فصلی از رمان «خون اژدها»
بیماری ذبیحالله سرانجام از پرده بیرون افتاد و همسایهها و حتا بازاریها فهمیدند که آن مرد مؤمن و معتمد مردم عمر زیادی به دنیا ندارد و به تعبیر تاجبانو، آقا بزودی دعوت حق را لبیک میگوید و از دار فانی به دیار باقی میشتابد. این خبرها، مانند دود از سوراخ سنبة خانة ما به بیرون درز میکرد و توی کوچه و بازار پخش میشد، ماجرایِ کافور بهگوش مادر شوهرم رسیده بود و او که سایة عاطفه را با خنجر می زد، این شایعه ها را همه جا پراکنده بود: «سمیرای بهائی، زنکة بیحیا پسر بد بخت منو چیز خور کرده، مگه نمیبینی خواهر، پسرم روز به روز داره کسر میکنه، ضایع شده» مادر شوهرم، با یک خروار اخم رو پیشانی، آن عینک دودی و چادر مشکی شکل کلاغ بود و مدام قارقار میکرد، تا روز شب میشد، چند بار میرفت و می آمد و زخم زبان میزد: « بهائی، بالأخره به آرزوت رسیدی»
ذبیحالله مدتی دربیمارستان بستری شد، پزشکها آزمایشها کردند، عکسهای سیاه و سفید و رنگی از نک پا تا فرق سر او انداختند، هزار و یک بلا سرش آوردند، ولی ناخوشی او را تشخیص ندادند، نفهمیدند چرا روز به روز لاغرتر میشد و چرا داروها اثر نمیبخشیدند و چرا آن زخمهای چرکی و بویناک التیام نمییافتند. سرانجام عاجز شدند، او را جوابکردند و جنازة
مشرف به موتاش را روی دستام گذاشتند: «متأسفیم!»
ذبیح الله به خانه برگشت و از آن روز زمینگیر شد و مانند ماری زخمی به دور خودش چمبره زد. نه، هیچ امیدی به بهبودیاش نبود، مدام از دردی ناپیدا مینالید، زیرلب دعا میخواند، از خداوند آمرزش میطلبید، و برخلاف آن سالها که با مشت و لگد به جانام میافتاد، مانند پیر زنها با صدائی ضعیف و جوجهخروسی نفرینام میکرد:
«…الهی که روز خوش نبینی، کجائی، کجا رفتی؟»
اتاق ذبیحالله بو گرفته بود و من اگر چه عود و اسپند میسوزاندم، ولی هربار برایش آب و غذا می بردم، باید با دستمالی معطر جلو بینیام را میبستم و بسختی چند دقیقه در آنجا دوام میآوردم. در حقیقت از او و از مشاجره میگریختم، بیفایده بود. من و ذبیحالله، چند سال تمام با جنگ و جدال بیپایان، تنش و تشنج مدام روزگارگذرانده بودیم، خسته و فرسوده، دلزده و بیزار شده بودم و بعد از بیماری کوتاه آمده، سپر انداخته بودم، به توصیة پزشک، هفتهای چندبار او را با صابونطبّی توی حوضچة سیمانی پستو (وان) میشستم، روی زخمهایش پودر و پماد میمالیدم و یا تنظیف سفید میبستم و مانند طفلی علیل توی جا می خواباندم:
« کجا رفتی خانم؟ کجائی؟… چرا از من فرار میکنی؟»
« می رم پیش نرگس، دخترک تنهاست، چکارم داری؟»
حدود یک سال پیش، زمانی که ذبیح الله هنوز از پا نیفتاده بود، زنی زنگ در حیاط ما را زد، توی کوچه جیغ کشید، نرگس را به طرف من هل داد و بیخ دیوار تف انداخت: « بیا بگیر، بیا، تولة آقا رو بزرگش کن»
مادرِ نرگس، زنِ مطلّقة ذبیحالله بود، چند ماهی نفقه نگرفته بود و به همین خاطر «تولة» او را برای ما تحفه آورده بود تا از «آقا» و همسر جوان و آلامد آقا انتقام میگرفت و لابد زندگی را بکامام زهر میکرد. خبر بیماری لاعلاج ذبیحالله که متواتر شد، سایر صیغهها و میراثخواران او به مرور زمان از گوشه و کنار ولایت پیدا شدند و به فکر افتادند تا کار از کار نگذشته، احوالی از آقا میپرسیدند، گذشتهها را بیاد او میآوردند تا شاید در وصیّت نامه اش آنها را از یاد نمیبرد: « خدایا، چه مردی، چه نازنینی، آقا، آقا. یک پارچه آقا… نه، نه، سزاوارنیست، انشاءالله شفا پیدا میکنه…»
باری، ذبیح الله مخالف تحصیل اناث بود و عیالِ آقا، نرگس را به مدرسه نفرستاده بود و من که صبح تاشب در آن حصار دلگیر زندانی بودم و بجز پرستاری و خانهداری کاری نداشتم و هرگز از خانه بیرون نمیرفتم، دور از چشم ذبیحالله و مادرش به نرگس درس میدادم. هر چند دیوارهای خانة ما انگار موش داشت، انگار چشمهائی از سوراخ دیوار مرا میپائیدند و سایهام را راه می بردند، نه، هیچ چیزیاز آنها پنهان نمیماند، دیر یا زود به گوش کلاغ کور، ذبیحاللهخان و همسایهها میرسید تا شایعهها میساختند و یک کلاغ چهل کلاغ میکردند.
« خانم، صدبار گفتم به اون توله سواد یاد نده، نمیخوام مثل تو بی دین، دریده و بی حیا از آب در بیاد»
ذبیحالله اگر چه سنگهایش را با «خانم» حق کرده بود، اگر چه از مدتها پیش پی به رازم برده بود، از نامهها و یادداشتهایم خبر دار شده بود، حتا چند بار با کمربند سرتاسر بدنام را کبود کرده بود، ولی از لج طلاقام نمیداد تا عذاب میکشیدم. ذبیحالله، آن مار زخمی و پر زهر از من متنفر بود، مدام نیش میزد، آگاهانه و با طنز، بجای «عیال!!» میگفت: «خانم!!». این واژه، در فرهنگ او به معنای فاحشه بود.
« نرگس اگه درس نخونه مثل باباش خرافاتی و خر بار میاد.»
« زنکة دهن دریده، حالا دیگه کارت بجائی رسیده که به من …»
روزگارم مانند یک زندانی محکوم به اعمال شاقه میگذشت. جان به لب شده بودم، آن جنازة بویناک نه میمرد و نه مرا طلاق می داد. کلاغ کور، بنا به سفارشاکید ذبیح الله، در حیاط خانه را قفل میکرد و کلید را با خودش میبرد تا خانم به دَدَر نرود و آبروی او را بیشتر از این نبرد. این جمله را بارها با صدای بلند به مادرش گفته بود و مدام مکرر میکرد:
« مرغیکه توی منزل من دونه میخوره و میره تو خونة همسایه تخم میذاره، باید لنگه گیوه پاره به پاش ببندی»
مشاجرهای در پیش بود و نباید نرگس میشنید. تا درگاهی رفتم و سرک کشیدم. خیالام از جانب نرگس راحت شد، دخترکگاهی تا پشت در اتاق میآمد و دورادور نگاهی به بیمار میانداخت و بر میگشت. نرگس از پدرش میترسید، بیش از چند بار ندیده بود و علاقهای به او نداشت.
«تو، تو اگه خرافاتی و متعصب و بدکنش نبودی به من نمیگفتی بهائی، هرجائی، اونکلاغ کور، مادرِ مکرّمة تو، خیال میکنه هرکسی کتاب بخوونه، هر دختری که به مدرسه بره جنده، کافر و بهائییه …»
« آخ، اگه سَرِ پا بودم روی همة اون آت و آشغالا نفت میریختم و دوباره توی حیاط آتیش میزدم. آخ خ خ …»
«تو دیگه از جات بلند نمیشی، دیگه سَرِ پا نمیشی، داری تقاص پس میدی، ذبیحالله خان، مرد مؤمن، تو چند سال خون منو توی شیشه کردی، سزاواری، حالا بکش، آره، من دیگه به حرف تو تره خرد نمیکنم، کتاب و روزنامه میخرم، شبها کتاب میخونم، بهکوری چشم تو یه رادیوی ترانزیستوری خریدم، روزها به موسیقیگوش میدم، به ویلون یا حقی، به سه تار عبادی، به صدای دلکش و مرضیّه، توی اتاق با نرگس میرقصم، آواز میخونم، حالا دیگه هرچی دلم بخواد مینویسم، نامة عاشقونه، شعر، قصّه، خاطره، میدونی آقا، همة اون بلاهائی که سرم آوردی، همه رو دونه دونه، نوشتم، ریز به ریز نوشتم، فهمیدی آقا؟ من بهائی نیستم، هر جائی نیستم، من عاشقم، آره، عاشقِ مهران! حالا بسوز، من از تو و از این زندگی و از دار و ندار تو بیزارم، من آدمم، میخوام مثل یه آدم زندگیکنم…»
« … تو آدم نیستی، تو یه پتیارة هرجائی و بی شرم و حیائی …»
« من اگه هر جائی و پتیاره بودم به تو مرگ موش می دادم.»
« از کجا معلوم که تا حالا به من سّم نداده باشی، ها، خیالکردی من خرم، کی توی غذای من کافور میریخت، کی؟ کی؟ … برو به فاسقت بگو، برا مهران بنویس، منم توی وصیّت نامه م مینویسم، همه چی رو …»
« حالا که میخوای بنویسی، این یکی رو هم بنویس…»
از خشم دیوانه شده بودم، دیوانه. ناگهان فکر بکری به سرم زد. به اتاق بغلی دویدم، گرامافون ترانزیستوری را از بالشام در آوردم، دوان دوان برگشتم، پرده های پنجره ها را کشیدم، چفت پشت در را انداختم، جلو چشمهای از حدقه به در جستة او برهنه شدم، لخت مادر زاد، دستگاه را گذاشتم لب طاقچه، سرمست و دیوانهسر چرخیدم و چرخیدم و رقصیدم.
…نام آن حرکتها رقص نبود، نفرت و بیزاری بود، خشم و عصیان زنی زندانی بود که اگر سر و دست و کمر نمیجنبانید، اگر زوزه نمیکشید و اشک نمیریخت، برای همة عمر فلج یا کر ولال می شد. تا کی رقصیدم، تا کی دور خودم چرخیدم و نعره زدم، نمیدانم، در و دیوار، سقف اتاق دور سرم میچرخید، ذبیحالله را نمیدیدم، صدای او را نمی شنیدم، بیخ دیوار افتادم و گره خوردم، تا کی؟ نمیدانم…
« کولی، رقاص، من که مُردم برو تو کافة ساز و ضربی برقص.»
« تو سگ جونی، هفت تا جون داری، هفت تا. نه، تو تا منو هلاک نکنی نمیمیری، تو، تو سگ جونی … سگ جون، سگ جون …»
« پتیاره، بلند شو خودتو بپوشون، اینجا جنده خونه نیست»
« میبینی، حوری بهشتی مثل زن پتیارة تو نیست، ببین، خوب تماشا کن… دیگه هیچوقت دستت به عاطفه نمیرسه، حوری! برو، به دیار باقی بشتاب، برو زیر خاک، زیر خاک از حوری و حوض کوثر خبری نیست آقا، بیخودی به درگاه خداوند دعا نکن، خدائی وجود نداره، بهشتی وجود نداره، دیار باقی وجود نداره، نه، زیر خاک فقط مار و عقرب وجود داره»
« خفه شو کافر حربی، خفه شو، خفه، عرش می سوزه.»
« عرش کجا بودکه بسوزه؟ عرشی وجود نداره احمق، میفهمی؟ دوران اعمال شاقة من تموم شد، منتوی این زندون میمونم، ولی دیگه به تو دست نمیزنم، آره، یه کلفت بیار تا ازت پرستاری کنه، خلاص…»
شمدی روی سرم انداختم، گرامافون را بر داشتم، توی لباسهایم پیچیدم و از اتاق بیرون زدم. نرگس، زیر سایة نخل، لب حوض چندک زده بود، کتابکهنهاش را روی زانوهایشگذاشته بودو درگلو گریه میکرد. کنار دخترک نشستم و به مهر دست روی موهایشکشیدم:
« نترس عزیزم، دیگه دعواها تموم شد، دیگه جیغ نمیکشم.»
« خاله، من، من میخوام برم پیش مادرم. دلم براش تنگ شده، دیشب خوابشو دیدم، تو خواب گریه کردم، به آقا بگو … به بابام بگو …»
مادرِ نرگس، گویا اغلب روزها در محلّه و کوچة ما میپلکید و به هوای دیدار دخترش چندبار از جلو خانة ذبیحالله خان میگذشت. گیرم دَرِ حیاط شب و روز قفل بود و او تا مدتها، تا زمانیکه من ذبیح الله را به امان خدارها نکردم، به مرادش نرسید. من سرانجام عاجز شدم و از پرستاری بیماری که مدام دشنام میداد، سر باز زدم و کلاغ کور، بناچار کلفتی از ده آورد و گشایشی در کار من و نرگس بوجود آمد. مادر ذبیح الله، ماه منیر را به خرج شکم اجیر کرد، اتاقک بیپنجره و تاریک گوشة حیاط را در اختیار او گذاشت و بعد از چند ماه، کلیدِ درِ حیاطِ خانه را نیز مانند گردنبندی به گردنِ ماهِ منیر انداخت و نگهبانی ما را به او سپرد. ماه منیر مانند برّه آرام، ساده لوح و مهربان بود و نمیفهمید چرا قدغن کرده بودند و زن ذبیح الله خان حق نداشت با او به بازار و یا مغازههای سر خیابان برود و چرا از اتاق بیرون نمیآمد، مدام کتاب میخواند و یا مینوشت. ماه منیر کنجکاو شده بود و من گاهی، قصهای را که خودم نوشته بودم، برای او میخواندم. ماه منیر که تازه بالغ شده بود، جای سارا، جای دوستام را گرفته بود و وقتی در قصّهها، به معاشقة پنهانی دختر و پسری، در آب سرد چشمه، در سایة نیزار میرسیدم و از پستانهای برهنة دختر میگفتم که در تمنائی سوزان ورم کرده بود، گونههایش از شرم گل میانداخت و به نفس نفس میافتاد. من این قصّه ها را پیشترها برای سارا خوانده بودم و از توّجه و واکنش ماه منیر حیرت میکردم. او بر خلاف سارا انگار جادو میشد، سرا پا گوش و خاموش میماند، موعظه نمیکرد و هرگز حرفی از بیعفّتی و بیحیائی نمیزد. ماه منیر در کوره دهی، زیر آفتاب سوزان و نخلها، دور از چشمه و نیزار، دور از اخبار و احایث آخوندها، با برّه و بزغاله بزرگ شده بود و روزی که به خانة ذبیح الله آمد، هنوز موها، تنبان و پیراهناش بویِ خاکِ بیابان، بویِ پشم و پشگل گوسفند میداد و به همه چیز با ناباوری و چشمهای گشاد شده از حیرت نگاه میکرد و مانند برّه آهوئیکه تازه به دام افتاده باشد، توی حیاط درندشت میچرخید و میچرخید و پاورچین، پاورچین به اتاق ذبیح الله میرفت، هربار رنگ پریده و هراسان بیرون میزد و باز با درماندگی رو به من بر میگشت و آهسته میپرسید:
« خانم بزرگ رفت؟… رفت؟ کجا رفت؟»
«کلاغ کور الان بر میگرده، رفت از دواخونه پماد بخره»
نگاه ماه منیر به حلقة ازدواجام افتاد، میخ شد و انگار خودش را از یاد برد. دخترک مات و حیران مانده بودو چشم از انگشتری بر نمیداشت. درخشش دانه های ریز الماس چشمهای او را خیره کرده بود.
«ماه منیر، دعا کن این حلقه از انگشتم در بیاد، ازش بدم میاد، تا حالا چندبار زور زدم درش بیارم، نشده، نتونستم.»
ماه منیر چند قدم به تردید برداشت تا از نزدیک آن را میدید.
« ببینم، چرا دوباره اینجوری، با پیرهن پاره … مگه، مگه من بتو چند تا پیرهن تمیز ندادم؟»
« بله، بله … ولی آخه …آخه خانم بزرگ…»
کلاغ کور از مدتها پیش، از زمانی که ماجرایکافور پیش آمده بود
و تهمت به من زده بود و شایعة «چیز خور» کردن ذبیحالله را پراکنده بود، با «زنکة فاجره» رو در رو و همکلام نمیشد، هربار به آنجا میآمد، به در و دیوار، به زمین و آسمان فحش میداد تا بهگوش «زنکة سلیطه» میرسید. اگر امر و یا سفارشی در مورد نگهداری و مراقبت ذبیحالله داشت و قرار بود دستوراتی صادر کند، به عمد، روی ایوان، جلو پنجرة اتاقِ من میایستاد و صدایش را چند پرده بالا میبرد تا آن «عایشه!» نیز میشنید. کلاغ کور، از روزی که چند دست لباس نیمدار به ماه منیر بخشیده بودم، برآشفته بود، مدام بهماه منیر توپ و تشر میزد، برای دخترک خط و نشان میکشیدکه اگر مانند کلفت سلیم آقا سر به راه و گوش بفرمان نباشد، اگر خودش را گم کند و ادا در بیاورد، او را به ده برمیگرداند تا مثل قدیم توی طویله با بز و بزعالهها زندگیکند. به گمان او «زنفاجره» با بذل و بخشش از کیسة خلیفه، آن دخترة دهاتی را متوّهم و متوّقع کرده بود. به همین دلیلکفش و جوراب و پیراهنهای اهدائی مرا از او پسگرفته بود. هرچند این ظاهر امر و بهانه بود، بعدها فهمیدم که نگرانی کلاغ کور به دلیل دیگری بود.
«آخه اجازه نمیده پیرهنی رو که شما دادین بپوشم.»
« ماه منیر، به من بگو خاله عاطفه. فهمیدی؟ کلاغ کور گُه خورد، این لباسها رو مناز خونة بابام آوردم، ربطی به اونا نداره»
فردای آن روز دوباره قار قار کلاغ کور توی ایوان طنین انداخت:
« دختر، مگه من بتو نگفتم قرتی بازی موقوف، ها؟ برو در بیار، لازم نکرده مثل اون فاجره چُسان فُسان کنی، برو جُلِ خودتو بپوش.»
« خانم بزرگ، آخه، … آخه خاله عاطفه خودش …»
« من خانم نیستم، حاجیهم، دوبار رفتم مکّه، گفتم برو در بیار»
« آخه حاجیه، آقا از این پیرهن خوشش میاد. خودش گفت… »
« …اگه یه دفعة دیگه رو حرف من حرف بزنی، بیرونت میکنم؟»
کلاغ کور چند نوبت نحوة شستشوی زخمهای ذبیحالله و پودر و
پماد مالی را به ماه منیر آموخته بود، بعد از رو شدن ماجرای کافور، غذای او را شاگرد چلوکبابی، ظهر و شب از چلوکبابی دوست قدیمیاش میآورد و من برای سه نفر غذا میپختم، تویاتاق خودم جداگانه سفره میانداختم و برای سه نفر بشقاب میچیدم. ماه منیر روزهای اوّل به چشم بانویِ خانه به من نگاه میکرد، خودش را هم سر و همشأن همسرِآقا نمیدانست، کنار سفره معذّب مینشست و دستاش بسختی بسفره دراز می شد. گیرم به مرور زمان پی به تنهائی و بیهمزبانیِ من برد، آرام آرام جلو آمد، ترساش ریخت، به تهدیدهای کلاغ کور اهمّیتی نداد و مانند نرگس با خاله عاطفه انس و الفت گرفت. ماه منیر آخر شب که نرگس میخوابید و ناله های آقا میبرید، بیسر و صدا، روی پنجة پا بهاتاق میخزید، درگوشهای چمباتمه میزد، چانهاش را رویکندة زانوهایش میگذاشت، مانند گربه به من چشم میدوخت و منتظر میماند تا برایش قصّه میخواندم:
« انگار معتاد شدی منیر، آره؟»
تلفن زنگ زد، دوستانی که از هلند آمده بودند، نشانی بیمارستان و شمارة اتاق را پرسیدند.
- صفا، اگه خسته شدی، بریم بیرون یه چرخی بزنیم، بعد…
- نه، نه، یه جرعه آب به من بده، بخوون، خسته نیستم. تا بچّهها برسن وقت داریم، بخون.
« ماه منیر، شکوه برفگیر شده، هنوز گرفتاره، هر وقت از محاصرة گرگها نجات پیدا کرد …»
« خاله عاطفه، کوه کبود کجاست که شکوه میخواد بره اونجا»
نم چشمهایم را با گوشة دستمال خشک کردم و رو برگرداندم:
« فردا شب میفهمی، فردا شب دنبالة قصه رو برات میخونم»
ماه منیر یکدم خاموش شد و بعد با تردید پرسید:
«خاله عاطفه، آخه چرا آقا این حرفها رو پشت سر تون میزنه؟ میگه سم تو غذاش ریختی، میگه میخوای سر اونو بخوری؟»
« نبینم خبرچینی و خبرکشیکنی ماه منیر. من میدونم مردکه چی پشت سرم میگه، این مزخرفات برام تازگی نداره، فهمیدی؟»
« من هیچی به آقا نگفتم خاله عاطفه، بخدا قسم هیچی نگفتم. خودش گفت از تو بدش میاد، میخواد منو بگیره، عقدم کنه، گفت …»
« چی؟ مگه این جنازه هنوز… ماه منیر، مگه … به من نگاه کن.»
«خاله عاطفه، بخدا تقصیر من نیست، بخدا آقا هر دفعه …»
« در باغ سبز نشونت داده، آره؟ چیگفت ماه منیر، مبادا، مبادا»
« من نمیدونم خاله عاطفه، حاجیه واسة بابام کاغذ نوشته.»
نفهمیدم چرا و کی از اتاق بیرون پریدم، پردة پنجرة ذبیح الله را کنار زدم و دیوانه وار هوار کشیدم:
« جنازه، شرمکن، حیا کن، داری میمیری، سر رفتن میخوای از یه باکره کام بگیری. جانور، نمیذارم، نه، این آرزو رو به گور میبری»
ذبیحالله روی تخت نیمخیز شد، زار و نزار، سیاهزرد، بگو میّت:
«زوزه نکش خانم، زوزه نکش، ماه منیر صیغة من شده. خانم، من مسلمونم، من مثل تو کافر و بی دین نیستم، مگه من میذاشتم یه نامحرم تر و خشکم کنه؟ مگه میذاشتم زنِ نامحرم دست به من بزنه؟»
« حیوون، لاشخور، تو خجالت نکشیدی، خجالت نمیکشی… »
« … چرا، مگه مثلتو فاسق دارم، این دختر بنا به سنّت پیغمیر به من حلال شده، حلاله. منکار خلاف شرع نکردم. من با رضایت دختر و با کسب رضایت پدر و مادرش …»
«بگو اونو خریدم، کنیز زرخرید. سگ رید توی سنّت و شرع تو…»
«به خدا و پیغمبر فحش نده کافر حربی، سلیطه، سنّت و شرع ما هیچ ایرادی نداره، استخوون تو کجه هرجائی، تو فاسدی، تو، تو …»
« لاشخور، کفتار بویناک، یه زن هرجائی هزار بار بتو شرف داره!»
مانند صرعیها سر تا پا میلرزیدم، زبانام بند آمده بود، تا پیش چشم او زانو نمیزدم، به اتاقام برگشتم و در را بستم: « آی کلاغ کور…» آری، منکور و کر و خوش خیال بودم، حاجیه به وعدهاش وفا کرده بود، از « عایشه» انتقام گرفته بود: « ها، عایشه، تو خیال میکنی تحفهای، خیال میکنی واسة ذبیحالله زن قحطه، فردا یه ماه شب چهارده براش میگیرم»
کلاغ کور ماه منیر را برای ذبیحالله صیغه کرده بود تا با او محرم می شد و مشکل شرعی پیش نمیآمد، گیرم بیمار به پرستار قول داده بود و گویا کار از کار گذشته بود. اگر ذبیحالله ماه منیر را به زنی میگرفت، این همسر قانونی نیز از ماترک شوهر ارث میبرد و اینهمه به صرفة حاجیه و میراثخواران ریز و درشت ذبیح الله خان نبود:
«دخترة خر دهاتی، اینقدر کِرم ریختی تا به مرادت رسیدی و کار خودتو کردی، نه، انگار اونقدرها احمق وکودن نیستی، نرم زیر دوندون اون بیچارة ناخوش رفتی، گولش زدی تا عقدت کنه و وارث بشی، بیا، بفرما»
شاید اگر ذبیحالله پیر زن و سایر میراثخواران را تهدید نمیکرد، عذر ماه منیر را میخواستند و او را پیش از مرگ آقا به ده بر میگرداندند. ذبیحالله در بستر بیماری افتاده بود، مدام بزاری مینالید، مادرشرا به قرآن قسم میداد تا دست از سر دختر بیچاره بردارد و رضا ندهد که او در میانه سالی، ناکام و حسرت به دل از این دنیا برود. من هر روز از پشت پرده، به گفتگوی مادر و فرزند و به پچپچة آدمهائیکه بتازگی بخانة ما میآمدند، گوش میدادم و بیزار از همه چیز، با نرگس روزگار میگذراندم.
« چی شده ماه منیر، چرا پشت در واستادی، بیا، بیا تو»
ماه منیر بعداز بگو مگوی ما تنها غذا میخورد و اگر در آشپزخانه با من رو به رو می شد، نگاهش را با شرمندگی میدزدید.
« خاله عاطفه، اینکاغذ رو یه دختری سرکوچه به من داد. گفت
بده به عاطفه، گفت مواظب باشکسی نفهمه.»
سارا چند کلمهای شتابزده نوشته بود. مهران از پایتخت به جشن عروسی صمد فراش می آمد و شاید دو سه روز در ولایت می ماند.
«خاله عاطفه، بخداکسی نفهمید، من به حاجیه و به آقا نگفتم، به روح مادرم قسم نگفتم، تازه، من که سواد ندارم.»
« کاش به اونا گفته بودی ماه منیر، دیگه برام مهم نیست.»
« خاله سمیرا، مگه اون دختره چی نوشته که گریه میکنی؟»
غمباد گرفته بودم و گاه و بیگاه، بیصدا اشک میریختم.
« به حال شکوه گریه میکنم، آخه توی برف و بوران گم شده.»
ماه منیر در قصهها بارها اسم «شکوه» را شنیده بود و بو برده بود که روز و روزگار خاله سمیرا شبیه سرنوشت آن زنِ آواره بود:
« خاله عاطفه، من امروز کلید رو گذاشتم توی قفل، به خدا به آقا نمیگم. برو پیش بابا و ننهت، برو پیش خواهرات تا دلت وابشه!»
« من اگه جائی و کسی رو داشتم از دیوار میپریدم توی کوچه و میرفتم، مطمئن باش که قفل و زنجیر مانع سمیرا نمیشد.»
« با پدر و مادرت قهری، نمیخوای بری خونهتون، پیش اونا؟»
«بابام منو به نرخ روز به ذبیحالله فروخته، مادرم به این امر خیز رضا داده و خواهرام با دمشون گردو شکستن. نه، من کسی رو ندارم.»
« چرا نمیری به تکیه ناوه؟ مگه از اینجا خیلی دوره؟»
« تکیه ناوه؟ ماه منیر، بگو ببینم، تو، تو از کی شنیدی؟»
« دیشب توی خواب داد میزدی خاله عاطفه، تو خواب …»
از زمانی که مهران از ولایت رفته بود، شکوه بیچارة قصه های من در کوه وکمر، در برف و بوران سرگردان بود. گاهی به دینه کبود وگاهی به مرند و به تکیه ناوه میرفت و هرگز به مقصد و مقصود نمیرسید. ماه منیر که شاهد عشقبازیهای شکوه بود و هربار گُر میگرفت، پیشاز جاری شدن خطبة عقد، از ذبیحالله فریب خورده بود، توی حوض سیمانی پستو، تسلیم تمنّا و وسوسههای تن شده بود و خَرِ حاجیه بی دردسر از پل گذشته بود. کلاغ کور که پی به راز بیمار و پرستار برده بود، پشت گوش میانداخت و محضردار را به خانه نمیآورد. قوچگلّه، ذبیحالله، سَرِکیسه را شل کرده بود، ماه منیر هر روز لباس تازهای میپوشید، به بازار میرفت و النگو، گوشواره و انگشتری میخرید و دور از چشمکلاغ کور، توی کیسهای پنهان میکرد. گیرم نرگسکنجکاو و هشیار، همه چیز را دیده بود و حتا یک بار سر زده به پستو رفته بود و از من میپرسید چرا ماه منیر، برهنه، توی آب حوض، روی شکم آقا نشسته بود و چرا…؟
« ببین، تا دیر نشده به آقا بگو یه محضردار بیاره عقدت کنه!»
ماه منیر سرخ شد، نگاهاش را از من دزدید و مانند گربه از اتاق بیرون خزید. داد زدم «واستا». دَمِ در پا سست کرد.
« ماه منیر، شنیدی چیگفتم؟ ها؟ تا دیر نشده بجنب!»
« حاجیه میگه سن من قانونی نیست، تا شانزده سالگی چند ماه مونده، میگه باید چند ماه دیگه صبر کنم تا …»
« چی؟ چند ماه دیگه اونکفتار سقط میشه، من شناسنامة تو رو دیدم، تاریخ تولد تو رو میدونم، ماه منیر، تو اوّل بهار امسال شانزده ساله شدی، شانرده ساله، فهمیدی؟ کلاغ کور دروغ میگه. »
ماه منیر به گریه افتاد و رفت. نرگس با انگشتهایش تا ده شمرد:
« من ده سال دیگه شانزده ساله میشم خاله، ده سال …»
نرگس اگر چه هنوز پیچیدگیهای زندگی را نمیفهمید، ولی بطور غریزی احساس میکرد که در آن خانه، هیچ چیزی و هیچ کسی سر جای خودش نبود. از آنهمه آدمی که بتازگی میآمدند و میرفتند، هیچکسی به به او توجهی نداشت. حتا حاجیه، مادر بزرگ حال او را نمی پرسید. نرگس پژمرده و منزوی شده بود و روز به روز بیشتر به من میچسبید و شبها، از
ترس دیو سیاه کنار من میخوابید.
« بخواب عزیزم، من امشب یه تک پا میرم بیرون!»
آن شب از شوق دیدار مهران بیتاب شده بودم، همینکه پلکهای نرگس سنگین شد، ازجا برخاستم تا از نردبان بالا میرفتم و از یالدیوار به کوچه میپریدم. گیرم نیازی به این کار نیفتاد، دَر باز مانده بود، ماه منیر در تاریک، روشنی، پشت ستون ایوان ایستاده بود، دورادور مرا میپائید و لابد قصة «شکوه» را بیاد می آورد، قصّة آن زن دلباخته را که پشت پا به همه چیز زده بود و در جستجوی یار و دلدار کوه و دشت و بیابان را زیر پا میگذاشت و هربار سراسیمه از خواب میپرید و میدید که حتا یکقدم به آن عزیز نزدیک تر نشده بود، حتا یک قدم! هربار چشم باز میکرد، حیران و ناباور به در و دیوار اتاق خیره می ماند و چشمهایش پر میشد.
« به به، عاطفه، السلام و علیک یا «بهائی» … کجائی تو دختر؟»
تاجبانو زیر تیر چراغ برق کوچه ایستاده بود، در تنهائی، به صدای ساز و آوازی که از راهی نه چندان دور میآمد، همراه سایهاش میرقصید و زیر لب آواز میخواند: امشو چه شووی ست، شو دزدیدن یار… »
« مگه خل شدی تاجبانو، با سایه ت میرقصی؟»
« بله عزیزم، این سایه از همه با وفاتره، یه عمر پا به پای تاجبانو اومده و داره میاد… راستی، این حرفها چیه که مردم پشت سرت میزن؟»
« حرف باد هواست، حرف رو باد می بره تاجبانو»
«حق با تست عاطفه، مردم حرف مفت میزنن، باید یه گوشتو دَر کنی و یکی رو دروازه، زبونم لال، تو اگه به شوهرت سم داده بودی، لابد تا حالا هفت تا کفن پوسنده بود، مگه نه؟ ولی شایعه که طرف تجدید فراش کرده. حقا که خداوند تبارک و تعالی، نعمت و رحمت و همة چیزای خوب این دنیا رو فقط و فقط واسة مؤمنین آفریده… »
تاجبانو پی به احوالام برد و دست از لودگی برداشت:
« مبادا ازم به دل بگیری دختر، شوخی میکنم، بیا، منم مثل تو
دعوت ندارم، عروسی صمدفراش دعوتی نیست، آره، عموعبدالوهاب میگه: هر که آمد، خوش آمد! نه دختر، خدا وکیلی این پیرمرد واسة صمد فراش پدری کرد، سنگ تموم گذاشته، تماشائییه، خدا خیرش بده.»
چرخی زیر نور چراغ زد و قری به کمرش داد و به آواز خواند:
« شب زفاف کم از تخت پاشاهی نیست،
بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد. »
«اگه عمو ممد خدابیامرز زنده بود، وسعش نمی رسید و هیچوقت
نمیتونست با اینهمه دنگ و فنگ واسة صمد آقا عروسی بگیره، خدا دو تا پسر عبدالوهابو براش نگه داره، گیرم ابراهیم، پسر بزرگه اداره جاتی شده، حقوق و در آمدی نداره، گویا مهران یه مدتی تو تبریز با دامادشون زد و بند داشته، مایه و پول و پلهای به دستش رسیده و جور پیرمرد رو کشیده، من این حرفها رو از همسایه ها شنیدم. خدا واسة آدم خیرخواه میسازه. »
« مهران جادة ترانزیت رو توی مرند کنترات کرده بود. نه عزیزم، اون پولیکه به باباش داده، از راه زد و بند به دست نیومده»
« عاطفه، انگار تو سایة مهرانو راه می بری و بهتر از من خبرداری، خب، چرا اینکار نون و آب دار رو ولکرده و رفته توی ده معلم شده؟ مگه مغز خر خورده؟ مگه یه معلم چقدر مواجب میگیره؟»
کنایة تاجبانو را نشنیده گرفتم. سارا از راه رسید و جواب داد:
«… مهران ما از معلمی خوشش میاد، همهکه دنبال پول و مقام و منصب نیستن. مهران اگه میخواست میتونست بورس دانشگاهی بگیره و مثل بقیّه جوونا بره خارج تحصیل کنه، به مقام و منصب برسه.»
« بورس دیگه چیه سارا، هابله؟ بورس خوردنییه یا مالیدنی؟»
« خدا ذلیلت نکنه تاجبانو، نمیشه یه دقیقه با توجدی حرف زد»
«آیخدا، قر تو کمرم فراوونه، نمیدونم کجا بریزم … بریم، بریم»
خانة عمو عبدالوهاب غلغله بود، زیر نخلهای جوان و لابهلای شاخ
و برگ درختهای نارنج، لیمو و پرتقال، چراغانی کرده بودند و مطربها، روی تخت چوبی نشسته بودند، ساز و دهل میزدند و جوانها میرقصیدند. زنها پشت سر مردها، دورادور بهتماشا ایستاده بودند و چند تا دختر دم بخت، در بارة ماجراهای حمام، پاهای پشمالوی قمر و داورهای نظافت که گویا از مچ پا تا کمر او مالیده بودند، پچپچه میکردند و میخندیدند. توی اتاق عروس جای سوزن انداختن نبود و من تا پلک بر هم بزنم، تاجبانو با ضرب و زور راه بازکرده بود و حالا برای عروس قر میریخت و آواز میخواند. جلو در ایستادم و یکدم منتظر شدم تا شاید سارا از اتاق بیرون میآمد، نیامد. او را در ازدحام جمعیّت از چشم انداختم، به حیاط برگشتم، روی پنجة پا بلند شدم و از سر شانههای زنها سرک کشیدم، مهران همراه جوانکی ریزه، سرخوش و خندان میرقصید، انگار مست بود، انگار سرگیجه داشت، گاهی تعادلاش بهم میخورد و دلام در سینهام می لرزید و بیاختیار با او کج و مج میشدم، با او، با صدای ساز و دهل پا برمیداشتم و او را با شور و شوق همراهی میکردم و مانند تاجبانو، انگار با سایهام میرقصیدم. گیرم رقص زیبا و پایکوبی من و مهران را کسی نمیدید و شور و حالام را نمیفهمید. در سرتاسر آن شب یک دم چشم از مهران بر نداشتم، همه جا با نگاه او را دنبال میکردم، اگر یکدم در انبوه جمعیّت نا پیدا میشد، قلبام به تپش میافتاد، قفسة سینه ام بشدت درد میگرفت و با بیصبری به هرسو گردن میکشیدم و بی تابانه پر پر میزدم و تا صدای او را نمیشنیدم و یا لبخند او را نمیدیدم آرام نمیگرفتم. درسرتاسر آنشب به نیّت شکار نگاه مهران به هرسو میرفتم و سر راه او کمین میکردم، ولی موفق نمی شدم تا نگاه او را یک ثانیه، حتا یک ثانیه به دام بیندازم، متوجة گذر زمان نبودم، بجز مهران و نگاه او، همه چیز را از یاد برده بودم، قصد داشتم چشمک بزنم و با سر و چشم و ابرو اشاره کنم. این فکر بکر در خانه از ذهنام گذشته بود، باید در فرصتی مناسب به او چشمک میزدم تا شاید به مرادم پی میبرد، به من نزدیک میشد، شاید توی باغی در صحرا با او قرار دیدار میگذاشتم و همه چیز را از ابتدا تا به انتها به او میگفتم و شاید، شاید …
من با این خیال خام سر از پا بیخبر به عروسی صمد فراش رفته بودم، راه دیگری بنظرم نرسیده بود و بنظرم نمیرسید. آخر شب نا امید شدم و تصمیم گرفتم تاجبانو را واسطه کنم. گیرم مهران ناگهان غیب شد، رفت و دوباره برنگشت. گویا مهران به منظور دیگری در صحرا قرار گذاشته بود، قرار سیاسی! منتها من در آن روزگار از دنیا، آرمان، آرزوها و اهداف او بیخبر بودم و مانند تاجبانو گمان میکردم با دوستاناش به شادخواری و خوشگذرانی به صحرا رفته بود. شب از نیمه گذشته بود، مهران نمیآمد و دلام بار نمیداد به خانه برگردم. در گوشة حیاط، آنقدر پا به پا مالیدم تا مهمانها و مطربها رفتند و بعد، با اکراه، آرام آرام و پاکشان از بیخ دیوار راه افتادم. تاجبانو از مطبخ بیرون آمد و خیره خیره نگاه ام کرد:
« تو انگار ناخوشی، چی شده، چرا رنگت اینجوری پریده، چرا …»
«فردا، فردا بیا، تاجبانو، فردا بیا خونة ما تا همه چی رو بگم»
سراسیمه از خانة بابای مهران بیرون دویدم، تویکوچه بغضام ترکید و به هقهق افتادم. در آنگرما و در آن هوای دمکرده لرزم گرفته بود، تب کرده بودم، بیصدا، زیر بال چادرم اشک میریختم و سر به زیر و دلشکسته رو به خانهای میرفتم که از مدتها پیش زندانام شده بود. آن شب عجز، درماندگی و ناتوانیام را با تمامی ذرات وجودم احساس کردم و در خودم شکستم. اگرچه کسی پی بهرازم نبرده بود، ولی پیش خودم خوار و ذلیل و زبون شده بودم، تحقیر شده بودم و میدانستم که اینهمه پایان کار من نخواهد بود، میدانستم که از آنگرداب بسلامت بیرون نمیآمدم و عشق مرا سرانجام رسوای عالم و آدم میکرد. که عشق مرا از پا میانداخت و به هر کجا که اراده میکرد، می برد. آری، از مدتها پیش فهمیده بودم که از خودم ارادهای نداشتم. نه، اغلب خلاف تصمیمیکه گرفته بودم رفتار میکردم، نیروئی نامرئی افسارم را بدستگرفته بود و مرا با خود میبرد، به کدام سو و به کجا نمیدانستم. شهر خلوت و آرام بود و من بی واهمه قدم بر میداشتم و شاید اگر بو میبردم مهران به کدام باغ رفته بود، راهم را به آن سوکج میکردم و می رفتم و می رفتم و می رفتم تا او را می یافتم.
« آقا مرد …، سر شب تو حوض جان داد!»
آه… به خودم آمدم و ماه منیر را در روشنانی چراغ برق شهرداری دیدم. کلاغ کور او را بیرون انداخته بود، زنِ صیغهای ذبیحالله، چشم به راه من، کنار بقچهاش نشسته بود و انگار سرتاسر شب گریه کرده بود:
« آقا مرد… خاله آقا مرد، حاجیه منو بیرونکرد.»
- کدام آقا مرد مهران، من اگه صدای تو رو نمی شنیدم، این اتاق رو پیدا نمیکردم، درود بزرگوار … درود …»
اتاق کوچک جا برای همه نداشت و صندلی به اندازة کافی نبود، بنا به پیشنهاد صفا صندلی چرخدار او را به محوطه بردم و دوستانی که از هلند آمده بودند، در هوای خوش، در سایة درختها نشستند.
- دوستان، چای میخورین، قهوه یا نوشابه؟
- مهران، واسة من مثل همیشه یه چای سیاه بگیر.
برگههای یادداشت و بریدة روزنامة قدیمی را زیر صندلی چرخدار صفا گذاشته بودم تا در فرصتی مناسب عکس سمیرا و ماه منیر را به او نشان میدادم و گزارش خبرنگار را میخواندم. وقتی با سینی چای و قهوه از کافه برگشتم، دوستی بریدة روزنامة کهنه را جلو صورت صفا گرفته بود و سایرین به تماشای عکسها، پشت سر او ایستاده بودند و گوش میدادند…