اگر چه من بارها اینجا و آنجا، از این و آن شنیده بودم: «چته؟ مگه سر آوردی؟» یا «یواشتر، مگه سر می بری؟» و یا «به طرف گفتند برو کلاه بیار، رفت سر آورد»، ولی تا مدتها، تا زمانی که با تاریخ این دیار آشنا نشدم، نمیدانستم «سر بردن و سر آوردن» نزد مردم به چه معنی بود و ریشة این مثلها از کجا آب میخورد. از شما چه پنهان این روزها، پس از فترت چند ساله، دو باره به سراغ تاریخ بیهقی رفتهام و شبها تا دیر وقت با طمأنینه میخوانم و از قدرت قلم، دقّت، صداقت، امانتداری، حق طلبی، بیطرفی و احساس مسؤلیّت شدید این بزرگمرد، بیشتر از روزگار جوانی حیرت میکنم. باری، در لا بهلای داستانهای عبرتآموزی که ابوالفضل بیهقی، همولایتی ما روایت کردهاست، آدمی به ابعاد هولناک خشونت و شناعت در تاریخ دیار ما پی میبرد و اغلب به سر بریده بر میخورد و خون از هراس، در رگهایش یخ میبندد. یک نمونه میآورم:
«… چون از این فارغ شدند (بردار کردنِ حسنک)، بوسهل زوزنی و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر، و پس از آن شنیدم، از ابوالحسن خربلی که دوست من بود و از مختصان بوسهل که: «یک روز شراب میخورد و با وی بودم؛ مجلس نیکو آراسته و غلامان ( ماهرویان) بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز، در آن میان فرموده بود تا سر حسنک وزیر، پنهان از ما، آورده بودند و بداشته، در طبقی با مکبه (سرپوش). پس گفت: « نو باوهای آوردهاند، از آن بخوریم…» همگان گفتند: «بخوریم» گفت: «بیارید» آن طبق آوردند و از دور مکبه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم و بوسهل زوزنی بخندید و به اتفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت و سر، باز بردند و من درخلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم. گفت: «ای ابوالحسن، تو مردی مرغدلی، سر دشمنان چنین باید» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند و بدین حدیت لعنت کردند و آن روز که حسنک بردار کردند، اوستادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود، به هیچ وقت او را چنان ندیده بودم و میگفت: « چه امیّد ماند؟!» و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فرو تراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند، تا بدستوری فرود گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. مادر حسنک زنی بود سخت جگر آور، چنان شنیدم که دو سه ماه این حدیث از او پنهان کردند و چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست به درد چنان که حاضران ازدرد وی خون بگریستند، پس گفت: «بزرگا مردا که پسرم بود، که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان» و ماتم پسر نیکو بداشت و یکی از شعرای(خراسان) نشابور، این مرثیه بگفت درماتم وی و بدین جای یاد کرده شد
ببُرّید سرش را که سران را سر بود
آرایش و ملک و دهر را افسر بود
گر قرمطی و جهود و یا کافر بود
از تخت به دار بَر شدن منکر بود.
در تاریخ خونبار دیار ما حسنک وزیز تنها کسی نبود که بر دار شد و سرش را در طبقی برای بوسهل زوزنی بردند. نه؛ از دیرباز تا به امروز بی شماری را گردن زدند که «سران را سر بودند.»