دیروز به عزیزی که مثل من به گوشهای از دنیا پرتاب شده و سالها از یار و دیار دورمانده است، نوشتم که هر روز غروب، با یک یا دو گیلاس شراب ارزان قیمت از گردنههای دلگیر و مهآلود غروب ها گذر میکنم و روز را به شب میرسانم و آخر شب، تاریخ بیهقی را میبندم و به یاد مردمانی که حتا در دیار خویش بیگانه و غریب ماندهاند، سر بربالش میگذارم و گوسفتدها را میشمارم. نوشتم که این روزها، گذر از این غروبها دشوار و نفسگیر شده است و اگر شراب مدد نکند…
باری، دیروز مثل هرروز غروب از جلو پنجره کنار رفتم و دوباره پشت میزم نشستم. غروب مرا تا ولایت برده بود، نگاهام به راه رفته بود و تا مدتها در دور دستها، به مردی خیره مانده بودم که هنگام غروب، روی پل ایستاده بود و به قلعة ما نگاه میکرد و از جا جنب نمیخورد. مرد غریبه بود و من تا آن روز او را ندیده بودم. باری، شب در راه بود، اهالی از دشت و صحرا برمیگشتند و پیر مردها از روی سکوهای بیخ دیوار برج بر میخاستند، هرکسی به خانهاش میرفت و کوچههایِ قلعه بهمرور خلوت و خاموش میشد؛ گیرم بچّهها هنوز درگرگ و میش غروب، روی قبرستان کهنه بازی میکردند و جیغ میکشیدند. مدتی بعد بچّهها نیز یکی یکی رفتند و من بیخ دیوار، دورادور به تماشای آن مرد غریب ایستادم و آرام آرام، با حزنی ملایم به درماندگی او پیبردم. غریبه بیتردید هیچ کسی را نمیشناخت، دوست و آشنائی در قلعۀ ما نداشت تا در خانة او را میکوبید. غریبه در غروب، تنها و سرگردان مانده بود و هیچ کسی از او نمیپرسید از کجا آمده بود، چرا گذرش به آنجا افتاده بود و به کجا میرفت؟ باری، شب افتاد و غریبه از جا جنب نخورد؛ مردد به راه افتادم و چند قدم دورتر در خم کوچه ایستادم و به عقب برگشتم، قلعه مثل قبرستان خاموش و تاریک شده بود، هیچ صدائی از جائی به گوش نمیرسید و غریبه هنوز آنجا، در تاریکی شب، روی پل کوتاه، مثل تندیس سنگی سیاه ایستاده بود و با شب یکی شده بود.
باری، آن شب دلام به حال غریبه سوخت، دلام گرفت، حزن و اندوهام را به خانه بردم، سر سفره سر به زیر نشستم و تا آخر لب از لب بر نداشتم. من آن شب غروب، غریبه و غربت را با همة وجودم احساس کرده بودم و پس از آن هر بار کسی به غروب حتا اشاره میکرد، مردی را به یاد میآوردم که روی پل کوتاه قلعۀ ما مستأصل مانده بود تا شب او را آرا آرام می بلعید و درتاریکیها محو و ناپدید میشد.
باری، در این روزهای نکبت و غمبار که گاهی اندوه سر ریز میکند، در این دنیای وارونه که جهانخوران، مزدوران و کارگزاران سرمایه آن را برای بی شماری به جهنم بدل کردهاند، در دنیائی که «روشنفکرها» و «اهلنظر» مدام بلاهتها، جنایتها، شقاوتها، شناعت ها و «دروغها» را تقسیر و تعبیر و تأویل می کنند و هرگز راه بهجائی نمیبرند، آری، دراین دنیای وارونه، پس از سالها دوری وتبعید، غروبها روز به روز دلگیرتر می شوند و من گاهی احساس می کنم مانند آن مرد تنها و غریب روی پل قلعه ایستاده ام و شب آرام آرام از راه می رسد.
آه، طنین اندوهناکِ من
من در حنجرهیِ کدام برده پرورانده شدم
که این قدر غمگینم*
ـــــــــــــــــــــــــ
* کمال رفعت صفائی