فصلی از رمانِ «اَُلنگ»
فرّاش مدرسه چند بار از جلو خانة خالو خداداد میگذرد؛ هربار به در حیاط نزدیک میشود؛ یکدم مردّد پا به پا میمالد و باز راه میافتد. بار آخر نگاهی به دریچة گردِ بالاخانة همسایه میاندازد؛ کوبة در را کورمال کورمال پیدا میکند، دیوانه وار در میزند و منتظر و گوش بهزنگ میماند.
اقدس صدایِ دقالباب را میشنود؛ تا مدتی اهمیّت نمیدهد و از جا جنب نمیخورد. بیتردید در آن پستو اتفاقی افتاده، بلائی سر ذوالفقار آمده و او تا به این راز پی نبرد، آرام و قرار نمیگیرد. فراش کوبه به در میکوبد و او مضطرب، گوشه و کنار تاریک پستو را با فانوس جستجو میکند و زیر لب با خودش حرف میزند و به زمین و آسمان ناروا میگوید:
«کجا رفته؟ انگار آب شده و رفته زمین؟ ذوالفقار… آی ذوالفقار…»
اقدس بجز کندوی گندم به همة سوراخ و سنبهها سرک میکشد و نشانی از ذوالفقار نمییابد: شاید اگر «مردکة اَپَنگ و مَشَنگ» نیمه شب موی دماغ نمیشد؛ مانند دیوانهها در نمیزد و همسایهها را از خواب بیدار نمیکرد، چهارپایه یا ناندانِ چوبی را زیر پایش میگذاشت و کندوی گندم را وارسی میکرد. نه، فراش دست بردار نیست و تارسوائی ببار نیاورده، باید هرچه زوتر برود؛ در را باز کند و از او بپرسد پیِ چه کاری آمدهاست و از جان او چه میخواهد؟ طلب عندالمطالبه دارد؟ سر آورده یا خبر مرگ؟
«اوووم، میرم نصیحتش کنم…اووم….»
«مردکة خل و چل نصف شب چکار داره؟ خروس بی محل، لابد دوباره اومده قوم و خویشش رو نصیحت کنه؟ هیهات!»
فراش از جانب نا مادریاش، ازجانب زنِ دوم ناظرِ ارباب، با قدس قوم و خویشاست و نسبت دور، خیلی دوری با او دارد. پدر فراش مدرسه، ناظرِ اربابِ متوفی، دو بار ازدواج میکند؛ در میانه سالی از سرطان معده، از دنیا میرود و از دو همسر، دوازده فرزند نرینه و مادینه بهیادگار میگذارد. اسکندر، فرزند پنجم، از همسر اول ناظر ارباباست که با اعمال نفوذ فراش مدرسه شده و بهتعبیر جبرئیل شاهکار خلقتاست. اسکندر مستمع آزاد درس میخواند، پساز چندبار شکست در امتحانات نهائی سرانجام تصدیق کلاس ششم را میگیرد و در روزهای بارانی و برفی که معلمها نمیتوانند با دوچرخه از شهر به قلعه بیایند، به سر کلاس میرود، فرصت و مجالی مییابد و به شاگردهائی که از او حساب نمیبرند، از کلیله و دمنه دیکته میگوید. فراش انحراف بینی دارد؛ تو دماغی حرف میزند و اینهمه تلفظ واژههای عربی و ثقیل حکایتهایِ این کتاب را برای شاگردها دشوارتر و غیرقابل فهمتر میکند. گیرم فراش تا میزان و مبلغ سوادش را بهرخ بکشد و بچّهها را تنبیه و تحقیر کند، هر بار مصرانه این کتاب را انتخاب میکند. اسکندر مانند برادرهایِ بزرگاش در ایام کودکی کچلی میگیرد؛ بیماری گله بهگله ریشة موها را میسوزاند و اینجا و آنجا چند لاخ موی پراکنده باقی میگذارد. از این جهت، فراش مدرسه، فقط شبها، هنگام خواب و یا توی حمام کلاه دستبافاش را از سر بر میدارد. اسکندرِ ما اگر چه ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شدهاست، ولی عقل، شعور، درک و درایت او در کودکی درجا زده و رشد چشمگیری نکردهاست و گاه و بیگاه دسته گل به آب میدهد؛ با این وجود، اسکندرِ گرد عقل شاخکهای حساسی دارد؛ بطور غریزی خطر را احساس میکند؛ دور و بَر برادر ناتنیاش، نمیگردد و در ملاء عام با او همکلام نمیشود. شاهرخ شاعر چند سال بجرم تودهای و کافر و کمونیست به زندان میافتد، پس از آزادی، از ناچاری به ولایت، به ده و خانة مادرش برمیگردد و با بیوة ناظر، در عسرت و تنگدستی روزگار میگذراند. شاعر در شهر و آبادی مثل گاو پیشانی سفید است، همه او را میشناسند و در بارهاش به پچپچه حرف میزنند تا مبادا بادها به گوش ایادی حکومت برسانند. مردم آبادی او را «هُرهُری مذهب وکافر» میدانند و رندان در بارة «شاعر» و «شاهکار خلقت» داستانها میسازند و بر سر زبانها میاندازند. از آنجا که اسکندر با صدای بلند فکر میکند و گاهی افکارش را در خانه، در کوچههای آبادی و بیابان به زمزمه میخواند، رندان و قلندران موضوع کم نمیآورند و از این رهگذر در جریان کار و زندگی و تصمیمات مهم او قرار میگیرند. اسکندر شبها اغلب طاقبار دراز میکشد، پاشنة پاهایش را به دیوار تکیه میدهد، دستهایش را پنجه میکند و زیر سرش میگذارد، به سقف اتاق خیره میشود، طرحها و نقشهها و مراحل مختلف سفرش را به مشهد با جزئیات از نظر میگذراند و یا قصد و نیّت دیدارش را با اقدس با صدای بلند بهزبان میآورد. هرچند همیشه زندگی بر وفق مراد اسکندر فراش نیست و طرحها و نقشههای او گاهی غلط از آب در میآید. در سفر اخیر، اگر چه شبها و روزها همه چیز را به زمزمه مرور کرده و به گوش والدة بچّهها و سایرین رسیدهاست، ولی روز موعود، بهانه میتراشد و منصرف میشود؛ زن و فرزنداناش را همراه برادرش به زیارت امام هشتم میفرستد و در تنهائی، با سرخوشی آواز میخواند:
«امشب میرم، امشب میرم، نصیحتش میکنم
امشب میرم، امشب میرم، نصیحتش میکنم»
هیچ کسی نمیداند چرا اسکندر روز آخر تصمیم میگیرد تا در آبادی بماند: چرا؟… مگر امام رضا او را طلب نکرده بود؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا تب و تاب زیارت ضامنآهو فروکش کرده؟ شاید شیطان رأی او را زده است؟ افکار و خیالات شیطانی؟! بله، خیالات مبهمی در تاریکیهای ذهن فراش مدرسه چرخ میزنند که تا روز آخر، تا زمانیکه زن و فرزنداناش را به مشهد نمیفرستد، به زمزمه بهزبان نمیآورد. این خیالات گنگ و مبهم در غیاب والدة بچّهها آرام آرام از مه و غبار ابهام بیرون میآیند و شبها، در خلوت خانه خود به خود بر زبان او جاری میشوند:
«امشب میرم، امشب میرم، نصیحتش میکنم»
فراش مدرسه این ترجیع بند را از سر شب چندین و چندبار به آواز میخواند و تکرار میکند و هر بار خواه ناخواه، به آنچه که در کنه ضمیرش میگذرد، میرسد: «اقدس!!». گیرم مدام طفره میرود و جرأت اعتراف ندارد. فراش مدرسه مانند مگسی درتار عنکبوت گرفتار آمده است، بیجهت دست و پا میزند و به خودش دروغ میگوید. نه، فرار غیر ممکن است. سرانجام میپذیرد که به خاطر «اقدس» در آبادی ماندهاست و لب و دهاناش ناگهان مانند چوب کبریت خشک میشود:
«چراغی که به خانه رواست، به مسجد حرام است!»
اسکندر این جمله را به آواز نمیخواند، بلکه خطاب به خودش، به آن موجود سمج و مُخِّل و مزاحم نعره میکشد؛
«چراغیکه به خانه رواست، چراغی که به خانه رواست، چراغی…»
عزماش را جزم میکند؛ از جا میجهد، لباس میپوشد و بدون چراغ قوه و فانوس، در تاریکی، رو به خانة خالو خداداد راه میافتد.
«آها، توئی آقایِ مدیر، خوش خبر باشی»
ذوالفقار توی پستو ناپدید شده، اقدس از وحشت سرسام گرفته و نمیتواند فکر و خیال او را از سرش بیرون کند. با اینهمه بر اعصاباش مسلط میشود؛ در درگاهی میایستد و راه را بر فرّاش مدرسه میبندد.
«از اینجا رد میشدم، دیدم چراغ روشنه…»
«آخه همسایهها به شب نشینی اومده بودن، یکدم پیش رفتن»
«همسایهها اومده بودن به شب نشینی؟ شبچره چی خوردن که توی کوچه تلوتلو میخوردن و میرفتن»
اقدس کنایة فراش را نشنیده میگیرد و حرف را عوض میکند:
«آقایِ مدیر، من امروز با خالو صحبت کردم، گفتم جون دادنی رو باید داد. چرا امروز فردا میکنی؟ قوم و خویش ما گناه نکرده که به ما پول قرض داده. ملتفی؟ گفت شیشکها رو آخر پائیر میفروشه…»
«… قرض؟ کدوم قرض؟ من که نیومدم طلبم رو وصول کنم.»
«من خیال کردم… آه، نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده؟»
«اتفاق؟ بله، بله، فکر و خیال، ما بالأخره قوم خویشیم، هر اتفاقی که اینجا بیفته پَرِش ما رو میگیره، گفتم بیام یه خُرده با تو گپ بزنم»
«این وقت شب با من گپ بزنی؟ نمیشه فردا بیای یه پیاله چای بخوری و با هم گپ بزنیم؟ آخه من تنهام، مردم برام حرف در میارن.»
فراش مدرسه گیر میافتد؛ درمانده و پا در گل میماند؛ برخلاف طرح و برنامهای که به زمزمه مرور کرده، تلخ میشود و تشر میزند:
«اگه تنهائی چرا چند تا مرد از خونهت اومدن بیرون؟»
اقدس اگر چه دورادور وصف این قوم و خویش گردعقل را شنیده است، ولی انتظار این پرسش احمقانه را ندارد و یکّه میخورد.
«یعنی چه؟ نفهمیدم، این حرف چه معنائی داره؟»
«خالو خداداد که خونه نیست، مردها با تو چکار داشتن؟»
اقدس خسته و مضطرباست؛ باید هرچه زودتر این مزاحم ابله و سمج را از سرش باز کند؛ به پستو برگردد و به سراغ ذوالفقار برود. هر بار به یاد ناپدید شدن گَربویناک میافتد، بند دلش میلرزد. ازخشم صدایش را چند پرده بالا میبرد و گفتگویِ آنها به مسیر دیگری میافتد:
«تو، تو اومدی اینجا منو بازخواست کنی؟ تو مگه شوهر و یا برادر منی؟ چکارهای؟ ها؟ رفت و آمد خونة ما بتو چه ربطی داره؟»
در را محکم به روی فراش میبندد؛ فراش محکمتر در میزند:
«باز کن، در رو بازکن، هنوز حرفهام تموم نشده»
اقدس از پشت در جواب میدهد، صدایش آشکارا میلرزد:
«تو این وقت شب اومدی در خونة ما که نصیحتم کنی؟ مگه روز نمیشد؟ هی، هی، اینجوری در نزن، آرومتر، همسایهها بیدار میشن»
«باز کن، گفتم باهات کار واجب دارم، باز کن… بازکن.»
اقدس در حیاط را با غیظ و غضب باز میکند، به کوچه میرود و رو در روی اسکندر میایستد:
«چکار داری؟ ها؟ با من چکار داری؟ بگو حرف حسابت چیه؟»
«خانم، خانم، ما توی این آبادی آبرو و حیثیّت داریم»
«خب؟ به من چه؛ داشته باش، مگه دیگرون آبرو ندارن؟»
«نه، تو به فکر آبرو و اعتبار قوم و خویشهات نیستی، همه به من سر سلامتی میدن، میگن قوم و خویش شما…، آخه ابروی ما …»
اسکندر به بیراهه افتادهاست و دم به دم از مقصد و مقصود دورتر می شود؛ اقدس کف میکند و آن روی سگاش بالا میآید:
«چه قومی، چه خویشی؟ گیرم تنبون ننهی خدا بیامرز من با جد کبیرت روی یه بند خشک شده باشه، خب که چی؟ که چی؟ ها؟ مگه این دلیل میشه که نصف شب مزاحم بشی و در خونة ما رو بزنی؟»
«تو کاری کردی که ما نمیتونیم سرمونو میون مردم بلند کنیم. از دم غروب تا حالا هشت نفراز این خونه اومدن بیرون، مگه اینجا اُلَنگه؟»
«آره، اینجا النگه، النگ! به تو چه مربوطه؟ مگه من کنیز زرخرید جنابعالی هستم؟ مگه من اختیار خونة خودم رو ندارم؟»
«اینکارها به آبروی ما توی این ولایت لطمه میزنه»
«کدوم کارها آقای مدیر؟ ها؟ کدوم کارها؟»
«خودت بهتر میدونی، مگه نشنیدی مردم چی میگن؟»
«مردم گُه میخورن، من به مزّة دهن مردم زندگی نمیکنم»
«ولی دم دهن مردم رو نمیشه بست، مردم میگن خویش فلانی، من که نمیتونم حاشا کنم و بگم نسبت و خویشی با تو ندارم.»
«من فاتحه خوندم به خویشاوندی و آبرو واعتبار ایل و تبار شما. آقای مدیر، اگه من مایة ننگ و عار ایل و تبار کلاه دوره دارها هستم، برین فامیلتونو عوض کنین. هررری! برو آقای مدیر، برو خدا رزقت را جای دیگه حواله کنه؛ من بهپند و اندرز تو و امثال تواحتیاجی ندارم. ها، ها، ها…آقای مدیر نصف شب اومده اقدس بیچاره رو نصیحت کنه… هیهات!»
«مگه دیگرون سرشب و نصف شب نمیان اینجا؟ من به اندازة اون غریبهها و بی سرو پاها نیستم؟»
«پسر حاج قوام شیرازی، غریبهها و بی سر و پاها لابد کاری دارن که میان اینجا.»
«مگه من با تو کار ندارم؟… چرا جلو در واستادی؟»
«چکار داری؟ من میخوام برم بخوابم، داره صبح میشه»
«همون کاری که دیگرون با تو دارن»
«کار دیگرون بتو مربوط نیست، رو راست بگو دردت چیه؟»
«من درد و مرضی ندارم، اومدم اینجا… اومدم اینجا…»
اقدس به منظور اسکندر پی میبرد، ولی با هشیاری طفره میرود و معبری باز میگذارد تا شاید فراش مدرسه فرار کند.
«من کف دستم رو که بو نکردم، من از کجا بدونم که نصف شب اومدی اینجا دو سر شیره بکشی؟ هر چند حالا خیلی دیره…»
اسکندر ازاین فرصت طلائی استفاده نمیکند و بیشتر و بیشتر از هدف دور میشود:
«من شیرهای نشدم، خیال میکنی من مشنگ و هَپَلی و هَپووَم؟ مردها میان اینجا شیره بکشن؟ مگه این ده پنج تا شیره کشخونه نداره؟»
«مگه مردم بتو نگفتن که قوم و خویش شما پاچراغ دایر کرده؟»
«چشم ایل و تبار ما روشن؛ ولی من نیومدم اینجا شیره بکشم»
«خب نصف شب اومدی اینجا چکار کنی؟ ها؟ چکار داری؟ بگو چی از جون من بیچاره میخوای؟»
«دیگرون چی از جون تو میخوان؟ ها؟ مگه من از کی کمترم؟»
«چی؟ چیگفتی؟ نفهمیدم، یه بار دیگه بگو»
«شنیدی چی گفتم، خودت رو به کوچة علی چپ نزن. یعنی من به اندازة ذوالفقار و اون قاچاق فروش نیستم؟»
اقدس لنگه دمپائیاش را در میآورد و به اسکندر مجال نمیدهد تا آن چند کلمة سحرآمیز و راهگشا را بزبان بیاورد و بگوید: چراغی که به خانه رواست به مسجد حراماست. فراش مدرسه از جا میپرد، یک قدم به عقب برمیدارد؛ دستاش را سپر سرش میکند و حرفاش ناتمام میماند. اقدس با دمپائی به او هجوم میبرد:
«مردکة اپنگ خر دیوونه، چه خیال کردی؟ الدنگ بیشرم و حیا، هپلی هپوو، گمشو تا ریق به ریشت نمالیدم، گمشو تا جیغ نکشیدم و …»
«مگه من دروغ میگم؟ مگه تو چند تا فاسق نداری؟»
«آره من چندتا فاسق دارم، تا هر جای نابدتر ایل و تبارت بسوزه، نکبت بو گندو، من اگه بغل سگِ کچله گرفته بخوابم، بتو نمیگوزم، یالا، بزن به چاک تا هوار نکشیدم و همسایهها رو خبر نکردم.»
«حیا کن زنکه … شرم کن… خجالت بکش…»
«یالا، یالا بزن به چاک، گمشو، برو به درک، برو به جهنم…»
«سلیطه، جیغ نکش، جیغ نکش آبرو ریزی راه ننداز»
«سلیطه خواهرته، سلیلطه مادرته، سلیطه زن کچلته…»
چراغ بالاخانة همسایه روشن میشود؛ نور بیرمقی از دریچة گرد به کوچه میتابد؛ اسکندر فرار میکند و اقدس از وسط کوچه بر میگردد:
«حالا برو نکبت، برو، سر فرصت خدمتت میرسم»
اسکندر شکست میخورد و از بیم رسوائی هزیمت میکند. اگرچه شب تاریک است و کسی او را درکوچة خالوخداداد با اقدس نمیبیند، ولی چندروز بعد ماجرایِ درگیریِ آنها در حمام عمومی آبادی دهان به دهان میشود: «فراش مدرسه شبانه به اقدس پند و اندرز میدهد…!» این خبر، مانند سایرخبرها پنهان نمیماند و به بیرون درز میکند. شاید اقدس واقعه را محض خنده و شوخی و لودگی به دوستی میگوید و یا رهگذری زمزمة اسکندر منهزم را در راه بازگشت میشنود. آن شب، فراش تا به خانه برسد و طاقباز دراز بکشد، در کوچه پسکوچهها زیر لب تکرار میکند:
«الحذر، الحذر، از زن سلیطه و دیوار شکسته حذر، الحذر»
فراش مدرسه ناکام میرود؛ اقدس یکدم درآستانة در حیاط مردد میماند؛ یاد ذوالفقار مفقودالاثر از خاطرش میگذرد، از درون فرو میریزد، روی پلة ایوان مینشیند، مچاله میشود؛ مانند چمبرگره میخورد و جرأت نمیکند تنها به اتاق برگردد:
«خب حالا چکار کنم؟ چه خاکی بسرم بریزم؟»
نورلامپا از درگاهی در دولنگه، از پشت براقدس میتابد و سایهاش بهشکل هیولای مهیبی روی زمین، تا لب گودال وسط حیاط پهن میشود. شب خاموشاست و هر ازگاهی نسیمی هرزهگرد، پیشقراولِ بادهای شبانه، خاک، خاشاک و زبالهها را میروبد و به گودال وسط حیاط میریزد. اقدس سر بر زانو میگذارد و به فکر فرو می رود و هر بار این پرسش از مخیلهاش میگذرد: «چکار کنم؟ چکار؟» درآنسو، بیخِ دیوارِکوتاهِ گلیِ خانة همسایه، زنِ درماندة دیگری در تاریکی ایستادهاست، به سایه هراسآور اقدس نگاه میکند و زیر لب از خودش میپرسد: «چکار کنم، چکار…؟» اقدس پرهیب گوهر را در پناه دیوار میبیند و از جا بلند میشود. در یکدم زنها، گوهر و اقدس، از سراستیصال و درماندگی، با هم صدا میزنند:
«همسایه، همسایه هوووو، همسایه هوووو»
صداها در آسمان خانة خالو خداداد با هم تصادم میکنند:
«چی شده همسایه؟ چرا این وقت شب توی ایوون نشستی؟»
فکری از سر اقدس میگذرد: آه، شاید خدا گوهر را مانند فرشته از آسمان هفتم نازل کرده تا به داد او برسد؛ گوهر تنها زنیاست که سرش به کار و زندگیخودش بند است؛ کنجکاو و فضول کار مردم نیست؛ مانند زنهای آبادی اینجا و آنجا غیبت و بدگوئی نمیکند؛ راز دار و تو دار است؛ دهاناش چفت و بست دارد و میتواند به او اعتماد کند.
«تو بگو چی شده همسایه، دو باره حال کاکُل به هم خورده؟»
گوهر روی پنجة پاها بلند میشود؛ آرنجهایش را روی یال دیوار گلی کوتاه میگذارد:
«میترسم خواهر، چشماش شیشه شده، میترسم که…»
ترس، ترس…! اقدس هرگز به عمرش به اندازة آن شب نترسیده است. هرگز بویِ مرگ را آنهمه از نزدیک احساس نکردهاست. مرگ در خانة آنها پرسه میزند؛ مرگ به سراغ کاکُل آمده و در جستجوی ذوالفقار همه جا را بو میکشد؛ اقدس صدایِ پایِ مرگ را دراندروناش میشنود و این جمله توی سرش مکرر میشود: «… ذوالفقار مرده، اگر زنده بود، اگر هنور در باد دنیا بود، جواب میداد. نه، ذوالفقار به تیر غیب گرفتار شده.». اقدس از خیال مرگ و فاجعه و عاقبت کار میترسد و به سختی تا نزدیک دیوار همسایه میرود:
«منم میترسم گوهر، بیا، بیا، در حیاط ما بازه، بیا کارت دارم»
«من میخواستم بگم اگه زحمت نیست، تو یه تُک پا بیای خونة ما، آخه من تنها… من میترسم یکه و تنها بالای سرش بیدار بمونم. آخه، چندبار صداش کردم، جواب نمیده»
«یک الحم بیا اینجا، بیا، بعد با هم میریم بالای سر کاکل»
«دندوناش کلید شده همسایه، انگار نمیشنوه، دیگه نمیبینه، چندبار صداش زدم، جواب نمیده، اگه، اگه …»
«گوهر، گوهر، مگه نشنیدی؟ گفتم بیا اینجا؛ بیا کمکم کن»
«چی شده آخه، چرا، چرا اینجوری میلرزی؟»
«بیا اینجا تا بگم چی شده، چه اتفاقی افتاده؛ فانوس نیار، بیسر و صدا بیا، نمیخوام همسایهها بفهمن.»
گوهر کاکُلِ مشرف به موت را با مرگ تنها میگذارد و پا برهنه به خانة خالو خداد میشتابد. اقدس فانوس را از لب طاقچه برمیدارد؛ فتیلة آن را بالا میکشد؛ مچ دست گوهر را میگیرد، پرده را آهسته کنار میزند و او را به پستو میبرد:
«میبینی؟ هیچکسی اینجا نیست، هیچکس! چندین بار همه جا رو گشتم، نیست، نیست، آب شده رفته زمین.»
گوهر یکدم به شک میافتد، شاید انف اقدس معیوب شده. شاید به سرش زده، خل شده و آخر شب با فانوس به دنبال کسی میگردد که توی پستو غیب شده و وجود خارجی ندارد.
«کی؟ کی آب شده رفته زمین همسایه؟»
«خیال بد نکن؛ من خُل نشدم، سرشب اینجا بود، با خاله حوریه اینجا بود، خودم اونا رو فرستادم پستو. آخه چارهای نداشتم. آخه …»
«کی همسایه؟ خاله حوریه با کی اینجا بود؟»
«خاله حوریه رفت، رفت، ولی اون گَر بویناک غیب شد.»
«کدوم گر بویناک؟ کی غیب شد همسایه؟ من چکار کنم؟»
«میبینی؟ همه جا رو گشتم، همه جا… میترسم رفته باشه توی کندوی گندم؛ چندبار مشت زدم به کندو، چندبار صداش کردم، گفتم اگه اونجا باشه جواب میده، جواب نداد؛ خودت مشت بزن، بزن، بزن، میبینی؟ لابد بلائی سرش اومده که جواب نمیده.»
شک گوهر تشدید میشود، روی پاشنه پا میچرخد تا برگردد:
«همسایه، کاکل رو به قبلهست، اونو تنها گذاشتم و اومدم اینجا، خیال کردم کار واجبی با من داری.»
اقدس بازوی او را میگیرد و التماس میکند:
«گوهر، نرو، تورو خدا نرو، من میترسم تنهائی برم تویِ کندوی گندم، اگه بلائی سرش اومده باشه، قبض روح میشم»
«کی رفته توی کندوی گندم؟ چرا رفته توی کندوی گندم؟»
«لابد از رسوائی و بیآبروئی ترسیده، آخه من مهمون داشتم، اگه میفهمیدن ذوالفقار توی پستوست»
دهان گوهراز حیرت باز میماند؛ نه، باور نمیکند؛ بیشک اقدس جنّی شده و آخر شب او را اسیر و زابراه کردهاست.
«ذوالفقار توی کندوی گندم شما؟ مگه جا قحطیست؟!»
«آخه اگه اون ارقهها و بیمایهها بو میبردن… اگه …»
شایعهها و پچپچههای همسایهها بهگوش گوهر میرسد و اهمیّت نمیدهد. زنها گاهی سرحوض کهنه از او میپرسند: «راسته که اقدس با ذوالفقار آب به گل گرفته؟» گیرم زن پشتکوهی هربار شانه بالا میاندازد و و به اختصار جواب میدهد: «من نمیدونم!». با اینهمه ذوالفقار ته ذهن او جا خوش میکند و توی پستو کنار کندو از تاریکیها بیرون میآید. لابد همسایهها حق دارند، لابد فاسق اقدس وحشتزده تویکندوی گندم پنهان شده و در آنجا به خواب سنگین فرو رفته است، لابد…
«فانوس رو بده به من، برو کنار. داره دیر میشه، کاکل تنهاست همسایه؛ گناه داره؛ اگه ذوالفقار توی کندو نباشه، اگه غیب شده باشه، من بر میگردم به خونهمون. تو اگه میترسی تنها بمونی، با من بیا…»
«بیا، بیا سر نوندون رو بگیر، بیا بذار زیر پات، اینجوری…»
ناندان چوبی را دونفری تا نزدیک کندوی گندم میکشانند؛ گوهر از ناندان بالا میرود، فانوس را به درون کندو میفرستد و سرک میکشد: ذوالفقار مانند طفلی در زهدان مادر، زانوهایش را زیرشکماش جمع کرده، گره خورده و انگار منتظر لحظة موعود است تا قدم به این دنیا بگذارد:
«ذوالفقار اینجاست، انگار روی گندمها خوابش برده»
«اگه دستت میرسه، تکونش بده؛ داد بزن، بلند داد بزن…»
گوهر بیواهمه تا کمر به درون کندوی گندم خم میشود؛ فانوس را تا نزدیک صورت ذوالفقار میبرد، دست روی شانهاش میگذارد و او را چند بار تکان میدهد:
«هی ذوالفقار، بیدار شو، هی، ذوالفقار… همسایه، بیدار شو…»
«گوهر، اگه خواب بود، تا حالا بیدار میشد، لابد بیهوشه. خواب که اینقدر سنگین نمیشه، لابد بلائی سرش اومده.»
«یه کاسه آب به من بده، آب، آب خنک تا بپاشم روش.»
اقدس کوزة آب را از گوشة اتاق بر میدارد، یکدم شک میکند و دو دل و مردد پا به پا میمالد:
«مواظب باش گوهر، زیاد آب نریز، اگه گندمها خیس بشن، نیش میزنن و چند رو بعد سبز میشن»
«بریز توی یه کاسه یا لیوان همسایه، آخه با کوزه که نمیشه.»
گوهر چند پشنگه آب روی سر و صورت ذوالفقار میپاشد؛ چندبار به او سیلی میزند و داد میکشد: ذوالفقار، ذوالفقار؛ گیرم بیفایده:
«هول نکنی همسایه، یهو پس نیفتی؛ ذوالفقار خواب نیست، انگار بیهوش شده و یا خدای ناکرده سکته کرده و یا…»
اقدس بیخ دیوار مینشیند و دو دستی توی سرش میزند:
«خاک عالم بر سرم؛ اگه این نکبت مرده باشه چکار کنم؟»
گوهر اگرچه از این ماجرا دلچرک و بیزار است، ولی خونسرد روی ناندان ایستاده و از مشاهدة آن صحنه بیاد کاکل و مرگ افتاده است و این که باید هر چه زودتر از آنجا برود. آری، باید هرچه زودتر به خانه بر گردد و دم آخر کنار شوهرش باشد. با اینهمه دلاش بار نمیدهد تا اقدس را در آن وضعیّت تنها بگذارد:
«چه سر پرشوری داری همسایه. شاید نمرده باشه، شاید بیهوشه، باید از کندو بیاریش بیرون.»
«بیارمش بیرون؟ آخه چطوری؟ مگه ذوالفقار بچّهس؟ سنگینه، آخه چه جوری اونو بیارم بیرون؟»
«همسایه، من باید برم، کاکل تنهاست. با اشک و آه و ناله و زاری کاری از پیش نمیره. بالأخره چی؟ ها؟ میخوای چکار کنی؟»
«اگه مرده باشه، با این گرما، خونه تا فردا بوی مردار میگیره»
«مرده یا زنده، سرما یا گرما، باید اونو از کندو بیاری بیرون.»
«آخه تنهائی چه جوری اونو بیارم بیرون؟»
«بدو، برو طناب بیار؛ زود باش، بجنب، من کمکت میکنم»
اقدس فانوس نمیبرد؛ توی تاریکی طناب پیدا نمیکند؛ تَنگ الاغ را از انباری بر میدارد؛ با سرعت به پستو بر میگردد؛ از ناندان بالا میرود؛ تَنگ را به دست زن پشتکوهی میدهد و فانوس را از او میگیرد.
« فانوس رو بالا بگیر، من میرم توی کندو.»
خالو خداداد چند بار روی گندمهای کندو مار میبیند و به اقدس میگوید؛ منتها از آنجا که اعتقاد دارد مارخانگی و خالدار برکت میآورد، آزاری به تحفة الهی نمیرساند و او را زنده رها میکند.
«گوهر، اگه مار ذوالفقار رو زده باشه، اگه مار هنوز اونجا باشه.»
«مار از آدم میترسه و فرار میکنه، حتماً رفته ته کندو»
گوهر دستهایش را به دو طرف دهانة کندوی گندم میگیرد و با احتیاط پائین میرود و تعادلاش را روی دانههای گندم که زیر پایش فرو میروند و میلغزند، حفظ میکند. خالو خداداد بتازکی دو جوال گندم به کندو اضافه کرده و در نتیجه سر و شانه گوهر از انبارک بیرون میماند.
«باید کمک کنی تا دو نفری اونو بیاریم بیرون.»
دستهای ذوالفقار را با تنگ الاغ محکم میبندد، زیر بازوهای او را میگیرد؛ به سختی از جا بلند میکند و آن لاشة لخت و لمس را به لبه کندو تکیه میدهد:
«فانوس رو بذار کنار، تَنگ و دستهاشو بگیر، بگیر بکش»
گوهر روی گندمها مینشیند؛ پاهای ذوالفقار را بغل میگیرد و او را به بالا هل میدهد و همزمان داد میزند:
«بکش بکش، بکش همسایه، بکش بالا، بکش بالا»
کندوی گندم جنازهای را که سرشب بلعیده، بالا میآورد؛ زانوهای اقدس زیر بار سنگین میلرزند، تعادلاش را از دست میدهد و همراه لاشة ذوالفقار روی ناندان میافتد. دَرِ ناندان قدیمی میشکند؛ رعد انگار میغّرد و ذوالفقار و اقدس روی نانهای کاک میغلتند. زهوارهای ناندان کهنه زیر این ضربة ناگهانی در میرود و تخته بند آن فرو میریزد. اقدس خودش را به سختی از زیر جنازه بیرون میکشد:
«گر بویناک، نکبت، زندهش بلا بود، مردهشم بلاست»
گوهر مثل قرقی از روی کندوی گندم به پائین میپرد، ذوالفقار را به پشت میخواباند و فانوس را بالا میگیرد:
«همسایه، حالا تو مطمئنی که ذوالفقار مرده؟ شاید بیهوشه؟»
«میخوای برم آینه بیارم دم دهناش بگیری؟»
گوهر زانو میزند و گوشاش را به سینة ذوالفقار میچسباند:
«نه، آینه نمیخواد، قلبش دیگه نمیزنه، تنش سرد شده، ذوالفقار خیلی وقته که مرده همسایه.»
مرگ ذوالفقار اگر چه به دل اقدس برات شده و از سر شب با آن درگیر بوده است، ولی حالا، با مشاهدة جنازه از پا در آمده، به دیوار تکیه داده، از زبان و دهان افتاده و نا و نفس حرف زدن ندارد.
«همسایه، همسایه، حالا میخوای با میّت چکار کنی؟»
اقدس از حال میرود و پلکهایش بیاختیار روی هم میافتد.
«نمی دونم… نمیدونم، دارم قبض روح میشم»
گوهر مشتی آب به صورت اقدس میپاشد:
«همسایه، هی همسایه نخواب، نخواب…»
سقوط با جنازة ذوالفقار اقدس را تا مرزهای مرگ میبرد و صدای گوش خراش ناندانِ شکسته، مخ او را فلج میکند. انگار از زمین لرزه جان به در برده، هنوز گیج و مبهوتاست و صداهای شکستن و خرد شدن و آن فریاد جگرخراش در گوشاش مکرّر میشود؛ هنوز نمیداند جائی از بدنش شکسته است یا خیر؛ هنوز هراس مرگ او را رها نکرده، از بهت و ناباوری بیرون نیامده؛ تمام نیرویش بهتحلیل رفته؛ حس و رمق ندارد و واکنشی نشان نمیدهد؛ جنازه…! جنازه…! اقدس مانند جنازهای به دیوار پستو تکیه داده است، پلک نمیزند و چشم از گوهر بر نمیدارد:
«همسایه، همسایه، میشنوی؟ با میّت چکار میکنی؟»
اقدس چشمهایش را دوباره میبندد و زیر لب زمزمه میکند:
«تو بگو چگار کنم؟ تو بگو، من عقلم زایل شده»
«من باید برم، کاکل تنهاست، میشنفی؟ کاکل تنهاست!»
«نمیدونم خواهر، من که نمیتونم تنهائی اینجا دفنش کنم»
«نه، نه، میّت رو باید از اینجا ببریش بیرون، بیرون»
«تو که داری میری، من، من جنازه رو تنهائی چه جوری ببرم؟»
«همسایه، ببین، میخوای اونو ببریم بندازیم توی کوچه؟»
«آخه به عقل جور در نمیاد، ذوالفقار توی کوچه نمیمیره»
گوهر چرخی دور اتاق میزند و صدایش را بالا می برد:
«چکارکنیم بالأخره؟ میخوای اونو ببریم توی خونة ذوالفقار؟»
«آخه در خونه اونا از پشت بستهست. نمیشه. نمیشه»
گوهر معذب، پا به راه و کلافهاست، خیلی معطل شده، باید هرچه زودتر کلک جنازة ذوالفقار را بکند و پیش کاکل بر گردد:
«خب، از پشت بوم برو توی حیاط و در خونه رو باز کن.»
اقدس دست به دیوار میگیرد و به دشواری از جا بلند میشود، سرش گیج میرود و دوباره میافتد:
«گوهر، دارم بالا میارم، دارم بالا میارم، به دادم برس.»
چند بار عق میزند و بیخ دیوار استفراغ میکند.
«تو مگه تا حالا جنازه ندیدی؟ بیا برو تو حیاط، بیا، یه مشت آب به صورتت بزن، من میرم در رو باز میکنم»
اقدس دو باره عق میزند، چهار دست و پا به اتاق میرود تا جارو و خاک انداز را بردارد. گوهر پابرهنه، دوان دوان به خانه شان بر میگردد، سر راه، نگاهی گذرا به اتاق نیمه تاریک و کاکل میاندازد، درنگ نمیکند؛ از پلهها بالا میرود و از بام کوتاه خانة ذوالفقار بهحیاط میپرد، زبانة زنجیر زلفی را از چنگک بیرون میآورد؛ در را باز میکند؛ بهکوچه سرک میکشد و بعد لیچ عرق، نفس نفس زنان به خانة خالو خداداد بر میگردد. اقدس بالای سر جنازة ذوالفقار زانو زده در گلو گریه میکند.
«انگار اجل دنبالش کرده بود، آخه چرا رفته توی کندوی گندم؟ چرا نرفته توی نوندون قایم بشه؟»
«گریه و زاری فایدهای نداره، ورخیز یه رختخوابپیچ بیار»
اقدس منفعل و مسحوراست و مانند کنیزی ازگوهر فرمان میبرد؛ با اشارة او، رختخوابپیچ را روی زمین پستو پهن میکند، رو بر میگرداند تا چهرة کبود ذوالفقار را زیر نور فانوس نبید. گوهر سر و شانههای میّت را میگیرد و به کمک اقدس، او را روی رختخواب پیچ میغلتاند:
«چراغ رو بکُش، فتیلة فانوس رو بکش پائین، بذار همینجا»
«گوهر، اگه، اگه کسی از کوچه رد بشه و ما رو ببینه»
«این وقت شب همه خوابیدن، هیچ کسی از اینجا رد نمیشه»
نیمه شبها همه به خواب خوش فرو میروند، مگر شاهرخ شاعر که مانند شب پره، تاریکی، تنهائی و خاموشیِ شبانه را دوست دارد و آخر شبها از خانه بیرون میزند؛ اغلب از زیر دریچة گرد و روشن خانة کاکل میگذرد و شعری زیر لب زمزمه میکند. اگر چه مدتهاست نوری از این دریچه مدّور به کوچه نمیتابد و زن قالیباف پای دار قالی آواز نمیخواند، ولی شاعر مانند خوابگردها، هر شب، از زیر دریچة بالاخانه گذر میکند
عابرین، ای عابرین
بگذرید از راه من بیهیچ گونه فکر
اقدس زمزمة شبانة شاعر را درتاریکی کوچه میشنود، قلباش به تپش میافتد و نیمه جان میشود. گوهر بیهیچ حرفی، به خرابه میپیچد، او را با خودش می برد و منتظر میماند: «هیس!»
دشمن میرسد میکوبدم بر در
خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر
«گوهر، گوهر، این مردکه داره میاد طرف ما، داره میاد …»
«هیس، هیس، ما رو اینجا نمیبینه، به ما کاری نداره، هیس»
وای بر من
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندة خود را
تا کشم از سینة پردرد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون
وای بر من
شاعر به خرابه میپیچد تا مثانهاش را خالی کند؛ گیرم با مشاهدة زنها دکمههای شلوارش را میبندد و از آنجا به سرعت دور میشود. شاعر نجیب، خجالتی و مأخوذ به حیاست و تا به انتهای کوچه و روی آغوشگاه نمیرسد، بر نمیگردد و به پشت سرش نگاه نمیکند. در این فاصله زنها چهار گوشة رختخواب پیچ را میگیرند؛ جنازه را مانند ننوی طفلی به خانة ذوالفقار میبرند و لب گودال زمین میگذارند:
«تو برو خونة ما، من دَرِ حیاط رو میبندم و از روی بام میام»
اقدس رختخواب پیچ کهنه را روی سرش میاندازد، یکدم بالای سر جنازة ذوالفقار که زیر ستارهها طاقباز دراز کشیده، میماند و بعد مردد راه میافتد و مانند سائلی بیخانمان، ناخوش و درمانده، پشتخم پشتخم به کوچه میرود. شاعر هنوز دورادور، در رخنة دیوار بتماشا ایستاده است و جواب پرسشی را که برایش پیش آمده پیدا نکردهاست: «زنها توی خرابه چکار میکردند؟» اگر چه مشکوک میشود، ولی به آن کوچه بر نمیگردد؛ از شایعهها و توطئهها میترسد؛ مردم آبادی سایة شاعر را شب و روز راه میبرند و دنبال بهانهای هستند تا برای آن «کافر دهری مذهب!» داستان بسازند و برسر زبانها بیاندازند. شاهرخ شاعر در زادگاهاش غریبه و با مردم ولایتاش بیگانهاست؛ شاعر از طرز نگاه و داوری دیگران نسبت به خودش آگاهاست و به همین دلیل از آنچه که در قلعه و در پشت پرده میگذرد، بر کنار میماند. در هرحال هرگز تصور نمیکند که زنها جنازهای را شبانه به خرابه برده باشند. شاید چیزی دزدیده بوده اند. گوهر و اقدس در خرابه رو به دیوار میایستند و شاهرخ شاعر آنها را درتاریکی تشخیص نمیدهد و نمیشناسد. با اینهمه، اقدس مطمئن نیست؛ نزدیک خانة کاکل مکث میکند و از زیر رختخواب پیچ نگاهی به انتهایِ کوچه میاندازد، پرهیب او را میبیند و بند دلاش پاره میشود. گوهر مانند گربة وحشی روی بامها و یال دیوارها میدود و زودتر از اقدس به خانه بر میگردد.
«همسایه، چرا دم در واستادی؟ ها؟ بیا تو، بیا تو…»
«شاعر هنوز اونجاست، گوهر، گوهر، شاعر هنوز اونجاست»
گوهر از لای در نیمه باز سرک میکشد، نه شاعر و نه پرنده و نه چرنده و نه جنبنده، هیچ کسی در انتهای کوچه نیست: شب و تاریکی!
«بیا بریم، خیالاتی شدی، بنظرت رسیده بیا، بیا…»
اقدس هنوز سرگیجه و حال تهوع دارد؛ از مرگ و بوی مرگ بیزار است؛ مدام پا پس میکشد، ولی کام ناکام به دنبال گوهر میرود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این رمان بزودی چاپ و منتشر می شود