاب را خواندم. فردای آن شب، ناشتا، محمود پرسید که از آن کتاب چه چیزی فهمیده بودم؟ جواب دادم، همسفر گورکی، آن شازدة شکمباره و دزد، او را در آخر سفر قال گذاشت و به عهدش وفا نکرد.

«ماکسیم گورکی دوتا شخصیت خلق کرده و داوری رو به خواننده واگذاشته، ما با یکی همدردی و همدلی می‌کنیم و از اون یکی متنفر می‌شیم.»  

 «گورکی توی سفر جور شازده رو کشید، ولی شازده آخر سفر به همسفرش نارو زد و اونو منتظر گذاشت و بر نگشت.»

«اگه بر‌می‌گشت، داستان او اشکال داشت، چون شازده‌ها دلشون به حال رعیّت و کارگر جماعت نسوخته و نمی‌سوزه.»

بر خلاف آرزو و انتظار «محمود»، تراشکار نشدم؛ بلکه زیر دست «علی حُر» نقاش ساختمان شدم. برادرم نخستین کارفرمائی بود که مرا در تهران به کار‌گرفت؛ سمباده خشک زبر نمرة چهار به‌ دست‌ام داد تا درهائی را که سال‌ها پیش ماهوتی رنگ زده بودند، سمباده می‌کشیدم و صاف می‌کردم. کسی چه می‌دانست، شاید اگر علی‌حُر تراشکار شده‌ بود، لابد من تراشکار از آب در می‌آمدم. من در ‌آن سن و سال و در آن شرایط حق انتخاب نداشتم و هیچ کاری از محمود نیز ساخته نبود؛ نه، من تا به خودم آمدم و چشم‌ باز کردم، دیدم لباس کار پوشیده‌ام و دارم سمباده می‌کشم.

رمان

راهبری نوشته

Previous Post: شیطان فرشتۀ سرکش و نا فرمان
Next Post: نو روز

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme