فصلی از رمان گدار ( جلد سوم)
تا به ولايت آنکارا برسم و به رازِ شباهتِ مرغکِ مينا و فلک پي ببرم و رمز « گل مينا!» را کشف کنم، هفت سال به درازا كشيد. هفت سال بعداز اعدام صابر نقره فام، نويسندة ميانه سال مهمانخانه پرده از رازها برداشت و سردار سرخ پوست را حيران به جا گذاشت. نويسنده را گويا جمال به استقبال ما فرستاده بود و خودش رو پنهان کرده بود.
نويسندة مهمانخانه، به بهانة بيماری «آقای ايّوب چکنی!» من و مينا را با آسانسور به طبقة چهارم برد و مثل آشناهای چندين و چند ساله از ما پذيرائی کرد. نويسندة خوش رو و خوش مشرب مهمانخانه من و مينا را به نام و نشان می شناخت و مدام با شوق و شيفتگی به مينا نگاه می کرد و زير لب می گفت: « چه شباهت غريبی!» می بينی؟ سال ها از آن روزگار گذشته بود، آب ها از آسياب افتاده بود و من و نويسنده در اطاقك مهمانخانة دوران خلوت كرده بوديم. مينا روي تخت خوابيده بود، نويسنده بالاي سر مينا نشسته بود و دفترچة كهنه كاهي را ورق مي زد و يادداشت هاي صابر را برايم مي خواند و من بعد از هفت سال حکمت و علّت ازدواج خواهرم خديجه و جمال را می فهميدم. اذان ظهر بود، در مسجد هم جوار اذان مي گفتند و باران مثل دم اسب مي باريد: « معراج، مواظب خواهرت خديجه باش» هفت سال بعد که گذارم به آنكارا افتاد تا به سفارش و وصيّت خاله پروانه عمل کنم و امانت خواهرم را به جمال برگردانم، به خوان هفتم رسيدم، دروازه به رويم باز شد و پا به دنيای خواهرم خديجه گذاشتم: دختر سَرِ راهیِ کولی، هزاردستان عشيرة هاجر که مانند قهرمان افسانه ها مبارزه کرد و به خاک افتاد.
– با اين حساب شما در جريان همة وقايع قرار دارين؟
– من و آقای چکنی حدود دوماهه که با هم …
– اسم صاحب اين چمدون يا دفينه، ببين آقای … آقای …
– بگو نويسنده، به هرحال اين جا همه اسم مستعار دارن.
– می بخشی، چرا اين دفينه رو پيش شما به امانت گذاشت؟
– آقای چکنی يه مدّتی دچار بحران روحی بود، گفت صاحب چمدون اعدام شده، گفت اگه اتّفاقی براش افتاد …
تلنگری به در اتاق خورد و حرف نويسنده نيمه تمام ماند. سميرا از لای در سرک کشيد، زير لب سلام کرد و گفت:
– مينا هنوز خوابيده؟ مگه گرسنه نبود؟
نويسنده پيش پای همسرم از جا بلند شد و لبخند زد:
– منم يه دختری به قد و قوارة مينا دارم، منتها به خوشگلی …
به گمان سميرا هيچ دختر ی به مقبولی «کبوترِ چاهیِ»خديجة ما نبود و هر بار که کسی به زبان می آورد، برايش اسپند دود می کرد.
– معراج، دود سيگار بچّه رو اذّّيت نکنه؟ می خوای اونو ببرم؟
منتظر جواب نماند، مينا را بغل زد و از اتاق بيرون برد ونويسنده عکس همسر و سه فرزندش را دوباره به ديوار سنجاق کرد:
– آقا معراج، بريم پائين يه لقمه غذا با هم بخوريم؟
رستوران زير زمينی، ياد لاله زار و کافه های ساز و ضربی را در خاطر آدم زنده می کرد. کافه رستوران خلوت بود و چند تا آکله جلو پيشخوان ايستاده بودند و چشم به راه مشتری پا به پا می ماليدند و ما را می پائيدند و به نويسنده لبخند می زدند. نويسندة مهمانخانه دوران گويا با گارسن پير و طاس کافه و آکله ها آشنا بود که با همه خوش و بش می کرد و دست تکان می داد. گارسن پير انگار غذاو مشروب مورد علاقة او را می شناخت که بدون پرسش، ماهی قزل آلا، ودکای خنک و کوکاکولا آورد، بشقاب ها و بطری ها را روی ميز ما چيد، تا کمر خم شد و به شوخی تعظيم کرد: « جناب پروفسور!» چرا اعتماد کرده بودم و مانند برّه از پی نويسنده رفته بودم؟ نمی دانستم، خدا عالم بود. غريزه، غرايزم اشتباه نمی کردند. انگار سال ها او را می شناختم و پيش تر از اين با هم در جائی زندگی کرده بوديم. کجا؟ ها؟ در زندان قزلحصار؟ نويسندة ميانه سال به سعيد صاعقه شباهت داشت و از تيره و تبار جمال و صابر ما بود. بعد از سال ها تجربه، من اين قماش آدم ها را از راه دور می شناختم: زعفران! رفتار و گفتار تيره و تبار جمال، عطر و طعم زعفران تربت خراسان را داشت و من از راه دور، بوی خوش آشنا را تميز می دادم: مردم، خلق، خلق های زحمتکش اسم رمز بود. جمال ما بارها و بارها از جانب اين خلق زحمتكش لطمه خورده بود و باز هم كوتاه نمي آمد و نا اميد نمي شد. بت اعظم! خلق براي جمال ميرزا مثل بت اعظم مقدّس بود. ملتفتي؟ نويسندة مهمانخانه مانند پيش زادة شاطر از كلمة امت مسلمان بيزار بود و دايم دم از خلق و خلق هاي ستمديدة ايران مي زد. نويسندة ما مانند جمال از اسب افتاده بود ولي قاچ زين را رها نمي كرد. نويسندة قصردوران مانند پيش زادة شاطر آواره و در به در ديار غربت شده بود، از ترس مردم، از بيم زوّار رو پنهان كرده بود وبازهم با سماجت مي گفت که حساب مردم مملكت ما از اين لجّاره ها جداست جانم، مردم مملكت ما در طول تاريخ بارها اشتباه كرده اند و ممكن است باز هم اشتباه كنند، نبايد مردم را با اين جماعتِ بي هويّتِ نان به نرخ روز خور اشتباه بگيريم. متوجّهي معراج؟ براي اين قماش مردم هيچ فرقي ميان شاه و امام، هيچ تفاوتي ميان تكبير و جاويد شاه وجود ندارد. اين جماعت در هر دوره و در هر زمانه اي چرخ را به دنبال مهتاب تاب مي دهند وخر خودشان را بار مي كنند. آخوندها ما را تكفير و تعزير و اعدام كردند و می کنند ولی نمي توانند تاريخ را تكفير كنند. تاريخ مثل آب رودخانه است، شايد به دستكند بيفتد، شايد در اين سير و حركت تكاملي مدتي در گرداب دور خودش بچرخد ولي هرگز، هرگز به عقب بر نمي گردد. می بينی؟ من به سير و حركت و تكامل تاريخ كاري نداشم، من دخترخواهرم را به ولايت آنكارا برده بودم تا به جمال ميرزا بسپارم به اين اميد که مانند مادرش خديجه قاليباف از آب در نمی آمد، گيرم نويسندة ما مست کرده بود و براي نسل مينا نگران بود:
– آقا معراج، من به سرنوشت هزاران هزار مينای قاليباف فکر می کنم، نسل ما تباه شد، آرزوهای نسل ما برباد رفت، من نگران نسل آيندة مملکت هستم … من دوماهه که ناظر مهاجرت عظيم و کم نظير ايرانی ها هستم، بله، عرض کردم کم نظير، چون بعد از حملة اعراب، ما هرگز شاهد مهاجرتی با اين همه وسعت و گوناگونی طبقاتی نبوديم.
– شما دوماهه که در انکارا معطّل ويزا هستين؟
– کار من گره خورده ولی آقای چکنی …
– آقای ايّوب چکنی به شما مأموريّت داد تا با من …
– بله، گويا به چند نفر مشکوک شده و صلاح نمی دونه که …
– ببينم، اين آدم های مشکوک کی به مهماخانه اومدن؟
– ديروز غروب، آقای چکنی يکی از آن ها رو شناخت.
بُشگه، حاجی بُشگه، حاجی شکمی، برادر ناتنی جمال: «قابيل!»
– چی گفتی آقا معراج؟ بله؟ با اين همه سر و صدا نشنيدم.
– چشم، چشم، احتياط می کنم. سرچشم.
نويسندة قصردوران شيشة شربتی به من داد و گفت:
– امانته، پيش من به امانت گذاشته بود، بش بگو ممنون.
از پلّه های رستوران زيرزمينی که بالا می آمدم با صدای بلند به مرگ بُشگه فکر می کردم: « می کشم، به ولای علی قسم حاجی بُشگه رو می کشم!» نويسندة قصردوران شنيد يا نشنيد؟ نمی دانم! راه ما جلو رستوران از هم جدا شد و ناگهان احساس کردم دوباره او را نمی بينم. تکيه به چوب های زير بغلم دادم و داد زدم:
– من گچکار بودم آقای نويسنده، سلاّخ از آب در آمدم …
نويسنده دست هايش را به وداع بالا برد و مانند صابر گفت:
– بدرود سردار سرخ پوست، بدرود!
چوب زير بغلم را توی هوا تکان دادم و زيرلب گفتم:
« بدرود معراج، بدرود گچکار و چدنی ساز تير تهران!»
در آنکارا عمر کوتاه گچکار و چدنی ساز تهرانی به سر رسيد و دوباره خيال کلاشينکف روسی و قتل حاجی و برادرزادة حاجی توی سرم افتاد. نه، انگار هيچ راه فراری نداشتم. نمی دانم، شايد اگر بُشگه مثل علف خرس سر راهم سبز نمی شد، از زيارت بر می گشتم و همه چيز را روی داربست و پشت بام ولايت سميرا فراموش می کردم. اگر موفّق می شدم و يادگار خواهرم را به جمال ميرزا می سپردم، خشم و غضبم آرام آرام فروکش می کرد و لابد ممدشَرخَر و برادرزاده اش جان به سلامت به در می بردند. نشد، بُشگه به ولايت آنکارا آمد و موعد مرگ عموجان را جلو انداخت. می بينی؟ در راه زيارت مرقد مطّهر رسول خدا به شيوه های قتل حاجی آقا سفيدابی و برادرزاده اش فکر می کردم. سميرا همراه همسايه هاي قديمي كاروان سراي سفيدابي وكاروان سالار به سياحت رفته بود و من پشت پنجرة اطاقم نشسته بودم و به دست فروش ها و مردمي كه در ميدان اولوس و زير مجسمة سنگي آتاتورك توي هم مي لوليدند، خيره شده بودم و جسد غرق به خون ممد شَرخَر را پای مجسمّة آتاترک می ديدم که از درد به خودش می پيچيد و به زاری از رهگذرها کمک می طلبيد. صدای حاجی بُشگه و هاجرکلانتر را از اتاق رو به روئی می شنيدم و لاشة او را زير مجسّمه می ديدم که شکمش پاره شده بود، دل و روده هايش بيرون ريخته بود و توی خون می غلتيد: « عموجان کمک!» ممدشَرخَر امعا و احشا برادرزاده اش را چنگ می زد و به سختی توی شکم او می چپاند و عابرها بی اعتنا از کنار آن ها می گذشتند و هيچ چيزی نمی ديدند. بيچاره ها حق داشتند، چون همة حوادث توی مخ پوک من اتفّاق می افتاد. هربار به شکل و شيوة تازه ای اتفّاق می افتاد و حتّی مينا صدای رگبار گلوله ها را نمی شنيد. مينا با عروسک هايش سرگرم بازی بود و از دنيای تيره و تار خان دائی خبر نداشت. سميرا همراه زوّار رفته بود و من ثانيه ها را می شمردم و منتظر فرصت مناسب بودم تا از پلّه ها پائين می رفتم و در اتاق ايّوب چکنی را می زدم. انتظار! تا آخر شب پشت پنجرة اتاقم انتظار کشيدم و كشف كردم كه اهل تسنّن در شبانه روز پنج بار اذان مي گويند. در جوار مهمانخانة دوران مسجد كوچكي بود و من صداي نازك مؤذن را نوبت به نوبت از بلندگوي منارة مسجد مي شنيدم و می شمردم: «پنج!» اذان پنجم موّذن که به آخر رسيد، کم کم غوغای زوّار و سر و صدای مسافرهای مهمانخانه خوابيد و جلسة طولانی بُشگه و مادرم سرانجام خاتمه يافت. خدايا مقام هاجرکلانتر تا آن جا بالا رفته بود که مأمور امنيتّی حکومت اسلامی به ملاقاتش می آمد و با او خلوت می کرد؟ خيالات باطل؟ شايد بُشگه به خاطر ديدار زاير گرد و قلنبة کاروان ما آمده بود؟ مادرم در جوش دادن اين جور معامله ها خبره بود و تا پای جادو و جنبل کردن دخترک هم می رفت. شايد بُشگه خاطرخواه بود و دست به دامن هاجرکلانتر شده بود؟ اسم دخترک را چند بار از پشت در اتاق مادرم شنيدم: «سودابه؟» شايد، شايد رد گم می کرد، شايد! به هرحال نبايد روزة شک دار می گرفتم. دندان روی جگر گذاشتم و تا نيمه های شب طاقت آوردم:
– تن رها کن آقای چکنی، تن رها کن تا نخواهی پيرهن …
از برادرها شنيده بودم که جمال ميرزا بعد از تعزير و در جواب بازجوها اين شعر را مدام زمزمه می کرده. جمال جسم و جثّة چندانی نداشت ولی گويا کسر نياورده بود. شبی هم که او را به قبرستان کهنه می بردم تا به رگبار ببندم، کسر نياورد. شايد، شايد حس کرده بود که گلوله های تفنگ سردار کمانه می کنند و سينة او را نمی شکافند؟ مگر می توانستم برادرم را بکشم؟ نه، جمال را نکشتم و اين راز بين من و خاله پروانه ماند و هيچ کسی جنازة بچّه يتيم کاروان سرای سفيدابی را پيدا نکرد. جمال کاروانکش بی رد و پی شد و از يادها رفت.
– تن رها کن، تن رها کن آقای چکنی …
بار دوّم که تلنگر به در زدم، جمال در آستانه ظاهر شد: ميّت!
خدايا، جمال از من پيرتر شده بود، زير پتو قوز کرده بود و می لرزيد. تب کرده بود؟ ها؟ هوای اتاق سرد بود ولی جمال مدام با دستمال عرق پيشانی اش را خشک می کرد و چشم از ديوار بر نمی داشت. چوب های زير بغلم را به ديوار اتاق تکيه داده بودم و پشت ميز، روی صندلی نشسته بودم و به بطری راکی نگاه می کردم. جمال انگار پی به نيّتم برد،
ليوانم را پر کرد، سيگاری از پاکت سيگارم برداشت و آتش زد و مانند شبی که جنازة فلک را برايش برده بودم، روی تختخواب گره خورد و تا مدّت ها مُهر از لبش برنداشت و دم بالا نياورد. نيمة بطری راکی که ته کشيد، باندرول بطری دوّم را باز کرد و اين بار يک جرعه برای خودش ريخت، بو کشيد، اخم کرد و ليوانش را روی ميز گذاشت. نه، حال جمال ما خوش نبود و انگار ميلی به عرق نداشت. شيشة شربت را روی ميز گذاشتم و پيش از آن که لب از لب بردارم، شيشه را برداشت، در آن را پيچاند و بی قاشق و بی پيمانه سر کشيد.
– آقای نويسنده رو ديدم، گفت که ناخوش احوال بودی …
جمال در شيشه را بست، روی تخت افتاد و مچاله شد:
– برادرم اين جاست معراج، لابد اونو هم ديدی؟
– قابيل!! قسم خوردم، اگه دست از پا خطا کنه، به ولای علی قسم برادرزادة حاجی رو همين جا می کشم.
جمال دم به دم بيشتر گره می خورد و دم نمی زد:
- باور نمی کنی؟ عهد کردم جمال، قسم خوردم که نسل حاجی و حاجی زاده ها رو از روی زمين ور دارم.
– شک ندارم، نه، نه، هيچ شکّی ندارم.
– ناخوشی جمال؟ چرا اين قدر می لرزی؟ ها؟ از حاجی بُشگه ترسيدی؟ ها؟ جمال، من ريشة اين قرمساق ها رو از خاک در ميارم.
– معراج، ريشة جهل و خرافه با اسلحه کنده نمی شه.
– تسويه حساب من ربطی به جهل و حکومت ابوجهل نداره.
– حدس می زدم. تو هنوز به جائی نرسيدی که به روی حکومت اسلامی اسلحه بکشی، آره، تو با ممد شَرخَر خرده حساب داری. مشکل ناموسی پيش اومده سردار.
– از کجا خبرداشتی؟ خواهرم به تو گفت که حاجی …؟
– نه، نه، خديجه سال ها رفيق و هم رزم فلک بود و افق بازتری پيدا کرده بود. فکر و خيال خديجه درگير مسائل مهّم تری بود.
- تجاوز مهّم نيست؟ ها؟ تجاوز به دختر يتيم نه ساله، جمال، کفتار اين کار رو می کنه؟ ها؟ آخه کی باور می کنه؟
جمال تتمة شيشة شربت را سرکشيد، تا پشت در اتاق رفت، مدّتی گوش انداخت، برگشت و روی لبة تخت نشست:
– معراج، تجاوز در مملکت ما معنا و ابعاد وسيع و وحشتناکی داره. جنايات عملة حکومت و حاجی و امثالهم بيشتر از تجاوز به دختر نه ساله ست. اصحاب کهف به نام خدا و اسلام به همة حقوق ملّت ما تجاوز می کنن؟ ملتفتی؟ معراج، فاجعة تجاوز آدم خوارها از محدودة شخصی و کينه کشی فردی فراتر می ره، می فهمی؟ فاجعه در سطح يک مملکت و يک ملّت مطرحه. گيرم تو حاجی رو کشتی …
– من به حقوق ملّت کاری ندارم، من که مثل تو پيغمبر نشدم غم امّت بخورم. من از حق و ناموس خودم دفاع می کنم و از ممدشَرخَز انتقام می گيرم. جمال، قسم خوردم و خون اين کفتار رو می ريزم.
– با حکومت اسلامی و ساير کفتارها چکار می کنی؟
- جمال، من به خاطر عدل علی، به خاطر رونق اسلام، به خاطر حفظ حرمت آل عبا تفنگ دست گرفتم و جنگيدم … من به خاطر خدا…
– خدای تو جنايتکاره معراج، جنايتکار!
خدايا، دنيا روی سرم خراب شد. جمال ميرزا تا آن شب هرگز هوار نکشيده بود وبه خدا و پيغمبر اهانت نکرده بود. ضربه ناگهانی بود و گيجم کرده بود:
– جمال، بگو که معراج جانی و جنايتکاره، به خدای من …
بالای سرم ايستاد و با کف دست روی ميز کوبيد:
– جنايتکاره معراج، می شنفی؟ اين آيه از جانب خدای تو نازل شده: قتلوا قتيلا، قتلوا قتيلا!
قامت رعنای فلک يک لحظه از نظرم گذشت، يک دور کامل دور خودش چرخيد و کنار نهر آب به خاک افتاد: «خدايا قلبم!»
– کاش به قلبم شليّک کرده بودی معراج، کاش …
همهة گنگی از راه دور بر خاست، چند نفری انگار توی راه پلّه می دويدند. جمال گوش به در اتاق چسباند و انگشت روی لبش گذاشت: « پليس!! » سراسيمه برگشت، کاغذهای روی ميز را پاره، پاره کرد، توی زباله دانی ريخت و کبريت کشيد:
– برو معراج، برو، بجنب!
– برم؟ کجا برم؟ آخه تکليف مينا چی می شه؟
در اتاق را باز کرد و چوب های زير بغلم را به دستم داد:
– چند دقيقه اونا رو پشت در معطّل کن تا من … چند دقيقه …
- نترس، بايد از رو جنازة من رد بشن، بگو مينا رو چکار کنم؟
– نمی دونم … اگه برنگشتم، به خاله پروانه تلفن می کنم …
در اتاق را به رويم بست و من توی راهرو نيمه تاريک سرگردان ماندم. جمال ميرزا بعد از دوسال سکوت، مهر از لبش برداشته بود و آتش به جانم زده بود:« قتلوا قتيلا!» چشم هايم تار شده بود و تا مدّتی پيرمرد نظافتچی را نمی ديدم که با انگشت به ته راهرو اشاره می کرد. هزار و يک حيله و نقشه در يک دم از سرم گذشت و در آن ميانه مستی را بهانه کردم و ادای مرد مستی را در آوردم که اشتباهی به طبقة دوّم رفته بود و نمی توانست در اتاقش را باز کند. کليد توی قفل نمی چرخيد و من بی توّجه به هياهوی پليس ترکيّه و مسافرهائی که از سر و صدا بی خواب شده بودند، به زبان شيرين فارسی فحش های چاروادری می دادم و از پشت در کنار نمی رفتم. صاحب متين و متديّن مهمانخانه با شاه کليد آمده بود تا دروازه را به روی قشون مهاجم باز کند، گيرم بی ثمر. کليدم را توی قفل در اتاق جمال چنان کج و کوله کرده بودم که با هيچ تمهيدی بيرون نمی آمد. هيهات. يک پا بيشتر برايم نمانده بود و نمی توانستم آن ها را با چوب های زير بغلم از پشت در اتاق بتارانم. پليس ها مهارم کردند و قفل و در و کليد را شکستند و ناگهان يک موج هوای سرد و مرطوب به راهرو ريخت. پنجرة اتاق جمال باز مانده بود و کاغذهای نيم سوخته توی ظرف پلاستيکی آشغال هنوز دود می کردند.
– هارا، هارا گتّی آروادين قحبه؟
جمال نبود، جمال از پنجره فرار کرده بود و بر خلاف انتظار صاحب متين و متدّين مهمانخانه، اثری از زن نا محرم و فاحشه توی اتاق نبود. صاحب قصردوران با حسرت به در شکسته نگاه می کرد و حرف هائی می زد که من معنای آن ها را يک دم بعد توی سرسرا فهميدم. اکثر زوّار سورّيه به سرسرا هجوم آورده بودند، باصدای بلند داد و قال می کردند و سر از ماجرای ما در نمی آوردند. چه اتفّاقی افتاده بود؟ چرا پليس ترکيّه سردار لنگ اسلام را دستگير کرده بود و به کلانتری می برد؟ در ميان ازدحام و غلغلة زوّار، نگاهم به هاجر و کاروانسالار افتاد و گوشم زنگ زد: قابيل! صاحب مهمانخانه به آن ها براق شده بود و سميرا که کم و بيش ترکی می فهميد، آهسته گفت:
– گويا مرد بيچاره رو فريب داده ن. به دروغ گفتن که مسافر طبقة دوّم زن بد کاره به اتاقش برده …
– فاحشه؟ تمام اين الم شنگه ها زير سر هاجر و بُشگه ست!
صاحب مهمانخانه که ايّوب چکنی، مسافر قديمی را می شناخت، حيران مانده بود و از رفتار خشن پليس گيج شده بود و مدام زير لب ورد می خواند: «خانم باز نبود!» گره در گره. پيشانی پليس ترکيّه خراش عميقی برداشته بود و خون بند نمی آمد و گمانم سردار لنگ اسلام را به همين جرم به دوستاقخانه می بردند. به جرم هتک حرمت به پليس و ضرب و شتم و بد مستی در اماکن عمومی! پادرميانی مشکی، عمو شاطر، سهيل سمسار و خليل خشتمال افاقه ای نبخشيد و سميرا هم که به زبان ترکی نيم پز دم از بی گناهی شوهرش می زد، کاری از پيش نبرد. هاجر که هميشه زبانش يک گز و نيم دراز بود، لالمانی گرفته بود و از اولاد نرينه اش دوری می کرد و جلو نمی آمد تا «بوی گند نجاست!» به دماغش نخورد. بُشگه؟ بُشگه کجا بود؟ بُشگه آتش را روشن کرده بود و غيب شده بود: «مادر به خطا!» پليس پاسپورتم را از مرد عُنُقی که پشت پيشخوان ايستاده بود مطالبه کرد و من از سر شانة پليس، مينا را ديدم که در پاگرد راه پلّه پا به پا می کرد و ناخن هايش را می جويد. هاجر از دور او را پائيد و از ميان ازدحام جمعيّت راه باز کرد. با چوب زير بغلم راه مادرم را سد کردم، دست دخترخواهرم را گرفتم و پيش چشم زوّار، توی دست سميرا گذاشتم:
– برو کنار ننه، تا ملاجت رو با اين چوب داغون نکردم، برو کنار. دست نزن، به مينا دست نزن. فهميدی هند جگرخوار؟ ها؟ بعد از اين حق نداری به مينا دست بزنی. آهای، ايها النّاس، همه شاهد باشين، من نگهداری دخترخواهرم رو به سميرا واگذار می کنم. ننه، به ولای علی قسم، اگه، اگه چپ به سميرا نگاه کنی، چشم هاتو از کاسة سرت در ميارم، فهميدی؟ اگه از گل بالاتر به سميرا بگی، زبانتو از ته حلقت می کشم بيرون، اگه، اگه از دم خونة پروانه خانم رد بشی، قلم پاهاتو می شکنم. فهميدی؟ آهای کاروانسالار، مظّفر، کجا قايم شدی؟ من رفتم، اگه توی اين سفر خون از دماغ مينا و سميرا بياد …
از حق نگذريم، مست نبودم، گيرم مثل آدم های سياه مست زير باران عربده می کشيدم، همسايه های قديمی کاروان سرای سفيدابی تا جلو مهمانخانه آمده بودند و سميرا، پتوئی برايم آورده بود و هنوز تلاش می کرد شايد پليس ها را قانع کند. هرچند بی فايده! دوشب و دو روز در زندان موقّت ولايت آنکارا گذراندم و بعد از دو شب بی خوابی به قصر دوران برگشتم. کاروان رفته بود و آن مردک عنقی که پشت پيشخوان ايستاده بود، اسم «آقای رازقی!» را چند بار زير دندان جويد و برگة کاغذی را به دستم داد: « مکتوب افندی!» نويسندة مهمانخانة ما مختصر و مفيد نوشته بود:
« سردار، نگران نباش، ايّوب چکنی به سلامتی پرواز کرد.»
تمام، جمال به اروپا رفت و من تا آخر عمر جمال او را نديدم.
– ارباب، دنيا که به آخر نرسيده؟
اگر صدای مشکی را نمی شنيدم، شايد تا شب زير باران، پای مجسمة آتاترک می نشستم و از جايم جنب نمی خوردم.
– ها ذغال اخته، تو همراه کاروان نرفتی؟
– بريم ارباب، خيس خالی شدی، زير باران سرما می خوری.
– مشکی، کمری و کلاشينکف منو که عروس نکردی؟ ها؟
– چی؟ مگه من مغز خر خوردم ارباب؟
از نيمه راه سفر برگشتم و سعادت زيارت مرقد مطّهر رسول خدا نصيبم نشد. نه، امر مهّم تری پيش آمده بود و بايد هرچه زودتر به ايران بر می گشتم و پيش از دستگيری با نوچة قديمی طيّب تسويه حساب می کردم. می بينی؟ من به خون ممدشَرخَر و برادرزاده اش تشنه شده بودم و تا خون کفتار جادة ری را نمی ريختم، آرام نمی گرفتم. مشکی پی به نيّتم برده بود و به همين خاطر چشم به راهم مانده بود، سرنوشت من و مشکی از روز ازل با طناب دار گره خورده بود، من و مشکی جائی در گوشة روضة رضوان پيامبر خدا نداشتيم. بنا به روايت قاضی شرع، اگر توبه و استغفار می کرديم، باز هم گناهان بی شمار ما بخشوده نمی شد و هيچ اميدی به آمرزش روح ما نبود. بله، بنا به ادّعای قاضی شرع، جای من و مشکی در اعماق جهّنم جهيم خدا بود: «اعدام!»
گفتم: « بريم مشکی، بريم ببينيم جهّنم خدا چه جور جائی است!»
گفت: « بريم ارباب!»