آخر بهار به قصر فيروزه آمد و دوباره موريانه ها را به جانم انداخت. جيران آتشي به ديدارم آمده بود و من تمام مدّت رو به روي آينه ايستاده بودم و به مردي نگاه مي كردم كه چهره اش زير فشار آرام آرام درهم مي شكست و در برابرم مسخ مي شد. مردي كه هر از گاهي به جلدم فرو مي رفت و به رغم ميل و اراده ام حركاتي از او سر ميزد كه از درك و فهم آن عاجز بودم و دچار وحشت مي شدم. مردي كه حضور جيران را در آفتاب ناديده گرفت، بياعتنا از كنارش گذشت، سرش را پائين انداخت و در آن دخمة چرك و بويناك پنهان شد تا ريشش را دوتيغه بتراشد، موهايش را با وسواس شانه كند و چندان به اين بهانه بماند و چشم از آينه برندارد تا جيران آتشي با جيپ نظامي برود و همهمة زنداني ها فروكش كند. من اين مرد بيگانه را از مدّت ها پيش در وجودم كشف كرده بودم. مردي كه از من فرمان نميبرد ومدام در مواقع حسّاس غافلگيرم مي كرد. به جاي من تصميم ميگرفت و دستم را توي حنا مي گذاشت. الهة مصري من، جيرانم، از شوق ديدار بيتاب بود، خودش را روي پنجة پاها بالا كشيد و رو به من خيز برداشت و آن مردك عبوس پا روي قلبم گذاشت، نهيبم زد، مهارم كرد و مرا در برابر آينه قرار داد تا خودم را در روشنائي كدر ببينم و عهدم را نشكنم. عهد كرده بودم از خير جيران آتشي بگذرم و او را فراموش كنم. هرچند شب و روزم در خيال و رؤياي الهة مصري مي گذشت و ملال و يك نواختي زندان را به ياد او تاب ميآوردم. طرح چشم هاي جيران مرا از آن حصار ساروجي بيرون ميبرد و زماني خودم را گم مي كردم تا كه آن مردك از راه ميرسيد و طرح ها و نقّاشي هايم را پاره ميكرد، نامههايش را آتش ميزد و لجن به رؤياهايم مي پاشيد: « ديوانگي كافي نيست، صابر؟!» صداي مردك ديلاق، سماجت و لجبازي او، شباهت قريبي به سماورساز داشت. آيا سماورساز در ضميرم رخنه كرده بود؟ جادو شده بودم؟ چرا نمي توانستم مانند روزگار قديم به دنبال دلم بروم؟ مانند روزهائي كه در كنار جيران، زير ساية درختهاي جادة شميران قدم مي زدم و در آواز و ولولة گنجشك ها دنيا و دغدغههاي دنيا را از ياد مي بردم. درآن ايّام سماورساز كمتر موي دماغم ميشد. هر از گاهي از تاريكي بيرون ميآمد و نقّي ميزد و در گرماي نگاه جيران ذوب ميشد. جيران چند ماه پس از آن شب زيباي برفي همراه بهار آمد و با هم به عروسي گنجشك ها رفتيم.
- مي دوني چي دلم مي خواد؟ دلم مي خواد سوار يه قطاري بشم كه تو هيچ ايستگاهي توقّف نكنه، نمنم جلو بره و من از پنجره دشت و جنگل و دريا رو تماشا كنم. برم. برم. برم تا به آخر دنيا، آخر، آخر دنيا.
فنجان قهوه را با سرانگشت توي نعلبكي مي چرخاند و با صداي خسته و خواب زدهاي حرف ميزد. كنار پنجرة اطاق، پشت ميز نشسته بوديم و آفتاب ملايم صبح از وراي پردة توري مي تابيد. سرتاسر شب خواب به چشمم نيامده بود و در آشپزخانه، در انتظار بيداري جيران خيال بافته بودم و حالا مخم سنگين بود و همهچيز مانند رؤياي گنگي به نظرم مي رسيد. كاروانسراي متروك سفيدابي، پيالهفروشي آفاقكچل، گورستان خاموش مسگرآباد و گل عنبر و آن سكوت آزاردهندة آخر شب و بعد حضور ناگهاني جيران و گلهاي معلّق خشكيدة روي ديوار.
- من از اين شكمبة گاو بيزارم عزيز، بيزار!
جيران با صداي بلند فكر ميكرد. برخاست، چرخي دور اطاق زد و نگاهي گذرا به گل ها انداخت.
- همه رو واسة من خريدي؟ طفلك معصوم. ببين چقدر رذلم! تو، تو حتي فراموش نكردي برام قهوه درست كني، يعني، يعني اين قدر منو دوست داري؟ يعني هنوز از اين جور آدم ها تو دنيا پيدا مي شه؟ تو حتّي يه ناخنك به من نزدي.
- چرا، نشستم و چند ساعت تماشات كردم.
برگ گلی را روی پيشانی ام چسباند:
- طفلك بيچارة من، به چه زني دل بستي!
- جيران؟
- هيس! از اين جا بريم، دلم گرفته. بريم بيرون، بريم به عروسي گنجشكها!
تتمة قهوه اش را سركشيد و نگاهش به راه رفت:
- اصلا چرا نريم كوه؟ ها؟ يه چادر نقلي، چند تا قوطي كنسرو، ها؟ مي ريم دوسهروزي چادر ميزنيم. نظرت چيه؟ مشكلي برات پيش نمياد؟ مي دوني؟ مي ريم يه جائي كه پاي هيچ بني بشري به اون جا نرسيده باشه. پرت، خلوت، ساكت، كنار يه چشمه اطراق ميكنيم. مي دوني چرا؟ چون تو، طفلك معصوم، مثل چشمه پاك و زلالي. اگه بدوني چقدر دوستت دارم. اگه بدوني. ها؟ بريم؟
پروندة بيماري لاعلاج صابر نقرهفام از همان روزها در بهداري نيروي هوائي ارتش شاهنشاهي ايران تشكيل شد. بيماري و زندان و غيبت! سه روز به بهانة بيماري غيبت كردم. چادر و كفش و كلاه خريدم و عصر بلند، همراه جيران راه افتادم. تا كمركش جادة شميران با تاكسي رفتيم و از آن جا به بعد پياده. با كوله پشتي و كفش كوه و شلوار پاچه كوتاه كوه و تمام دنگ وفنگ دو تا كوهنورد كهنهكار! تا دستة گنجشك هاي سرخوش طاق آبي آسمان را چرخ بزنند و روي شاخه هاي درختان چنار كهن سال بنشينند و غوغا به پا كنند، ما به ميدان تجريش رسيده بوديم. جيران جَلد و سبك قدم برمي داشت و هر از گاهي برمي گشت و با مهر به رويم لبخند ميزد.
- تا حالا كوه رفتي؟ جاّده رو مي شناسي؟
يكي دو باری با سماورساز تا توچال بالا رفته بوديم.
- آره، زياد ناشي و تازه كار نيستم.
- باورت مي شه چند بار به سرم زده تنهائي برم؟ تنهاي تنها؟
- آره، از تو هرکاری برمياد.
- راستي بگو ببينم تو چرا امروز اين همه كمحرف شدي؟ دلواپسي؟ ها؟ از چيزی دلواپسی؟
- صداقتش هنوز از گيجي درنيومدم، انگار دارم خواب ميبينم. باور نميكنم. مي دوني چهارماه، چهارماه تموم هر شب با يه شاخه گل چشم به راهت مي موندم. كمكم داشتم نا اميد مي شدم. انتظار نداشتم تو رو دوباره روي كاناپه ببينم. حتّي يه لحظه به كوهنوردي فكر نكرده بودم. دلواپس نيستم. باور كن. حال عجيبي دارم. انگار دنيا رو به من بخشيدهن. لابد سعادت و سعادتي كه اين همه ازش دم ميزنن، همينه. كوه و درّه كه سهله، من با تو مي تونم تا آخر دنيا برم. اگه اشاره كرده بودي، چمدانمو ميبستم و با هم راه ميافتاديم. باور ميكني؟ حالا مي فهمم كه همة عمرم دنبال تو ميگشتم، تو در رؤياهايم پرسه ميزدي. روزي كه پيدات كردم، مثل خوابگردها راه افتادم. يادت مياد؟ اگه منو به كام اژدها مي بردي پا
پس نميكشيدم.
بعد از چند ساعت راه پيمائي پا سست كرد و در خم راه مالرو با انگشت جائي را نشانم داد كه پاي هيچ بني بشري به آن جا نرسيده بود. باريكه آبي بر گردة صخره مي لغزيد و در آن پائين به بركة كوچكي مي ريخت. عرقچيني سبز با گلهاي سرخ و زرد و تكّه الماسي كه زير آفتاب خوش ميدرخشيد. آفتاب هنوز روي قلّه بود كه ما كنار بركه، در كمركش عرقچين معلّق چادر زديم و من وسايل سفرمان را به داخل چادر بردم و جيران رو به بركة آب دويد و غشغش خنديد. چراغ گازي، قوطيهاي رنگارنگ كنسرو، نان تافتون، خرما، كنياك و طپانچة آمريكايي. طپانچه را در لحظات آخر با ترديد از جعبة منبت كاري درآوردم، در حوله اي پيچيدم، توي جيب كولهپشتي چپاندم و بين راه پشيمان شدم. كم حرفي و دلشورة من به همين خاطر بود. طفره رفتم و بروز ندادم و حالا كه در بهت و سكوت كوهستان تنها مانده بوديم، وجود سلاح قوّت قلبم ميداد. در اين خيال بودم كه جيران پي به رازم نبرد و طپانچه از چشم او دور بماند. كيسههاي خواب را پهن كردم و پس از وارسي سلاح، آن را زير كيسه خوابم گذاشتم و از چادر بيرون رفتم. ساية كوه روي بركة آب افتاده بود و جيران پاهايش را به آب خنك سپرده بود و از سرخوشي جيغ ميكشيد. جبران مي خنديد و پژواك خندة كودكانهاش در كوه مكرّر ميشد
- آي چه كيفي داره، روح آدم تازه مي شه.
آب زلال در طواف ساق پاهاي خوش تراش غزل ميخواند و بركة بكر به زمزمه تمامي پيكر او را طلب ميكرد. جيران به خواهش و وسوسة آب برهنه شد، ساده و بي پروا برهنه شد و با طبيعت در آميخت. همذات و يگانه شد. مانند دختر دريائي چند بار غوطه خورد و از لذّت و درد ناليد.
- آی، من پرندهم عزيز، گنجشكم. گنجشك ها رو ديدي چه جوري آبتني ميكنن؟
خنكاي چشمه را دوام نياورد. از آب بيرون آمد. دختر دريائي از آب بيرون آمد و مانند رؤياي ديرينة من در برابرم ايستاد: الهه!! چشم هاي درشت شهلا، گردن بلند، موهاي لخت و سياه و پر پشت كه روي شانه هاي گردش فرو ريخته بودند، پستان هاي كوچك و انحناي ملايم كمر. خوش ريخت و به كمال. الهة مصري! پيكر الهة مصري را گويي ميكلآنژ در شوري عاشقانه از عاج سفيد تراشيده بود. لغزندگي عاج و لطافت برگ گل و گرماي آفتاب بهاري را يك جا گرد آورده بود: «بيا!»
هواي دلپذير غروب كوهستان، شادابي و لطافت برگ گل، دانههاي درشت شبنم و عشق كه در بركه آواز مي خواند: «بيا!»
صداي دلكش او را از راه دور، خيلي دور، مي شنيدم و آرام آرام به سوي دختر دريائي مي رفتم. مي رفتم تا هستي ام را به پاي او بريزم. مي رفتم تا جسم و جانم را به جيران آتشي تفويض كنم. خودم را تفويض كردم و تا دم آخر در حلقة جادوي چشم هاي او گرفتار ماندم. جادو شده بودم. نمي توانستم چشم از الهة مصري بر دارم. چشم هايش مثل شب اسرارآميز بود و نگاهش مثل موج هاي دريا بازيگوش. با چشم هايش مي خنديد. لابد به بهت و گيجيِ من مي خنديد. مجالم نداد. تكمه هاي پيراهنم را باز كرد. بازو هايش را دورگردنم حلقه كرد. پستان هاي گرد و نرم و نمدارش را به سينه ام فشرد و زيرگوشم به نجوا گفت: «بيا!»
گُر گرفتم. خون مثل شراب كهنه در رگ هايم مي دويد و تنم را مي سوزاند. خنكاي آب را احساس نمي كردم. درآغوش دختر دريائي غوطه مي خوردم و دخترك، سر شار از لذت بوسه هاي من خنده- ناله مي كرد:
- يخ زدم ديوانه!
دختر دريائي را بغل زدم و رو به چادر دويدم.
- نريم توي چادر، نه، رو علف ها!
در قصرفيروزه و ديوانه خانه بارها تلاش كردم غروب آن روزي را كه بر بستر علف هاي دامنة كوه در هم آميخته بوديم، نقّاشي كنم. نتوانستم. نمي توانم. نقش زدنِ لحظاتي كه عشق در ذرّه ذرّة وجود آدمي آواز مي خواند، شكار كردن اين حس هاي گريزپا و ثبت كردن آن ها بر بوم نقّاشي ممكن نيست. گمانم رنگ ها از بيان شكوفائي عشق عاجزند. كلمات هم نمي توانند به تمامي آواز و همسرائي دختران دريائي را كه در جانت پژواك مي يابد، بيان كنند. بايد واژه هائي از جنس ابريشم و عطر زعفران و طعم عسل آفريد، آن ها را در برفاب شستشو داد و تبّرك كرد تا شايد راهي به حريم عشق باز كنند. به حريم جان هائي كه بر بستر سبزه ها و گل هاي وحشي در هم حلول مي كردند، در هم گره مي خوردند، يگانه مي شدند و از لذّت و درد به هم مي پيچيدند وزمزمة شيرين آن ها را نسيم با خود به آسمان مي برد. عشق، سر زمين بكر وخيال انگيزي كه تا آن دم نشناخته بودم، ناشناخته بود، آرام آرام از غبار بيرون مي آمد و پرده پرده در منظرم نقش مي بست. عشق با شكوه و زيبايي تمام متجّلي شد و در آغوش جيران شكفت. مثل آدم و حوّا در پايان اوليّن همآغوشي، حيرت زده و ناباور از كشف رازهاي نهفته در وجودمان، به پشت غلتيديم و دخترك سر روي سينهام گذاشت و به هق هق افتاد:
- كاش ميتونستم تا آخر عمر، همين جا، كنارت بمونم. تا آخر عمر سردار زيباي من!
شبها آتش روشن ميكرديم و تا ديروقت زير نور مهتاب، كنار بركه مي نشستيم و من برايش قصّه ميگفتم و جيران سرش را روي شانه ام ميگذاشت و گوش مي داد. شب آخر قصّة خودمان را تعريف كردم.
- جيران، چرا با من ازدواج نمي كني؟
دست روي لب هايم گذاشت:
- عزيز دلم، من پرندهم، توي قفس دق ميارم.
- با هم پرواز مي كنيم.
- طفلك معصوم من، تو اگه منو مي شناختي.آه، به چه زني دل بستي. بريم بخوابيم عزيز، خستهم. بريم بخوابيم.
بركة آب، ساية درختچه هاي تمشك، دامنة سرسبز و گلهاي شقايق و نرگس و خاموشي ابدي كوهستان و هواي دلپذير، جيران سرخوش و بازيگوش و شيفته كه هر دم در جائي مانند عشقه در من ميپيچيد، رؤياي زيبائي بود كه عمر كوتاهي داشت. اين همه جلوههائي از زندگي ما بود كه انگار برديوارة حبابي در آفتاب ميدرخشيد. حبابي كه لاجرم در نفس نسيم مي تركيد و حسرت آن به دلت ميماند تا مدّت ها بعد، با درد و رنج به ياد بياوري و در قصرفيروزه به خودت بهپيچي: «آتشمار!» سردار زيباي رومي جيران به واقع بام آشنائي بود، بام آشنائي كه اين مرغ وحشي هر بار خسته از پرواز بر آن مي نشست، رمقي مي گرفت و دوباره مي پريد. پر مي زد و مي رفت و هميشه بي خبر بر مي گشت.
- چقدر دوستت دارم، واي كه چقدر دوستت دارم. من چقدر رذلم عزيز. رذل!
هربار تسليم مي شدم و همه چيز را در نگاه پاك و بيغش او از ياد مي بردم و هستيام را به پايش مي ريختم. در همان روزها جمال ميرزا دوباره به سراغم آمد. بار و بنديلش را بسته بود و آماده سفر بود. نشستيم و تا دمدماي سحر صحبت كرديم و با هم قرار و مدار گذاشتيم. پيش زادة شاطر قانع شد. پذيرفت چند روز منتظرم بماند تا با سماورساز تماس بگيرم. در هرحال آخر ماه حركت ميكرديم. يك هفته مانده به روز موعود، جيران آتشي خسته از راه رسيد. توي رختخواب افتاد و يك شب و دو روز خوابيد.
- هلاكم عزيز، بيا از اين ولايت بريم.
روي لبة تخت نشستم و دستش را گرفتم، تب داشت.
- مي خواي طبيب خبر كنم؟ حالت خوش نيست.
- خستهم … خستهم. مي رم زير دوش. درست مي شه. نترس، واي كه چقدر رذلم. طفلك معصوم، لابد خيلي رنج كشيدي. خدايا، چقدر رذلم. انگار مثل خرس خوابيدم، ها؟
برهنه از حمام بيرون آمد، حولهاي روي فرش انداخت و دمر زير آفتاب خوابيد. تمنّا ذرات وجودم را مي سوزاند ولي از جايم جنب نميخوردم. جيران به مشت و مال بچة جادة ري عادت كرده بود و بی تابانه منتظر بود .
- من دارم از اين ولايت مي رم، جيران.
دوباره همان مردك ديلاق بيگانه به جاي من حرف زد و صدايش گلوي خشك شدهام را خراشيد.
- نمي خواي امروز مشت و مالم بدي؟
به شانه غلتيد، ساعد دستش را ستون كرد و با چشم هاي نيمهباز و خندان خيره نگاهم كرد. پي شده بودم و نمي توانستم از حلقه جادوي چشم هايش پا بيرون بگذارم. سرم را پائين انداختم.
- آخر ماه مي رم جيران.
حولة حمام را به دور كمرش پيچيد، برخاست، سيگاري گيراند و روي لبة تخت كنارم نشست. پنجه به موهايم فرو برد و سرم را به سينه هاي نرم و داغش چسباند.
- چقدر خودتو عذاب مي دي عزيز، كجا مي خواي بري؟
آن روز و روزهاي بعد، جيران آتشي از آپارتمان پا بيرون
نگذاشت. بفهمي، نفهمي تب كرده بود. بي حوصله و زود رنج شده بود. به حرف هايم آوائي گوش ميداد، پوزخند مي زد و شانه هايش را بالا ميانداخت و انگار آينده و سرنوشت من هيچ اهميّتي برايش نداشت. سر به راه و خانهنشين شده بود و حتّي گاهي سري به آشپزخانه ميزد و شام مي پخت. هرچه به روز موعود نزديك تر ميشديم خاموشي و سكوت جيران عميق تر ميشد. گاهي بيدليل و بيسبب با صداي بلند ميخنديد و بنا به عادت قديم شيطنت مي كرد و از سر و كولم بالا مي رفت. ناگهان از شور و شوق مي افتاد و مدّتها پشت پنجره مي ماند و دم بالا نميآورد. نگاهش به راه ميرفت. خودش را انگار از ياد مي برد و زيرلب ميگفت: « تو هم برو!» نيمههاي شب از خواب بيدار ميشد، موهايم را به نرمي دور انگشتش مي پيچاند و سيگار مي كشيد. شب آخر، دمدماي سحر خوابم برد و با هقهق گرية جيران از خواب پريدم و تا صبح خوابم نبرد. مانند اسب عصاري توي اطاق دور خودم چرخيدم و سيگارم را با سيگار آتش زدم: « نمي تونم!» پي شده بودم. جيران احساس كرده بود كه پي شده ام. لحن صدايش عوض شد.
- به خاطر من هيچ كاري نكن عزيز.
- جيران من قول دادم، فردا شب بايد برم.
- خير پيش. به فكر من نباش، يه خاكي توي سرم ميريزم.
موهاي شقيقههايم يك سر سفيد شد تا فهميدم كه ضعفهاي آدميزاد انكاركردني نيست. اگر معراج خَركُش اين حكايت را ميشنيد ميگفت: «كسر آوردي داداش، بي خودي حاشيه نرو!» سماورساز ميگفت: « تو هنوز درك درست و عميقي از مبارزه نداري!»پيش زادة شاطر، بعدها در قصرفيروزه ميگفت: « تو همه چي رو به پاي جيران آتشي ريختي!» آدميزاد گويي در نگاه و داوري ديگران شكل ميگيرد. شخصيّت او حاصل جمع همين داوري ها و قضاوت هاست. چشم هائي كه در همه حال تو را زير نظر دارند و يك دم آرامت نميگذارند و وادارت ميكنند رفتارت را اصلاح كني. آدميزاد از كم و كاستي هاي خودش رنج ميبرد، تا مدّت ها و گاهي تا آخر عمر ضعف هايش را منكر ميشود و گردن نمي گيرد. با خودش صادقانه رو به رو نمي شود. گيرم دير يا زود ديگران آن آينه را در برابرت قرار ميدهند تا خودت را در روشنائي آفتاب ببيني: « صابر نقره فام، كسر آوردي!» سرتاسر آن شب صداي گوش خراش سماور ساز را مي شنيدم. مثل جنّ از تاريكي هاي ذهنم بيرون ميجست و از منظرم كنار نمي رفت. موهايم را چنگ مي زدم و بي رحمانه مي كشيدم. آرواره هايم را برهم ميفشردم و راه نجاتي پيدا نمي كردم. نميتوانستم خودم را تبرئه كنم. قول و قرارم را زير پا گذاشته بودم، به پاساژ خيابان نادري نرفته بودم، در پايگاه مانده بودم و مدام مثل عقرب به خودم نيش ميزدم. از راه رفتن و قدم زدن خسته شدم. روي سكوي سنگي ساختمان تجهيزات پرسنلي نشستم. ساختمان تجهيزات بر گردة تپّه بنا شده بود و از پشت پنجره، از آن جا كه من كز كرده بودم، آشيانه هاي هواپيما در دوردست، زيرمهتاب، مانند هيولاهاي مريّخي به چشم ميآمدند. جنگنده هاي فانتوم رو به ديوارة بلند خاكي در رديف هاي منظم صف بسته بودند. ترمينال خلوت بود و خدمه در خواب. پرنده پر نميزد. به هر كجا كه نگاه ميكردم، جاي پاي عموسام را ميديدم. به جز خاك سر زمينم همه چيز ساخت آمريكا بود. آمريكائي! چتر و كلاه و عينك و هواپيما. حتّي مايع ضدعفوني كنندة ماسك خلبانها. خلبان و ميكانيسين ها هم ساخت آمريكا بودند. در پايگاه هاي آمريكائي آموزش مي ديدند. با تربيت آمريكائي بار ميآمدند و با مجلّة « پلي بوي» آمريكائي به وطن برمي گشتند. اسم هاي فرنگي روي كلاه هاي خلبانيشان مينوشتند. تجهيزات آمريكائي و بمب هاي آمريكائي را زير بال هواپيماهاي آمريكائي حمل ميكردند و در آسمان ايران به زبان آمريكائي با هم تماس ميگرفتند. ويسكي بوربون آمريكائي ميخوردند و اداهاي يانكيها را تقليد ميكردند و « go to bed» و «سيكستي ناين» ورد زبانشان بود. اطاق خوابشان را به سبك آمريكائيها تزئين ميكردند. رنگ صورتي، نور قرمز، پوستر زني برهنه كه از آمريكا وارد كرده بودند. آمريكا !آمريكا! پيش زادة شاطر تا پلّة اوّل هواپيماي آمريكائي رسيده بود، عطايش را به لقايش بخشيده بود و حالا لابد در آپارتمان پاساژ خيابان نادري چشم به راهم نشسته بود و من، گروهبان دوّم تجهيزات پرسنلي هنوز روي سكوي سنگي چندك زده بودم و نمي توانستم سنگ هايم را با خودم حق كنم. « ما به فلسطين نمي رسيم!» بهانه ميآوردم، طفره ميرفتم: « ديوانگيست! اسرائيل، صهيونيزم، امپرياليسم، مبارزه در اردوي خلق، جيران آتشي …» در خودم شكستم. خرد شدم. واقعيّت، واقعيّت روشن سرتاسر شب لگد مالم كرد. وادارم كرد تا خواري و ذلتّم را بپذيرم. نمي توانستم حاشا كنم. ذليل شدم. خرد وخسته و خراب، گيج و منگ، مانند خائني به پاساژ بر گشتم و پاورچين پاورچين از پلّهها بالا رفتم. چشمهايم تار بودند و جائي را به روشني نميديدم. ساك دستي جمال ميرزا نبود. كفشهايش نبود. در اطاق نيمه باز مانده بود. جيران كنار سفره، زير آفتاب به شانه خوابيده بود. پيراهن زيتوني رنگ يخه آخوندي مرا پوشيده بود. پاهاي خوش تراش و خوشقوارهاش بيرون افتاده بود. موهاي بلند و لخت و سياهش روي فرش، چين خورده بود. روي داربست ساختمان همسايه، كارگرها دست از كار كشيده بودند و به تماشاي جيران ايستاده بودند. پرده را انداختم. جيران زير لب خرنشي كرد و به پشت غلتيد. سرم واچرخيد. سرم از بي خوابي شبانه مثل سنگ آسيا سنگين بود و انگار ماسه به چشم هايم پاشيده بودند، تخم چشم هايم ميسوخت و سوزن سوزن ميشد. از ديدن آن همه ريخت و پاش و به همريختگي دلم آشوب ميشد و خيالم به هزار راه ميرفت. آن همه بطري خالي آبجو، پخش و پلا، نيم ظرف ودكاي نيمه تمام! تتمة كالباس و گوجه و خيار شور، دو تا استكان كوچك عرق خوري، خرده نان، مورچهها و مگسها … زانوهايم لرزيدند. روي لبة تخت افتادم. با نالة تخت سيمي، جيران چشم هايش را باز كرد.
- ديشب خوش گذشت جيران؟
نيمخيز شد. هنوز مستي از سرش نپريده بود:
- آخ سرم … سرم. چرا هوار مي كشي نايب؟ كي برگشتي؟
- جمال رفت؟ مي گم جمال رفت؟
- دادنكش عزيز، سرم داره مي تركه. من از كجا بدونم؟ خوابم برده. آي سرم. چته؟ چرا بُق كردي؟
- جيران؟ من اين پرده ها رو واسة خوشگلي گل ديوار آويزون نكردم. عمله ها رو پشت پنجره نديدي؟ نمايش مي دي؟
بار اولي بود كه صدايم را براي جيران بالا ميبردم. تلخ شده بودم. تلخ، تلخ!
- بهانه مي گيري. آدم مست كي حواسش به پرده و پنجره ست؟
- تقصير تو نيست، عادت كردي برات سوت بزنن. خوشت مياد. خوشگذراني، از هيچ فرصتي نمي گذري.
رنگش پريده بود. چشم هاي درشتش در ناباوري وادريده بود. برخاست، تلوتلو خورد، دست به ديوار گرفت و پرده ها را با خشم پس زد.
- من از آفتاب خوشم مياد نايب. چرند نگو. سرم درد ميكنه، حوصلة دعوا ندارم.
- جيران، سر سفرة من. سر سفره؟
- كولي بازي درنيار نايب. هوارنكش. آسمون كه به زمين
نيومده؟ دو تا استكان عرق با برادرت خوردم. كدوم خوش گذروني؟ طفلي آب دهانشو نمي تونه قورت بده. تنهاش گذاشتي و حالا دق دلت رو سر من خالي مي كني؟
- من برادرمو به خاطر تو تنها گذاشتم جيران.
- تو انگار خُل شدي امروز؟ چه مرگته؟ به كي كنايه ميزني؟ گفتم به خاطر من هيچ كاري نكن. نگفتم؟ حوصلة غرولند و بازخواست ندارم. جيران اگه مي خواست حساب پس بده تا حالا شوهر كرده بود. من مي رم نايب. مي رم تا فردا نگي به خاطر جيران آتشي به هدف و آرزوهات پشت پا زدي. برو جانم، تو هم برو، دلواپس من نباش، من گليم خودمو از آب بيرون ميكشم.
جلو پنجره، در برابر آفتاب و چشمهاي حريص عمله ها برهنه شد. لج كرد و همان جا برهنه شد. پيراهنم را كند، مچاله كرد و روي تخت انداخت. بلوز و دامنش را برداشت و جلو پنجره پوشيد. كليد آپارتمان و اطاقم را از كيفش درآورد، مدّتي جلو دماغم چرخاند و بعد حلقة كليدها را رها كرد.
- من رفتم نايب. تو هم برو، خير پيش.
صداي بسته شدن در اطاق تا مدّت ها توي مخم مي پيچيد. دري كه انگار به روي دنيا بسته شده بود و من پشت در، تنها مانده بودم و احساس مي كردم در هوا، در خلاء معلّقم و تا آخر عمر معلّق ميمانم. زير پايم خالي شد، قلبم از جا كنده شد و درد در مهرة كمرم، گردنم پيچيد و بغضم تركيد. جيران رفت و من از جايم جنب نخوردم. سنگ شده بودم. مثل ساروج به لبة تخت چسبيده بودم و بيصدا اشك مي ريختم. نمي توانستم تصميم بگيرم. مخم از كار افتاده بود. يخ زده بود و حتّي به ياد نميآوردم كي و چطور خودم را به گاراژ شمسالعماره رسانده بودم و بليطفروش ترياكي را از رگ و ريشه مي جنباندم. يخهاش را از پشت پيشخوان گرفتم و پيرمردك را بالا كشيدم. داشت قبض روح مي شد. رهايش كردم. فايده نداشت. اتوبوس بندرعباس ساعت هفت صبح حركت كرده بود. جمال ميرزا رفته بود: «مردک احمق!»
جمال رفت و يك سال و نيم بعد، شبي او را در قصرفيروزه ديدم و به راحتي نفس كشيدم. گيرم در اين مدّت عمري بر من گذشت. من هرگز به طلسم و جادو باور نداشتهام ولي انگار طلسم شده بودم. عقلم را گم كرده بودم. هر روز كلة سحر، خوابآلود، برزخ و كنفت با سرويس نيروي هوائي به پايگاه ميرفتم و با ولنگاري، بيهودگي، روزها را به شب مي رساندم و شب ها دوباره با شاخة گل سرخ در انتظار جيران مينشستم وآخرشب واژگونه به ديوار سنجاق مي كردم. مشت زني را كنار گذاشتم و پيشخوان كافة خاچيك ارمني را اجاره كردم. مدام مست بودم. هم قطارها « صابر ارمني!» صدايم ميزدند. سركار استوار ساخت آمريكا، سرپرست قسمت تجهيزات كه پوستر بزرگي توي اطاق خوابش چسبانده بود و گردن كلفتها را مي برد و روي خودش ميكشيد، با ادا و اطوار ميگفت: « ای وای عاجز شدم، نقرهفام از دست تو عاجز شدم!» پريشان حواسي و مستي مدام من با حرفة حسّاسم خوانائي نداشت و به قول سرپرست تجهيزات روزي فاجعه به بار ميآورد. سرانجام آن روز ميمون رسيد. در اثر سهلانگاري گروهبان نقرهفام چتر دم هواپيماي شكاري فانتوم عمل نكرد. باز نشد. تورهاي ته باند فرودگاه نظامي هواپيماي معاون فرمانده را مهار كردند. جناب سرهنگ رنگ پريده، خيس عرق به قسمت تجهيزات آمد و همه را غضب كرد. يك هفته بازداشت تمامي پرسنل! يكي از درجههاي روي بازويم را پيش از حكم دادگاه كند و زير چكمههاي برّاق آمريكائي له كرد: « بيلياقت، الدنگ!» تمام پايگاه از خبر واقعه مي لرزيد ولي من به ديوار يله داده بودم ودر اين خيال بودم كه جواب مناسبي پيدا كنم
و مثل تف توي صورت جناب سرهنگ بيندازم.
- اعتبار و عصمت ارتش رو زير چكمة آمريكائي انداختي، جناب سرهنگ.
معاون فرمانده دستش را بالا برد و روي پنجة پاهايش بلند شد، شانه از ديوار كندم و سيخ توي چشم هايش نگاه كردم. نميدانم چه چيزي در نگاهم خواند كه مرّدد ماند، رو به سر پرست قسمت برگشت و گفت:
– زندان! اين گوساله را بنداز زندان.
يك ماهونيم در زندان انفرادي پايگاه آب خنك خوردم و از گرما پوست انداختم. خبر كسر درجه و انتقالم را استوار ساخت آمريكا به زندان آورد و آهي به رضايت كشيد: « از شّر تو راحت شدم نقره فام!» چند صباحي افتخار همكاري با معراج خَركُش را پيدا كردم: « جانمي، هشت گُه مرغي صابر پريد. شديم همدرجه!» معراج با دمش گردو ميشكست و در وصف مردانگي آن فرماندة قسمت داستان ها ميگفت. سرگرد روحاني، فرماندة موتوري پايگاه نگاهي به قد و بالاي قهرمان بوكس قديمي انداخت، مدتي در مدح و ثناي خودش سخنوري كرد و در آخر سويچ وانت جيمس ساخت آمريكا را تحويلم داد.
- مواظب رفتارت باش، شنيدم توي پايگاه عرق ميخوري. مواظب باش، من خودم يك پا لات چاله ميدونم.
سرگرد روحاني بلندبالا، رشيد و خوشقد و قامت بود و مجرّد. يك بار انگار در مجلسي از او پرسيده بودند: « جناب چرا ازدواج نميكني؟» گفته بود: « مگه زنهاي رفقا چه عيبي دارن؟» جناب سرگرد لوطي مسلك دو روز مرخصّي به من داد. يك راست به پاساژ خيابان نادري برگشتم. معراج خَركُش، برادر شيري اش را جلو پاساژ پياده كرد. سرپائي دو تا آبجو شمس تگري سر كشيديم و از هم جدا شديم. خاچيك سرش را بيخ گوشم آورد و پچ پچ كرد: «طرف چند بار سراغتو از من گرفت، كجائي؟ كم پيدائي؟» جيران آتشي يادداشت كوتاهي نوشته بود و از زير در اطاق به داخل سرانده بود: « سردار زيباي من، دوبار به خانة اميدم آمدم، دوبار دل شكسته و نا اميد برگشتم. مرغ وحشي بيچاره تو، جيران … آي، چقدر رذلم. ببخش عزيز دلم، اگر تو را نبينم. دق ميكنم. مي ميرم … كجا رفتي؟» نامه را بوسيده بود، جاي سرخاب لب هايش مانده بود. نامه بوي جيرانم را ميداد، تا آخر شب آن را مكرّر ميخواندم و توي اطاق قدم ميزدم. يك بار شرلوك هولمز تلنگري به در زد و از حال و روزم جويا شد. «برادر زاده اش!» را با خودش آورده بود و پسرك پا به پا ميماليد و آدامس ميجويد. كراية عقب افتاده را توي پاكت گذاشتم و به دستش دادم و در اطاقم را بستم. گفت: «مارال آمده بود، يك دختر چادري هم آمده بود!» جوابي ندادم. دختر چادري؟ فلك؟! خواهرم آدرس خانه ام را نمي دانست. بلد نبود. لابد جمال ميرزا نامه برايش فرستاده بود؟ تلنگري به تارهاي كشيدة اعصابم خورد و مهرة پشتم تير كشيد. در زندان انفرادي پايگاه گاهي به ياد او ميافتادم ولي جيران آتشي جايش را مي گرفت و ذهنم را مشغول مي كرد. يكي دوبار معراج خركش سراغ جمال ميرزا را گرفت و من شانه هايم را به بيخبري بالا انداختم. بعدها در دزفول پي بردم كه برايم نامه مفصّلي نوشته و جيران آتشي آن را در حمّام آپارتمان پاساژ خيابان نادري سوازنده بود و دم بالا نياورده: « مردک رذل آب زيركاه!» باری، عصر بلند از پايگاه بر گشتم و او را ديدم كه روي پلة آخر راهرو نشسته بود، سرش را روي زانويش گذاشته بود و مثل بچّه ها هقهق گريه ميكرد:
- من شايستة عشق تو نيستم، نايب!
از جا پريد و به گردنم آويخت.
- كي گفته كه من شايستة عشق تو نيستم؟
روي تخت افتاد و صورتش را توي بالش فرو برد.
- چرا با داداش كوچولوت نرفتي؟
- بگو چي شده جيران؟
- برو، هرجائي كه مي خواي برو. برو بندر. دست از سر من بردار. چرا منو عذاب مي دي؟ چرا؟ خدايا، چرا نمي تونم فراموشت كنم؟ چرا گرفتارم كردي؟ از جون من چي مي خواي؟ كجا غيبت زد؟ خدايا، خون جگر شدم. مي دوني چند شب روي پله گريه كردم؟ كجا رفته بودي؟ ها؟ کجا رفته بودی؟ مي خواستي منو دقمرگ كني؟
گمانم همان شب نامة جمالميرزا را كه از بندر فرستاده بود، توي حمام سوزاند و دوري يكي دو ماهه را تا سحر جبران كرد. مثل گربه خنجول ميكشيد. ديوانه شده بود. ناله مي كرد. گريه مي كرد. پوست تنم را با دندان مي كند. موهايم را مي كشيد. لبهايم را گاز ميگرفت، ميبوسيد و اشك ميريخت و بي دريغ ايثار ميكرد.
- صابر، صابر، بي تو مي ميرم عزيزم. مي ميرم!
- جيران، مگه ديوونه شدي؟
- مي دوني عزيزم، اگه يه روزي بچّهدار بشم دلم مي خواد پسرم شكل تو باشه، محصول عشق!
- چرا با من ازدواج نمي كني جيران؟
- عزيزم، دوباره شروع نكن، خودت كه جواب منو مي دوني.
به پشت غلتيد، دستم را گرفت، نک انگشت هايم را يکی يکی بوسيد و روي پستانش گذاشت:
- آي كه چقدر رذلم. رذل. مي دوني عزيز، فردا مي ريم شمال، لب دريا، ها؟ موافقي؟
از شمال ايران با يك دنيا خاطره و جيب خالي و يك مشت قرض و بدهكاري برگشتم و دوباره سر از زندان پايگاه درآوردم. شب هايم در كابوس هاي وحشتناكي مي گذشت. جيران آتشي را در باشگاه افسران ديده بودند و روزي معراج به ملاقاتم آمد و از لاي دندان هاي كليدشدهاش غريد: « نذار اين ديوثّا ذليلت كنن، مگه زن قحطيه؟» توبيخ و تنبيه و بازداشت كردن هاي جناب سرگرد روحاني ثمر چنداني نداشت. گروهبان سوّم موتوري، صابر نقرهفام سر به راه نميشد و مانند زگيلي بر پيكر نيروي هوائي ارتش شاهنشاهي ايران به مرور ميخشكيد.
- جوون، تو مگه با طيب خاطر وارد نظام نشدي؟
منتظر جوابم نماند. برگة انتقالم را امضاء كرد، مهر زد و به دستم داد:
- رندان سينهچاك ستارة سينمارو از چنگت درآوردن؟
از پشت ميزش برخاست، روبه من آمد و در دو قدمي ايستاد.
- جوون، از قديم و نديم گفتن: « از ديوار شكسته و زن سليطه بايد حذر كرد.»
- بله قربان!
پاشنة كفش هايم را به هم چسباندم. سرم را مانند يك نظامي با انضباط بالا گرفتم. جناب يكّه خورد، به پشت ميزش برگشت و سيگار برگي از جعبة منبّت كاري برداشت و گيراند:
- مرخّصي گروهبان. برو. آفتاب داغ دزفول عقلتو سرجاش مياره. خدا رو چه ديدي؟ شايد ستارة سينما رو اون طرفا پيدا كردي. شنيدم با جناب سرهنگ روي سّد دز قايق سواري مي كنه. سيب سرخ و دست چلاق!
در اطاق فرمانده به هشتي كوچكي باز مي شد و مجاور آبدارخانه قسمت موتوري بود. همقطارها جلو پيشخوان ازدحام كرده بودند و با كنجكاوي و در سكوت غير معمول قوم بني هندل انتظارم را مي كشيدند. توده محوي كه گويي در هوا شناور بودند. آن ها را خيلي محو و گنگ ديدم و همهمهشان مثل وزوز دسته ي زنبوري در گوشم ريخت. تا مدّتي حتّي به حضور معراج پي نبردم: « نذار اين ديوّثا خوارت كنن!» كنار به كنارم ميآمد و از سرشكستگي من عرق ميريخت ومشت به كف دستش ميكوبيد: «مي شنفي داداش؟» درمانده بود و كاري از دستش برنميآمد. از خشم خرناسه ميكشيد. زير بازويم را گرفت و رو به جيپ نظامي برد. لابد سرگرد روحاني از پشت پنجره ما را مي پائيد و به نيّت معراج پي برده بود كه سربازي را مأمور كرده بود تا مأمورّيت تازه اي به او واگذار كند. برادر شيريام كام ناكام گردن به فرمان فرمانده گذاشت و من تنها به پاساژ خيابان نادري برگشتم و با كفش و لباس روي تخت فنري افتادم. چهلوهشت ساعت فرصت داده بودند تا خودم را به كارگزيني پايگاه وحدتي دزفول معرّفي كنم. هزينه سفر بعداً پرداخت ميشد و من آه در بساط نداشتم. بدهكاري، همه جا بدهكاري بالا آورده بودم و حتّي خاچيك به اكراه ليوان آبجوي روي پيشخوان ميگذاشت و سگرمه هايش را درهم مي كشيد. فرش زير پايم، ساعت مچي و هرچه قيمتي داشتم به گرو رفته بود و فقط جعبة منبّت كاري و طپانچة آمريكائي برايم مانده بود كه هر از گاهي خيال فروش آن وسوسه ام مي كرد. در همين خيال تا نيمه شب به سقف زنجابي اطاقم خيره شدم. آخر شب جعبة منبّت كاري را از روي پيش بخاري برداشتم و صداي مردك ديلاق، سماورساز رعشه بر اندامم انداخت: « سقوط ميكني نقره فام!» تنم ليچ عرق بود و بند بندم مي لرزيد. انگشت هايم فرمان نمي بردند. پوست گُر گرفتة شكمم از تماس با سلاح برهنه مي سوخت. چندشم ميشد. كلاه نظاميام را تا روي دماغم پائين كشيدم و با طپانچه آمريكائي به قصد سرقت مسلّحانه راه افتادم: « سقوط ميكني، نقره فام!» تا آن شب دستم به گدائي و دزدي دراز نشده بود. تصّور اين عمل، تصّور اين كه روزهائي به جرم سرقت پشت ميله هاي زندان بگذرانم و خبر در محلّة جادة ري پخش شود و به گوش شاطر و همسايهها برسد، پيشاپيش عذابم ميداد. آن شب بيش تر از تمامي عمرم رنج بردم. راه نمي رفتم، قدم نميزدم، در گرداب مي چرخيدم. نقشهاي، طرحي براي سرقت نداشتم و با ننگ آن، ننگي كه گريبان گيرم شده بود كلنجار ميرفتم و مستانه تلوتلو ميخوردم و حتّي به ويترين هاي جواهر فروشي نگاه نميكردم. دمدماي سحر به جادة ري رسيدم و از محلّه قديمي سر درآوردم. بي خوابي وخستگي، خيالات درهم و برهم كه مثل دود توي مخم مي پيچيد، گرسنگي، تشنگي و طعم تلخ سيگار كه بيخ گلويم ماسيده بود، ذهنم را مختل كرده بود. حيرتزده، كنار نهر ايستاده بودم و كاروانسراي سفيدابي را پيدا نمي كردم. هراس برم داشت. چشمهايم را ماليدم و خيره به دور و برم نگاه كردم. نبود، كاروانسرا نبود. زميني مسطّح و بولدوزري كه در آن گوشه سياهي ميزد، همين! جنازة پوسيدة كاروانسراي سفيدابي را از زمين برداشته بودند. مخ سنگين و خستة من تا چند لحظه از درك و باور آن عاجز بود. تعادلم را به هم مي زد. احساس كردم زير پايم خالي شده، خالي شد. سرم گيج رفت. نشستم، كنار نهر نشستم و مدّتها به جاي خالي دكان نانوائي شاطر خيره ماندم. باطري سازي وارطان مكانيك، شيشهبري الماس، خرّاطي عموياور، دالان و دالاندار. نه، هيچ اثري از آنها نمانده بود. كجا رفته بودند؟ نشاني خانه پدرم را حتّي نميدانستم. از آن ها بي خبر بودم. پيرمرد چه كار ميكرد؟ چه كار كرده بود؟ هنوز كلّه به تنور مردم مي كوبيد و پول ترياكش را از آتش در ميآورد؟ جان و رمقي برايش مانده بود؟ فلك؟ خواهرم؟ در چشم هاي وحشت زدة خواهرم پي به روز و روزگارم بردم. لباس نظامي چرك و چروكيده، موهاي چرب و ژوليده، ريش دو روزه، خسته، بي خواب و بيزار. فيل درمانده و خواب زده، فيلي كه در خواب به سرزميني برگشته بود، به جائي برگشته بود كه مانند نوري بي رمق در تاريكي ذهنش سوسو مي زده و ناخودآگاه غرايزش او را به اين سو رانده بودند و حالا كه صداي آشناي خواهرش را ميشنيد، آرامآرام به ياد ميآورد كه سرتاسر آن شب قوزي دختركي را ميديده كه روي بالكن، كنار چراغ بادي، چشم به راهش نشسته بود. خانه، مأمن، پناهگاه، جائي كه در كنه ضمير هر انساني، هر حيواني وجود دارد و در هنگام خطر به آن مي انديشد. باري، سرزمين كودكيم را، خانة ما را ويران كرده بودند و من خاموش و بي صدا اشك مي ريختم.
- مي بيني خان داداش؟ ميبيني؟
خواهرم فرشته بود! زيبائي خواهرم يك جور زيبائي روحاني بود. معصوميّت و مهري كه در چشم هاي نجيبش موج ميزد، حجب و حيائي كه در رفتار و گفتارش بود، حالت نگاه، پوست روشن و گونههاي سرخ و نوراني كه چارقد خوشرنگ زرشكي آن را قاب گرفته بود، كت و دامن ساده و گشاد و بلند، جوراب كلفت و كفش هاي كتاني، گويي قديسي بود كه در تاريك روشني سحر به معبد ميرفت، به كارخانة بلورسازي. خواهرم در آن سوي نهر چركاب، روبه رويم ايستاده بود. خواهرم در روشنائي سحري به قدّيسي شباهت داشت كه از آسمان براي نجاتم به زمين آمده بود. از نهر آب پريدم. خواهرم پر كشيد. دست به گردنم انداخت، پيشانيام را بوسيد. دستمالي از كيف دستياش درآورد و نم چشم هايم را گرفت.
- بريم پيش بابا؟ دنبال خونهمون ميگردي؟ كوبيدن خان داداش. ميبيني؟ كاروانسرا رو كوبيدن … ميبيني؟
صورتش را ميان دست هايم گرفتم و بوسيدم.
- چقدر لاغر شدي آبجي؟ داري مي ري كارخونه؟ كلّة سحر؟
- خوابم نميبرد، امروز زودتر راه افتادم. دلم شور ميزد.
- معراج خبر آورد؟
- بله، به شاطر گفت كه تبعيدت كردهن، به دزفول منتقل شدي. مي خواستم امشب بيام بت سر بزنم. دلم طاقت نميآورد. ديشب تا صبح جلو چشمم بودي.
صدا در گلويش گره مي خورد و هر دم بغض ميكرد. لابد ميخواست بگويد: « چي به سر خودت آوردي خان داداش؟» نگفت.
- به من مي گي لاغر شدم. خودت چي؟ يه پرده گوشت به تنت نمونده خان داداش!
اولاد نرينة هاجركلانتر لابد ساية خواهرم را هر روزه راه ميبرد و آن روز حضورش تصادفي نبود. گرچه تلاش ميكرد با آن ادا و اطوار مسخره و الكن بفهماند اتّفاقي ما را از دور پائيده و به سراغم آمده. فلك گره به ابرو انداخت و چند قدمي فاصله گرفت و زيرلب به تلخي سلامي كرد و رويش را برگرداند. معراج از جيپ نظامي پياده شد، كلاهش را برداشت و سيخ ايستاد.
- مي خواستم سر راه بيام پاساژ، گفتم، گفتم شايد …
پاكت مچاله و قلنبه اي را توي جيب شلوارم چپاند.
- گفتم شايد احتياج پيدا كني. اگه گذرم اون طرفا افتاد، حتماً ميام سراغت.
پريد پشت فرمان و مانند گوريل قوز كرد.
- دو ثانيه صبر كن معراج، اومدم.
فلك در حاشية نهر چركاب قدم ميزد و چشم از پشت پاهايش بر نميداشت:
- داداش، نمي خواي احوالي از بابا بپرسي؟
بهانه آوردم و طفره رفتم:
- داغونم آبجي. سرفرصت، داغونم، روي پا بند نمي شم. با
معراج بر مي گردم. غروب، بعد از كار يه تك پا بيا پيشم. حتماً بيا.
مي خوام باهات حرف بزنم. قربونت آبجي، تا غروب.
- كجا بيام؟ بيام خونهت؟
خانه؟ نه جانم، بگو مسجد!
دم غروب با صداي فلك از خواب پريدم و در نگاه او پي به روز و روزگارم بردم. خواهركم را در آن اطاقي كه مثل مسجد برهنه، سرد و غمانگيز بود تنها گذاشتم و سراسيمه به حمام خزيدم. مدّتي زير دوش آب خنك ماندم تا كسالت و خمودي و خواب از سرم پريد. ريشم را تراشيدم. موهايم را شانه زدم. پيراهن و شلوار تميزي پوشيدم و رفتم تا خواهرم را به يك فنجان چاي و چند بيسكويت بيات مهمان كنم. فلك كنار پنجره، روبه ديوار ايستاده بود و به آن عكس سياه و سفيد قديمي نگاه ميكرد. جمال ميرزا، جُرّة بانمك سياه چرده دست به گردنم انداخته بود و در گوشة راست، تل خربزه و هندوانههاي گنديده به چشم مي خورد و نيم رخ منيره خانم كه به كنجكاوي سر برگردانده بود و لبخند مي زد. چندسال از آن روزگار ميگذشت؟ راستی چه زود گذشته بود آن همه سال و ماه و حالا خواهرم گريه در گلو مي گفت:
- اگه بدوني روزي كه اون جا رو كوبيدن چه حالي داشتم.
دست روي شانهاش گذاشتم و موهايش را بوسيدم.
- دلت خيلي براش تنگ شده، ها؟
- من تا امروز اين عكس رو نديده بودم. مال چند سال پيشه؟
قاب منبّت را از گل ميخ برداشتم و به دست خواهرم دادم.
- تازگي از جمال ميرزا خبر نداري؟
چشم های خواهرم از حيرت وادريد:
- خبر؟! مگه جمال برات نامه نمينويسه؟
نامههاي جمال به دستم نمي رسيد و بعدها، در دزفول فهميدم چرا جيران مدام به او بد و بي راه مي گفت و دم از نامه پراني مردكة
آب زيركاه مي زد: « رذل آب زير كاه!»
- گوش مي كني خان داداش؟ هنوز تو بندر چشم به راهه.
- چشم به راه كي؟ من؟ مگه چند وقته از تهران رفته؟
- درست پنج ماه و نيمه كه جمال رفته بندر. دو ماهه كه ما اثاث كشي كرديم ولي شما انگار از هيچي خبر ندارين. نمي دونين ما زندهايم يا مرده. بگو چي شده خان داداش؟ چرا مردم اين همه پشت پسرشاطر حرف ميزنن؟ بالأخره مي خواي چكار كني؟
جعبة منبّت كاري را از روي پيش بخاري برداشتم. كَرَم اولاد نرينة هاجر كلانتر طپانچة آمريكائي را نجات داده بود. كََرَم معراج يا شبح سماورساز؟ نميدانم. نميدانم چرا سراسيمه و دستپاچه بودم تا هرچه زودتر آن را از خودم دور كنم. براي چه روزي؟ هنوز توي ذهنم روشن نبود. هنوز به مرگ معاون فرمانده فكر نكرده بودم ولي احساس ميكردم روزي به طپانچه احتياج پيدا ميكنم. تا آن روز يك سال و اندي مانده بود.
- بگير، تا دوباره وسوسه نشدم اين امانت رو برام نگهدار.
فلك جعبه را از دستم گرفت، سبك وسنگين كرد و روي لبة تخت فنري نشست. نگاهي گذرا به گل هاي خشكيده و واژگونه، شيشههاي گرد گرفتة پنجره، خرت و پرت هاي پخش و پلا انداخت و سرگشته و ناباور و محزون لبخند زد. روي روزنامه هاي كف برهنة اطاق جلو پاي خواهرم زانو زدم.
- حالا بگو فلك، هرچه دل تنگت مي خواد بگو. سرتا پا گوشم. نترس آبجي، نمي رنجم. خان داداش سزاواره. انگشت نما شده، بابا رو خون جيگر كرده، جمال ميرزا رو قال گذاشته، قرض بالا آورده، جام و كاپهاي افتخاراتش رو توي زباله دوني ريخته، كسر آورده، به آمال و آرزوهايش پشت پا زده. ميبيني؟ فايده اي نداره آبجي. دست خودم نيست. از اختيارم خارجه، ناخوشم، بيمارم، الدنگم. بگو،
دلواپس نباش. طاقت ميارم، بگو آبجي!
- برادر من ناخوش و الدنگ نيست. من امروز نيومدم شما رو سرزنش كنم.
- به من نگو شما، آبجي!
- چشم خانداداش، ديگه نمي گم. از خواهرت به دل نگير. راه سوّمي وجود نداره. من خيلي فكر كردم. خيلي. «يا به قهر و غصّه راضي شو، يا جگربند پيش ديو انداز.» راه سوّمي وجود نداره. خودتو ضايع ميكني. نفله مي شي. من برادرمو مي شناسم. كلّه شق و سمجه، بدپيلهست، خوشقلبه، خوشذاته، حسّاسه، زودرنجه ولي بيبتّه و الدنگ نيست. آره، به بي راهه افتاده.
- بگو شدم قاطر توپخونه، چرا ابا ميكني؟
- آخه خان داداش، ارتش شما چه دستهگلي به سر مردم زده؟ تازه من كه به تو نگفتم قاطرتوپخانه. با جمال حرفم شد. از زبونم پريد. منظورم تو و جمال نبود. قسم ميخورم.
- بگو آبجي، دارم گوش مي كنم، بگو.
- از من رنجيدي خان داداش؟ ها؟ تو كه مثل بابا خيال نميكني زنٍ پا شكستهم و حق ندارم در اين جور مسائل دخالت كنم؟
- بابا حواسش نيست. نميبينه كه تو اونو اداره ميكني. من كه كور نيستم. تو جور ما رو كشيدي و داري مي كشي. تو از بچّگي تن به كار دادي و شبانه درس خوندي. كدوم زن پا شكسته؟ اگه به خواهرم اعتماد نداشتم، اگه تو رو نمي شناختم كه اين جعبه رو پيشت امانت نمي ذاشتم. مي دوني چي توش گذاشتم؟
فلك در جعبه را برداشت و نگاهي به شكلات هاي زر ورقي انداخت و عامرانه گفت:
- امانت، امانته. مثل تخم چشمم ازش مواظبت مي كنم.
فلك دست به يخة پيراهنش فرو برد و كاغذ تاشدهاي را بيرون
كشيد و به دستم داد:
- گفتم شايد بخواي براش نامه بنويسي.
نشاني مسافرخانه بندر و آدرس شاطر را جمال ميرزا با خط خوشي پشت پاكت نامه نوشته بود. از نامة جمال اثري نبود. لابد فلك آن را توي سينه بند، جائي نزديك به قلبش پنهان كرده بود.
- به خيال تو جمال بي راهه نمي ره؟ به بي راهه نيفتاده؟
كتمان نميكنم. در برابر خواهرم سراسيمه بودم.
- مي خواي جدّي با هم حرف بزنيم؟ آبجي رو قابل مي دوني؟
- آره، به شرطي كه خانداداش رو نصيحت نكني. فهميدی؟ حوصله پند و اندرز ندارم.
- خواهرت خوش نداره يك مو از سرت كم بشه، حتّي يك موي گنده. گوش مي كني صابر؟ تو از جونم برام عزيزتري ولي …
- بگو، بگو آبجي. به گوشم. ولي چي …؟
- مادر هميشه مي گفت حرف هاي فلك از دهنش گنده تره. بيچاره مي دونست كه اين جور حرف ها تاوان سنگيني داره، ميترسيد. منم مي ترسم ولي چاره اي نيست. توي اين خراب شده اگه بخواي انسان باشي بايد تاوان پس بدي. رومنرولان مي نويسه: « رنج بكش، بمير ولي انسان باش!» زندگي شيرينه، يك بار، فقط يك بار نصيب آدم مي شه. مي خوام بگم اگه قراره زندگيمونو نفله كنيم دست كم به خاطر يه چيز با ارزش …
- پيش زادة شاطر برات نوشته كه دارم زندگيمو تباه ميكنم؟
نگاه فلك مانند کبوتری بام آشنا چرخي دور اطاق زد و روي صورتم نشست:
- نيازي به نامه هاي جمال ميرزا نيست. من خودم چشم دارم.
حرف حق به مذاق هيچ كسي خوش نميآيد. روبه پنجره رفتم و پيشانيم را به شيشه چسباندم.
- قرار بود نصيحتم نكني آبجي؟ يادت رفت؟
فلك پي به رنجيدگي عميق خانداداش برد. كوتاه آمد. از جا بر خاست، جعبه منبّت كاري را زير بغلش گرفت، قاب عكس قديمي را توي جيب كت خاكستري رنگش گذاشت و پا به راه ايستاد. پايان گفتگو! فنجان هاي چاي روي ميز، كنار بطري هاي خالي آبجو از ياد رفته بودند، سرد شده بودند. مگسها دور بشقاب بيسكويت ها پر ميزدند و وزوز ميكردند. تمام! همهچيز ختم غائله را اعلام مي كرد. استوار كشميري تلنگري به در زد و مانند بزغاله مار آفتاب زده اي از لاي در گردن كشيد. دلواپس كراية عقب افتاده بود. همراه فلك تا پاگرد راه پله رفتم. خواهرم دست به نرده گرفت و رو به من برگشت.
- بالأخره چي صابر؟ داداش؟ مي خواي بري دزفول و تا آخر عمرت به خاطر يك زن هرزه عرق بخوري؟
كلام خواهرم نيمه كاره ماند. حضور شرلوك هولمز مانع شد. در اطاقم را بي خبر باز كرد و چشمك زد: «مارال؟!»
مثل بام پوسيده روي شرلوک هولمز خراب شدم:
- قاطر توپخانه، قاطر توپخانه!
صدايم در راهرو خلوت و تاريك طنين انداخت. شركهولمز از ترس به ديوار چسبيد: « قاطر توپخانه!» اسكناس هاي فرزند نرينه هاجر را از جيب شلوارم درآوردم، گردن باريك شرلوك هولمز را گرفتم، دهانش باز ماند و چشم هايش از وحشت در حدقه چرخيد. اسكناسها را مچاله كردم و توي دهانش چپاندم:
- بخور مردك هرزه، بخور. صابر كلاه بردار نيست. بخور. بخور قاطر توپخانه!
او را كشان كشان تا دم در اطاقش بردم و پرتش كردم.
- به كي چشمك ميزني قرمساق؟ به خواهر من؟ نكبت هرزه، بتمرگ. تا من از اين خراب شده نرفتم از جات جنب نخور. اگه دوباره
سر راهم سبز بشي هلاكت ميكنم.
در اطاق شرك هولمز را بستم. قفل كردم و كليد را روي ميز سرسرا انداختم. نيمه هاي شب، روي تخت مسافرخانه ذرّه ذرّه به ياد آوردم و ديدم كه تتمّة وسايل خانهام را براي شرلوك هولمز جا گذاشتهام. تخت فنري، تشكـ، پتو، ظرف و ظروف آشپزخانه، ميز و صندلي. فقط لباس ها و قاب عكس جيران و كفش هايم را در چمدان چيده بودم و سراسيمه از پلّه ها سرازير شده بودم. شرلوك هولمز زنداني بود و كليد در زندان روي ميز! جهنّم! يادم رفته بود قفل را سر رفتن باز كنم. حال غريبي داشتم. در و ديوار آن اطاق آشنا، گلهاي خشكيده و پژمرده روي سينه ام فشار ميآورد و نفسم به سختي بالا ميآمد و آخرين كلام خواهرم تا مغز استخوانم را ميسوزاند: « يك زن هرزه!» لج كردم و به خيابان خط و كوچه رجبعلي بزاّز نرفتم. به شاطر، به پدرم سر نزدم. شب را در مسافرخانة بالاي گاراژ شمسالعماره به صبح رساندم و تا سحر روي پشت بام قدم زدم و سيگار كشيدم. به جنوب تبعيدم كرده بودند و من به بوي جيران آتشي به آن سو مي رفتم؟ جيران آتشي همه جا در سراب داغ آن سرزمين سوخته مي لرزيد ويك دم از منظرم كنار نمي رفت. نشاني مسافرخانة جمال ميرزا را مدّتي زير دندان، مثل آدامس جويدم و به خيابان تف كردم. بي راهة من به بندر ختم نمي شد. اين بي راهه به رغم ميل من تا ديوانه خانه ادامه مي يافت و در قصرفيروزه به آخر مي رسيد. در قصرفيروزه گاهي گذشتهام را به ياد ميآوردم و هيچ توجيهي براي رفتارم نمي يافتم. بارها و بارها به افسانة آواز دخترهاي دريائي، افسون صداها و گمراه شدن كشتيها و تلاشي آنها انديشيده بودم و بازهم مي انديشيدم و راه به جائي نميبردم. چند سال به دنبال سراب دويده بودم؟ همين قدر مي دانم كه هيچ كار ديگري از من ساخته نبود. راه راست و كج راهه و بي راهه برايم مطرح نبود. بوتة خاري كه در چرخش سرسامآور گردبادي ميچرخد، مجالي ندارد تا به راه و بي راهه بينديشد. پروانهاي كه شيفته درآتش شمع مي سوزد به مرگ فكر نميكند. همة اين داوري ها به كساني تعلّق دارد كه در حاشيه و بركنار نشسته اند و به دلسوزي سر مي جنبانند وآه ميكشند. ژاندارم هايي كه در ذهنت حضور دارند و مدام نق به دلت ميزنند: « سقوط ميكني نقرهفام، تباه ميشوي نقرهفام!» نه جانم. هنوز سقوط نكرده بودم و مثل آدم سالم واكنش نشان ميدادم. در همان روزهاي اوّل بو بردم و فهميدم كه نظامي جماعت منفور اهالي بومي آن ولايت بودند و هرگز با لباس نظامي به شهر نرفتم. يك ماهي در خانه هاي سازماني پايگاه با دلچركي ماندم. فضاي ملالآور آن سلول هاي مدرن كه دود حشيش و ترياك و سيگار در جرم ديوارها رسوخ كرده بود، شب نشينيهاي مكرّر، لطيفه هاي وقيح ومستهجن، قماربازي و شرط بندي، زندگي يك نواخت و بيرنگ و بو و كسالت بار با مزاج من سازگار نبود. جان و روحي در اين زندگي نبود و غرايز، به شكل چندشآوري شكوفا ميشدند و در نهايت همة گفت گوها به زير شكم و شكم مي انجاميد: « زرشكپلو داريم امشب، بريم با هم سيخي بزنيم!» به حاشية خلوت شهر پناه بردم و خانه اي كلنگي و قديمي را با همقطاري كرايه كردم. تبعيد مضاعف! همقطارم اهل موسيقي بود و همة نوارها و صفحه هاي قديمي و جديد را با خودش از مركز آورده بود. بلندبالا، سرخ رو و خجالتي بود. تا لب از لب بر ميداشت، صورتش مثل انار سرخ ميشد:
- نقرهفام، ديروز جات خالي بود. زنكه از راه رسيد، به هواي خريد اونو آوردم بالا، مجالش ندادم تغار ماستشو زمين بذاره. تقلاّ ميكرد. بوركه شو از پوزه ش ور داشتم. يا حضرت عبّاس، چه چشمائي، غزال دشت! التماس كرد. زار زد. فايده نداشت. حريفم نشد. رامش كردم. با زور رامش كردم و پريدم روش! دستامو گذاشتم رو دنبهش. جات خالي، چه دنبهاي! چنان فشارش دادم كه قولنجش شكست و آه از نهادش در اومد!
«قاطر!» رنگ از رخ همقطارم پريد. چنان نعره اي كشيدم كه تا چند روز بعد خنجرهام مي سوخت.
- قاطر توپخانه، قاطر، حيوان!
لگدي به گرامافون زدم، صداي دلكش خفه شد.
- من فردا برمي گردم قاطر، اگه گورتو گم نكرده باشي با مشت و لگد ميندازمت تو كوچه.
همقطار خجالتيٍ من بار و بنديلش را بست و رفت و من در آن خانة كلنگي تنها ماندم. غروب ها در كوچه و پسكوچه ها پرسه ميزدم و روزهاي تعطيل سر به بيابان و دشت مي گذاشتم و گاهي، بر گردة ماهوري دورادور به تماشاي اهالي بومي مينشستم. زنهاي سياهپوش و پا برهنه با بوركههاي چرمي سياه كه در سراب ميلرزيدند. روي سر اين زن ها، مجمعة بزرگي قرار داشت كه كاسههاي ماست را چند طبقه مي چيدند و جلد راه مي رفتند تا در شهر بفروشند. لابد همقطار من يكي از همان ها را به شوق پول كلان فريفته بود كه چشم هايش از خوشي ميدرخشيدند و كف به لب ميآورد: «حيوان!!» لابد به همين جهت اهالي شهر به مردان مجرّد ارتشي اطاق اجاره نميدادند و نفرت در نگاهشان موج ميزد. شرمسار و سر به زير از نگاه اهالي مي گريختم و آرامآرام، دور از شهر و پايگاه، ذهن و خيالم متوجّة دنياي تازه اي مي شد و بيماري قديمي، نقّاشي عود مي كرد و نيروي ناشناخته و دروني مرا به سوي كپرها ميكشاند. سرانجام روزي سر از روستائي درآوردم. عكس گرفتم و با پيرمردي نيمهكور و چفيه به سر، جلو كپرش چاي شكري خوردم و دم غروب چند تا طرح از بچّه ها كشيدم. هفتة بعد، عكسها را برايشان بردم و با هم دمخور شديم. دنياي اين مردم هيچ سنخيّتي با پايگاه ما نداشت. فانتوم شكاري كجا و خرلنگ و بزهاي گرگرفته آشناي من كجا! كومه هاي تپيده، كپرهاي حصيري و پوسيده، خموده، حشم لاغر و لاجون، بچّههاي پا برهنه، سياه سوخته، نزار و زن هائي كه به جز سياهي گويي هيچ نشاني از زنانگي نداشتند. بوركة چرمي سياه، عباي سياه، پاهاي كبره بسته و آفتابسوخته و خلخالها. زندگي محقّر و مختصر، همه و همه زمينة گسترده اي بود كه جنگنده هاي ساخت آمريكا پايگاه مدرن ما بر آن جلوه مي كرد و فخر مي فروخت. من از يك نواختي ملال آور، ابتذال، بيهودگي و تباهي فرار مي كردم و در اين سو، در ميان مردم بومي نيز غريبه بودم و بيشتر از پيش نا اميد و مأيوس ميشدم. ترس و تسليم اين مردم، سخت كوشي، صبر و تحمّل و قناعت آنها، آرامش و سكون ابدي آنها، بي خبري و بيتفاوتي آنها خلقم را تنگ ميكرد. اين مردمي كه كسرا و سماورساز به خاطرشان سنگ به سينه ميزدند، اين مردم حتّي با بمبهاي آن مردك ديلاق هم از خواب بيدار نمي شدند. آنها را دستهدسته كوچ ميدادند، آشناي مرا هم كوچ دادند و مدام ميگفت: « خدايا، رضايم به رضايت!»
- مختار، حالا كه خدای بزرگ دست به كمرش گرفته و خاموشه، خودت بجنب.
- زائر، چوب خدا صدا نداره!
دست هايي در پشت پرده با مهارت تار ميتنيد، با سفتهبازي، سند سازي، دوز و كلك، تهديد و ارعاب زمين هاي بومي ها را از دستشان درميآورد و در اختيار شركـت مي گذاشت. هر روز كاميونهائي مملو از مردم بهتزده مغموم و دلگير از جادّه هاي خاكي، در گرد و غبار، رو به خانه هاي لانه زنبوري پيش ساخته ميرفتند و نظام رو به دروازه هاي تمدّن بزرگ چهارنعل ميتاخت و من در اين دنيا سرگردان و سردرگم مانده بودم و هر روز بيشتر از روز پيش توي لاكم فرو مي رفتم. همقطارها، قوم بني هندل روزگارشان را با لودگي ميگذراندند و آخر هفته دستهجمعي به اهواز ميرفتند و يا سري به كوت عبداله مي زدند و در كپر كولي ها خوش گذراني مي كردند و داستان هائي از آن جا با خودشان ميآوردند تا هفتهاي دور هم بنشينند وبا نقل و وصف آن هرزگی ها و لودگي ها قاه قاه بخندند.
- جان مولاحالي كردم كه مپرس. عمو نقرهفام، دوباره سرخ شدي؟ بابا، مردكة كولي جاكشه، زن و دخترهاشو وادار مي كنه برا مهمونا برقصن. اگه سركيسه رو شل كني بت حال مي دن. فهميدی؟ باهات می خوابن، تو تا حالا با دختركولي خوابيدي؟ آتشماره لامصب. يه شب با ما بيا، خودت ميبيني.
منزوي شدم. شبها در آن اطاقك توخالي، تنها در گوشه اي كز ميكردم و نم نمك عرق مي خوردم، طرح مي زدم، روزنامه ميخواندم و هر بار نيمه كاره از پنجره پرت مي كردم توي حياط: « خود فروش ها، قلم به مزد ها!» به مرور خود گوئي عادتم ميشد. با صداي بلند خودم را و ديگراني كه وجود خارجي نداشتند، مخاطب قرار ميدادم: « قلم به مزدهاي بيشرف!» كم وكاستيها، ضعف ها و نواقصم را به روشني و در تابش آفتاب داغ جنوب ميديدم ولي هيچ قدمي براي رفع آن ها برنميداشتم. آچمز مانده بودم. آچمز! از رخوت و سستي و بي ارادگيام، از وجود ذيجود خودم بيزار بودم و از ليچار گفتن دريغ نميكردم: « كفتار، مثل لاشة كفتار داري ميگندي، كثافت!» در پايگاه، همقطارها مرا بارها ديده بودند كه با انگشت روي هوا خط مي كشيدم و با صداي بلند به آدمي نامرئي و ناپيدا ناسزا مي گفتم. اسمم سر زبان ها افتاده بود. به هر كجا كه پا مي گذاشتم، از هر جائي عبور ميكردم، پچ پچه در مي گرفت. آبدارخانه قسمت موتوري پايگاه، پاتق كساني بود كه اخبار و اسرار مگو را با هم رد و بدل ميكردند. فلاني با همسر فلاني روي هم ريخته، گماشته جناب سروان كُندة شهلا خانم را كشيده. زن زيباي سرگرد دوباره با معشوقش فرار كرده و جناب هار شده. قايق معاون فرمانده روي سّد پشتك زده. سر گروهبان پيكان دست دوّمي خريده، موتورش توي جادة اهواز – دزفول سوخته، ميبيني؟ بنگاهي جماعت قورباغه را رنگ ميكند و به جاي فولكس واگن ميفروشد. ماشين، ماشين آلماني! بي- ام –وي فرمانده را سياحت كرديد؟ ماماني، عروس! ستارة سينما را ديديد؟ الله اكبر، محشر كبراست! سيب سرخ و دست چلاق! تو هم رفتي و ماشين خريدي، لادا بشقاب پرنده لادا نمي ره تو دنده! لادا … ستاره سينما؟ ها؟ چی گفتي؟ گفتی جيران آتشي.
- هيس طرف داره مياد. درز بگير.
- كي؟ صابر ارمني؟ طفلي … قاطي كرده.
- همه ش زير سر ستارة سينماست، انگار اونو قر زدن.
همة پايگاه به صابر نقرهفام، قهرمان قديم مشت زني نگاه مي كرد. درآن خانة قديمي و كلنگي آينة سالمي باقي نمانده بود. هر بار چشمم در آينه به خودم مي افتاد با مشت به پوزه ام مي كوبيدم و آينه ميشكست: « نكبت!» آينه هاي شكسته خواري و درماندگيم را مكرّر ميكردند. آدم گريز شدم. از اشتها افتادم. به جز عرق و سيگار ميل به هيچ چيزي نداشتم. دخترك مانند طناب دار به گردنم گره خورده بود و آرامآرام جانم را ميگرفت. به دلم برات شده بود دوباره او را مي بينم. شب ها تا دير وقت پشت پنجره چشم به راهش مي نشستم. چند هزار شب به انتظارش نشستم؟
- چقدر عذاب كشيدي عزيزم، چقدر عذابت دادم.
کی برگشته بود؟
مست و منگ وگيج مانند آدم های سرما زده، خشكم زده بود و
نميتوانستم از جايم جنب بخورم. نور بي رمق لامپ از پشت سر بر جيران مي تابيد. چهره اش در سايه قرار داشت و انگار در مه شناور بود. صدايش درمخم مكرّر مي شد. گويي در كوهپايه فرياد ميكشيد.
- عزيزم، عزيز دلم!
خودش را به پايم انداخت. موهايش را به دور دستم پيچاندم و او را از زمين كندم. صداي جيران بريد. صدايش از وحشت بريد و مانند كبوتري گرفتار شاهين پرپر زد، تلوتلو خورد و بيخ ديوار به پشت افتاد. سقف توفالي اطاق دور سرم چرخيد واژگونه شد و زرداب تا راه گلويم بالا آمد و كامم مثل زهرمار تلخ شد. هيچ چيزي در جاي خودش بند نبود. كج و مج مي شدند و حالم را بيشتر به هم ميزدند. جيران روي زمين مي خزيد. روي سينه اش نشستم، كندة زانوهايم را روي بازوهايش گذاشتم و گلويش را دو دستي گرفتم. گردن باريك و زيباي جيران، گرماي پوست لطيفش را زير انگشتانم احساس كردم و نگاهم در نگاهش گره خورد. قلبم تير كشيد. به رغم ميل باطني ام گلويش را در چنگم فشردم. سرخي چهره اش آرامآرام به كبودي گرائيد، واداد و ديگر پاشنه به زمين نكوبيد. ترسي كه او را به تقلاّ واداشته بود، جايش را به تسليم داد. چشم هايش پر شد و اشك از گوشة چشم هايش سرريز كرد. لب هايش در اداي كلامي لرزيدند و صدائي از گلويش بيرون نيامد. مرگ در دهان و بيني من خرناسه ميكشيد. مرگي كه بارها براي او آرزو كرده بودم به جان خودم افتاده بود. همراه او و در كنار او داشتم ميمردم. تشنّج دم مرگ تمام وجودم را لرزاند. رها كردم. به سرفه افتادم. عق زدم. چند بار عق زدم تا نفسم دوباره راست شد. سينه ام تير كشيد. به شانه غلتيدم. جيران چهار دست و پا رو به يخچال مي خزيد. چشم هايم را بستم تا شايد چرخش اشياء آرام بگيرد. صداي جيران از راه دور، از ته چاه ميآمد. صدائي شكسته و آسيبديده.
- چرا منو نكشتي نايب؟
بطري آب را سر كشيد و تتمّة آن را روي صورت و سر و گردنش ريخت و سرفه كرد:
- تا من نميرم از دستم خلاص نمي شي نايب.
نيمخيز شدم. بازويش را گرفتم و او را تا روي بالكن كشاندم. تعادلش را از دست داد، دست به نرده چوبي گرفت، دور خودش چرخيد و روي پلّه هاي سمنتي غلتيد و جغدي در بام خانه جيغ كشيد. برگشتم. مثل گراز وحشي خرناسه مي كشيدم و جائي را نميديدم. هوار ميكشيدم، تلوتلو ميخوردم و مشت به در و ديوار ميكوبيدم، مشت می کوبيدم و هوار می کشيدم:
- برو جيران، از اين جا برو. برو ديگه هيچ وقت برنگرد.
جغد روي ديوار خرابه، در دل تاريكي شيون مي كرد و نالههايش جگرم را ميخراشيد. زنجره ها در باغچة خانه آواز مداوم و هرشبه را ميخواندند و زني در شب، روي پلّه گريه مي كرد و من بي حال و بي رمق روي تخت افتاده بودم و پوزه به بالش فرو برده بودم و از گرما عرق مي ريختم و نفسنفس ميزدم. هقهق جيران بند نميآمد ودلم نخ نخ ميشد. هوا دم داشت و شرجي نفسم را پس ميزد. برخاستم، پيراهنم را كندم و نيمه برهنه به حياط رفتم. شهر خاموش بود و ستارهها در آسمان مه گرفته مي چرخيدند. پاي شير آب، لب حوض نشستم و شيلنگ آب ولرم را روي سرم گرفتم. جيران پاورچين پاورچين رو به حوض ميآمد، حضورش را در بناگوشم احساس كردم. پاشنة كفشهايش در شن ريزه هاي كف حياط فرو مي رفت. سرانگشت هايش روي دستم لغزيدند. شيلنگ آب را گرفت و آن را به شاخة درخت انار گره زد و چنگ به موهايم فرو برد. سر انگشتهايش روي گردن و كتف هايم به نرمي سر خوردند پوست سرم كش آمد و لرزشي خفيف به زير پوستم دويد:
- تو كي آدم مي شي عزيزم؟
شيلنگ آب را از شاخة درخت آويخت. روي لبة سمنتي حوض نشستم و زانوهايم را بغل گرفتم. جيران در برابرم برهنه شد. نور بي رمقي از پنجره ميتابيد و انحناي دلكش اندام به قوارة او، زير ريزش آب و نور چراغ، رؤياي زيبائي بود كه به كابوس هايم خاتمه ميداد. دستم را گرفت و روي پستان هاي ترد و نمدارش گذاشت. زير گلويم را بوسيد و به زمزمه گفت:
- عزيز دلم، چقدر عذابت دادم، چقدر رنج كشيدي.
دوباره تسليم شدم. جيران سرش را روي سينهام گذاشته بود و آهسته و بي صدا اشك مي ريخت.
– من غير از تو كسي رو ندارم عزيزم، باور كن. هرجا بري، پيدات ميكنم.
جيران مانند قاصدكي سرخوش و رها با هر نسيمي مي رفت و هرگز به عاقبت و مقصد سفرش فكر نميكرد. ميرفت و هربار خسته و بيزار از رفتارش بر مي گشت. دوباره برگشته بود.
- بيا عزيزم، بيا گذشته ها رو فراموش كنيم. جبران ميكنم. به خاك مادرم قسم جبران ميكنم. حرف بزن عزيزم. بگو كه هنوز دوستم داري. بگو، بگو عزيزم.
پاكت سيگارم را از لب طاقچه برداشتم، مچ دستم را گرفت.
- نمي ذارم ناشتا سيگار بكشي.
آفتاب روي ديوار گچي و چرك افتاده بود. آفتاب از برهنگي و فقر اطاقم پرده برداشته بود و جيران با حيرت و نا باوري به دور و برش نگاه مي كرد. خاموش شد. بهتش برد. انگار تازه چشم باز كرده بود و واقعيّت زندگي و روزگارم را ميديد.
- من نمي دونستم اين همه از آمريكائي جماعت بدت مياد.
شانه هايم را بغل گرفت و پستان هايش را به كتفم چسباند.
- ها، چرا از آمريكائي جماعت بدت مياد؟
در آن دم از وجود ذيجود خودم بيشتر از هركسي بيزار بودم.
- نمي خواي حرف بزني؟ آخه چرا اين همه خودتو عذاب مي دي؟ من كه زن عقدي تو نيستم، چرا اين همه رو من تعصب داري؟ اون يارو، با سه تا قپّة روي شونه هاش، با آن همه يال و كوپال. آخه تو…
مثل عشقه به دور بدنم پيچيد و زير گوشم زمزمه كرد.
- ديوونة من، عزيزم، غير از تو هيچ كسي مزة عشق جيرانو نچشيده، چرا نمي فهمي؟ ها؟ چرا نميفهمي كه من عاشقم، عاشق …
تسليم شدم. تسليم شدم و جيران همة وجودم را تصّرف كرد.
- نمي خوام، نميخوام تو رو از دست بدم جگرم، دوستت دارم. هيچ كسي نمي تونه تو رو از من بگيره. طرف بي خودي نامه پروني مي كنه. جاي تو اين جاست، اين جا، توي بغل جيران.
از تخت بيرون پريد. تا به پشت پنجره برسد، زير پوشش را پوشيد. موهاي آشفتهاش را با حركتي ملايم به پشت سرش ريخت و روبه آفتاب، به تماشاي باغچه هاي حياط ايستاد. گل هاي وحشي خود رو، علف هاي هرز، بوته هاي گوجه فرنگي، درهم وبرهم باغچهها را پر كرده بودند. همه چيز با آن خانة كلنگي ويرانه خوانائي داشت. همه چيز متروك مانده بود و لابد با مرگ پيرزن كر و لال صاحبخانه در هم ميطپيد. پيرزن زمينگير بود و در زيرزمين مانند جغدي رو به پنجره كز مي كرد و چشم به راه زني مي ماند كه روزي دوبار برايش غذا ميآورد و زيرش لگن مي گذاشت. پيرزن در خوابهاي آشفتة من هميشه حضور داشت. گاهي نيمه هاي شب از خواب مي پريدم و پاورچين پاورچين از پلّهها پائين مي رفتم و از پنجرة كوچكي كه به كف حياط باز ميشد سرك مي كشيدم. پيرزن طاقباز روي تشك افتاده بود. لامپ كم نوري چهرة خاكستري رنگ و موهاي سراسر سفيدش را روشن مي كرد. لامپ زير زمين شب و روز ميسوخت. آن نور بي رمق و تك سرفه هاي گاهگداري پيرزن تنها نشانه هاي حيات بودند. بي شك جيران در آن بيغوله دوام نميآورد. هرچند سر از پا بيخبر، شاد و خندان از پلّه ها پائين دويد و با چند شاخه گل وحشي برگشت و روي سينه ام انداخت.
- محشره به ولله. باهاس به باغچه ها برسيم عزيز. يه دستي به سر و گوش خونه بكشيم و يه كمي خرت و پرت بخريم. مي دوني، پنجرة آشپزخانه رو به رودخونه باز مي شه. واي، خداي من محشره، محشر.
گلها را برداشتم و به چشم هايش كه از شوق كودكانهاي ميدرخشيد، نگاه كردم.
- من با تو چه كار كنم جيران؟
- بكش! منو بكش عزيزم، راه ديگهاي وجود نداره.
مرگ جيران دردي از من دوا نمي كرد. نتوانستم، نميتوانستم. اين گره كور با سرانگشت هيچ كس باز نمي شد. زندگي با جيران عذاب مدام بود و دور از او سرگشته و گم بودم و با عرق كشمش مخم را مختل ميكردم كه گذر ايّام را احساس نكنم و تنهائيام را تاب بياورم. به تنهائي عادت نكردم. نميگذاشت عادت كنم. سر زده مي آمد و چند روزي مي ماند و باز …
به باغچهها رسيد. از بازار گل خريد و در باغچه ها كاشت. كمد لباس، گليم، تخت و روتختي و پرده هاي توري و لوستر و ميز و چند صندلي. چمدانش را از هتل آورد و لباس هايش را مرتب چيد. آينههاي شكسته را عوض كرد و وقتي به حضور آن پير زن محتضر پي برد، ناگهان رنگش پريد، سرش را روي ميز گذاشت و تا آخر شب هق هق گريه كرد:
- مي ترسم نايب، من از اين جنازه مي ترسم. خدايا، اين جا كجـاست؟ خانـة ارواح؟ بيا از اين جـا بريم، من تنهائي تو اين بيـغوله
زهره ترك مي شم.
تا به خودم بجنبم و خانه اي پيدا كنم، جيران بي رد شد. دوباره سر از قايق هاي سّد دز درآورد و باشگاه افسران نيروي هوائي. بقّال سركوچه ميگفت: « خانم سوار يه بنز شيك شده بود، رانندهش سرباز بود! خانم با بنز رفت سركار جان! » بقّال سركوچه به معراج هم گفته بود: « زنش گذاشته رفته، بيچاره دايم مسته!» بعدها فهميدم معراج براي خواستگاري فلك به دزفول آمده بود، گيرم تا آخر شب عرق خورديم و سراز پا بيخبر برگشتم و نفهميدم كي معراج رفته بود. در زندان قصرفيروزه، شايع كرده بودند كه پشت فرمان جيپ مست بودهام. مزّلف، شمشاد مزّلف شايع كرده بود ولي من آن روز مست نبودم. مي دانستم جيران در هتل چهارستارة اهواز لنگر انداخته، معاون فرمانده و مستشار آمريكائي به منطقه آمده بودند. سركار استوار ايوّبي، سرپرست موتوري تا زهرش را به من بريزد، گروهبان سوّم موتوري نقرهفام را با جيپ تازه نفس آمريكائي در اختيار آنها گذاشت: « بت افتخار دادم، نقرهفام!» افتخار سركار استوار اين بود كه پانصد تومن از جناب سرهنگ ميگرفت و براي بچّه هايش وسايل بازي پلاستيكي كنار دريا را به مفت ميخريد و تتمّه اش را به جيب مي زد. مفتخر بود كه جناب سرهنگ به او فرمان ميداد و به نام کوچک صدايش ميكرد.
- چيه سركار استوار؟ ها؟ قراره برم كودكشي؟ كودآمريكائي؟ يا کود شيميائي؟
بازپرس مدّعي بود كه من از قبل قصد خودكشي داشته ام. با خواندن گزارشها و سوابق درخشانم به اين نتيجه رسيده بود كه در نيمهراه ترسيدهام و خودم رانجات داده ام. اشتباه ميكرد. خيال خودكشي با نيّت قتل آنها، در يك دم به سرم افتاد. در آينة جيپ نگاهشان كردم. سرخ و سفيد و پروار. سردماغ! با هم به زبان آمريكائي حرف مي زدند. كم و بيش مي فهميدم. بحث نظامي نبود. گويا براي بررسي منطقه آمده بودند و صحبت ها دور كشاورزي مكانيزه، مهاجرت و كوچ روستائي ها و زمين و آب دور ميزد. چون هربار معاون فرمانده به كاميون هائي كه اهالي روستاها را بار زده بودند و كوچ ميدادند، اشاره مي كرد و براي مستشار آمريكائي توضيح ميداد. از دشت، آرام آرام بيرون مي رفتيم و به كوهپايه مي رسيديم و به مرور لحن و سخن آن ها تغيير كرد و نام هتلي به ميان آمد و دختري كه شب در انتظار آمريكائي بود. مستشار آمريكائي از تصّور شبي كه پيش رو داشت، قاه قاه ميخنديد و با كف دست به نرمي ران معاون فرمانده ميكوبيد و ادا و اطوار درميآورد و ميگفت چطوري در رختخواب « شيرجه!» خواهد رفت و چه آتشي به پا خواهد كرد. يكي دو بار اسم جيران به گوشم خورد. جيران آتشي از آن بيغوله، از خانة ارواح گريخته بود و لابد كنار استخر هتل لميده بود و با ني ليموناد خنك مي خورد. جيران روي تخت افتاده بود و آن لاشة عظيم پيه و چربي و بلغم مانند گراز خرناسه ميكشيد وآتش به پا ميكرد. جيران پشت پنجرة هتل نشسته بود و تنهائي ويسكي ميخورد، سيگار مي كشيد و به خرناسه مستشار آمريكائي گوش ميكرد. جيران از جلو چشمم كنار نمي رفت. هر جا كه نگاه ميكردم، روي تپّه ها، كنار جادّه، زير درخت ها جيران را ميديدم. گوشهايم دم بهدم سنگين تر مي شدند. سرم باد مي كرد و صداي آن ها را به سختي و از راه دور مي شنيدم و خشم و نفرت مثل ماري در كاسة سرم تخم ميگذاشت و خيال مرگ ذرّه ذرّه نطفه ميبست. قتل! همة كابوس ها و آن همه خواب هاي پلشتي كه ديده بودم، پرده پرده از منظرم ميگذشتند و كم كم به ياد ميآوردم كه آن ها را بارها وبارها در رؤياهايم كشتهام، به هزاران شكل و شيوه كشتهام، زجركش كردهام. با نيش چاقو. شرحه شرحه و بعد جنازه ها را به بيابان برده ام و زير آفتاب داغ رها كرده ام تا كركس ها چشمهايشان با منقار از حدقه بيرون بكشند. خون سياه وغليظ آن ها در تمام كابوسها وخيالاتم جاري بود و حالا رو به مرگ مي تاختم. تا به بالاي گردنه برسيم تنم ليچ عرق شد. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم داشت از حلقم بيرون مي پريد. قلبم در تنگناي سينهام نميگنجيد. مي رفتم تا خودم را با آن ها يك جا نفله كنم. جيپ پر درآورده بود و معاون فرمانده ساكت شده بود. دست روي شانه ام گذاشت: « گروهبان!» كاروان ماشين هاي نظامي از ما عقب مانده بودند. در آينة جلو نگاهم به سرهنگ افتاد. گرماي نفسش را پشت گردنم احساس كردم. سرخي گونه هايش را هراس ليسيده بود. رنگش مثل ميّت بود. شانه ام را به سختي چنگ زد: « گروهبان!» صداي معاون فرمانده در قيژقيژ چرخ هاي جيپ مست و ديوانه، در نالة شنريزه هاي جادة مارپيچ له شد. دير شده بود. بهار، آسمان پاك و شفاف، آفتاب ملايم، انحناي زيباي تپّه ها و مخمل سبز درّه ها و شقايقهاي وحشي نيز حيوان سركش درونم را آرام نكردند. جدال نيروي حيات و وسوسة مرگ يك دم بيشتر دوام نياورد. غريزة زندگي دوباره به من خيانت كرد. دستم بي اختيار روي دستگيرة در جيپ آمريكائي چرخيد. كي تصميم گرفته بودم و كي مغزم فرمان داده بود؟ نميدانم. به ياد نميآوردم. از سقوط جيپ فقط چرخش آسمان و خرد شدن شيشه و درختي كه در هوا واژگونه شده بود، به خاطرم مانده. پرت شدم بيرون و ملاجم به صخره خورد، جمجمهام تركيد و دنياي رنگي و زيبا در تاريكي فرو رفت. معاون فرمانده در گزارش رسمي نوشته بود: « رانندية ما پيش از اين كه به درّه سقوط كند، از در جيپ بيرون پريد!» كاروان نظامي ها، گروهبان نقرهفام را بي هوش و زخمي روي خاك ريز و خيلي دور، دور تر از جيپي كه در آتش ميسوخته، پيدا كرده بودند. بعدهاچندين و چند روايت مختلف از واقعه به گوشم رسيد تا بتوانم در خلوت آن تكّه ها را به هم بچسبانم ودر ذهنم حك كنم. تا باور كنم دچار كابوس نشده بودم و سانحه در خواب هايم اتّفاق نيفتاده بود. در آن روزها مدام خيال ميبافتم. مغزم خسته و بيمار بود و گاهي مرز واقعيّت و رؤيا به هم ميريخت و به روشني نمي دانستم فلان ماجرا را خواب ديده بودم و يا به درستي اتّفاق افتاده بود. اين روند تا ديوانه خانه ادامه داشت و در زندان قصرفيروزه، زندانيها عاصي شده بودند و خودم را به آن سلّول قناس تبعيد كرده بودم و در تنهائي روزگار مي گذراندم. در زاوية نيمه تاريك سلّول زيج مينشستم و به درختي كه درآتش ميسوخت خيره مي ماندم. درختي واژگونه كه در آتش ميسوخت. درخت و درّه و دستي كه در هوا چيزي را مي جست و نمييافت. مردي كه روي خاك ريز افتاده بود و به من شباهت داشت. از تماشاي آن صحنه، از يادآوري آن لرزم مي گرفت. پتوي سربازي را روي سرم ميكشيدم. زانوهايم را زير شكمم جمع ميكردم. گره ميخوردم و آن لرزش دروني رهايم نمي كرد. قرص هاي مسكن كرختم مي كرد. لمس و لخت و بي حال چرت مي زدم و هر بار با لرزشي چندشآور از جا مي پريدم. مدام مانند آونگي ميان خواب و بيداري نوسان ميكردم. خواب نبود. خواب هايم رنگ باخته بودند. اگر خواب به رنگ شب باشد و بيداري به رنگ آفتاب، خوابهايم، زندگيم خاكستري بودند. چيزي ميان سياهي و سفيدي. همان جائي كه درك و دريافتش دشوار است و مغز آدمي مانند ماري كه تابش آفتاب صبحگاهي بيدارش كرده باشد، لخت و سنگين است. به سختي ميجنبد و فرمان ميدهد. من اين حالت را خوب مي شناختم. هرم آتش صورتم را ميسوزاند و به خودم مي گفتم خواب مي بينم. صداي طبل و شيپور در كاسة سرم مكرّر ميشد. جماعتي برهنه، سراپا برهنه، قدم آهسته مي رفتند و آرام آرام از دامنة تپّه بالا ميآمدند و در هرم آتش، مانند اشباحي در سراب مي لرزيدند. جيران بر بام صخره اي بلند ايستاده بود و باد با موهاي بلندش بازي ميكرد و سرخوش ميخنديد و خون شقيقه ام روي سنگ ريزهها ميچكيد. آتش زبانه مي كشيد. بوي چوب و برگ سوخته، چوب تر، بوي گوشت جزغاله شده، بوي دود را نسيم از ته درّه ميآورد. دود كلاف در كلاف از لابه لاي شعله هاي آتش ميجوشيد، بالا ميرفت. بالاتر و بعد در سينة آسمان تُنَك ميشد و من مانند جنازه افتاده بودم. دست و پا ميزدم، تلاش مي كردم دست و پا بزنم و خودم را بالا بكشم. نميتوانستم. اعضاي بدنم فرمان نمي بردند. به اختيارم نبودند. مردان برهنه، با ريتم دستة موزيك، انگار در خلاء قدم برميداشتند و دم به دم نزديك تر مي شدند. غولي پشمالو از ميان دستة موزيك بيرون دويد، شيپورش را به ته درّه انداخت. دستهايش را دور دهانش گرفت و نعره كشيد.
- در سرازيري قبر لنگه كفشتو جا نذاري، دوّم صلوات رو بلندتر بفرست!
جنازهام در تاريكي رها شد. تا ته تاريك چاله غلتيدم و سيل شن و ماسه روي سينهام، سرم، پاهايم فرو ريخت. زبانم در دهانم نمي چرخيد تا فرياد بكشم. شن و ماسه روي قبرم مي ريخت و غول برهنه هنوز نعره ميكشيد.
- لال ازدنيا نري، براي شادي روح داويد دول متّكا، سوّم صلوات رو بلند تر بفرست.
به ته قبر پريد و ماسه ها را از روي دهانم كنار زد. نفسم راست شد. چشم هايم را باز كردم. معراج كنارم نشسته بود و مانند گوريل نجيبي نگاهم مي كرد. صداي مارش نظامي از راه دور ميآمد. يك، دو، طبل بزرگ زير پاي چپ. معراج زماني به زندان قصر فيروزه آمد كه همه ديوانگي صابر نقره فام را باور كرده بودند. گر چه بازپرس دوبار مرا به ديوانه خانه فرستاده بود ولي تا روز آخر، با شك و ترديد از پشت عينك ذرّه بيني وراندازم مي كرد.
- ديوانگي از مرگ نجاتت نمي ده گروهبان!
چشمهاي ورقلمبيدة بازپرس شكم كلفت مثل چشم گربه الف داشت. پلكهاي سرخ متوّرم، مژه هاي سوخته، گردن كوتاه، غبغب آويزان، پيشاني كوتاه و موهاي زبر و سيخ سيخ، مثل جوالدوز و نگاهي كه مانند زمهرير سرد بود و تا مغز استخوانم رسوخ مي كرد و خون در رگ هايم يخ مي بست. بازپرس عنكبوت پيري بود كه با مهارت، حوصله و بردباري تار ميتنيد و در كمين و در انتظار طعمه مينشست. هربار با او رو به رو مي شدم عرق سرد به پشتم مينشست و احساس خفگي ميكردم. صداي رگهدارش مانند سمباده اعصابم را ميسائيد و دلم ضعف مي رفت. هربار نيم ساعتي مرا سرپا نگه مي داشت، پروندهام را ورق مي زد و سر پرگوشتش را ميجنباند و هميشه از دروازه اي وارد ميشد كه انتظارش را نداشتم.
- كمال جرجاني چه نسبتي با تو داره، گروهبان؟
عينك ذرّه بيني ته استكانياش را با سرانگشت به بالا خيزاند و خاموش و خيره نگاهم كرد. زانوها و كمرم درد گرفته بود. نوك بينيام عرق كرده بود و ميخاريد. دست هايم بسته بود. صندلي را به سختي جلو كشيدم. نشستم وآهنگ « گل سرخ!» ويگن را با سوت زدم. اسم دائي كمال را در پرسشنامه ركن دوّم، روزهاي امتحان ورودي از قلم انداخته بودم. برادر ناتني گلعنبر، آدمي كه بعد از كودتا جلاي وطن كرده بود از پروندة گروهبان صابر نقرهفام سر درآورده بود. چرا و چگونگياش را نمي دانستم ولي احساس ميكردم « عنصر مشكوكي!» به دام بازپرس افتاده، عنصري كه تارهاي نامرئي او را به مردي وصل ميكرد كه در گذشته، مخل اوضاع و نظام بوده و گويا سر و گوشش مي جنبيده و از ترس شاه
پرستان غيور جان و جيفهاش را برداشته بود و از ولايت رفته بود.
- ميمونبازي درنيار گروهبان، جواب بده.
- آن گل سرخي كه دادي.
با ته خودكار روي شيشة ميز ميكوبيد و چشم از من بر نمي داشت:
- كمال جرجاني، كمونيست وطنفروش.
- در سكوت خانه پژمرد!
شرح مختصر زندگي خيانتبار و ننگين آن وطنفروش را در ميان ترانة ويگن خواند و نتيجه گرفت:
- گرگزاده عاقبت گرگ شود.
من ديوانه بودم و نمي بايد منطق و استدلال او را مي فهميدم. با پنجة پوتين به بدنة ميز بازپرس مي كوبيدم و زير لب آواز مي خواندم. برگة ديگري از لاي پرونده برداشت و مرور كرد.
- همه روان پزشك ها و روان كاوها رو بايد فرستاد تيمارستان. احمقهاي كلّهپوك!
برخاست و مدّتي رو به پنجره و پشت به من ايستاد.
- ديوانه نيستي گروهبان!
دست و دل بازپرس به كار نمي رفت. از همان لحظة اوّل تصميمش را گرفته بود و از سر بي ميلي برگه هاي بازجوئي و گزارشهاي افراد مختلف را از پرونده برمي داشت، سرسركي نگاهي مي انداخت و باز بر مي خاست و از پنجره به بيرون خيره مي شد.
- از ارتش اخراج نمي شي گروهبان، تا تاوان پس ندي از نظام اخراج نمي شي. آره، اعدامت می کنن.
بايد تا آخر راه ديوانگی می رفتم و درنگ نمی کردم.
- سيگار خدمتتون نيست آقاي بازپرس؟ هوس سيگار كردم. چه آفتاب قشنگي. دختر ارمني عاشق آفتابه، آفتاب!
برگشت، سينة دست هايش را به لبة ميز گرفت، خم شد و پوزهاش را جلو آورد.
- خيال كردي بيمارستان ارتش فاحشهخونهس؟ لات بيسر و پا، چرا، چرا كون برهنه مثل يابو دنبال پرستار راه افتادي؟
- سيگار جناب، يه نخ سيگار. به من گفتن كه مرده م، توی درّه مرده م، مگه هنوز نمردم؟ زندهم؟ سيگار، يه نخ سيگار آقاي نكير و منكر … يه نخ سيگار.
جناب سرهنگ مجاب نمي شد. گويا رفتار و كردارم چندان به ديوانه ها شباهت نداشت. به ديوانگي فكر نكرده بودم. با ديوانهها سر و كاري نداشتم و هنوز نمي دانم كي و چرا اين خيال به سرم افتاد. چه كسي به جاي من تصميم گرفته بود؟ به ياد نميآوردم كي برهنه شده بودم و چرا در اطاق بيمارستان آواز مي خواندم. گويا در آمبولانس هم آواز ميخواندهام. جلو آينه ايستاده بودم و خودم را نميشناختم. عمّامه بسته بودم. رنگ و رويم مثل مردة از گور گريخته بود. شيارهاي خون روي پيشاني و گونه هايم خشكيده بود. تنبان به پا نداشتم و پرستار پير مثل سياهگوش جيغ ميكشيد. با مشت به پوزة جنازهاي كه در آينه ماتش برده بود، كوبيدم. رگ دستم بريد و خون به ديوار شتك زد. پرستارها فرار كردند و پيرزنك، مدام تكرار مي كرد: « ديوانهست، ديوانه شده!» بذر ديوانگي را همان پير زن منحوس پاشيد و مغز بيمار و خستة من كه گويا به درماندگي در پي راه چاره اي بوده، اين تخم هرز را جذب مي كند تا مرا از مخمصه نجات بدهد. به قول روان شناسها همة اين ها در ناخودآگاه من اتّفاق افتاده بود. و يا به قول جمال كاروانكش: « آدم اوّل فرار ميكنه و بعد ميترسه!» نميدانم، به هرحال در آينة شكسته صدها چهرة كج و معوج، صدها چشم لوچ را ميديدم كه آرامآرام به من نزديك مي شدند. تا به خودم جنبيدم، از پشت شانه ها و دست ها و پاهايم را گرفتند، مهارم كردند و روي تخت خواباندند. دهانم را با چسب بستند و پير زن پرستار با آن سرنگ بلند دامپزشك ها، مثل ميرغضب بالاي سرم ايستاد. همو گزارش كرده بود كه كون برهنه دنبالش ميدويده ام و قصد داشتهام به او تجاوز كنم.
- پري بلنده آقاي نكير؟ هر مردي چشمش به اون عفريته بيفته اشتهاش كور مي شه.
بازپرس لبخند ناخواسته را زير دندان جويد و آخرين تيرش را رها كرد:
- جيران آتشي همه چي رو گفته و اقرار كرده گروهبان، بي خودي حاشيه نرو.
پاهايم را جفت كردم و به لبة ميز بازپرس كوبيدم. دروغ ميگفت، با صندلي به كف اطاق غلتيدم و دژبانها مثل جن حاضر شدند. بازپرس با حركت دست آن ها را مرخص كرد. دست هايم از پشت با دستبند بسته بود. به پهلو افتاده بودم و سرماي دلچسب موزائيكها شقيقه ام را خنك ميكرد. بازپرس آرامآرام بالاي سرم آمد و پوزة كفش براقّش را روي شانه ام گذاشت، زانويش را خم كرد و مرا با يك حركت تند به پشت انداخت و دوباره به سرجايش برگشت و با خونسردي ميزش را مرتب كرد.
– بلائي سرت بيارم گروهبان كه چموشي يادت بره. زبانتو باز مي كنم، وادارت مي كنم مثل بلبل چهچه بزني.
واکنش آدم ديوانه، احساس درد و تحقير و بی اعتنائی؟
- آقاي نكير و منكر، من خوابيده نمي تونم آواز بخونم. يه نخ سيگار. اي كه از كوچة معشوقة ما مي گذري، باخبر باش كه سر ميشكند ديوارش.
بازپرس درمانده بود و به روي مبارك نميآورد. عاجز شده بود. بازجوهاي ارتش را هم عاجز كرده بودم و گزارش همان ها، خون را در رگهاي جناب سرهنگ به جوش آورده بود. بازجوها با كيف و كراوات، شق و رق ميآمدند و دو تا صندلي در دو طرف تخت بيمارستان مي گذاشتند و مي نشستند تا به حرفهاي گروهبان نقرهفام گوش كنند و شرح واقعه را از زبان او بشنوند. محض احتياط، دست هايم را با دستبند به ميله تخت مي بستند و پرستارها دورادور به تماشا مي ايستادند.
- تا دست هامو تكون ندم زبونم نميچرخه، نمي تونم.
- گروهبان نقرهفام.
- نمي شناسم، آدمي به اسم نقرهفام نميشناسم. گمونم مرده، مگه نمرده آبجي؟ آبجي، بيا ملافه رو كنار بزن، جواب همة سؤالها رو نوشتم، زير ملافهست. باور بفرمائين جناب، خيلي فكر كردم، به حرف هاي شما فكر كردم. نوشتم، زير ملافهست!
افسر جوان رکن دوّم ملافه را كنار زد و خندة پرستارها زير اطاق طنين انداخت.
- ملاحظه ميفرمائين؟ حسن دلاّك اريب بريده، آخه پير شده بود و دستاش مي لرزيد.
- لات بيسر و پا. لات، لات بي سر و پا!
لات بازي من بازپرس را به اشتباه نمي انداخت. خودم را بيشتر از او عذاب مي داد. هرچند در گزارش بازجوها چيز دندان گيري نبود و ناخن بازپرس به جائي بند نميشد ولي پير مرد با تجربه بود و شّامة تيزي داشت و مثل سگ بو مي كشيد.
- گروهبان، همه چيز به روشني گزارش شده. تو به خاطر فرار از كيفر خودتو به ديوانگي زدي. ارتش ما مي پذيره كه گروهبان سوّم موتوري نقرهفام ديوانهست. چون هيچ فرد عاقلي جرأت و جسارت نداره جيپ ارتش رو به درّه پرت كنه. در اين مورد خاص من با معاون فرمانده هم عقيده هستم: «گروهبان سوّم موتوري صابر
نقرهفام ديوانهست!»
روز آخر، پيش از اين كه به بيمارستان مركز منتقلم كنند، دژبانها مرا به اطاق معاون فرمانده بردند. به زحمت نيم خيز شد. پرستارها بالشي زير شانههايش گذاشتند. چشم هاي معاون خانه كرده بود. زير چشم هايش هنوز كبود بود و با آن گردنبند سفيد، موهاي كوتاه خاكستري كه از زير باند پيچي بيرون زده بودند، بدون لباس نظامي و اهن و تلپ و قپّه و ستاره، مضحك و رقت انگيز
بود. صدايش به سختي بيرون مي آمد.
- گروهبان، مثل سوسك زير پا لهت ميكنم.
بازجوها وعدة تيرباران ميدادند. معاون فرمانده مي خواست زير چكمه لهم كند و بازپرس ميگفت.
- مي فرستمت به جائي كه عرب ني انداخت.
زمين خورده بودم و ارتش شاهنشاهي روي لاشهام رژه ميرفت و لگدمالم مي كرد.
- بيا جلو گروهبان، دراز بكش گروهبان.
دست و پايم را ميبستند، با تسمه به تخت مي بستند و آن دستگاه كوفتي را مثل هشتپا روي سرم مي گذاشتند. سُم هاي پلاستيكي آن جانور را چرب مي كردند و جا به جا، روي سر تراشيده، پيشاني و شقيقههايم ميچسباندند و آن جماعت سفيدپوش، ارواح بي روح، دور تخت حلقه ميزدند و عزرائيل دستور ميداد. برق از تنم عبور ميكرد، مانند صرعيها از جا كنده ميشدم، در هوا، بين زمين و آسمان مثل آذرخش آتش ميگرفتم، ميلرزيدم، مخم شعلهور ميشد و جرقّه ها از چشم هايم بيرون مي جستند. كاسة سرم شكاف برمي داشت و موريانه ها از شكاف جمجمه ام هجوم ميآوردند تا وقت و بي وقت مخم را در خلوت بجوند و نيش بزنند. اطاق شوك الكتريكي بوي غسّالخانه، بوي كافور، بوي مرگ ميداد و سفيدي در و ديوار، لباسها، چراغ ها وآن دستگاه كوفتي تهوّعآور بود. پزشك ودستيارانش را انگار از برف يخ زده تراشيده بودند و چشم هايشان مثل تيلة شيشه اي، مثل چشم عروسك بود و هيچ حسّي در آنها ديده نمي شد. اسب نعل ميزدند. برق ذهنم را روشن كرد. به خودم آمدم. قرصها را، آن همه قرصي كه مشاعرم را از كار ميانداخت، لمس و لختم مي كرد و مانند برّه اي به قربانگاه مي فرستاد، نخوردم. مقاومت كردم. با زور نتوانستند مرا به تخت ببندند. عاجز شدند. لگد مي پراندم و ليچار بارشان ميكردم.
- قرمساقا، مخم مثل ساعت سويسي ميزون كار ميكنه. قربان، به پاگونتون قسم، اين دستگاه لامروّت زنگار اونو پاك كرده. مي خواي آئين نامة دادرسي ارتش رو از حفظ براتون بخونم؟
آدمك يخ زدة برفي از جايش جنب نخورد.
- بيا جلو گروهبان، دراز بكش گروهبان!
- من ديوونه نيستم، چرا نمي فهمي؟ مخم تكون نخورده. من از همة شما عاقل ترم.
- آدم عاقل تن به معالجه مي ده.
- علاج من شوك الكتريكي نيست قربان، دارم فلج مي شم.
- تو پزشكي يا من؟
- نعلبندي، تو پزشك نيستي، نعلبندي، نمي ذارم برق به مغزم وصل كني، نمي ذارم.
به آن دستگاه مجهّز و به آدمهائي كه انگار جزئي از همان دستگاه پيچيده بودند، تف انداختم و از هوش رفتم و نميدانم كي، در اطاقي كه ديوارهايش پلاستيكي و نرم بود چشم باز كردم. دهانم خشك بود و مخم مي سوخت و موريانهها نيش ميزدند. در نيمه راه ديوانگي دوباره عقل به سرم آمد، ترس ديوانگي هشيارم كرد. اعصابم فرسوده و ناسور شده بود و با كمترين صدائي وحشت زده از جا مي پريدم و به خودم نهيب مي زدم: « عاقل باش جانم، آرام باش جانم!» اشتباه كرده بودم و بايد برمي گشتم. ديوانگي را نيمه كاره رها مي كردم و برمي گشتم. گيرم قانع كردن آن ها آسان نبود. مسئول تيمارستان، آدمي مهربان و خوش قلب بود و مدّت ها به استدلال هايم گوش ميداد و لبخند ميزد: « تا ببينم جانم!»
- پدرجان، به جاي معالجه موريانه ها رو توي مخم ريختن، من ديوونه نيستم، قسم ميخورم.
- ميفهمم جانم، ميفهمم. تا ببينم شوراي پزشكي چه نظري مي ده. تا ببينم!
پيرمرد داغديده، بعدها فهميدم پسرش را اعدام كرده بودند، پيرمرد از روي خيرخواهي به بخش ديوانه هاي بيآزار منتقلم كرد. استاد به پيشوازم آمد و خوشآمد گفت: « فرزند!» مهندس راه و ساختمان بود. خپله، چاق و پاچه به كون نزديك! شسته رفته لباس ميپوشيد، عينك پنسي ميزد و ظاهراً به ديوانه ها هيچ شباهتي نداشت. پرچانه بود و مانند سماورساز مدام حرف ميزد. زير ساية بيد مجنون، روي نيمكت مينشستم و استاد ميرفت بالاي منبر. دنيا توي مشتش بود. گاهي جلو نقشه مي ايستاد. چشم هايش را ميبست و كشوري را كه اسم ميبردم با انگشت نشانم ميداد. به سرنوشت كمربند سبز و ممالكي كه اين كمربند را ميساختند. علاقة شديدي داشت: « موقعيّت استراتژيك، فرزند. كمونيزم رو مهار كردهن.» جغرافياي سياسي و اقتصادي كشورهاي همسايه، تاريخ و تاريخ ايران را مثل كف دستش ميشناخت و وقايع تاريخي را به شيوة خودش تجزيه و تحليل ميكرد: « ما از قافلة تمدن عقب مانديم فرزند، انقلاب مشروطيّت منحرف شد.» انجمن تبريز، ستارخان و باقرخان و علي مسيو و ديگران را استاد به من شناساند. خياباني، پسيان و سردار جنگل و حيدرعمواوغلو و ديگران را!
- فرزند، تو بايد نامة سردار جنگل به لنين رو بخوني تا بفهمي.
با شيفتگي به درس استاد گوش ميدادم. تا روزي كه تيغ زير گلويم نگذاشت، باور نكردم عقل استاد گاهي پاره سنگ بر مي داشت. استاد شَق و رَق جلو آمد و با نزاكت پرسيد:
- فرزند، اجازه مي دي ريشتو بتراشم؟
استاد پوست صورتم را جابهجا خراشيد و كند و تيغ زير سيبك آدم ماند.
- مگس ها رو بايد كشت فرزند. دنيا پر مگس شده.
غروب همانروز، روي نيمكت كنارم نشست و هيچ اشاره اي به زخم ها و باندپيچي گلويم نكرد.
- كجا بوديم فرزند؟ كلنل محمّدتقيخان پسيان؟ بله، داشتم ميگفتم. بله، كجا بوديم؟
دست روي گلويم گذاشتم، رنگ استاد پريد. درس را نيمه كاره رها كرد. برخاست و با مگس كش توي جادة شني به راه افتاد. برگشتم، جيران در كنار پرستاري ايستاده بود. سرتا پا سياه پوشيده بود. استاد راهش را كج كرد: « مگس!» استاد چشم ديدن هيچ زني را نداشت و جيران دورادور ايستاده بود و بي صدا اشك ميريخت. سرش را روي شانه پرستار پير گذاشت و با هم رو به ساختمان آجري رفتند. سرپرستار، زن آبلهرو و زشتي كه شب ها در گوشهاي روي صندلي مي نشست و بافتني ميبافت: « خرمگس!» استاد در برابرخرمگس كرنش ميكرد و با احترام ميگفت: « سركار عليه، بانوي بزرگوار!» ولي تا چشم او را دور ميديد، زير گوشم زمزمه ميكرد:
- فرزند، ديشب خرمگس مانع شد به همسرم تلفن بزنم.
اسم زن استاد نرگس بود و مهندس راه و ساختمان مگسها را به جاي نرگس مي كشت و تف روي جنازه ميانداخت و با پوزه پا لگد مالش ميكرد. هرشب گوشي تلفن را برمي داشت و مدّت ها به نرگس خانم ليچار ميگفت. پرستار پير گوشي را با زور از دست استاد درميآورد.
- آقاي مهندس، چند بار بگم؟ كسي پشت خط نيست. نرگس خانم تشريف بردن شمال.
- مگه كوري، مهندس كجا بود؟ مي خوام به دوستم تلفن بزنم.
سر پرستار ميله بافتنياش را از روي موزائيك برداشت. قانع نشده بود. چون انگار هيچ كسي به جز مهندس سراغ تلفن نميرفت. شمارة سماورساز را گرفته بودم، گوشي را برداشت و ساكت ماند.
- منم، نقرهفام. الو، گوش ميكني؟
- آقاي مهندس، خواهش ميكنم. اگه دست از سر اين تلفن برنداري. خواهش مي كنم …
- انگار ديوانه شدي والده؟ كدوم آقاي مهندس؟ چرا پرت و پلا مي گي؟ من مهندس نيستم …
- آقاي مهندس، خواهش ميكنم.
- نقرهفام، نقرهفام، اسم من صابر نقرهفامه. چرا پنبه رو از گوشات درنمياري؟
- چه فرقي مي كنه آقا؟ هوار نكش. بيا بريم، بريم توي بخش. بريم آقا. برات ميوه و آجيل آوردهن، اون خانم خوشگل برات آورده. نامزدت، جيران خانم.
- جيران خانم نامزد من نيست خرمگس، بذار تلفن بزنم.
پيرزن بازويم را گرفته بود و التماس می کرد:
- فرداشب آقاي مهندس، ديروقته، فرداشب تلفن بزنين. بايد بخوابين. دير وقته.
شبها، تا دير وقت خواب به چشمم نميآمد. مرد ميانه سالي كنار تخت من ميخوابيد و شب ها شلوارش را پائين ميكشيد، قلوه
سنگي از زير بالشش برمي داشت و روي آلتش ميكوبيد.
- خاك توي سرت. خاك توي سرت، بيدارشو ديگه!
گاهي خيس عرق از خواب مي پريدم و مردك اخته را بالاي سرم مي ديدم. قلوه سنگ به دست، مانند آدم هاي خوابگرد، گيج و منگ، به زير شكمم نگاه ميكرد. دمدماي سحر آن مرد نيمه كور و لوچ تخت آهنياش را به دنبال خودش ميكشيد، يابويش را به سرچشمه ميبرد، حيوان را به آب خوردن يله ميداد و خودش كنار تخت مي ايستاد، سوت ميزد و سر پا روي موزائيك ها ميشاشيد. يل مازندران با آن سبيل هاي چخماقي، لبهاي عنّابي و تر وتازه، سينة فراخ و كمر باريك همراه مردان قبيله قدم ميزد، امر و نهي ميكرد و با صداي بلند مي خنديد. سر ميز غذا مردان قبيله در دو سوي او مينشستند و صندلي ها خالي مي ماند و هر روز جنجال به پا ميكرد كه چرا براي مردان غيور او كاسه و بشقاب روي ميز نمي چيدند؟ چرا مهما ن نوازي را از عشاير ايران ياد نمي گرفتند؟
- همشيره نمي بيني كه من تنها نيستم؟ مردان غيورم را نميبيني؟ مردان غيور من …
جوانك چشم زاغ و موبور به گريه ميافتاد.
- خان ببخش، ديشب دوباره با مادرم همخوابه شدم.
استاد مگس كش را بر مي داشت:
- دنيا پر از مگس شده. عنايت مي كني فرزند؟
به تنگ ميآمدم. موريانه ها از خواب بيدار مي شدند نفرت لايهلايه روي قلبم رسوب مي كرد. آن دالان نمور و تاريك انگار انتهائي نداشت و هيچ كورسوئي نبود. كورمال كورمال از دخمهها ميگذشتم و به هركجا كه پناه ميبردم مهندس راه و ساختمان، استاد، با مگسكش پيدايم مي كرد. تا او را از سر واكنم، حرف جيران آتشي را پيش مي كشيدم. زن سياهپوشي كه اجازه گرفته بود و روزهاي جمعه به محوطة تيمارستان ميآمد و دورادور مي ايستاد و بي صدا اشك مي ريخت. رگ خواب استاد را پيدا كرده بودم. دلتنگيهايم را با او قسمت مي كردم و هر زمان حوصله ام سر ميرفت، پر سيمرغ را آتش مي زدم. استاد دمش را روي كولش ميگذاشت و ميرفت. استاد تنها مونس و همدم من در آن ديوانه خانه بود. گاهي برايش دانه مي پاشيدم. دام مي گذاشتم. زماني با ترديد به حرف هايم گوش ميداد:
- فرزند، هدف ويرانكردن نيست. هدف تغيير بنيادي در ساخت جامعهست.
- استاد نفرت، نفرت منو زنده نگه داشته، ميفهمي؟
- فرزند، بايد آگاهي اجتماعي رو جانشين نفرت و انتقام جوئي شخصي كرد. شناخت فرزند، شناخت! ملتفتي؟ تو آنارشيستي، بله، آنارشيست.
- انگل هاي جامعه و زبالهها رو بايد سوزوند.
مرغ استاد يك پا بيشتر نداشت و زير بار نميرفت:
- سوزاندن كافي نيست فرزند، جامعه و آينده رو نمي شه با كينه و نفرت ساخت.
روزي هرچه در چنته داشتم و همة جزوه هائي را كه دربارة سوسياليزم و كمونيسم خوانده بودم با خشم و صداي گرفته بالا آوردم تا در برابر استاد كه لولهنگش آب بر ميداشت، كوتاه نيايم و سپر نيندازم. آسمان و ريسمان را به هم بافتم. مهندس راه و ساختمان با دقّت گوش داد و روي لبة نيمكت نشست:
- مي بيني فرزند؟ مي بيني كه من حق دارم. شيفتگي تو به سوسياليزم، انتظار تو از سوسياليزم مثل چشمداشت مسلمين از امام زمان است. تو چشم به راهي تا روزي سوسياليزم پا در حلقة ركاب بكنه و يك شبه ريشة ظلم و بي عدالتي رو از زمين در بياره. تو هنوز نمي فهمي كه بدون مردم، بدون يك جنبش اجتماعي نيرومند هيچ كاري نمي شه كرد. اختناق سياسي رو با گلوله نمي شه از ميان برد. آگاهي طبقاتي، آگاهي فرزند.
- پشم و پيلة شما ريخته، سال هاست منتظرين تا آگاهي از آسمون نازل بشه. جناب استاد، تا مردم آگاه بشن بايد مبارزه كرد. با دست خالي نمي تونيم به جنگ اژدها بريم استاد. تو و امثال تو از صداي گلوله ميترسين. بايد اين سكوت، اين رعب و وحشت رو نابود كرد، چرا متوّجه نيستي؟
چنگ به موهايش انداخت و مدّتي خاموش نگاهم كرد. انگار از آشفتگي درونم خبر داشت. انگار مي دانست كه كسر آورده بودم و براي جبران رجز مي خواندم. زيرلب براي خودش زمزمه كرد:
- مبارزه، مبارزه، واژة زيبائي است. زيبا! سال هاست كه اين واژه به گوشم نخورده. مبارزه، آري، كينه كشي نه! تو اين دو مفهوم رو با هم قاطي ميكني. خشم تو از نظام فاسد و پوسيده، از انگلها و زبالهها شايستة تحسينه. گيرم نفرت تو از افراد لطمه ميزنه. بله لطمه مي زنه. مرگ مستشار آمريكائي و حتّي قتل جناب سرهنگ معاون فرمانده دردي از مردم دوا نمي كنه. نمي دونم، شايد تو حق داري. شايد صداي تركيدن گلوله چرت آدم ها رو پاره كنه. نمي دونم. فرزند، دنيا دنيا پر از مگس شده، مگس! خستهم فرزند. خيلي خستهم. قرار بود آخر ماه مرخص بشم. نمي دونم، من كه آزارم به كسي نمي رسه؟ مدّت هاست که از همه چي دست كشيدم، ها؟ چرا مرخصّم نمي كنن؟
استاد با پشت خميده، شانه هاي لاغر و تكيده، زير درخت نارون ايستاده بود و مگسكش پلاستيكي را بالا برده بود. به جاي موهاي تُنَك خاكستري و هميشه پريشان او، ده ها برگ كتاب روي سرش در باد ورق مي خورد و كلمه ها، پروانه هاي ريز و درشت در لا به لاي اوراق و دور سر استاد پرواز ميكردند. اين طرح را در تيمارستان كشيده بودم. هنوز پايم به زندان قصرفيروزه نرسيده بود و نميدانستم با ديوانه هاي ديگري سر و كار پيدا خواهم كرد و در آن سلّول قناس يخ زده و برهنه منزوي خواهم شد. تاب تحمّل هيچ كسي را نداشتم. روزگارم در انزوا وتنهائي مي گذشت. در مه شناور بودم. راه گمكرده و سرگردان! درد مجالم نميداد تا راهي را به روشني ببينم و خودم را نجات بدهم. به نجات فكر نمي كردم. چرخ گوشتي مدام توي مخم كار مي كرد و هر صدائي مانند جام شيشه در گوش هايم مي تركيد و خرده شيشه ها رشته هاي اعصابم را از هم ميدريدند. زمستان بود و همة زنداني ها به خانقاه پناه برده بودند. سرما بيداد مي كرد و زندان بخاري نداشت. جُل و پَلاسم را به سلّول قناس بردم. اهل خانقاه از حمله هاي ناگهاني و نالههاي شبانهام به تنگ آمده بودند. لودگي هاي شمشاد بيپاگون، بيشتر از موريانههاي مخم عذابم ميداد. جان و رمقي برايم باقي نمانده بود. روي مقوّاهاي چند لاية گوشة سلول مچاله ميشدم، زانوهايم را زير شكمم جمع ميكردم، سرم را مثل لاكپشت لاي شانه هايم فرو ميبردم و از سرما سگ لرزك مي زدم. شمار روز و شب و هفته و ماه از دستم به در رفته بود. گمانم در همان روزها شاطر و خواهرم به ملاقاتم آمدند و چند طاقه پتو و بالش برايم آوردند. پيرمرد روي لبة نيمكت سرلك نشسته بود. كت و شلوار نيمدار و گل و گشادش به تنش گريه ميكرد. پالتو سربازي نخ نمائي روي شانه انداخته بود و سيگار مي پيچيد. برف گله به گله روي شن ريزه هاي محوطة بازداشتگاه يخ زده بود و من زير پتوي چرك سربازي مي لرزيدم و سر به زير قدم مي زدم.
- تو كه يك پرده گوشت به تنت نمانده پسرم. ملتفتي چه كار ميكني؟ چكار مي كني صابر؟
لب و چانهام به اختيارم نبود. آرواره هايم را برهم فشردم و كنار شاطر نشستم.
- دارت ميزنن پسرم. تو با ارتش طرف نيستي با آمريكا طرفي. گفت اگه پارتي نتراشيم دارت ميزنن.
- آدم ديوونه رو دار نمي زنن بابا.
- نمي خوام دوباره به ديوونه خونه برگردي صابر. ديگه طاقت ندارم، ديگه طاقت …
- من ديوانه نيستم بابا!
- ايكاش ديوانه بودي … ايكاش ديوانه بودي. فلك، دخترم تو بگو. بگو كه سمبة اونا پر زوره. پاي قتل درميونه. قتل يه گردن كلفت اجنبي. ملتفتي صابر؟
- دروغ مي گن بابا، چرا حرفاي اونا رو باور مي كني؟ تصادف شده، يه تصادف صاف وساده. نگران نباش، درست مي شه. نمي خوام جلو اين قرمساقا كرنش كني. فهميدي؟
- من هر چه كردم به خاطر تو كردم پسرم، جناب سروان …
- جناب سروان، جناب سروان. از خير حاجي لكلك بگذر بابا. اين مردك به خاطر چيز ديگه قاب تو رو دزديده.
- چه اشكالي داره پسرم؟ مگه نان گندم براي بچة يتيم حيفه؟ خواهرت به ساية سر احتياج داره. چه كسي بهتر از جناب سروان؟
- برگرد شهريار بابا. عروسي فلك ربطي به قضيّة برادرش نداره. مي خواي شيربها بگيري؟ ها؟ جناب سروان كفتر تو گلوي چاه مي گيره؟ برو به كارت برس بابا. ها، برو قلقلي بكش … تا حالا هرچقدر گردن كج كردي كافيه. كافيه.
- خان داداش؟
- ديگه به ملاقات من نيا آبجي. فهميدي؟
نيمـه كاره به زندان بر گشتـم وافتـادم. پيـرمرد دل شكستـه و
رنجيده رفت و خيالم را با خودش برد. لابد فلك او را تا ميدان گمرك همراهي ميكرد و به مدرسه بر مي گشت. پيرمرد كنار جوي آب سيگاري مي گيراند و رو به قهوه خانة مهدي سياه راه ميافتاد. ديزي تك نفرهاي سفارش ميداد، در گوشه خلوتي مي نشست، نايلون شيرة ترياكش را از قوطي كبريت درميآورد، دل انگشتها را با نوك زبان تر مي كرد و به اندازه يك ماش، با دقّت ميبريد، گلوله ميكرد و به ته حلقش مي انداخت و دو تا استكان چاي داغ پشت سر هم سر مي كشيد تا آب دماغش بند ميآمد، درد استخوان واگذارش مي كرد و اشتهايش باز ميشد. مهدي سياه لابد سراغي از پسرش صابر ميگرفت و شاطر مي گفت: « پسر من با آمريكا طرفه آمهتي!» سالها پيش، كنار جنازة نبي داغ، رفيق قديمياش هم گفته بود: «گلولههاي آمريكائي عزيز ما رو كشت!» مهدي سياه از هم پيالههاي ايّام جواني شاطر و نبيدبّاغ بود كه روز پانزده خرداد جان سالم به در برده بود و در خفا دندان جر ميداد: « ممد دماغ، كون ليس آمريكا!» شاطر دل ودماغ نداشت. در برابرش داري قد علم كرده بود. حلقة طناب دار در انتظار فرزندش تاب ميخورد: « به نجات صابر اميدي ندارم آمهتي!» صداي او را از راه دور ميشنيدم و كنار به كنارش قدم ميزدم. لابد دم غروب به شهريار ميرسيد، از اتوبوس اتوتوّكل پياده مي شد و از ميان موزار و كرت هاي خشكيده و يخ زده ميانبر مي زد. سيگارش بي جهت گوشة لبش دود مي كرد. با حواس پرتي كُمچَكها را از اين جا و آن جا برمي داشت و پاي اجاق، كنار حوض موتورخانه، روي هم مي چيد. رو به آفتاب، بيخ ديوار سرلك مينشست و حرف هاي تلخ پسرش را به ياد ميآورد و اشك از گوشة چشم هايش مي جوشيد. آي مردك الدنگ پيرمرد را چزاندي! دشت متروك، زمستان، تاپتاپ مداوم موتور آب و پيرمردي تنها كه همة درخت هاي روبه رويش را به شكل چوبة دار ميديد. حق داشت. حالا كه صابر نقرهفام ديوانه نبود مي بايد در دادگاه نظامي حاضر ميشد، محاكمه مي شد و تاوان پس مي داد. گيرم دوباره سر و كارم به دارالمجانين افتاد و باز از ديوانهها به قصرفيروزه پناه بردم و چشمم به جمالٍ پيش زادة شاطر روشن شد. ميرزاي زندان از همان روز اول به فكر فرار افتاد. خبرة اين كار بود و به قول خودش يك عمر مدام فرار كرده بود: « بايد از تيمارستان فرار ميكردي صابر!» جمال نمي دانست و نمي توانست بفهمد كه آن روزها چرخ گوشتي مدام توي مخم ميچرخيد و فكر و خيالم را چرخ ميكرد و موريانه ها يك دم آرامم نمي گذاشتند. جيران هر هفته به تيمارستان ميآمد و من با دخترك همكلام نميشدم. به او پشت ميكردم. روزي سرپرست بخش نامهاي به دستم داد. دست خط جيران آتشي را شناختم: « عزيزدلم تو ديوانه نيستي. بيا عزيزم، بيا با هم به عروسي گنجشك ها برويم.»
- مي بيني جمال؟ عروسي گنجشكها. اگه بدوني چقدر هوس كردم تو جاّدة شمرون قدم بزنم.
جمال ميرزا به کنايه گفت:
– خدا رو چه ديدي داداش، شايد به آخر عروسي رسيديم.
آخر بهار بود و هوا گرم. زير ساية درخت هاي نوسال چنار راه مي رفتيم. گنجشكي از ميان شاخه ها پر زد و كنار سنگ پاشويه پر و بالش را در آب شست: « من گنجشكم عزيز، گنجشك!»
جمال ميرزا صداي جيران را كه در كوهپايه مكرر ميشد نشنيد ونشناخت. برگشت. حيرت زده نگاهم كرد و به راهش ادامه داد.