فصلی ار جلد دوم « چکمۀ گاری» (1)
زمینگیرشده بودم و درآن جزیزه مانند تبعیدیای تنها روزگار میگذراندم. هوا به شدت گرم کرده بود و اغلب شرجی و سنگین بود و دم داشت. روزها روی تخت سفری دراز میکشیدم؛ از گرما و شرجی عرق میریختم و چشم به راه تک شیلات، بهدریا نگاه میکردم. پنچرۀ اتاقام همکف زمین بود و رو بهدریا باز میشد. دریا،دریا، دریا. تا چشم کار میکرد دریا بود و آبهای نیلگون و موجهایِ کفآلود که بردوش هم سوار میشدند؛ مستانه کف به لب میآوردند؛ رو به موج شکن خیز بر میداشتند؛ سر برسنگ و صخره میکوبیدند و به دریا بر میگشتند. از اهالی شنیده بودم بیگانهها که عادت بهآب و هوایِ جزیره نداشتند، اگر بیش از سه ماه درآن جا میماندند بیمار میشدند. اتفاقی که برای من افتاده بود و باور کرده بودم که بیماری مرا آرامآرام از پا در میآورد و از آن جزیزه جان به سلامت نمیبردم. پس از چند ماه کار در گرما و در آن شرایط دشوار از پا افتاده بودم، به سختی راه میرفتم؛ منزل به منزل مینشستم؛ نفس میگرفتم و باز راه میافتادم. بیماری ناشناخته روز به روز پیشرفت میکرد و هر روز فاصلۀ منزلها کوتاه و کوتاهتر میشد. گاهی آنقدر رمق در زانو نداشتم تا قدم از قدم بر میداشتم و تاوان میشدم. به مرور به جائی رسیده بودم که تا ناچار نمیشدم، از تخت پائین نمیآمدم، روزها و شبها روی تخت فنری دراز میکشیدم کتاب میحواندم، می نوشتم یا به شعلههایِ آتشی خیره میشدم که از دریا بالامیآمدند و میرقصید. گویا دراطراف جزیرۀ بنموسی چاه نفت حفر میکردند، آن شعلههای رقصان آتش گازهائی بودند که شب و روز میسوختند و میسوخنتد. چشمانداز من دریا، موجها، سنگهایِ موج شکن، مرغهای دریائی و آن شعلههای رقصان بود ودیگر هیچ! کارگرها و بناها به مرور زمان به بندر برگشته بودند و از مدتها پیش در آن جا تنها مانده بودم و روزهای آخر باد حتا در اتاقام را باز نمیکرد. تنهائی! تنهائی، آرامش ابدی، انتظار و دلتنگی!
مدتها پیش، زمانیکه هنوز پای راهوار داشتم، وقتی دلتنگی ظفر میشد، به کناردریا میرفتم و آرامآرام زیر نور ماه و مهتاب قدم میزدم و گاهی در آن دوردستها روی صخرهای به تماشا مینشستم. در شبهای مهتابی همه چیز زیبا و خیالانگیز بود، با اینهمه اندوهی سمج همهجا با من بود؛ پا به پایم پرسه میزد و یکدم رهایم نمیکرد. تنهائی و دلتنگی همهجا و همیشه با من بودند. در آن روزها تنها همدم من یارممد بلوچ بود که هراز گاهی با کتری سیاه چای با اتاقام میآمد و دم دریک زانو مینشست. یارممد با آن چشمهای یرقانی و ناسورسه ماه و اندی در جزیره کار کرده بود و درآن مدت بین ما انس و الفتی بی شائبه به وجود آمده بود. او آخرین نفر بود. روز آخر به حساب و کتاب بارممد رسیدم، به بساز و بفروش بدهکار شده بود و یک شاهی حتا ته کیسهاش نمانده بود. صنار! نتوانستم او را دست خالی به بندر بفرستم، چند روزی را که به دلیل بیماری و چشم درد کار نکرده بود به حساب نیاوردم و مقداری از سوغاتیهائی که به نیّت عزیزانام خریده بودم، به او هدیه دادم: چند تا زیر پیراهن، ادوکلن ارزان قیمت و گنجفه و و… وقتی نفر آخر از جزیره به بندر رفت، تازه متوجه شدم همۀ لباسهایم
را به کارگرها بخشیده بودم و چیز زیادی برای خودم باقی نمانده بود،
«برو بسلامت، بسلامت»
تا روی اسکله و نزدیک تک شیلات همپای یارممد رفتم، او را بغل کردم و صورتاش را بهوداع بوسیدم. اشک در چشمهای یرقانی جوانک بلوچ حلقه بست، صدا در گلویش شکست و نتوانست حرفی به قدردانی و سپاس بزند. گیرم نیازی به کلام نبود، طرز نگاه؛ حرکات سر و دست او گویاتر از هرکلام و کلمهای بود: « بسلامت!»
باری، از اسکله به اتاق برگشتم؛ پشت آن میز مقوائی لق لقو نشستم تا نامهای برای ونوس سوسنآب بنویسم. آخرین نفر رفته بود، تنهای تنها مانده بودم و جز این هیچ کاری از دستام ساخته نبود:
«عزیزم، این روزها سخت دلتنگ و بیقرارم و در انتظار روزی هستم که به ولایت برگردم و چشمهای قشنگت را هزاربار ببوسم. آه، ای دختر زیبا، تو هستی مرا را تصاحب و تسخیر کردهای، سحر و جادو شده ام، حتا از فاصلهای به این دوری نمیتوانم یکدم فراموشت کنم و شب و روز در اندیشۀ تو هستم. میرزا بنویس شدهام؛ تا فرصتی پیش میآید نامهای برای تو مینویسم. باری، از آن همه سر و صدائی که در اطراف من بود فقط صدای این رادیو گرام باقی ماندهاست؛ شبهائی که بیخوابی بسرم میزند و از تنهائی به تنگ میآیم، آن را روشن میکنم تا صدای آدمیزاد را بشنوم وحضور کسی را در این اتاق دلگیر احساس کنم. عزیزم، همۀ کارگرهائی که اینجا با من کار میکردند یکی پس از دیگری رفتهاند؛ نفر آخر یک دم پیش با تک شیلات به بندر برگشت و من بعد از رفتن او در این جزیرۀ پرت افتاده تنهای تنها شدم، تنها… از تو چه پنهان به آینه نگاه نمیکنم، آینۀ شکسته به من دروع نمیگوید.
باورکن از قیافۀ خودم هراس برم میدارد، پوست و استخوان شدهام!
ایکاش اینهمه بخیل نبودی و بیشتر و مفصلتر می نوشتی. در این جزیزه تنها دلخوشی من خواندن نامههای توست. از صبح نامه آخرت را پنج بار خواندهام. این نامه مرا آن قدر نگران کرد که اگر در اینجا مشروب فروشی بود تا خرخره مشروب میخوردم و مثل نعش میافتادم و بر نمیخاستم. عزیزم، من در این دنیا تنها تو را دارم، تنها تو را و بس! تو نیز از من دلخور و دلچرک شدهای. ایکاش دست و قلم من میشکست و نامی از آن زن در نامه نمینبردم. آنزن با تمام ادا و اطوارش فدای یک تار موی تو … او حتا ارزش یک لحظه صحبت با تو را ندارد. عزیزم، اگر یک بار دیگر نام زن یا دختری را پیش من ببری و مرا تحقیرکنی هرگز نمی بخشمت، من تو را با تمام فرشتههای آسمانی عوض نمیکنم چه رسد به آن زنی که هر روز مثل فاحشه به گردن من میآویخت. عزیزم، من یک جو مهر و محبّت به غیر از تو به زنی ندارم؛ مطمئن باش که دیگر هیچ زنی، حتا حرف هیچ زنی در میان ما نخواهد بود. قول بده که دیگر از من شکوه و شکایت نکنی، من نمیتوانم غم و عصۀ تو را تحمّل کنم. ناخدا منتظر است تا این نامه را به کیش ببرد و پست کند. سرفرصت نامة مفصلی مینویسم…
… ای داد از تو، ای داد و بیداد…
چند بار نامهات را خواندهام و چند بار عصبی و ناراخت شدهام. با وجود این که جواب آن را نوشتهام و از جزیرۀ کیش فرستادهام، ولی باز هم قانع نشدهام و میخواهم چند کلمه دربارة خودمان بنویسم.
عزیزم، تو بدون آن که خودت متوجه شده باشی به « آن زن» کینه و نفرت ورزیدهای و از من رنجیدهای. خواهش کردم یکبار دیگر آن نامه را بخوان و بیاندیش و بعد در بارۀ من قضاوت کن. تو این کار را نکردی و جوابی نوشتی که مستحق و سزاوارش نبودم. اگرچه آنچه را که آن روز توی لنج و روی دریا نوشتهام به خاطر ندارم، ولی میدانم به گناهیکه از من سرزده بود اعتراف کرده بودم. آن گناه آن قدر کوچک بود که اگر تو گذشت میداشتی آن را نادیده میگرفتی. مگر تو به من شک داری؟! من زنی را که از او سخن گفته بودم فراموش کرده بودم و مدّت دو ماه هیچ خبری از او نداشتم و زمانی به یادش افتادم که نامة تو را خواندم و تو به عنوان «آن زن» از او یاد کرده بودی. تو احمقی که خودت را آنقدر پائین آوردهای که با این زن مقایسه میکنی. اگر به تو گفتم احمق به خاطر این است که هنوز مرا درست نشناخته ای و به کنایه و طعنه می نویسی:
« … اگر تو مرا نخواهی هیچ موقع من به اجبار نمیتوانم بگویم حتماً باید مرا دوست داشته باشی»
وقتیکه تو به من اینقدر بیاعتماد هستی که با شنیدن چند کلمه در بارۀ زنی حاضری خودت را بکشی، دیگر حرفی باقی میماند؟ اگر تو این قدر زود از کوره به در بروی و این قدر زود تصمیم بگیری، فردا اگر یک نفر مغرض و دشمن بگوید با چشم خودم حسین تو را در آغوش یک زن بیگانه دیدم، لابد خودت را میکشی. عزیزم، هر مردی هرچقدر بند تنباناش سفت باشد نمیتواند پاک باقی بماند وقتی نیمه شب از خواب بیدار می شود و با حیرت زنی را میبیند که خم شده و او را می بوسد؟ تو مرا وادار کردی تا جزئیّات را بنویسم و گر نه آن ماجرا کهنه و فراموش شده بود. تو مرا واداشتی تا توضیح بدهم که من در آن ماجرا بیتقصیر بودم. اگر تو گمان میکنی که من مردی هوسبازم و هربار با زنی خوش میگذرانم دراشتباهی. اگر من از این قماش مردها بودم بی شک تو تا حالا شوهر کرده بودی. چرا در انتظار من نشستهای و چرا من بهخاطر تو از نیمه راه برگشتهام؟ من تا به امروز به تو احترام گذاشتهام و دست از پا خطا نکردهام، میدانی چرا؟ چون دختری پاک و معصومی هستی و درآینده مادر فرزندانام میشوی؛ من از روز اوّل با چنین قصدی بسوی تو آمدم؛ دوزخی باشم اگر دو روئی کرده یا دروغ گفته باشم. بنا براین جای خودت بنشین و قدر خودت را بدان و وقارت را حفط کن، من به تو را سرزنش نمیکنم، حسادت واکنشی انسانی است و من هم از آن بهره بردهام. همانطور که نوشتهای اگر مرد دیگری را دوست داشته باشی بیشک به او حسودی میکنم. عاشق حسود است و حسادت حتا گاهی باعث قتل و جنایت میشود: اتللو!!
عزیزم، اگر نسبت به من شک کنی، اگر این شک ادامه داشته باشد زندگی مشقت باری را از سر خواهیگذراند. تو به همان اندازه که عاقل و فهمیدهای همانقدر ساده و معصومی؛ من باهمۀ این خصوصیّات و این روحیّات و این صفات دوستت دارم و یقین داشته باش که هرگز هیچ زن دیگری نمیتواند جای تو را در قلب من بگیرد. من آنروز اگر حرفهائی در بارة آن زن نوشتم تنها به خاطر این بود که تو را محرم راز خودم میدانستم و هنوز هم محرم میدانم. مگر این که مایل باشی به تو دروغ بگویم و پنهانکاری کنم؟ میدانم که هیچگاه حاضر نیستی. پس بگذار ما در رفتار و گفتار صادق و راست و درست باشیم و اسرار و رازی بین هم نداشته باشیم. تو شاید پیش خودت فکرکنیکه «حسین تو از راه به در رفته و منحرف شده است»، ولی به جان خودت قسم اگر پسر پیغمبر هم به جای من بود نمیتوانست از دام آن زن فرار کند، آن شب نفس آن زن دریده و بی پروا مرا از خواب بیدار کرد. من اگر تو را دوست نمیداشتم فرار نمیکردم. مردها دنبال چنین فرصتو موقعیّتی هستند و به قول خودشان دنبال چنین لقمۀ نرم و چرب… ولی من او را از خودم راندم؛ من اگر ساده و احمق نبودم و اگر برای تو نمینوشتم تو از کجا میتوانستی اطلاع پیداکنی؟ پس فکر کن و ببین چه ها گذشته و چرا من این موضوع را نوشته ام. من چندان در عشقام صادق و به تو وفادار هستم که وقتی زنی مرا میبوسد، دچار عذاب وجدان میشوم، خودم را مقصر میدانم و بتو اعتراف میکنم، ولی تو … بگذریم!
عزیزم، هر شب تو را به خواب میبینم. دیشب نیز نزدیکیهای سحر خوابم برده بود، دوباره تو را دیدم که در خانهای خلوت به طرفام دویدی، دو نفر از دوستانام آن محل را به تو نشان داده بودند، خودت را سراسیمه و مشتاق در آغوشام انداختی. آه چه سعادتی! چه لذتی! تو در خواب بی پرواتر از بیداری هستی و من مشتاقتر و شیداتر، گیرم چشم درد نگذاشت آن لحظة شیرین بوسیدنت را بچشم و از خواب پریدم و باز خودم را در این گور تاریک و سیمانی تنها یافتم… تنها…»
تنهائی، آرامش ابدی، انتظار…و دلتنگی!
وقتی که از تنهائی و دلتنگی کلافه میشدم، بهسختی از تخت پائین میآمدم، دست بهدیوار میگرفتم؛ تا دالان میرفتم و نیمه برهنه در رهگذر تفباد روی موزائیکها به پشت دراز میکشیدم تا عرقام خشک و نفسام راست میشد. شاید اگر آنهمه بیحس نبودم و رمقی در زانو میداشتم؛ پیاده تا پاسگاه نیروی دریائی میرفتم و از پزشکیار قرص آرامبخش میگرفتم. پزشکیار پاسگاه نیروی دریائی؛ پیش از این که بیباقی از پا بیفتم، گهگاهی به من سر میزد، سرمی وصل میکرد، مبلغی میگرفت و میرفت. پیش از این بیماری چندبار به پاسگاه رفته بودم و احساس کرده بودم که همقطاران پزشکیار غول پیکر و بیعار از او متنفر بودند و کاه بارش نمیکردند، به گمان آنها پزشکیار شارلاتان بود، حق و مجوّز طبابت نداشت، با وجود این در جزیره سر بومیهای ساده لوح را شیره میمالید؛ آن مردم بیبضاعت را سرکیسه میکرد و سهم همقطارهایش را نمیداد. پول، پول، پول سیاه…! پزشکیار گمان میکرد من از بساز و بفروش میدزدیدم، برایم کیسه دوخته بود و حتا مشوق من به دزدی شده بود. گیرم به مرور زمان به حقیقت پی برد، از من نا امید شد، سوزن سُرُم را بیرون کشید و گفت:
«نه جانم، از تو چیزی به ما نمیماسه»
پزشکیار که هفتهای دو یا سه بار پیاده و عرقریزان از پاسگاه به عیادت بیمارش میآمد، ناگهان مهر برید؛ او را به امان خدا رها کرد؛ رفت و به پشت سرش نگاه نکرد. در آن زمان هنوز خُرده کاریها تمام نشده بود و من اگر چه به دشواری جا به جا میشدم و با جان کندن از نردبان و بشگه بالا میرفتم؛ ولی هنوز با سماجت کار میکردم؛ روزها مشغول و سرگرم بودم و تنهائی و دلتنگی اینهمه آزارم نمیداد. وقتی ساختمان و خردهکاریها بهپایان رسید تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده بود. با وجود این تا مدتی بیماری را نمیپذیرفتم و بهپیاده روی و کشف آن جربرۀ کوچک میرفتم، منزل به منزل آن را دور میزدم تا به پاسگاه نیروی دریائی میرسیدم و گاهی مرا بهیک پیاله چای مهمان میکردند. گیرم بار آخر هیچ کدام از اطاق بیرون نیامدند؛ مانند قدیم تعارف نکردند و بفرما نزدند. لابد نزاع و دلخوری مهناویها با پزشکیار بیخ پیدا کرده بود، دل و دماغ و حوصلۀ پذیرائی از مهمان نا خوانده را نداشتند: «جهنم.» چند دقیقه نزدیک دروازه کنار سنگ چین و حصار پاسگاه نشستم؛ نفس تازه کردم و رو به آبادی راه افتادم:
«معمار، معمار، یه دقیقه واستا؛ یه ثانیه…»
پزشکیاربا زیرپوش رکابی، شورت و دمپائی شیلنگ انداز تا دم دروازه آمد و آهسته توضیح داد که چرا به عیادت بیمار نیامده بود و چرا درجزیره به طبابت نمیپرداخت؛ باری، دشنامی نثار همقطارهایش کرد و گفت که آن قرمساقهای حسود و چشم تنگ سُرُمها و داورها را گرفته بودند و او را بایکوت کرده بودند. بنا به قول پزشکیار گویا همه با هم قهر بودند و هرکدام در اتاقی بهدقمرگی روزگار میگذراند و منتظر بودند تا روزی از روزها سرانجام رزمناو شاهنشاهی دردوردستها لنگر میانداخت، قایقی چند مهناو تازه نفس به جزیره میآورد و جنارههای آنها را از پاسگاه بهرزمناو میبرد. از چشم من آنها جنازه شده بودند و آن جنازهها در آن جزیره هیچ کاری نداشتند جزاین که جنازههاشان را به دوش میکشیدند. من این حقیقت تلخ را زمانی فهمیدم که بیکار، بیمار و زمینگیر شدم؛ بناچار از جزیرهگردی و سیاحت چشم پوشیدم و مانند آنها شب و روز از آن اتاق دلگیر بیرون نمیآمدم. گیرم بیرون از اتاق نیز خبری و چیز تازهای نبود، من در آنمدت همهجای جریره را وجب به وجب پرسه زده بودم، صخرههای شمال جزیره، بزهای لاغر، ولگرد و بیصاحب را میشناختم؛ خانۀ اعیانی و ویران شدۀ شیخ سابق را چند بار سیاحت کرده بودم، کومهها و کپرها را شمرده بودم و همراه پزشکیار به داخل کپرها به عیادت بیمارها رفته بودم و مشاهداتام را یادداشت کرده بودم. من اسامی اهالی انگشت شمارآن جزیره، شغل و سرگذشت هرکدام را میدانستم و از زبان جاشوها داستانها دربارۀ صیادان مروارید و وجه تسمیۀ جزیزه شنیده بودم. گویا آن جزیره در روزگاران گذشته پایگاه دزدان دریائی و صیادان مروارید بوده است و به همین دلیل آن را سُرّی «راز» مینامیدند. هرچند شمار معتقد بودند که «سُرّی» نام پرندهای اسرارآمیر و ناشناخته است. در آن روزهائی که مشاهدات و تأثراتام را یاد داشت میکردم و نامههای مفصل به ونوس سوسنآب مینوشتم، هرگز به فکر و خیال «نویسندگی» نبودم و نمیدانستم در آینده وسوسه میشدم، سفرنامۀ «سُرّی» را مینوشتم که بین چندنفر دست به دست میگشت و مدخلی میشد برای ورود به دنیای هنر و ادبیات و زمینهای میشد برای رمان «کبودان»… بماند.
باری، پزشکیار از آفتاب داغ گریخت، به اتاقاش برگشت و من برخاستم و راه افتادم. گیرم تا بهخانههای سفید شیلات برسم، چند بار به ناچار نشستم و نفس گرفتم. روی پلۀ دالان پسرک بومی منتظر من بود تا مثل سکهای دستمزد میگرفت، لبخندی میزد و رو به کپرها میدوید. زبیر هر روز پیاده تا سر چاه آب میرفت و برای من با سطل آب آشامیدنی میآورد که پس از مدتی کوتاه گرم میشد. از زمانی که شرکت کامیون و تانکر آب را از جزیره برده بود، زنها پیاده تا سرچاه میرفتند، مانند اعراب بیابانگرد با سطل آب بالا میکشیدند و با کوزه و دبه میآوردند. زبیر مانند زنهای بومی اگرچه به من نزدیک نمیشد؛ ولی دورادور مرا میپائید و گاهی با زنهای عبا بسر و بورکهای از سر کنجکاوی چرخی توی ساختمان نوساز میزد. زنها با شیفتگی تماشا میکردند و اگر مدند، اگرمرا میدیدند، پچپچه میکردند و آهسته دور میشدند. روزهای آخر که کارگرها رفته بودند، بزهای ولگرد و گرسنۀ جزیره نیز به ساختمان نوساز ما میآمدند و پاکتهای سیمان را میخوردند.
«آقای معمار، چرا اینجا خوابیدی؟»
زبیرکنار سطل آب بالای سرم ایستاده بود، نیمخیر شدم، سرم وا چرخید و به شانه غلتیدم. تب کرده بودم و آرام آرام به یاد میآورم کی و چرا به آنجا رفته بودم و چرا نیمه برهنه، روی موزائیکهای کف اتاق دراز کشیده بودم: تا آنجا که به یاد دارم، آن شب، نیمههای شب دچارکابوس شدم، با زوزههای گوشخراش باد از خواب پریدم، ملافهای به دور خودم پیچیدم و افتادن و خیزان، چهار دست و پا تا ساختمان نوساز رفتم، بلوکی سیمانی جلو دری که باد باز کرده بود و آن را مدام به چهار چوب میکوبید، گذاشتم، راه رفته را به سختی برگشتم و روی تخت افتادم. گیرم بی فایده. خواب از سرم کوچ کرده بود، شب به آخر رسیده بود و توفان اگر چه هنوز آرام نگرفته بود؛ ولی من نگران بودم، دوباره مانند خوابگردها راه افتادم و به بازدید خرابیهایی رفتم که باد و توفان شبانه به احتمال زیاد به بار آورده بود.
«حال شما خوش نیست، آقای معمار؟»
زبیر درست حدس زده بود، ناخوش بودم. بیماری از بیحسی، بیرمقی و بی حالی فراتر رفته بود، دچار سرگیجه شده بودم، تا جنب میخوردم، سرم وا میچرخید، چشمهایم سیاهیمیرفت، زردابام به هم میخورد و دهانام پر آب می شد. چارهای نبود، باید دست به دامن پزشکیاربیعار میشدم. زبیر را به پاسگاه نیروی دریائی فرستادم و کنار قوطیهای رنگ و بشگه طاقباز خوابیدم. من از آن بشگۀ دویست و بیست لیتری مانند برادرهای ناتنیام، به جای نردبان دو طرفۀ نقاشی استفاده میکردم و دیوار و سقف اتاقها را رنگ میزدم. در آن جزیرۀ پرت افتاده به ابزار و آلات دسترسی نداشتم و ناچار بودم از هیچ همه چیز میساختم و گلیمام را با ترفند و تمهید از آب بیرون میکشیدم. من در آن چند ماه همپای کارگرها و بناها از جانام مایه گذاشته بودم و در روزهای آخر دست تنها خرده کاریهای ساختمان را با جانسختی تمام کرده بودم، تتمۀ نیرو و رمقام آرام آرام ته کشیده بود و در پایان کار از پا افتاده بودم. خلاص! نه، ساختمان فقط با آجر، ماسه، سیمان و آهن و آهک ساخته نمیشد؛ ملات اصلی نیروی کار بود که مثل هوا به چشم کسی نمیآمد و حتا کارگرهائی که ساختمان را ساخته بودند به یاد نمیآوردند. بی سبب نبود در داستان کوتاهی که نوشته بودم، هیچ کسی به سؤال مردی که آخرهای هفته از ده به شهر میرفت و همه جا سراغ جوان گمشدهاش را میگرفت، جواب نمیداد. جوانک آن مرد از مدتها پیش بیرد شده بود و به روستا بر نگشته بود، با اینهمه پس از پایان کار ساختمان کسی او را به یاد نمیآورد. سرانجام شاعری به ساختمان چند اشکوبه اشاره میکرد و میگفت:
«پدرجان، جوانک تو لای جرز آجرهای این ساختمان است»
باری، زبیر مثل قرقی رفته بود و من چشم بهراه پزشکیار بیعار بودم تا از پاسگاه میآمد، آمپولی میزد و به دادم میرسید و مرا از آن «بزمرگی» نجات میداد. هر چند به جای او بزهای گرسنۀ جزیره مثل هر روز به چراگاه آمدند، یکدم بهتماشا ایستادند و بعد در جستجوی خار، خاشاک و کاغذ پاره پراکنده شدند و هرکدام از سوئی رفتند. بزها با هم بودند و مثل گلۀ کوچکی توی جزیره میچرخیدند و میچریدند و من نمیدانستم آبشخورآنها کجا بود و چه کسی بهآنها آب میداد. مدتها پیش که بهجزیره گردی میرفتم کنجکاو شده بودم تاشاید راز بزها را کشف میکردم، گیرم بیفایده! بومیها به بزهای شیخ فراری جزیره توجهی نداشتند و اغلب در جواب پرسش من به اکراه شانه بالا میانداختند، انگار فرار شیخ باعث سرشکستگی، خواری و خفت آنها شده بود و هیچ کسی در بارۀ آن واقعه و ماترک شیخ حرفی به بیگانه نمیزد و حتا بزهای او را مالک و صاحب نمیشدند. به باور ابویِ زبیر آن بزها شبها با جنها سَر و سِرّی داشتند و به همین دلیل اهالی سر شب به کپرها میرفتند و تا سحر بیرون نمیآمدند. ابوی زیبر جشن عروسی جنهایِ برهنه را دیده بود و رو به قبله قسمها میخورد. ابوی زییر مدتی ناوه میکشید و روزها ازاجنه داستانهای خنده آوری نقل میکرد و همه را به شگفتی وا میداشت. بنای کاشی در تأیید ادعای ابوی زبیر از قرآن شاهد میآورد و میگفت که پیغمیر اسلام از «جن و انس» نام برده بود؛ آیۀ منزل بود و غلط نمیشد. باری، خواب و بیدار دو باره دچار کابوس شده بودم و جنها کنار دریا برهنه میرفصیدند. با خش خش چندشآوری بیدار شدم، جنی بالای سرم ایستاده بود و با آن چشمهای خردلی رنگ و براق به من خیره شده بود. بز پیر گویا از گله عقب مانده بود، سر راه گذرش به ساختمان نوساز افتاده بود، کنار بشگۀ آهنی کاغذ میجوید، ریش حنائیاش میجنبید و چشم از من بر نمیداشت: «آقایِ معمار خدا به سر شاهد است با چشم خودم دیدم، توی خرابهها عروسی گرفته بودند.» به شانه چرخیدم، بز پیر ترسید و رم کرد و من تازه متوجۀ خرده شیشههای شکسته شدم که زیر آفتاب میدرخشیدند. توفان شبانه آن را شکسته بود: «جهنم!!»
«تعال سمیرا؛ تعال … انه مریض…انه مریض »
صدای زنهای از راه دور میآمد و من پرهیب سیاه آنها را در درگاهی میدیدم، زبان آنها را نمیفهمیدم وتمایلی نیز نداشتم، کاش هرچه زودتر میرفتند تا سر میگذاشتم و دو باره میخوابیدم. خواب و خواب، پدرم از آن سوی آبها فریاد کشید «خواب برادر مرگ است!» پشتام لرزید؛ بهسختی نیمخیر شدم تا به اتاقام میرفتم و روی تخت میافتادم. نتوانستم. اشباح سیاه زمزمهکنان از منظرم ناپدید شدند، بهشانه غلتیدم دنبۀ سرم را روی پاکت سیمان گذاشتم و خودم را رها کردم: «جهنم.» پلکهایم روی هم افتاد؛ با رخوتی خوشایند و دلپذیر در خلاء رها شدم، چرخیدم و چرخیدم و آرامآرام بهاعماق تاریکی فرو رفتم و دیگر هیچ صدائی نشنیدم، خاموشی، آرامش، آرامش ابدی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) این کتاب هنوزچاپ و منتشر نشده است