بخشی از رمان «در آنکارا باران می بارد»
روزی که قاصدک از استانبول برگشت و خبر آورد، با خودم گفتم تمام شد، همه چیز به آخر رسید. آخرین امیدم، تنها رشتهای که هنوز مرا به زندگی پیوند میزد، بریده بود و من احساس میکردم مانند قاصدکی در خلاء سرگردان ماندهام و سردر گم، دور خودم میچرخم. گيج و منگ شده بودم، سرگشته و بی خود، در کوچه پس کوچههای آنکارا پرسه میزدم و هر بارکه باران تند تر میشد در پناهی کز میکردم تا دوباره و دوباره آن سیاهنامه را بخوانم. از نگاه های اریب و ناباور رهگذرها میفهمیدم که با خودم بلندبلند حرف میزنم. یکدم میماندم. صداهائی از دور میشنیدم، بر میگشتم و به دور و برم خیره میشدم. هاج و واج میماندم. از یاد می بردم برای چه زیر باران ایستادهام و چرا دور خودم می چرخم و چرا با آدم هائی که در آن جا حضور نداشتند حرف میزنم. نگاهم به راه می رفت. از خودم دور میشدم. چهره هـای آشنائی در رشتههای باران می شکست. صدای مادرم توی سرم میپیچید. گریۀ نیلوفرم از تاریکی ها میآمد و بعد غباری تیره همه چیز را میپوشاند و گوئی در آن دیار، زندگی ام، گذشتهام و همه چیزهائی که میشناختهام مفهومشان را از دست میدادند. گم میشدم و نمیدانستم چرا در آنکارا بودم. کی و چطور به آن جا رسیده بودم و چرا در شهری غریبه ول میگشتم و چرا در یک جا آرام و قرار نمیگرفتم. خون با شتاب در رگ هایم میدوید، نفسم گره میخورد و طاق کبود آسمان روی سینهام سنگینی میکرد و دلم میخواست خودم را از تنگناها و دیوارهای بلند و معابر شلوغ و نگاه های سمج و بیگانه خلاص می کردم و بر بام تپهای مینشستم و در تنهائی و خلوت میگريستم. تنها در حباب خیالاتم میچرخیدم و رو به آن دیوار خرابه میرفتم. مردی کنار صخره زانو زده بود و از زخم درشت سینهاش خون میچکید. این تنها تصویری بود که هر بار به روشنی میدیدم و جرأت نداشتم موهای بلندش را که بر پیشانیاش پریشان شده بود کنار بزنم. نمیخواستم مرگ او را باور کنم. اما سیاوش همه جا بود. در برابرم زانو زده بود. قامتش خمیده بود و هرگز بر نمیخاست….