قلعة گالپاها
کارفرماها، اربابها … من در سرتاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشتهام، گیرم از هیچکدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آنها خالی بود.
ناگفته نماند، پس از سفرِ ییلاقی، بیماری و سرشاخ شدن فاطمة زهرا با ارباب فضلالله، شغل شریف «نان و گوشتی»؛ «خانه شاگردی» را از دست دادم و به واسطة صاحبکار برادرم محمود، نزد صفدر آقا سایبانی، برادرِ صاحبِ سلمانی، مشغول به کار شدم. در اینمدت کربلائی عبدالرسول انگار چارهای برای بازگشت به وطن اندیشیده بود: اگر اشتباه نکنم، در نوبت اوّل، پدر، مادر و خواهرم باچند نفر همولایتی رفتند، من، نورالله و محمود در ایوانِکی ماندیم تا شاید اواخر تابستان، در نهایت، اوایل پائیز، همراه برادرهای ناتنی به ولایت برگردیم. به روایت دیگر، سال بعد از سفر کربلا، من و نورالله و محمود، با برادرهای ناتنی و همولایتیها دوباره به ایوانِکی آمدیم و من مدتی چوپان صفدرآقا شدم. در هرحال، آن سال، یا سال بعد، جایِ مادرِ ما خالی بود و من روزها در صحرا، گاه و بیگاه دورادور به اتوبوسهائی نگاه میکردم که روی جاّده، در سراب میلرزیدند و با حسرت آه میکشیدم. در آن روزها، اشک برادرم نورالله بند نمیآمد؛ هر بار سر سفرة صفدر آقا مینشستیم، بغض میکرد و غذا نمیخورد.
«آخه چرا گریه میکنی پسرم، تو که دیگه بچّه نیستی»
صفدرآقا و سارا، آن زن و شوهر سخاوتمند و دست و دلباز مانند فرزندانِ خودشان از ما مواظبت و نگهداری میکردند و هیچ چیزی را از ما دریغ نداشتند؛ با اینهمه، انگار سر سفرة مردم، لقمه از گلوی نورالله پائین نمیرفت؛ دلداری و دلجوئی مادرانة سارا، پند و اندرز پدرانة صفدرآقا نیز ثمری نمیبخشید و ناهار و شام به آنها زهر میشد.
«ببین، برادرت دو سال از تو کوچکتره، ولی…»
من همه جا و همیشه از این «قیاس معالفارق» رنج میبردم.
«پسرم، آخه کسی که اینجا بتو ظلم نمیکنه، چرا اینقدر…»
همسایهها نورالله را چندبار تویِ کوچه با چشم گریان دیده بودند؛ با صفدر آقا شوخی میکردند و سر به سرش میگذاشتند:
«صفدر، نا مسلمون، چی بهروزگار این طفل معصوم آوردی که زار زار گریه میکنه.»
«ولی، خدا شاهده این طفل معصوم ما رو خون جیگر کرده»
تا آنجا که بهیاد دارم، صفدرآقا خسته شده بود، چندبار نورالله را نزد برادرم محمود برد تا شاید با زبان خوش او را آرام و سر به راه میکرد. گیرم بی فایده. من روزها، صبح زود رمة برّه و بزغالهها را به بیابان میبردم و برادرم را به جز سر سفره، در هیچکجا نمیدیدم و نمیدانستم به چکاری مشغول بود و غیر از دوریِ مادر، از چه چیزی رنج میبرد. کار من تا زمانی که گیوههایم را گم کردم، گلّه چرانی بود. من اگر چه در قلعة گالپاها برّه و بزغالهها را بهبیابان میبردم و تجربه داشتم، ولی این کار توی دشت و کنار کشتزار مردم عذابآور بود، بهویژه با بزغالههایِ شیطان که هر دم بهسوئی میدویدند و به هیچ صراطی مستقیم نبودند و مرا تا شب هلاک میکردند. چراگاهها بین کرتهای بیحصار بود و گذر با برّه و بزغالههای گرسنه و بی ایمان- شکم گرسنه ایمان ندارد- از کنار کشتزارهایِ سرسبز و هوسانگیز، دشوارتر و خطرناکتر از گذر از پل صراط بود. با اینهمه شبها زبان به کام میگرفتم و سر سفره شکوه و شکایت نمیکردم؛ حتا روزی که گیوههایم را تویِ کرتها گم کردم و پا برهنه و لنگ لنگان به آبادی برگشتم، حرفی به کسی نزدم. گیرم سارا، همسر صفدرآقا متوجه شد و از من پرسید:
«کو گیوههات، کجا گذاشتی؟ چرا پا برهنه برگشتی؟»
گیوههای کهنهام را روی کرت گذاشته بودم تا پا برهنه و سبکبار به دنبال آن موجودات رذل و بیوجدان میدویدم و آنها را مهار میکردم تا به کشتزار مردم خسارت نمیرساندند. آن روز بس که دور خودم و دور گلّة افسار گسیخته چرخیدم، گیج و منگ و جان به لب شدم و دم غروب از یاد بردم از کدام مسیرگذشته بودم و گیوههایم را کجا و روی کدام کرت جا گذاشته بودم. با اینهمه با بیتفاوتی شانه بالا انداختم و خاموش ماندم.
«گیوههات رو توی صحرا جا گذاشتی؟»
شاید اگر برادرم نورالله وقت و بیوقت، آنهمه اشک نریخته بود و سارا و صفدر آقا را کلافه نکرده بود، من نیز در آن غروب دلگیر، در فراغ و فقدانِ گیوههایِ کهنهام دو قطره اشک میریختم. گیرم من نزد پدر، مادر، برادرها، خویشان و آشنایان به «خَر مِهری» سماجت، سرسختی، استقامت، قرصی و کژبحثی شناخته شده بودم؛ این شاخصهها مثل اسم «حسین» از کودکی به من چسبیده بود و غرورم اجازه نمیداد خلاف داوریهای آنها رفتار میکردم و درجائی کسر میآوردم. بیتردید من بیشتر از نورالله دلام برای مادرم تنگ میشد؛ بغض بیخ گلویم را میفشرد، ولی به خودم فشار میآوردم، لبهایم را به دندان میگزیدم و در خلوت و تنهائی صحرا حتا گریه نمیکردم. روزهائی که پا برهنه به دنبال برّه و بزغالهها میدویدم و از فرط خستگی سرگیجه میگرفتم، به جای گریه و زاری، با غیظ و غضب سنگ و کلوخ، یا چوبام را بسویِ برّه، بزغالههای شیطان و بازیگوش پرت میکردم، فریاد میکشیدم و مثل پدرم به آنها فحش چارواداری میدادم: «آهای صاحب مردهها، صاحب مردههای بیوجدان.» باری، سارا هنوز توی ایوان ایستاده بود و با دلسوزی نگاهام میکرد:
«چرا می لنگی پسرم، بیا اینجا ببینم، چیزی شده؟»
«چیزی نشده، خار توی پاشنة پام مونده»
«آخه پسرم، چرا گیوههات رو از پات در آوردی.»
«گیوها خودشون از پام در میاومدن، با گیوه نمیشد»
«امشب با صفدر آقا صحبت میکنم…آخه یه الف بچّه…»
«اگه سوزن داشته باشم خودم خار رو در میارم»
«صبر کن، دوتا سوزن قفلی میدم سنجاق کن به پیرهنت»
خار خشکی اگر به پایِ برهنه میخلید، تویِ گوشت میشکست و فقط با نک سوزن و یا سنجاق قفلی بیرون میآمد. من حتا اگر در صحرا سوزن و سنجاق قفلی میداشتم، برّه، بزغالهها مجالام نمیدادند و فرصت پیدا نمیکردم تا چند دقیقه در گوشهای مینشستم و خار شکسته را از گوشت بیرون میکشیدم. نه، باید تا غروب منتظر میماندم و شب، در جستجوی نیش عقرب، زیر نور لامپ، پوست و گوشت کف پایم را با سر سوزن از هم میدریدم. بیشک سارا از پشت پنجره عملِ جراحی ماهرانة مرا دیده بود؛ لابد دلاش سوخته بود، به همسرش گفته بود که صفدر آقا به فکر خرید یک جفت گیوة نو برای چوپاناش افتاده بود. هر چند پیش از این که مراد گیوهها بر آید، برادرها بار سفر بستند.
«موری کجاست داداش، مگه با ما نمیاد؟»
«موری با تیمور و بقیّة بچهها میرن تهرون. میرن قلعه زنگارها رو بسابن و پاک کنن»
آن روز به اشاره و کنایة علی حُر پی نبردم و نفهمیدم کارگرها در تهران به کجا میرفتند و کدام زنگ و زنگارها را پاک میکردند.
«نگران نباش، بزرگ میشی، خودت میفهمی…»
کارگرهای فصلی ایوانِکی، پس از پایانِکار و دریافت مواجب چند ماهه، اغلب یکی دو روز به تهران میرفتند، چرخی در خیابانهای پایتخت و به ویژه «شهر نو» یا «قلعه» میزدند و بعد به قلعة گالپاها بر میگشتند. سوقات این سفرهای کوتاه و گذرا گاهی سوزاک و سفلیس بود که مدتها به یادگار میماند. کارگری که پایتخت و شهرنو را دیده بود، مردی پخته و جهاندیده به شمار میآمد که چنتة پری داشت و داستانهای شگفتانگیز و عجیب و غریبی نقل میکرد تا همولایتیها انگشت به دهان میماندند.
«خوش به حالشون، از اونجا اقلاً با اتوبوس بر میگردن.»
چند ساعت، لب جاده، کنار وسایل مختصرمان، به انتظار ایستاده بودیم، نورالله خسته شده بود و زیر لب نق میزد
«داداشجون، اگه میخوای با اتوبوس برگردی ولایت، باید اینجا اینقدر سرپا واستی تا علف زیر پات سبز بشه.»
«خب، کامیونهایِ سیلو که میگفتی کی میرسن؟»
«ای قربون نالههای دلت بُرارجو، وقتِ گلِ نی!»
آخر شب کنار جاّده خوابام برده بودو بهیاد نداشتم کی و چگونه سوار کامیون شده بودم. دم دمای سحر با سرفههای خشک خودم از خواب بیدار شدم؛ گرد و خاک آزارم میداد و مانند ماهی افتاده بر خاک دهنک میزدم و به سختی نفس میکشیدم؛ بر خاستم، کورمال کورمال جلو رفتم تا شاید دریچهای، یا روزنی مییافتم و به راحتی نفس میکشیدم:
«سگ پدر، داره همة ما رو خفه میکنه!»
صدای علی حر را شناختم و دلام قرص شد.
«آخه قرمساق، بگو تو که میترسی چرا ما رو سوار کردی؟»
اگرچه همه جا تاریک بود و من ندیدم چه اتفاقی افتاد، ولی حس کردم دریچهای در جائی باز شد؛ موج هوایِ تازه و خنک به گونهام خورد و نفسام راست شد. گیرم تا کامیونها جلو قهوه متوقف نشدند و خورشید دو قد بالا نیامد، پی به ماجرا نبردم. علیحُر که گویا به تنگنا افتاده بود، با چاقوی ضامندارش چادر برزنتی را پاره کرده بود؛ رانندة خستة کامیون، از کوره به در رفته بود، از بیخ گلو فریاد میکشید و از او غرامت میخواست. گیرم علی حر کسر نمیآورد و صدایش را پرده، پرده بالاتر میبرد:
«گلو جر نده، خیال کردی چارپا به کشتارگاه میبری.»
رانندة کامیون که انگار تصور دیگری ازکارگرهای روستائی داشت، وقتی چاقویِ ضامندار علی حر را دید، یکّه خورد، ولی کوتاه نیامد:
«این چادر مال من نیست، مال شرکته، مگه کری؟ نمیفهمی؟»
« مردک، تو نمیفهمی که داشتی ما رو خفه میکردی»
«حالا میبینی، من تا صنّار آخرش ازت میگیرم»
«اگه تونستی و زورت رسید، بگیر»
«خیال کردی، شب دراز است و قلندر بیدار. من می تونم شما رو اینجا پیاده کنم و برم»
«اگه جرأت داری اینکار رو بکن»
علی حُر کنار جاّده، با رانندة کامیون چانه زده بود تا ما را با کرایة مناسب از ایوانِکی به سبزوار میبرد. کاروانِ کامیونهای زرد رنگ شرکت خالی به خراسان میرفتند تا برای سیلو گندم بار میزدند. من بیش از یک بار سوار این کامیونهای سیلو نشده بودم؛ برادرم تا زنده بود مدعی بود که ما از سفر کربلا برگشته بودیم و همه با آن کامیونها به ولایت میرفتیم، ولی من تا روز آخر شک داشتم؛ گاهی زمانها، مکانها و تصاویر با هم جا عوض میکردند و مرا به شک میانداختند. گیرم در این که در «میامی» با مادرم به جستجوی قبر شوهر مرحوماش رفته بودم، تردیدی نداشتم. گورِ مفقود شدة شوهرِ اولِ فاطمة زهرا، ماجرای چادر برزنتی کامیون، چاقوی ضامندار علیحُر، جا ماندنِ نورالله و آدمِ کلوخی از جمله حوادثی بودند که هنوز از یاد نبرده بودم. مادرم که به ندرت از فرزنداناش غافل میشد، آن روز صبح هوائی شده بود و سر بهزیر قدم میزد؛ انگار به یاد کاروانسالار رشید، به یاد مردی افتاده بود که سالها پیش، نزدیک میامی غولنج کرده بود و در برف و سرما مرده بود؛ هر چند مادرم آن روز لب از لب بر نداشت و من چند سال بعد فهمیدم که چرا آن روز صبح، با سر و لباس خاکی و سر در گریبان، سرگشته و خاموش، در دامنة تپّه میچرخید. بیتردید اگر نشانی از قبر کاروانسالار رشید مییافت، سر لک مینشست، فاتحهای برای رستگاری روح آن مرحوم میخواند و قطره اشکی میریخت.
«برگرد، برگرد برو ببین نورالله کجا رفت.»
مادرم آن روز لب از لب برنداشت و من سالها بعد فهمیدم شوهر اولش، کاروانسالار رشید، در آن ناحیه برفگیر شده بود و مرده بود.
«رفت طرف تپّهها، اون طرف درختها»
«برو، برو صداش کن، من الان میام»
نورالله بنا بهعادت، شب شلوارش را خیس کرده بود، از همه کناره گرفته بود و در دامنة کوه، در پناه صخره، رو به آفتاب بیرمقِ صبحبگاهی لمیده بود تا خورشید اثر جرم را میخشکاند و از بین میبرد؛ تا خجالت نمیکشید و مثل هر بار سرافکنده نمیشد. شاید اگر من از مشکلِ برادرم خبر نمیداشتم و او را نمیشناختم؛ آن روز آبروی او را رعایت نمیکردم و چند قدم جلو میرفتم، نورالله جا نمیماند و آن مصیبت به سرش نمیآمد.
منظور، تا رویِ برادرم را به آتش نمیدادم، از نیمه راه برگشتم و حرفی به
پدر و مادرم نزدم و هیچ کسی به یاد او نیفتاد. چرا، چون مشاجرة علیحُر و رانندة گردن کلفت کامیون بالا گرفته بود؛ چاقوی ضامندار حر دلاور حواس همه را پرت کرده بود و کسی متوجة غیبت برادرم نورالله نشده بود.
اگر اشتباه نکنم، عشیرة کربلائی عبدالرسول دلاک، در قهوه خانة میامی از هم جدا افتادند، بین دو یا سه کامیون تقسم شدند و لاجرم امر سر شماری و آمارگیری ممکن نبود؛ سرنشینان هرکامیون گمان میکردند نورالله سوار کامیون بعدی شده و در نتیجه سراغی از او نمیگرفتند.
باری، کاروان کامیونها پیش از ظهر از جادة شوسه کنار کشید؛ جلو قهوه خانه محقّر و متروکی، در سایة درختهای خاک گرفته ایستاد و یک دم بعد، نورالله، آن «آدم کلوخی»، سر تا پا خاکآلود، مانند مریخیها تلوتلو خوران از میان گرد و غبار بیرون آمد: جل الخالق!
«نورالله، داداش، داداش، ببین، ببین، نورالله!»
اگر چه مردم قلعة گالپاها در باد و خاک زاده میشدند؛ در باد و و خاک میزیستند و در باد و خاک میمردند، ولی من تا آنروز آدم ِخاکی ندیده بودم. نه، نورالله را انگار از کلوخ تراشیده بودند، پسرکی کلوخی که از میان تودة غلیظ گرد و غبار بیرون آمده بود و رو به ما تلوتلو میخورد.
«کجا بودی برار، ها؟ چرا این ریختی شدی؟»
نورالله چند ساعت خاک خورده بود و صدایش بیرون نمیآمد، به
سرفه افتاد، با دست بهکامیونِ خاکآلود اشاره کرد وکنار جوی آب زانو زد.
«چی؟ کجا؟ تو اینهمه مدت بیرون کامیون بودی؟»
نورالله هنوز سرفه میکرد و سرش را تکان میداد:
«هوووم، هوووم…»
باری، واقعه از این قرار بود:
کاروانِ کامیونها آرام آرام راه میافتد و نورالله که در پناه صخره
رو به آفتاب لمیده، خرناسة متورها را میشنود، ناگهان از جا میپرد، به دنبال کاروان فریاد میکشد: «آهاییی، واستا، آهایی!» گیرم هیچکسی دوندة تنها را نمیبیند؛ صدایِ گریه و زاریِ او را نمیشنود. آخرین کامیون به جاده میپیچد، نورالله به سرعت میدود؛ جستی میزند؛ گلویِ چنگکی را میگیرد؛ مدتی مانند آونگ ساعت آویزان میماند و تاب میخورد تا بعد جایِ پائی در بدنة کامیون پیدا میکند و خودش را بالا میکشد.
«آخه چرا جیغ نزدی، چرا… چرا… چرا مشت نزدی؟»
نورالله صورتاش را لب جوی آب شسته بود، چشمهایش دو پیالة خون بود و هنوز سرفه میکرد:
«هوووم، هوووم، زدم، زدم، کسی نشنید»
دو باره معجزهای در جادة خراسان رخ میدهد و پسر فاطمة زهرا از مرگ نجات مییابد. نورالله، در آن جادة پر از چاله و دستکند، و در گرد و غبار غلیظی که از زیر چرخها میجوشد، چندین فرسخ مانند زنبور به بدنة کامیون میچسبد و شگفتا که بین راه، در دستکندها پرت نمیشود و سالم به مقصد میرسد و دو باره از خاک زاده میشود.
… و خداوند آدم را از خاک آفرید!
«تو مگه کور بودی و این بچّه رو توی آینة بغل ندیدی؟» لو
مسألة چادر برزنتی، مشاجرة علیحر و رانندة کامیون که رو به خاموشی میرفت، با ماجرای نورالله دو باره شعلهور گردید. شاگرد راننده این بار با خوشروئی پا درمیانی کرد تا کار به جاهای باریک نمیکشید:
«معجزه شد. برو خدا رو هزار بار شکر کن که ما رو پنچرکردن و گر نه تا به دهنة زیدر میرسیدیم، فاتحة داداش شما خونده بود.»
«اون مردکة شترچرون باید بره خدا رو شکر کنه و نذری بده که بلائی سر برادرم نیومد، اگه یه مو از سرش کم می شد، اگه …»
«کوتاه بیا داداش، حالا که چیزی نشده، دیگه کشش نشده»
قهوه چی باعث و بانی معجزه شده بود. بنا به ادعای شاگرد شوفر، در آن منطقه سواریها، اتوبوسها و کامیونها جلو قهوه خانة پرت افتاده و متروک او نمیایستادند. قهوهچی به منظور جلب مشتری، نه چندان دور از قهوه خانه، گاهی یک مشت میخ چهارپر روی جادة شوسه میریخت و با این ترفند لاستیک ماشینها را پنچر میکرد. هر چه بود، میخ چارپر جان نورالله را نجات داده بود. گیرم روزی که ملا مندلی چروی این حکایت را از زبان پدرم شنید، مدعی شد که خداوند به خانوادة ما رحم کرده بود؛ پشت گردن قهوهچی زده به او دستور داده بود و آن میخ چارپر فرشتة نجات بود که از جانب خدا مأمور شده بود.
«حالا که به خیر گذشت پسرم، این چاقو رو غلاف کن!»
«طاقت بیار بابا، یه خُرده طاقت بیار.»
حُر روی نیمکت چوبی نشسته بود و لبة تیغة چاقوی ضامندارش را با آستین پیراهناش خشک میکرد؛ بابا دو باره سر بیخ گوش او برد:
«دست وردار، شر راه ننداز، اون بیچاره گناهی نداره»
علی حُر رو برگرداند و بیخ گوش بابا، آهسته و با لهجه گفت:
«اگه این چاقویِ ضامندار نباشه، باید غرامت چادر رو بدم.»
حُر در آن سفر و در سفرِ کوتاهِ زندگیاش، بیشتر از سایر برادرها حضور داشت و در حافظهام مانده بود؛ حتا بیشتر از زندهها، زنده بود. چرا؟ روزی که نشستم تا این کتاب را بنویسم، مدّتها به چون و چرائی آن فکر کردم. علیحر تیز هوش، شجاع، جسور و با درک و درایتِ سرداری جنگی بود. شجاعت، جسارت، هشیاری و انعطاف پذیری او در موقعیّتهای باریک مرا شیفته، مسحور و مجذوب کرده بود. این برادر، هوش، حافظه و زیرکی را از کربلائی عبدالرسول به ارث برده بود و شجاعت، جسارت، بیباکی و بیپروائی را از مادرش معصومه. علیحُر جاهطلب و بلند پرواز بود؛ پرندهای بلند پرواز که بالهایش در نیمة راه سوخت و بهآن عرشی که آرزو میکرد، هرگز نرسید. بماند، برگردم.
«بریم بابا، اگه علی ساربونه، میدونه شترها رو کجا بخوابونه»
نه، من به یاد ندارم که پدرم با کسی سرشاخ و در گیر شده باشد.
شمشیر و چاقوی ضامندار کربلائی عبدالرسول دلاک، تیغِ زباناش بود:
«پسرم، اندازه نگه دار که اندازه نکوست.»
بعد از آن ماجرا، من بارها و بارها با اتوبوس و یا سواری، از جادة خراسان و از دهنة زیدر گذشتم، جلو قهوه خانه، روی نیمکت نشستم و به سالهای گذشته فکر کردم، ولی بجز نورالله و علیحُر، هیچکدام از برادرها از گرد و غبار بیرون نیامدند. گاهی بهنظرم میرسید که محمد رضا، حسن و محمود در آن سفر و در آن کامیونهای زرد همراه ما نبودند؛ چرا، چون یک تصویر محو و حتا یک جمله از آنها در خاطرم نمانده بود. مادرم گویا از جستجوی قبر کاروانسالار بر نگشته بود و یا تتمة راه را از کامیون پیاده نشده بود. چون اگر پیاده میشد و نورچشمیاش، نورالله، یا «آدم کلوخی» را میدید و به واقعه پی میبرد؛ صیحه میزد و بیهوش میشد. مادرم اگر چه هرگز به زبان نمیآورد و در جواب زن همسایه، تختِ مشک، که گاهی از او میپرسید: «کدامیک از بچّههایت زیباترند و کدامیک را بیشتر دوست داری» لبخند میزد و شانه بالا میانداخت، ولی من از مدتها پیش حس کرده بودم که مادرم به برادرم نورالله دلبستگی و توّجه بیشتری داشت. در مواقعی که کربلائی عبدالرسول از کوره بِدَر میرفت و مثل شمر ذوالجوشن نعره میکشید، مادرم او را زیر پر و بالاش میگرفت؛ سینه سپر میکرد و به دفاع از او بر میخاست. چرا؟ من تا آخر نفهمیدم. شاید به این دلیل که نورالله دلنازک، مظلوم، تُرد و شکننده بود و به حامی و مدافع نیاز داشت، شاید به این دلیل که نورالله نرمخو، مهربان، خوشرو، خوش برخورد، خوش اخلاق و دلپذیر بود و توجّه مردم را جلب میکرد؛ شاید، شاید …
از چشم مادرم، نورالله به قد و قامت و صورت زیباتر و مقبولتر از سایر برادرها بود. نورالله یوسف مصری فاطمة زهرا بود که عمر درازی به این دنیا نداشت. کسی چه میدانست، شاید به مادرم الهام شده بود؛ شاید خوابنما شده بود؛ شاید بو برده بود و به همین خاطر از تماشایِ قد و قامت رعنایِ او سیر نمیشد. مادرم در آن روزگار از خوابی که دیده بود هرگز حرفی بهمیان نیاورد و خاموش ماند. سالها بعد، میان گریه و زاری اعتراف کرد که همیشه مضطرب و منتظر چنین روزی بودهاست؛ چون پانزده سال پیشتر خواب دیده بود که آب جوی قلعه، دستمال سفید او را از دستاش ربوده بود و با خود برده بود.
«مادر محمود، اینهمه راه تا کربلا رفتی و برگشتی، ولی کسی بتو نمیگه کربلائی، ظلم از این بیشتر می شه؟!»
همسایهها تا چند روز به دیدار پدر و مادرم میآمدند، دور تا دور شاهنشین مینشستند، چای دیشلمه میخوردند و از هردری حرف میزدند زن سنگین وزن همسایه، تخت مشک، اگر چه همان روز اوّل مهر، تسبیح و جانماز سوقاتی گرفته بود، ولی رضایت نمیداد و تا مدتی، در بین روز، دو یا سه بار گذرش به خانة ما میافتاد و اغلب حرفِ بچّههای مادرِ محمود را به میان میکشید. مادرم که از چشم شور میترسید، به آفاق میگفت تا مشتی اسپند روی زغال سماور میریخت و بر چشم بد لعنت میفرستاد.
«همسایه، من نرفتم کربلا که اسمم دو تا بشه»
زن احمد آقا، تختِ مَشک، به منزلِ ما آمده بود، روی پلة آجری هشتی یله شده بود و حرفهائی میزد که به تعبیر کربلائی عبدالرسول، از شگفتی شاخ در میآوردی و پشم خایهات یک متر میشد.
«اگه رفته بودی مکّه، اقلاً حاجیه میشدی، ولی کربلا…»
«تو باید بری مکّه، زیارت خانة خدا، من که واجبالحج نشدم»
«اگه برادرایِ خوش غیرتم ارث منو نخورده بودن و حق منو داده بودن، میرفتم مکّه، ولی حالا…»
«ای داد، دعوای ارث و میراث تو و برادرات هنوز تموم نشده؟»
پیش از مهاجرت به پایتخت، سالی چند عریضه به منظور احقاق حق همسایه به عدلیّه و نظمیّه و سایر دوایر دولتی مینوشتم. نامههائی که بیشک سر از زبالهدانی در میآوردند. با اینوجود همسایة سنگین وزن و تنها، هر ازگاهی مرا به بهانة عریضه نویسی به خانهاش میبرد، در اتاقی که بوی خاک مُرده و میّت میداد، روی تشکچه مینشاند؛ کنارم مینشست؛ به سختی نفس میکشید، خسخس میکرد و میگفت: «بنویس!»
من اگر چه هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم، ولی جرّهای بودم و به منظور زنِ تنهایِ همسایه پیمیبردم؛ از طرز رفتار و نگاه زن همسایه پکر، منزجر و سراسیمه میشدم؛ از او خجالت میکشیدم و هر بار مثلِ حلزون آرام آرام به درون لاکام فرو میرفتم. تخت مشک روی سرم خیمه میزد، شکماش را به من میچسباند و به عریضه سرک میکشید:
«بخون، ببینم چی نوشتی؟»
نفس نفس زدنها و بوی تند عرق تن تخت مشک زردابام را به هم میزد و چندشام میشد.
« بیا، بیا یه خرده از کربلا برام تعریف کن.»
مادرم مانند مردم قلعة گالپاها باور کرده بود که اگر بچّههایش به چشم آدمیحسود و نظر تنگ خوش میآمدند و به زبان میآورد، بیتردید حادثة ناگواری رخ میداد و حتماً بلائی به سر آنها میآمد. شاید به همین دلیل رنگش پریده بود و به من تشر میزد:
«چرا ورِ دلِ من نشستی، بلند شو برو توی کوچه»
«طفلی لابد آب به آب شده و دلش گرفته»
قلعة گالپاها، کوچه و خانة ما در آن یکساله انگار تغییر کرده بود و یا به چشم من خرابه، خالی، خلوت، متروک و حزنانگیز میآمد. روزهای اوّل گیج بودم و مانند گربهای که سبیلهایش را بچّهها قیچی کرده باشند، دور خودم میچرخیدم، از این گوشه به آن گوشة خانه میرفتم و از بهت و حیرت بیرون نمیآمدم. دلِّی، آن سگ با وفا رفته بود؛ از کبوترهای بادگیر و مرغ و خروسها اثری نبود؛ آغل گوسفندها و طویله خالی بود. کربلائی عبدالرسول، به جز خانه، گوسفندها، رخش و همه چیز را برای هزینة سفر کربلا فروخته بود؛ پس از یک سال دست از پا درازتر به ولایت برگشته بود و با اکراه در دکان سلمانیاش را دو باره باز کرده بود. گیرم بجز بیکارههای قلعة گالپاها کسی سراغی از او نمیگرفت؛ نه، بابا مشتری نداشت و صبح تا شب مگس میپراند؛ به وراجیها گوش میداد و سیگار میکشید.
«مادر محمود، سیب رو که به آسمون بندازی، تا به زمین برسه صد تا معلق میزنه.»
آن سیبی که کربلائی عبدالرسول دلاک از آن حرف میزد، تا روز آخر، تا لب گور توی هوا چرخید و بهبودی در زندگی او به وجود نیامد..
«خدا بزرگه کلب عبدالرسول، توکل به خدا…»
لابد مادرم دلواپس شده بود که شوهرش دو باره شاهد میآورد. من در آن ایّام نگران وضعیّت مالی پدرم نبودم و نمیفهمیدم چرخ زندگی ما چگونه میچرخید؛ حتا از مادرم نمیپرسیدم چرا پدرم برای سفر به کربلا هزینة سنگینی پرداخته بود. این پرسشها تا سالها بعد، تا زمانیکه به این گوشة دنیا پرتاب نشدم، پیش نیامد. در آنروزها خانة ما بر خلاف سالهای پیش از سفر کربلا، پس از آن دید و باز دیدها، خلوت شده بود و اگر اشتباه نکنم، فقط عمو یاور یک بار هندوانه آورد و توی مطبخ ما خالی کرد. اگر کسی در جریان نبود و نمیدانست که عمویاور آن هندوانهها را در تپههای ماسهای ولایت، زیر وزش بادهای موسمی، با چه زجر و فلاکتی به عمل آورده بود، قدر و قیمت هدیة با ارزش او را نمیفهمید؛ همانگونه که من بزرگواری و غمخواری این عموی لنگ، مهربان و بیبضاعت را درک نکردم و نفهمیدم. عمو به فراست به حال و روز و وضعیّت کربلائی پی برده و میدانست که ما آن سال، صیفی خربزه و هندوانه نداشتیم؛ دست و بال برادرش خالی بود و باید به داد او میرسید. عمو یاور ما هنوز در خرابههای قلعة سیّدها زندگی میکرد و این تنها کاری بود که از دستِ او ساخته بود که شبانه، پنهانی و دور از چشم همسایهها انجام داد.
«چطوری عمو جان، تو هم کربلائی شدی؟»
کتمان نمیکنم، به عمو یاور اهمیّت نمیدادم، پای لنگ و زندگی محقر او باعث شرمندگیام بود و هر بار او را میدیدم، اذیّت میشدم.
«چیه کلبوسین، ها؟ انگار دل و دماغ نداری؟»
از سفر کربلا برگشته بودم، واژة کربلائی به جلو اسمام اضافه شده بود؛ همسایهها مرا «کلبوسین» صدا میزدند که مخفّف «کربلائیحسین» بود. هنوز از بچّههای محله و دوستان سابقام هیچ خبری نداشتم، همه صبح زود به صحرا میرفتند و شب بر میگشتند و من روزها سرگشته و دلگیر، اینجا و آنجا میپلکیدم و گمشدهای را میجستم که نمیدانستم چیست، کیست و کجاست. گاهی تا در کلبة «مسن یتیم» میرفتم، مدتی تنها روی سکو مینشستم و منتظر میماندم. گیرم بی فایده! در کلبه بسته بود و بوی دود از درز در چوبی زهوار در رفته، آن به بیرون میتراوید. یک روز، دم غروب سید بیگم، ملا باجی مکتبخانه راهاش را کج کرد:
«تو هنوز اینجا منتظر نشستی، خبر نداری؟ کسی به تو نگفته؟»
نه، تا آن روز هیچ کسی حرفی به من نزده بود.
«آقا جان، مسن بمرد، پارسال بمرد!»
آه، عزرائیل! آهنگ صدایِ خشدار و خشک سیده بیتفاوت، سرد
و مشمئز کننده بود، یخزده، یخ! انگار توله سگی کچله گرفته مرده بود.
«زمستون پارسال بمرد، بلند شو، بلند شو برو خونهتون»
بعد از آن غروب، بارها خبر مرگ شنیدم، ولی هیچکدام به اندازه خبر مرگ «مسن یتیم» مرا تکان نداد و متأثر نکرد.