سهیل هنرور بعد از سال ها دوری و بی خبری آخر تموز به تبریز بازگشت و چراغ اتاق دایه و دانش تا دم دمای سحر خاموش نشد. مادر و فرزند هرکدام در سه کُنجی اتاق، توی بستری بیماری به شانه افتاده بودند و عمو سهیل بین آنها، یک زانو نشسته بود و هر بار به من و مهناز نگاهی می انداخت و با مهر لبخند می زد. دایه دست عمو را میان دودست گرفته بود و بعد از عمری چشم به راهی، با آسودگی خاطر و بی آه و ناله به متکا لمیده بود. سهیل در آن شب گرم و دم کردة تابستانی، در آسمان خانة ما طلوع کرده بود، با شرمندگی می درخشید و با آن نگاه سرشار از عاطفه و محجوب به دایه آرامش می بخشید. ورود ناگهانی و غیر منتظرة عمو همة ما را شگفت زده کرده بود. کسی چه می دانست، شاید سهیل از سال ها پیش، از بالای برج نگهبانی و ازجائی نا پیدا، کشتی شکستة ما را دورا دور زیر نظر گرفته بود تا در لحظة حساس و خطرناک با قایق نجات به یاری ناخدای ناخوش می شتافت و ما را به ساحل امنی می برد. شاید عمو آمده بود تا به زندگی بی سر و سامان و آشفتة ما سامانی می داد و برادر و خانوادة او را از آب وگل بیرون می کشید. شاید در همة آن سال ها کسانی عمو را در جریان روزگار برادرش گذاشته بودند وحوادث ناگوار زندگی ما را مو به موگزارش کرده بودند. باری، انگار هیچ رازی بر سهیل پوشیده نبود و بر خلاف انتظار ما هیچ پرسشی برای او پیش نمی آمد و سراغ شهناز را نمی گرفت وحتا به مرگ مادرما نیز اشاره ای نمی کرد. تابلو «آفتاب انور» درست رو به روی او، بالای سر مهناز به دیوار آویخته بود و شباهت مادر و دختر عموسهیل را به شک انداخته بود. تیمور دانش از مدّتها پیش متوجة نگاه پرسا و دزدانة برادرش شده بود و سیگارش را با سیگار آتش می زد.
- … که اینطور سهند؟ تو هم مثل سنجر عینکی شدی؟
دایه نام سنجر را شنید و پلکهایش را به سختی باز کرد:
- می بینی؟ بس که چشم توی خط می زنه داره کور می شه.
زمان به پراکنده گوئی می گذشت و هیچ کسی به موضوع اساسی نزدیک نمی شد: چرا عمو رفته بود؟ کجا رفته بود؟ در اینهمه سال چکارها کرده بود؟ …و چرا بر گشته بود؟ نه، انگار دانش میل نداشت در حضور ما، و در این زمینه ها، با برادرش گفتگو می کرد. گیرم بعدها از دایه شنیدم که در غیاب ما نیز هیچ حرفی از گذشته ها پیش نیامده بود.
- فردا باید یه سری به منزل مشکات بزنی و به عمّه خبر بدی.
خبر بازگشت سهیل هنرور به گوش عمّه لیلا و سایر خویشان ما رسید و چندین و چند بار مراسم خنج کشی و آه و نالة دایه تکرار شد. در آن شادمانی گریه آلود که به سوگواری پهلو می زد، دایه میاندار بودو هربار با مشت به گودی سینه اش می کوبید و سالهای بی شمار فراغ را به یاد می آورد که چشم اش به راه سهیل سفید شده بود. بزرگ خانوادة ما که از چندی پیش به ندرت سراغی از استاد می گرفت، دو باره مجالی یافته بود، روی صندلی کهنة لهستانی جلوس کرده بود و رفتار عمو سهیل را ضمنی به باد سرزنش گرفته بود و او را از جانب دایه بازجوئی و محاکمه می کرد. گیرم عمو سهیل با هیچ تمهیدی مقر نیامد، دلایل وانگیزة اصلی آن غیبت صغرا را تا آخر به زبان نیاورد و ما نفهمیدیم که خبرها را در آنهمه سال از چه منبعی شنیده بود و ازکجا خانوادة آقای کاظم شکور و شوهر شهناز را می شناخت و از کجا در جریان بیماری تیموردانش، سردردهای مذمن، پا درد و سرطان معدة او قرار داشت. مشکات، بزرگ خانوادة ما، بی گدار به آب زده بود و یک دم بعد که به موقعیّت درخشان مالی عمو سهیل پی برد به سادگی عمّامه را چرخاند و زبان به تمجید مرد جسور و مبتکری گشود که در غربت و در مملکت بیگانه، با دست خالی، از صفر شروع کرده بود و بعداز چند سال زحمت و ذلّت با هشیاری و درایت ثروت هنکفتی اندوخته بود. مردی که با خریداری کشتی های اسقاطی و فروش آهن پاره به جائی رسیده بود که همه آرزو وحسرت وضعیّت و موقعیّت او را داشتند، مردی شایسته، مدیر، مدّبر و متنّفذ که دراتاق بازرگانی از اعتباری ویژه برخوردار بود و در تغییر تعرفة کمرکی نقش مهمی ایفا کرده بود: «یاشاسین!»
- بله جانم، از قدیم گفتن کاردکه به استخوون برسه وامیسته، نه، مرحبا به این همه غیرت و همّت، احسنت.
- مشکات، نگفتم برادری دروغ نمی شه.
عمو سهیل در بارة سفر تیموردانش به انگلیس و بستری شدن او در بیمارستان حومة لندن، با دوستی مشورت کرده بود وگویا همة کارهای مقدماتی این امرخیر انجام گرفته بود. در حقیقت به همین منظور به تبریز آمده بود تا دانش را به پایتخت می برد و او را روانة اروپا می کرد.
- دختر دوستم توی لندن تحصیل می کنه، دیروز تلفن زدم.
عمه لیلا بهانه ای یافت و دوباره دست درگردن برادرش انداخت و پیشانی بلند و زیبای او را چندین بار بوسید:
- داداش، سهیل جون، خدا تو رو از عالم غیب واسة ما فرستاد.
- سهیل، مگه خداوند توی قطر دفتر نمایندگی داره؟
عمه لیلا اگر چه خشکه مقدس نبود ولی با خدا شوخی نداشت.
- دانش، اگه خداوند به تو پشت نکرده بود، داداش …
بزرگ خانواده مثل همیشه با ظرافت حرف را عوض کرد:
- دانش باید از همون روز اوّل می رفت بیمارستان شوروی، بله جانم، دکترهای این ولایت چیزی بارشون نیست.
- پزشک که خدا نیست هاشم، اشتباه می کنه. مگه نه دانش؟
- همشیره، خدا به معدة من چکار داره؟ مگه خدا جرّاحه؟
- تو همه چی رو مسخره می کنی دانش، می بینی؟ استاد یه سر سوزن عوض نشده. امان، امان از این نیش زبون!
عمو سهیل اغلب خاموش بود و به ندرت اظهار نظر می کرد. تا از او غافل می شدی، به جائی ناپیدا خیره می ماند و نگاهش به راه می رفت. آن مردخوش سیما، آرام و خونسرد که شبیه هنرپیشة مورد علاقة من بود، به رغم ابراز احساسات کم نظیر خویشان و گرمای کانون خانواده خسته به نظر می رسید و مانند بیگانه ای در جمع ما معذّب نشسته بود. اگرکسی از ماجرای قهر و فرار سهیل خبر نمی داشت و او را نمی شناخت هرگز گمان نمی برد که برادرها بیش از بیست سال از هم دور بوده اند و در این مدّت سهیل حتا یک خط نامه ننوشته بود و دانش نامی از او نبرده بود. برادرها گوهر یگانه ای داشتند و هیچکدام در هیچ موردی کوتاه نمی آمدند
- سهند، عمو کجا رفت؟ ببینم، … عمو به تو چیزی نگفت؟
صدای دانش خسته و خشدار بود و چهره اش از درد منقبض.
- عمو بلیط خریده، جمعه شما رو با قطار می بره پایتخت.
- جمعه؟ عزیزه تاروز جمعه از ولایت بر می گرده؟
عمو توی اتاق منتظر بود و من پا به پا می مالیدم و عجله داشتم تا هر چه زودتر با او خلوت می کردم: «نمی دونم!»
مهمان ها رفته بودند، دایه و دانش در اتاق مجاور چرت می زدند و عمو رو به روی قفسة کتاب ها مردد ایستاده بود و انگار به دنیال واژه ای مناسب و در خور می گشت و آن را نمی یافت:
- دایه، … دایه هر شب … عرق … دایه هر روز می می زنه؟
سهیل هنرور انگار از کتابها احوال دایه را می پرسید و به من نگاه نمی کرد. زیر لب گفتم: «گه گاهی!»
- با این حساب، ودکا توی بساط دایه سلطان پیدا می شه؟
سیگار و ودکا نیاز اساسی دایه و دانش بود: «بله» رو به آشپزخانه راه افتادم. مهناز روی چهار پایه، نزدیک یخچال نشسته بود و دنبة سرش را به دیوار یله داده بود: «خوابی؟!»
- آخ، هلاکم، هلاک! ببینم، مجلس مردونه ست؟ آره؟
گره بند پیشبند آشپزی را بازکرد و آن را از گردنش در آورد:
- دیدی؟ «خانما» دست به سیاه و سفید نزدن. خوردن و رفتن.
پیشبند آشپزخانه را مچاله کرد و به گوشه ای انداخت: «پوف!»
بطری ودکار را از دستم قاپید و توی سینی گذاشت، برگ کاغذ تا شده ای را از جیب اش در آورد و در هوا تکان داد: «مهتاب!»
- مهناز، تو از کجا … ببین، من این شعر رو … مهناز …
کاغذ را با ادا و اطوار توی یخة پیراهن اش سراند:
- مهتاب اگه بفهمه که تو براش شعر گفتی، وای، اگه بدونه.
- ببین، آبرو ریزی راه ننداز، اون شعر هنوز تموم نیست.
در میهن ما، همة نویسندگانی که بعدها در زمینه های مختلف قلم زده اند و می زنند و همة کسانی که از خیر قلم گذاشته اند، در دوران نو جوانی و جوانی شعری سروده اند و یا از دنیای شعر گذر کرده اند.
- عیبی نداره، می ذارم لب طاقچه، زیر عکس مهتاب.
- مهناز، دست وردار، ببین، ببین … خواهش می کنم.
- … هی، خبرداری طرف فردا میاد پیش من؟
این خبر بیشتر از طلوع ستارة سهیل غافلگیرم کرد: «چی»
تلنگری به گلوی بطری ودکا زد و با شیطنت گفت:
- سهند، مواظب باش مثل دایه نیفتی توی حوض!
اگر چه من تا آن شب چندین بار با شاهرخ و منصور آبجو خورده بودم ولی هنوز لب به ودکا نزده بودم. نام ودکا با دانش و لرزش رقت انگیز انگشتهای او همراه بود وهربار دچار تشویش ودلشوره می شدم، گیرم عمو سهیل مانند تیموردانش الکلی نبود، عطش و عجله نداشت و استکان لای انگشتهایش نمی لرزید: «سلامتی»
استکان عرق را با ترس و تردید بالا بردم: «سلامتی»
سیگاری به من تعارف کرد، پاکت وینستون را کناربساط انداخت، از جا بر خاست و دوباره به تماشای کتاب های قفسه ایستاد:
- راستی؟ حال و روز آقای وکیل ما چطوره؟ رو به راهه؟
اشارة سهیل به وکیلی بود که در خیابان شهناز آپارتمان کوچکی اجاره کرده بود و یکی از اتاق های آن را در اختیار طرفداران خلیل ملکی، عاقلی زاده و سر شار گذاشته بود. خلیل ملکی، برجسته ترین افراد معروف به گروه « پنجاه و سه نفر»، بعد از انشعاب از حزب توده و سرخوردگی از شورویِ دوران استالین، جریانی سیاسی با گرایش چپ ملی گرا موسوم به « نیروی سوم » را ایجاد کرده بود و با شعار « نه کمونیسم، نه کاپیتالیسم، نیروی سوم پیروز می شود! » به طور علنی فعالیّت می کردند. من اگر چه هنوز سمت و سوی سیاسی مشخصی نداشتم ولی گهگاهی به محفل چهار راه شهناز سری می زدم و جزوه ها و مطالب سیاسی آنها را می گرفتم و می خواندم. گیرم عمو از دوران خدمت سربازی با جناب وکیل دادگستری آشنا شده بود و برخلاف تصور من در بارة مسلک و مرام و فعالیّت سیاسی او کنجکاوی و پرسشی نکرد و پیگیر نشد.
- انگار استاد حاصل تحقیقات و همة اسنادرو به تو بخشیده؟
عمو سهیل آگاهانه به اتاق من آمده بود، با دل انگشت عطف آثار و کتابهای دانش را لمس می کرد و به طرز خاصی لبخند می زد:
- بفرما، تاریخچة افتخارات عمّه ثرّیا: والاحضرت، اعلیحضرت …
من بارها آن کتاب مصور را ورق زده بودم و دانش را در کنار رضا شاه و در کلاسهای درس و هنگام آموزش نظامی «والاحضرت» دیده بودم و هیچ کدام از آن تصاویر تاریخی برایم تازگی نداشتند.
- عمّه ثریّا هنوز به جقّة اعلیحضرت قسم می خوره؟
از میان کتاب ها، پرونده ها وکارهای دوره دانشجوئی تیمور دانش دفترچة رسم او را برداشت، مدتی ورق زد و به حسرت سر جنباند:
- می بینی؟ استاد احمق دانشکده به بابات گفته بود: «ترک خر، چند دادی این ها رو برات کشیدن؟» خدایا، چه هوش و چه استعدادی!
تیموردانش روزنامه ها و یا بریده هائی از روزنامه های قدیمی را در کیف چرمی و زیتونی رنگی جمع کرده بودو از سالها پیش کنار قفسة کتاب ها گذاشته بود. «سروان تیمور دانشور، آجودان دفتر نظامی دربار شاهنشاهی»، درآن روزگار با امضای شخصی چندین بار در آن روزنامه ها آگهی داده بود و درآن، از همة کسانی که از سوابق و زندگی امرای ارتش اطلاعاتی داشتند خواسته بود تا با او مکاتبه می کردند.
- آها، اینجاست! شهادت نامة تاریخی، تاریخ، بله، تاریخ …
برگة زرد شده ای را از لای پرونده برداشت، نگاهی سطحی به آن انداخت و به زمزمه گفت:
- می بینی؟ همة نامه ها خطاب به «استاد» نوشته شده.
لبی با ودکا تر کرد و نامه را با صدای بلند خواند:
«…و رضاشاه در قصر سعدآباد در صدد حرکت به اصفهان بود که افسران با عجله تمام به فرار میپرداختند. وقتی من اول شب به باشگاه افسران رفتم، عدهای از افسران عالی رتبه را دیدم که آخرین چاره را فرار میدانستند. من گفتم این مردم سالها از ما نگهداری کردند و به ما احترام گذاشتند برای چنین روزی. اکنون اگر شما هم فرار کنید، لکه ننگی بر دامان تاریخ این مملکت خواهید گذاشت…ساعت دوازدة شب که به باشگاه افسران آمدم، متأسفانه، آن عده افسری هم که در باشگاه بودند خارج شده بودند و به جز امیر موثق نخجوان که با رنگ پریده در راهروهای باشگاه افسران قدم میزد، و معلوم شد وسیله نقلیهاش را دیگران بردهاند و پای فرار نداشته، افسرهای ارشد و امرای ارتش همه فرار کرده و از تهران خارج شده بودند…»
- … دانش تو روزنامه ها از امرای ارتش یکی یکی اسم برده بود. می خواست به حساب خودش تاریخ بنویسه و همه چی رو بریزه رو دایره، آره، بندرکه بودم اون آگهی رو خوندم و گفتم: «کار استاد تمومه.»
آهی کشید و آلبوم نظر خواهی از شاگردها را برداشت:
- آره، چند ماه بیشتر طول نکشید، امرای ارتش که ماتحتشون گهی بود ملکة مادر رو واسطه کردن که: وامصیبتا، یه افسرخودستا داره آبروی اعلیحضرت همایونی رو می بره، علیاحضرت، امرا که کاره ای نبودن، همة امرا از اعلیحضرت همایونی دستور می گرفتن. بله، شاه مانع نوشتن و چاپ کتاب شد و استاد بالأخره فهمید که مسجد جای فلان کردن نیست.
جرعه ای از ودکا نوشید، مدتی آلبوم را ورق زد و دستنوشته های افرادی را خواند که هر کدام در دستگاه دولتی به مقام و مرتبه ای رسیده بودند و شماری نیز در لباس نظامی، به اتهام خیانت تیرباران شده بودند:
- ها، این آقایون چی فکر می کردن و چی از آب در اومدن. دکتر ناتل خانلری، الموتی، سرهنگ سیامک … عجب روزگاری …
- عمو، به نظر تو چرا بابام این پرسشنامه رو درست کرده؟ من یه جائی شنیدم که انگار قصد کودتا داشته. آره؟ حقیقت داره؟
زبان عموسهیل درکنار برادر زادة خاموش، آرام ومأخوذ به حیا باز شده بود و به ماجراهائی اشاره می کرد که دایه هرگز نفهمیده بود و پی به راز آن جلسه های سرّی و پنهانی نبرده بود. باید سهیل در آخر فصل گرما طلوع می کرد تا من سرانجام می فهمیدم که گماشتة جناب تیمور دانشور از طرح کودتائی که در خانة ما و با ابتکار استاد و شاگردهایش ریخته شده بود، اطلاع داشته. کودتائی که گوئی به دلیل مخالفت «استاد» در مرحلة نهائی اجرا نشده بود. بنا به ادعای سهیل هنرور، هدف تیموردانش از کودتا ظاهراً خدمت بوده و غرض شاگردها و همقطارهای او قدرت. افسرها بر سر منصب، مقام و مرتبه ای که بعد ازکودتا صاحب می شدند با هم به توافق نرسیده بودند، مباحثه به مشاجره کشیده بود و استاد کناره گرفته بود.
- چرا اونو کنار نذاشتن و خودشون کودتا نکردن؟
- چی؟ مغز متفکر و مهرة اصلی دانش بود، همة این کله گنده ها اون روزها زیر دست و گوش به فرمان «استاد» بودن.
ماجرای کودتا به افسانه های دایه شباهت داشت و به ویژه نقش دانش ورهبری او هیجان انگیز بود. به باور عموسهیل اگرتیموردانش آنهمه منّزه طلب، صادق و درستکار نمی بود و در معنای شرافت سربازی و میهن پرستی آنهمه وسواس به خرج نمی داد، اگر واقع بین بودو از افسرهای جاه طلب وجویای نام توقع وانتظار بیهوده ای نمی داشت، کودتا پیروز می شد. به باور عموسهیل دانش در باطن به اعلیحضرت امید بسته بود و در نتیجه بهترین فرصت زندگی اش را از دست داده بود. به گمان من سهیل اشتباه می کرد. اگر چه تیموردانش در دفتر خاطراتش هرگز آشکارا به این مسأله نپرداخته بود ولی درلا به لای سطرها با استادی وظرافت نشان داده بودکه «خانه از پای بست ویران بود.» استاد، شاگردها، یاران و همراهانش را در مشاجرات جلسه های مخفی شناخته بودوگویا به یقین رسیده بود که به فرض سرنگونی شاه، با آن عناصر فاسد و فرصت طلب هیچ تغییر و تحوّلی در اوضاع مملکت و روزگار مردم ما به وجود نمی آمد.
- به نظر شما با کودتا وضع عوش می شد عمو؟
- شاید اوضاع مردم و مملکت تغییر نمی کرد ولی وضع خانواده و ایل و تبار استاد خیلی خیلی بهتر از حالا می شد.
همة تلاش عمو سهیل به تغییر و بهبود وضع خانواده اش منحصر شده بود و از این محدوده فراتر نمی رفت. گیرم دنیای تیمور دانش اینهمه کوچک و آرزوها و آرمانهای او اینهمه حقیر نبود. نه، من با سهیل موافق و همرأی نبودم و دنیای آن افسر مغرور، شریف و میهن پرست را که از مقام و منصب و قدرت چشم پوشیده بود و سالها تن به رانندگی کامیون داده بود به دنیای سهیل که ثروتی کلان اندوخته بود، ترجیح می دادم.
- عمو، حقیقت داره که عمّه ثریّا توی خاطرات بابا دست برده؟
- خاطرات واقعی اگه نوشته می شد، سر استاد رو به باد می داد.
دفتر خاطرات را از لای کتاب ها بر داشتم و به او نشان دادم:
- عمّه ثریا انگار بخش دوران کودکی بابا رو بالکل حذف کرده…
دفتر را ازدستم گرفت و نگاهی به فهرست آن انداخت:
- هه، لابد به «اعتبار و حیثیّت اشرافی» خانم لطمه می زده.
- مگه، مگه شما خاطرات بابا رو خوندین؟
عموسهیل آهی کشید و با کف دست به گودی سینه اس کوبید:
- نه، سینة عموگورستان خاطراته، من همه رو اینجا دفن کردم. بریز عمو جان، بریز تا گلوئی تازه کنم.
کنار بساط عرق خوری چهار زانو نشست و آهسته گفت:
- می دونی سهند، امروز یه گشتی توکوچه وخیابونای تبریز زدم، آره، رفتم دنبال خاطره ها، رفتم سراغ خونة قدیمی، صاحبخونه مرده بود، خونه رو کوبیده بودن، دلم بد جوری گرفت. سراغ مدیر مدرسه رو گرفتم، گفتن که سالهاست استخووناش توی قبر خاک شده …
نام مدیر مدرسه را به زبان نیاورد و فقط گفت: « مردک ابله!»
- آدم موجود عجیبیه سهند، بعضی چیزها رو هیچ وقت فراموش نمی کنه، هیچوقت، حتا تا دم مرگ…بابات نویسنده ست، استاده، می تونه بنویسه ولی من… سلامتی، آره عموسهیل تو بی جهت زور می زد، استعداد خدادادی ست، بخشه، این بخش خدادادی به من نرسید، با زور نمی شد. گیرم بچّه که عقلش به این چیزها قد نمیده، می دونی، به قول دایه شاید اگه بند تنبان الله وردی شل نبود، شاید اگه زن و بچّه هاشو به امید خدا ول نمی کرد، شاید اگه پدری بالای سر ما بود …
صدا در گلوی عمو شکست، مکثی کرد و بعد به تلخی گفت:
- …اون مردکة ابله، مدیر دبستان، کلاه بوقی سر دانش گذاشت.
- چرا؟ بابا که انگار همة عمر شاگرد اوّل بوده …
- مردک روی کلاه نوشته بود: تیموردانشور خر است، تنبل است. این چیزها از یاد آدم نمی ره، طفلی به پهنای صورتش اشک می ریخت و التماس می کرد که اونو توی مدرسه و سرکلاسها نچرخونه، قول داد بعد از این درس بخونه و شاگرد اوّل بشه، قولی که تا آخر به اش وفا کردو بعدها، هرجا که بود، توی هر منصبی که بود، شاگرد اوّل می شد … سلامتی!
این بار استکان عرق اش را برداشت و یک نفس نوشید:
- بعضی چیزها هیچ وقت ازیاد آدم نمی ره، هیچوقت، آره سهند، امروز رفتم به گورستان قدیمی، رفتم سر خاک سنجر.
از دایه شنیده بودم که مدیر مدرسة تبریز، سنجر سخنور را یک کلاس بالا برده بود و در عوض این ارفاق، برادر کوچک او، تیمور دانشور را به کلاس پائین تر فرستاده بود. چرا؟ الله وردی جویا نشده بود و تا آخر هیچ کسی نمی دانست سنجر چه «معامله ای!!» با مدیر مدرسه کرده بود و مدیر به «چه شرطی» و چرا پیشنهاد آن پسرک را پذیرفته بود. گیرم در آن شب گرم تابستانی نیز، عمو سهیل هیچ اشاره ای به ماجرا نکرد، فقط یکی دوبار هنگام ادای نام مدیر مدرسه چانه اش لرزید: «سلامتی!!»
خاموشی خیلی به درازا کشید و نگاه عمو به راه رفت:
- عمو سهیل، انگار سالهای اوّلی که بابا از ارتش میاد بیرون، شما همیشه باهاش بودین، دایه می گفت با هم هیزم و ذغال بار می زدین و به ورامین و شهرهای اطراف تهران می بردین، گویا یه بار به تبریز اومدین و دموکرات ها بابا رو از تبریز بیرون کردن، چرا؟ شما می دونین چرا؟
عمو سرانجام از خیال مدیر مدرسة تبریز بیرون آمد و لبخند زد:
- چه روزگاری، هیزم کشی، هه، یه عمر از اون سالها گذشته. یک عمر ررر… آره، هیچ کسی باور نمی کرد که آجودان دفتر شاهنشاهی بره با کامیون بارکشی کنه، دوست ورفقا میگفتن: «تیموردانش مغز خر خورده.» آره، اون سالها، بعد از جنگ، اوضاع مملکت به هم ریخته بود، ما رو نزدیک زنجان بازداشت کردن، سران دموکرات استاد سابق شاه رو می شناختن، ازش می خواستن تا با فرقه همکاری کنه، نیروهای مسلح فرقه رو آموزش بده، مسؤلیّت تشکیل ارتش نوبنیاد حکومت دموکراتهای آذربایجان رو به عهده بگیره. گیرم استاد قبول نکرد. حالا چرا؟ خدا بهتر می دونه، گمونم به آقای پیشه وری گفته بود از نظامیگری خسته شده و به همین خاطراز ارتش استعفا داده. به هرحال به هر علّتی که بود بابات زیربار نرفت و فرقه دستور داد تا «استاد» از آذربایجان خارج بشه. یه دسته «سالدات» ما رو تا زنجان اسکورت کردن و بعد برگشتن… خلاص!
- آخه چرا با حکومت دموکراتها همکاری نکرده بود؟
- خسته بود، از همه چی … بریم، بیا بریم سراغ صندوق دایه.
از سال ها پیش، دایه لباسهای نظامی دانش را کنار وسایل سهیل در صندوق چوبی چیده بود و آن را مانند میراث گرانبهائی به این سو و آن سو می برد. صندوق چوبی دایه مانند تابلوِ آفتابِ انور با ما سفر می کرد. در کوی کلیسا، باربرهای گاراژ دانش و شرکاء آن را به زیرزمین برده بودند و مدّت ها بود که در آن گوشة نیمه تاریک از یادها رفته بود: «صندوق؟»
- آره، صندوق چوبی خاطرات دایه، بیا، بریم.
راه افتاد، یکدم روی ایوان خانه مکثی کرد و با اشاره به صلیب بام کلیسای ارامنه، با لحن رفیقانه و دلپذیری پرسید:
- راستی، میانه ت با دخترهای خوشگل ارمنی چطوره؟
لبخندی زد، منتظر جواب نماند و از پلّه ها سرازیر شد: «بیا»
آن شب همراه عمو سهیل به زیر زمین رفتم تا خاک و غبار سالها را کنار می زدم و درگوشه ای به تماشای صندوق می نشستم. عمو انگار از قطر آمده بود تا در شبی دمکرده و گرم نبش قبر می کرد و استخوان های پوسیده را از زیر خاک بیرون می کشید. برادرش، دانش، آن بالا توی بستر بیماری افتاده بود و او گوئی در جستجوی آن برادری بود که دایه سالها او را در صندوق محبوس کرده بود. سهیل پشت به نور ایستاده بود، پیراهن، کراوات، واکسال و فرنج نظامی دانش را یکی یکی از صندوق بر می داشت، مانند فروشنده های دوره گرد به من نشان می داد و بعد، بیخ دیوار روی هم می انباشت. وقتی به چکمه ها رسید، تکانی خورد، درصندوق چوبی را بست، روی لبة آن نشست و چکمه ها را لنگه به لنگه بالا گرفت:
- می بینی؟ من هنوز این چکمه ها رو فراموش نکردم.
در کلام عمو اثری از کینه و نفرت نبود، نه، اندوه و حسرت بود و با لبخند محزونی روزگاری را به یاد می آورد که گماشتة برادرش بود:
- … آره، یه زمانی این چکمه ها رو من واکس می زدم.
نه، نگفت که تیموردانش، سالها پیش، با این چکمه ها به سینه ام کوبید. صدای پائی درراه پله ها برخاست و سخن سهیل نیمه کاره ماند. رو به صدا برگشتم، تیمور دانش شمد سفیدی روی شانه هایش انداخته بود و نرم نرمک جلو می آمد. دانش اگرچه قل و زنجیری به پا نداشت ولی با آن پیژامة گشاد، راه راه و چروکیده، موهای تنک خاکستری و ژولیده، ریش چندروزه، رنگ و رخ زرد و شانه های استخوانی وفرو افتاده به زندانی های محکوم به اعمال شاقه شباهت پیدا کرده بود. محکومی رنجور ومحجور که سال ها در دخمه ای محبوس مانده بود و رنگ آفتاب را ندیده بود. نور بی رمق از بالا بر موهای آشفته وتنک محکوم می تابید و سایه اش روی دیوار دود زده آرام آرام جا به جا می شد. سهیل، گماشتة دوران جوانی «استاد» بی اختیار از جا پرید، پیش پای او راست ایستاد و سرش را به زیر انداخت. دانش یکدم زیر نور لامپ پا سست کرد و من مجالی یافتم ونک سیگارم را دور از چشم او به دیوار مالیدم. سکوت! هیچ کدام ازجا جنب نمی خوردند، سهیل به پشت پایش خیره مانده بود، دانش مثل تندیس موریانه خوردة موسایِ افسانه ها به عصا تکیه داده بود تا با وزش تند بادی فرو می ریخت و من، مثل تصویری رنگباخته، روی دیوار نقش بسته بودم و در آن سکوت سربی سنگین صدای طپش قلب ام را می شنیدم. سکوت، سکوت مرگ!!
زمان و مکان انگار یکدم از حرکت باز ایستاد و در آن چند لحظة کوتاه که عمری بر من گذشت، کسی از جا تکان نخورد. گیرم خاموشی به درازا نکشید، آن تندیس موریانه خورده قدمی به جلو گذاشت، رو به جعبة چوبی ذخیرة ودکا رفت، بطری گرد گرفته ای را از جعبه برداشت، آن را زیر نور بی رمق چراغ بالا گرفت و انگار خطاب به بطری گفت:
- دایه اون بالا دلواپس شده، سراغ تو رو می گرفت.
بعد، به صندوق اشاره کرد و با لحن تلخ و گزنده ای پرسید:
- دنبال چی می گردی سهیل؟ دنبال گنج یا رنج؟
سهیل تا آخر سر به زیر ایستاد و لب از لب بر نداشت، دانش روی پاشنة پا چرخید، بطری ودکا را از روی بشکة نفت گذاشت و گفت:
- شاید دیگه فرصتی پیش نیاد، سهند برو چند تا استکان بیار.
توی راه پلّه لحظه ای گوش ایستادم، برادرها هنوز ساکت بودند. این سکوت سمج تا به آخر ادامه یافت. دانش استکان ها را لبا لب پر کرد، یکی را به دست من داد ودیگری را روی صندوق گذاشت، استکانش را بالا برد: « سلامتی!». من و عمو از استاد اطاعت کردیم: «سلامتی!»
استکانها چندبار پر و خالی شدند و افاقه ای نبخشیدند. دانش که از خاموشی برادر به تنگ آمده بود، آخرین استکان را یک نفس سرکشید، بطری نیمه خالی را از روی بشکة نفت برداشت و راه افتاد. سر راه، تیپائی به چکمه ها زد و از پلّه های زیر زمین بالا رفت:
- فردا … سهند، فردا همه رو بریز توی سطل آشغال.
از نیمه راه برگشت و با انگشت لرزان چکمه ها و لباسها را نشان داد: « آشغال … » نفس اش یاری نکرد و در تاریکی تلو خورد: «… فردا»
سهیل آهی به آسودگی کشید، روی لبة صندوق چوبی نشست و به جائی نا پیدا خیره شد و تا مدتی از بهت بیرون نیامد. سهیل دو باره در مه و محاق فرو رفت، زبان به کام گرفت و دیگر هیچ اشاره ای به چکمه ها وگذشته ها نکرد. چرا؟ ایکاش می دانستم چه افکاری پشت پیشانی عمو می گذشت؟ ایکاش می فهمیدم چرا خاموش نشسته بود و چشم از زمین بر نمی داشت: چرا؟! شاید آن سایة مرگی که در چین و چروک چهرة نزار تیمور دانش جا به جا می شد، او را به فکر واداشته بود، شاید با حضور آن تندیس پوک و تکیده همه چیز ناگهان بیهوده ومبتذل شده بود، شاید بعد از سالها دوری، دَر به دَری وغربت پیوندهای عاطفی عمو گسسته بود و هر گونه مهری دردل او مرده بود، شاید درآن لحظه، روی صندوق چوبی دایه، روی گور گذشته ها، به این حقیقت تلخ پی برده بود و سرانجام به پوچی و نامیدی رسیده بود. شاید به همین خاطر از زمین به زمزمه می پرسید:
- ها؟ چه فایده؟ … چه فایده؟
از روی صندوق برخاست، نگاهی پرسا و ناباور به من انداخت، گیج و منگ لبخندی زد و زیر لب گفت: «گنج یا رنج؟!»
نه، ویرانی خانة دل سهیل هنرور هرگز تعمیر و ترمیم نشد.