Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

پاتق همۀ آواره ها

Posted on 23 سپتامبر 202323 سپتامبر 2023 By حسین دولت‌آبادی

فصلی از دوران

.

پسر هتلدار دانشجوی ادبیّات تطبیقی است؛ گاهی به هتل می‌آید و پشت پاچال می‌ایستد. روزی رمان ماه پنهان‌است، اثر جان ایشتاین بک را روی پیشخوان دیدم، سراغ ماه را از او گرفتم و به شوخی گفتم:

«انگار آسمان آنکارا ماه و مهتاب نداره»

متوجه منظورم نشد، با شگفتی پرسید:

«شما اشتاین بک را می‌شناسید؟»

از خیر گفتگو در‌ بارة ادبیات و نویسندة مورد علاقه‌ام گذشتم. نه، با این زبان الکن حق نویسندة ضایع می‌شود و من عصبی! به سرسرا رفتم، مسافرهای بیکار مثل هر روز، روی مبل‌های فرسوده و رنگ باخته لمیده‌ بودند، سیگار سامسون و مال‌تپه می‌کشیدند، روزنامه می‌خواندند، حرف می‌زدند و من از گفتگوها بجز «اِوِت، ‌اِوِت» چیزی نمی‌فهمیدم. روزنامه را روی میز پایه کوتاه انداختم و آمدم بالا؛ آمدم این‌جا، توی سلول انفرادی خودم. گیرم خیال آن‌جوان مغموم و سیه‌چرده نیز با من بالا آمد. بی‌تردید ایرانی بود که پرسا به‌من خیره شده بود؛ لابد کارش گره خورده بود. شاید مشکلی برایش پیش آمده بود. شاید… در هر حال کسل و بی‌حوصله بودم، دل و دماغ نداشتم و آگاهانه آشنائی ندادم و به خودم گفتم:

«طرف اینجاست، فردا، فردا از هتلدار می‌پرسم.»

کلید را توی قفل چرخاندم؛ مگس‌های بی‌حالِ پائیزی پرکشیدند.

اتاق بوی دود سیگار می‌داد؛ آسمان اخم‌آلود و ابری بود و انگار سر باریدن

داشت. پشت میز نشستم و نامه‌ای طولانی و مفصل به همسرم نوشتم: 

هزار دشمنم اَر می‌کنند قصد هلاک

گَرَم تو دوستی ز دشمنان ندارم باک

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دَمَم از هجر تُست بیم هلاک

نفس، نفس اگر از باد نشنوم بویت

زمان زمان چون گل از غم کنم گریبان چاک و …»

آخر شب باران بند آمد و من چشم به راه ماه، روی تخت دراز کشیدم تا از ماه می‌پرسیدم: آیا شب‌ها از آسمان خانة ما گذر می‌کرد؟ آیا از پنجره به ‌اتاق ما سرک می‌کشید و آن زن تنها را درون پشه‌‌بند می‌دید؟

زنی تنها که در سکوت آن خانة محنت زده اشک می‌ریخت.

ماه در آسمان آنکارا، زیر ابرهای سیاه گم شده‌‌است؛ شب از  نیمه گذشته‌‌است؛ دوران خاموش است و پارس سگ‌های ولگرد و خرناسة شهر خفته مثل هر ‌شب به گوش می‌رسد.

«کجا رفتی حسین، مواظب سگ‌ها باش.»

مهتاب بود، ماه شب چهارده، ماه کامل در قاب پنجره به تماشای ما درنگ کرده بود. پارس سگ‌های ولگرد از باغ همسایه می‌آمد. پا برهنه بیرون دویدم و پاره سنگی به تاریکی پرتاب کردم و برگشتم:

«ماچه سگ، ده تا سگ دنبالش راه افتادن، منتظر نوبتن.»

«تنها شراب می‌خوردی؟ چرا بیدارم نکردی؟»

«دلم نیومد، آخه مثل فرشته‌ها راحت خوابیده بودی. »

«دست وردار، آخه کجای من شبیه فرشته‌هاست؟»

«باورنمی‌کنی؟ به‌جان خودت یه لحظه بنظرم رسید که یه فرشته توی پشه بند خوابیده، یه فرشتة معصوم زیر مهتاب… مهتاب.»

«این خبرها نیست، من به چشم تو فرشته و قشنگ میام.»

«تو فرشتة منی، زیبا، نجیب؛ با صفا، مهربان  بی‌توقع، ایثارگر.»

«بیا داخل پشه بند، تا کی می‌خوای به ماه نگاه کنی؟»

«چه ماه زیبائی، بدرکامل. ته این گیلاس رو بالا میارم و میام…»

ماه در آسمان آنکارا گم شده، سگ‌ها در خرابه‌های پشت هتل مدام زوزه می‌کشند و من بیزارم از خواب و خوابیدن. بس که پشت میز نشسته‌ام مهرة کمرم درد گرفته، بسکه قلم به‌چشم‌ام زده‌ام و نوشته‌ام تخم  چشم‌هایم می‌سوزد، بس که سیگار پشت سیگار کشیده‌ام، زبان و دهان‌ام تلخ و خشک است و عطش دارم. عطش!

در آن دیار نیز عادت کرده بودم و شب‌ها آب می‌خوردم، هر‌ شب

یک بطری آب خنک دم دست‌ام می‌گذاشت. امشب بطری آب خالی‌است،

چرا؟ لابد شب زیاد آب خورده بودم و یا عصر آن روز از مغازه آب نخریده بودم. مهم نیست، صبر می‌کنم. تا صبح راهی نمانده.

«گون آیدین، صبحانه،  Breakfast ، بیر آز، Su   آب  Thankyou ساقول، مرحبا، ساقول، تشکر…»

این زبانی که در آنکارا یاد گرفته‌ام معجونی‌است در هم جوش از ترکی، فارسی، انگلیسی و عربی به‌اضافة ایماء و اشاره. شاید اگر صبح‌ها هوا اینقدر سرد نمی‌بود، به قهوه خانه‌های اطراف می‌رفتم و در دوران صبحانه نمی‌خوردم. دراین‌جا از سرما و بیماری می‌ترسم؛ دست به عصا راه می‌روم، توی سرسرایِ هتل می‌مانم تا موهایم خشک می‌شود و بعد مانند سیزیف عذاب هر روزه را از سر می‌گیرم و صخره‌ام را از کوه بالا می‌برم.

«سیریف، چرا کامو بد بین شده بود؟ بد بین یا واقع بین؟»

خب؟ امروز چکارکنم؟ از کدام طرف بروم؟ پیاده یا با اتوبوس؟  از باجه بلیطی خریدم و به‌شمارة اتوبوس‌هائی‌که منتظر مسافر ایستاده بودند، نگاه کردم، از شمارة 58 خوش‌ام آمد، سوار شدم و روی صندلی آخر، در گوشه‌ای نشستم. مقصد و آخر‌خط مهم نبود؛ شرق، غرب یا جنوب تفاوتی برای سیزیف نداشت؛ نزد‌ کسی نمی‌رفتم؛ در آخر خط پیاده نمی‌شدم و تا بلیطی صرفه جوئی می‌کردم؛ دو باره با همین اتوبوس بر می‌گشتم.

هوا سرد بود، نسیم نحسی می‌وزید و من خسته و کسل بودم و حوصلة پرسه زدن نداشتم. بله، اتوبوس ارزان‌ترین وسیلة گردش و سیاحت بود. هر‌‌ چند من حتا به نیّت سیاحت و گردش نمی‌رفتم. نه، به وقت کُشی می‌رفتم. اتوبوس از شهر گذشت و به حومة آنکارا رسید. همه جا تپّه وکتل بود و این‌جا و آن‌جا، روی تپّه‌ها، شیروانی اخرائی خانه‌ها و دیوارهای رنگ باخته و بندهای رخت‌ و زن‌هائی که جلو خانه‌ها لباس می‌شستند و روی بند می‌‌انداختند و فقر که و فاقه همه‌جا فریاد می‌زد.

«یفرما، زور آباد کرج، زور آباد…»

از آن بالا، آنکارا دیده نمی‌شد؛ آنکارا زیر لحافی از دود تیره خفته بود و بسختی نفس می‌کشید. باری، راننده بالای تپه دور زد و من پس از یک ساعت در میدان اولوس پیاده شدم. آخر خط!

… خب، حالا چکار باید می‌کردم؟ به کجا می‌رفتم؟ هتل؟ نه از سرسرای پر دود و از «این اتاق پر از دلتنگی» گریزان بودم و شب‌ها از سر ناچاری بر می‌گشتم و گاهی تا می‌رسیدم، می‌خوابیدم. گیرم نیمه شب از خواب بیدار می‌شدم و تا سحر با زمان دست و پنجه نرم می‌کردم. روزهای اوّل، گاهی قلب‌ام می‌گرفت، نفس‌ام به‌شماره می‌افتاد و زانو می‌زدم. در آن روزها ولگرد و خیابانگرد شده بودم و توی فروشگاه‌های بزرگ می‌چرخیدم و به ندرت پشت میزم می‌نشستم و می‌نوشتم. آن روزها گذشتند و حالا، انگار به ‌انزوا و تنهائی خو گرفته‌ام، عادت کرده‌ام و آرام شده‌ام. این‌ روزها، تا از راه می‌رسم، هنوز کفش، کلاه و لباس‌ام را در نیاورده، می‌نشینم پشت میز و شروع می‌کنم. آدمیزاد موجود عجیبی‌است؛ عجیب و غریب و جان سخت؛ آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند، حتا به‌‌جهنم! با اینهمه دلتنگی، این دردِ بی‌درمان هنور هست و گاهی مانند روزهای اول عصبی می‌شوم،  نفس در سینه‌ام گره می‌خورد و سر به دشت و بیابان می‌گذارم؛ مثل امروز که از طلوع صبح کلافه بودم. امروز چند بار از میدان اولوس سوار اتوبوس شدم و هر بار تا حومة شهر رفتم و سرانجام پیاده راه افتادم، از سینه کشی تپه بالا پیچیدم و آن بالا، در محوطة خلوت مسجدی، روی سکو نشستم. آن فضای «مقدس» خاموش و غمبار بود: چند پیرمرد فکسنی بازنشسته و از کار افتاده، چند پیرزن محجّبه، گدای چلاقی که به زاری تکدی می‌کرد، دستفروشی‌که سجاده و مهر و تسبیح می‌فروخت، دو‌سه پسر بچة ولگرد و درخت تنهائی که در آن گوشه در آخر پائیز برگ می‌ریخت. تمام.

«قل هو الله احد، الله الصمد»

واژه‌ها و زمزمة آشنا به‌گوش‌ام خورد و مرا تا مکتبخانه سید بیگم برد. به کنجکاوی جلوتر رفتم، پشت شیشه‌های مشجر، طرح محو دختر بچّه‌های محجّبه به‌ سختی دیده می‌شد؛ دختر بچه‌هائی که «کلام خدا» را در آن حجرة محجور مکرّر می‌کردند: صدایِ اِعراب قرآن، صدای آشنای مکتبخانه در آنکارا، در پایتخت ترکیه. چه تلاش مذبوحانه‌ای برای حفظ بیضة اسلام. در آن دیار به فکر افتاده اند تا قرآن را از مدرسه شروع کنند. زیر بار نرفتم، مدیر مدرسه دوستانه گفت:

 «تو که قرآن رو در پنج سالگی یاد گرفتی، تو که ماشالا…»

«آره، من سی سال پیش توی مکتب فاطمه بیگم سی جزو قرآن

رو خوندم، ولی قرآن درس نمی‌دم.»

«چرا، آخه چرا؟ لج کردی؟»

مدتی خاموش پشت پنجرة دفتر ایستادم و به مدیر خپله نگفتم

که صدایِ سم اسب‌‌های اعراب را شنیده‌ام، نگفتم که اعراب و اسلام اینبار از درون به ما حمله ور شده اند، نه، لبخندی زدم و طفره رفتم:

«ممکنه اشتباه کنم، اونوقت خط قرآن غلط می‌شه، گناه داره.»

«شوخی نکن، فردا یه آخوند، یه سر خر می‌فرستن اینجا.»

«بذار آخوند بیاد درس بده، من قرآن درس نمیدم.»

«ببین؛ این‌جا خبرچین دارن، به اداره گزارش می‌دن.»

«جاسوس و خبرچین واسة چی؟»

«دارن از بالا تا پائین پاکسازی می‌کنن، مواظب باش…»

«حالا دیگه دیر شده آقای مدیر، کار از کار گذشته»

«در هر حال مردم مملکت ما مسلمونن، قرآن مجید…»

اسلام عزیز، قدم به قدم، تا ترکیّه با من آمده بود و سایه‌ام را راه می‌برد: نزدیک شبستان، پیرمردی کتاب‌های مذهبی را بساط کرده بود و «بر‌ بساطی‌‌که بساطی نبود» بجز مگس‌ها کسی نمی‌گذشت. دختر بچّه‌ها بی‌وقفه می‌خواندند و صدای زیر آن‌ها مانند وز وز پرواز یک دسته زنبور خرمائی بود در پائیز. باری، نرمک نرمک از صحن مسجد بیرون رفتم، در قهوه‌خانة چرک و محقری یک استکان چای تلخ سر کشیدم و دو باره راه افتادم. بلندگوهای مغازه‌ها سخنرانی‌هایِ واعظین را پخش می‌کردند و نوار این سخنرانی‌ها، کتاب دعا، قرآن، مهر، تسبیح و سجاده می‌فروختند. روی ظروف فلزی بسم‌الله، آیه‌های قرآن و نام رسول‌الله و و و… حک شده بود و همه این اشیاء باسمه‌ای را برای فروش به دیوار نصب کرده بودند. یک‌دم خیال‌ام تا کربلا و تا آن بازار سرپوشیده، نیمه تاریک و دلگیر رفت و به یاد روزی افتادم که از وحشت رگبار گلوله‌ها به دکانی پناه بردم؛ صاحب مغازه که مرا به جای دزد و ولگرد اشتباه گرفته بود، به بیرون هل داد و کرکره را پائین کشید:

«روحی، روحی ابن‌الکلب.»

سرازیر شدم و به ‌فضای باز رسیدم. سر‌گذر، نقاش‌های ساختمانی بالای سر وسایل نقاشی، پمپ رنگ پاشی و سطل و قلم مو ایستاده بودند، سیگار می‌کشیدند و پا به پا می‌مالیدند. چهره‌های آشنایِ همکاران سابق من از چشم به‌راهی خسته و ملول بود. من این انتظار را در نوجوانی تجربه کرده بودم و روزها کنار بقچة لباس کار، تیغ و‌کاردک‌ و ابزار کارم، جلو پاتق خیابان منوچهری، منتظر کارفرما ایستاده بودم. من در نوجوانی، چند سال به در و دیوار مردم پایتخت رنگ مالیده بودم و حالا در اینجا، در آنکارا با کارگرهای نقاش احساس همدردی و نزدیکی می‌کردم: انگار آن‌ها ‌را سال‌ها و سال‌ها می‌شناختم. شاید اگر زبان ترکی بلد بودم از وضع کار، صاحبکارها و کارفرماها و میزان مزد آن‌ها می‌پرسیدم و این‌که چرا نقاش ساختمان شده بودند. نشد، دوستانه لبخندی زدم و گفتم:

«گون آیدین همکار…گون آیدین.»

از همکاران سابق‌ام گذشتم و نفهمیدم کی به دوران رسیدم:

«سلام آقا، منتظر شما بودم، بالآخره برگشتین.»

«سلام، با من کاری داشتین؟»

«اگه اجازه بدین ساک‌هامونو تا شب بذاریم توی اتاق شما.»

«مگه سفر به آخر رسید؟ رفتنی شدین؟»

«واسة شب بلیط خریدیم تا بریم استانبول، با هتل تسویه حساب کردیم، اگه اجازه بدین…»

«موفق شدین ویزا بگیرین؟»

«آره، صبح زود، ساعت پنج رفتیم جلو سفارت، حدود پنجاه نفر قبل از ما صف بسته بودن.»

«شنیدم ایرانی‌ها هرروز اونجا واسة ویزا صف می‌بندن.»

«درآنکارا فقط سفارت آلمان شرقی ویزای ترانزیت میده، از اونجا پلیس رد می‌کنه طرف اروپای غربی.»

با این مهاجرت بی‌نظیر تاریخی و هجوم سرسام‌آور جوانان ایرانی

به غرب، بزودی اروپای شمالی به دست مردم ما فتح خواهد شد.

«تا دانمارک پناهنده قبول می‌کنه؛ باید بجنبیم.»

دوست و همراهش با دلنگرانی گفت:

«نمی‌دونی بلیط هواپیما چه بازار سیاهی پیدا کرده، از هفتاد هزار لیره رسیده به صد و نود هزارلیره، حدود 425 دلار.»

«با این‌حساب باید بعدازاین در شبانه روز یه وعده غذا بخوریم.»

با این دو جوان سیاسی ایرانی تازه آشنا شده بودم، مانند بسیاری به آنکارا آمده بودند تا ویزای آلمان شرقی را می‌گرفتند و به دانمارک، نروژ و یا سوئد می‌رفتند. این جوان‌ها که بی‌تجربه، ناپخته و اغلب وحشت‌زده و سراسیمه‌اند، دو سه روز در هتل دوران می‌مانند و دراین مدت، در سرسرا و یا توی راه پله‌ها با آن‌ها برخورد می‌کنم و تا می‌فهمند همزبان و ایرانی هستم، از شوق پر می‌کشند. در این‌جا همة این‌جوان‌ها غریب و هراسان و محتاج همدلی و همزبانی‌اند و هموطنان را خیلی زود پیدا می‌کنند. باری، وقتی این جوان‌های آواره را می بینم؛ غم و غصة خودم را از یاد می‌برم. در هر حال من در آنکارا سعید را پیدا کرده‌ام و هر بار گرهی در‌کارم می‌افتد، از اوکمک می‌گیرم و اگر به فرانسه بروم، بی‌تردید دوستان و آشنایانی را در آن‌جا خواهم یافت و محسن و میترا مرا تنها ‌نخواهند گذاشت. ولی این جوان‌ها، این جوان‌ها، خدایا چقدر به‌آن‌ها سخت می‌گذرد. چند روز پیش، دو جوان بیست، بیست و دوساله به دوران آمدند، سفارت دو روز تعطیل و بسته بود؛ حساب سرانگشتی آن‌ها غلط از آب در آمده بود؛ هزینة سفر بیشتر از حدس و تخمین و برآورد آن‌ها بود. کسر بودجه داشتند و حرص و‌ جوش می‌خوردند. جوانک بی تجربه از ترس بیمار شده بود، چشم‌هایش گود افتاده بود، دورچشم‌هایش کبود شده بود و وقتی فهمید قیمت بلیط هواپیما تا چهارصد بیست و پنج دلار بالا رفته، رنگش پرید و پس افتاد. شب شام نخورد؛ هر دو حال و روز رقت‌انگیزی داشتند. از ساعت دو بعد از ظهر تا ساعت هشت شب توی اتاق من روی تخت نشستند و سیگار پشت سیگار دود کردند. پند و اندرز و دلداری افاقه‌ای نمی‌بخشید. بیفایده بود دغدغه، دلواپسی و اضطراب سفر و آینده، آن‌ها را از خور و خواب انداخته بود. جوانک ریز نقش و عصبی بیمار بود؛ حلقة چشم‌هایش مانند معتادها کبود شده بود؛ زکام آزارش و می‌داد و بنا به قول همراهش شب‌ها خوابش نمی‌برد و هذیان می‌گفت. آشنایانِ ایرانی و میهمانانِ موقت من کارگر فنی بیمارستان و هوادار سازمان مجاهدین خلق بودند. به‌روایت زکامی، تا پیش از اعلام مبارزة مسلحانه علیه رژیم خمینی، هردو نفر فعال بوده‌اند؛ گیرم پس از درگیر‌های خیابانی و کشتار و سرکوب وحشیانه، آهسته از سازمان کنار کشیده، به ‌فکر فرار از میهن افتاده بودند تا مانند هزاران هزار جوان ایرانی به کشوری اروپائی می‌رفتند؛ تحصیل و زندگی می‌کردند. هوارداران سابق مجاهدین خلق که سال‌ها شاهد فساد در بیمارستان‌ها، دزدی‌ها و حق کشی‌ها بودند و گویا چندبار درگیر شده بودند، دل خونی داشتند:

«آقا، شما نمی دونین این قرمساقای بی وجدان چه پولی به جیب

می‌زنن، بعد از انقلاب، توی جنگ یارو میلیونر شده، اینهمه عمل جراحی، جنابِ جراح بابت هر عمل جراحی خدات تومن دستمزد. باز از این چیزها دل آدم زیاد نمی‌سوزه، من از دو روئی، ریاکاری و تظاهر و مجیزگوئی این جماعت معده درد گرفتم. یارو پشت سر دستگاه و آخوندها هزار جور ساز کوک می‌کنه، ولی یه ته ‌ریشی گذاشته که بیا و ببین. این فرصت طلب‌ها دغلبازها چنان خاک به لب هاشان می‌مالند، تظاهر به دینداری می‌کنن و

جلو حضرات ریشو خم و راست می‌شن که آدم دیوونه می‌شه.»

«دستگاه و حاکمیّت به این‌جور آدم‌ها احتیاج داره، به متظاهرین. اینجور آدم‌ها مؤمن و متدین نیستن، نه، متظاهر، چاکر و نوکر منشن»

«من نمی‌تونستم‌آقا، نتونستم تحمل کنم. با چشم خودم می‌دیدم

که یارو دزدی می‌کنه، همه چی رو می‌کشه بالا، از این که کاری از دستم

ساخته نبود، داشتم دق می‌آوردم؛  آخه چه جوری؟»

«وقتی کار آدم به اینجاها کشید، یا رو در روی اونا وامیسته و یا فرار می‌کنه، حرص و جوش خوردن فایده ای نداره.»

«همین دیگه، روزگار من سیاه شده بود آقا. شب و روز حرص و جوش، داشتم زخم معده می‌گرفتم.»

«مگه معدة من زخم نشده؟ آدم دیوونه می‌شه.»

«باورکن با این وضع، چند سال دیگه همة مردم خل و دیوونه می‌شن. آخه این که زندگی نیست، جنگ، شهید، شهادت، مصیبت، شب و روز عزاداری، شب و روز گریه و زاری، آدم بره جهنّم بهتر از ایرانه.»

صحبت ما گل انداخته بود که سر و صدای مرد شیرازی برخاست. به تعبیر رفقا، گروه خونی شکرالله خان شیرازی با ما نمی‌خواند و تا آن‌جا که ممکن بود، از او پرهیز و دوری می‌کردند و دم بال و پرش نمی‌رفتند. شکرالله خان شیرازی از قماش پیله ورها و «چتربازهای!!» دوره دیده و زبلی بود که به هتلدار، به آن مرد مؤمن و خشک مقدس، ویسکی، دمپائی و سیگار وینستون و مالبورو می‌فروخت. شکرالله صبح تا شب تویِ آنکارا، از این گوشه به آن گوشه می‌دوید و مغازه‌ها و پاساژها را زیر پا می‌گذاشت تا کت چرمی، شلوار لی، پیراهن و اجناسی ارزان می‌خرید و در ایران به چند برابر قیمت می‌فروخت: حریص، دستپاچه و شتابزده! شتابزده! امروز عصر، جلو پذیرش هتل دوران ایستاده بود، سر و دست می‌جنباند، گلو جر می‌داد و تلاش می‌کرد تا به زبان فارسی، انگلیسی و ترکی به صاحب هتل بفهماند که با دوست‌اش اتاقی شریکی گرفته بودند و از آن‌جا که قرار بود از هتل برود، بیش از نیمی از کرایه هتل سهم او نمی‌شد و نیمة دیگر را می‌باید هم اتاقی‌اش می‌پرداخت. مرد مومنِ آرام، از توضیحات او سردر نمی‌آورد و تمام کرایه را طلب می‌کرد. باری، اگر وقت می‌گذشت، شکرالله خان ناچار می‌شد کرایه شبی را که در پیش بود، بپردازد. از این رو جوش آورده بود و هوار می‌کشید. هتلدار با اشاره به سرسرا مؤدبانه تذکر داد:

«افندی، آرام، آرامتر»

پیش از این که کار به جنجال و رسوائی بکشد، هتلداز کوتاه آمد. و شکراله خان ظفرمند روی مبل نشست و گفت:

«دیدی؟ درست شد، من باج به ترک‌ها نمیدم.»

شکرالله شیرازی اتاق‌اش را تحویل داد و تا ساعت نه شب فرصت داشت. قطار آنکارا- استامبول ساعت نه شب حرکت می‌کرد.

«خب، بچّه‌ها بریم یه چرخی توی شهر بزنیم.»

بچّه‌ها نگران هزینة سفر و کسر بودجه بودند؛ بهانه تراشیدند و خستگی را بهانه کردند. آن مرد حریص و شتابزده رو به من کرد:

«شما چی؟ با من نمیاین؟»

«من از صبح به‌قدر کافی قدم زدم، خسته‌م، خوش بگذره.»

شکرالله شیرازی مانند تیر از چلة کمان رها شد و رفت و من در کنار جوانان در سرسرا نشستم و به‌درد دل آن‌ها گوش دادم. سیاست و باز‌ هم سیاست و خمینی و خیانت! نزد این جوانان، آن‌چه که بیش هر چیز توجه‌ام را جلب می‌کرد، سرخوردگی از انقلاب و سیاست بود. همه از آینده ناامید شده بودند و در این فکر و خیال بودند تا به‌اروپا، آمریکا و کانادا و یا استرالیا می‌رفتند و گلیم‌شان را از آب بیرون می‌کشیدند. این مهاجرت سرسام آور و فرار نیروهای کار آمد جوان و با استعداد، اگر چه فاجعه بود، ولی حکومت اسلامی؛ خمینی و آنانی که آخوندک را در عرض چند ماه از گمنامی و انزوا بیرون آوردند و تا به ماه گردون بالا بردند و بر‌کرسی قدرت نشانده بودند، از این روند انگار ناراضی نبودند.

«سلام، سلام بر روی گل روی رفقا.»

«آقا شکرالله، چه زود برگشتی؟»

«قرار نبود کوه بکنم، رفتم سر ضرب یه تیر زدم و برگشتم.»

«تیر؟ کدوم تیر؟ به کی تیر زدی؟»

«می‌خوای بگی تا حالا نرفتی؟ چار قدم راهه، پشت همین تپّه ست.»

«مرحبا، چه زود کارخونه رو پیدا کردی!»

«سر راه از یه جوونی پرسیدم آقا، بیا جلو، «کارخونه » کجاست؟ گفت: «سکس؟». گفتم: «آره دیگه، یالا جون بکّن،» مچ دستم رو گرفت و برد جلو دروازة کارخونه؛ گفت «سکس!» منم تر و فرز رفتم یه تیر زدم.»

شکرالله به قهقهه و از ته دل می‌خندید، جوان‌ها با حسرت به او نگاه می‌کردند. شور، شادی و آن‌همه انرژی مرد میانه‌سال شگفت‌انگیز بود.

«تو دیگه کی هستی مرد…»

«رفقا، این چیزی نیست، یه تیر دو نشون. من توی بانکوک، شب اول با هشت دختر رفتم و تازه خسته بودم و خوابم می‌اومد.»

شکرالله شیرازی با لودگی شادی آورد و همه به قهقهه خندیدند. باری، آن مرد شتابزده، پر انرژی، زیرک و هشیار گچکار بود؛ از سربازی به سرداری رسیده بود و پیمانکار و بساز بفروش شده بود. ازاین گذشته، چند تاکسی نو خریده بود و زیر پای شوفر انداخته بود؛ در سفرهای خارج نیز خرید و فروش می‌کرد. در سال گذشته چهار بار به کشورهای خارجی مثل تایلند، ترکیه و ارمنستان سفر کرده بود. وصف خوشگذرانی‌ها و سودی که از این سفرها عایدش شده بود، دهان جوان‌ها را آب انداخته بود. شکرالله شیرازی بر دنیا و مافیها مسلط بود؛ خنده رو، خوش سخن، بی‌پروا و گاهی وقیح و دریده دهن. زندگی برای او انگار بازی بود. یک بازی شورانگیر!

شکرالله غول پیکر، دار منصور، با آن هیکل درشت؛ چهرة زمخت، ابروهای پیوسته و پر پشت، چشم‌های نخودی، بازوهایِ بلند و انگشت‌های‌ کلفت و پر مو، بی‌شباهت به گوریل نبود. شکرالله مانند گرگی گرسنه مدام آمادة حمله بود؛ حمله به‌زندگی تا آن را با چنگ و دندان از هم می‌درید و می‌مکید و می‌چشید و باز در پی شکار دیگر می‌دوید. شکراللهِ دوران حتا یک ثانیه از زندگی را از دست نمی‌داد؛ از ثانیه، ثانیة زندگی لذت می‌برد. کسی او را آرام و نشسته نمی‌دید؛ مدام قدم می‌زد و یا نیمخیز شده بود و به سوی کسی خم شده بود و مانند مسلسل حرف می‌زد: رگبار! با هیجان سر و دست می‌جنباند و انگار قصد بلعیدن شنونده‌اش را داشت. شکرالله بر دنیا و مافیها و بر زندگی مسلط بود؛ در هر حال به خودش مجال پرسش و پاسخ نمی‌داد و یا هرگز پرسشی برایش پیش نمی‌آمد:

«تازه‌گی یکی رو پیداکردم، قرار شده با هم ازدواج کنیم. ماشین «W. M . B»، خونه و زندگی داره. زنکه گفت همه چی بت می‌دم بشرطی که اخلاقمون با هم جور در بیاد. گفتم نترس، اگه جور در‌نیاد، من جورش می‌کنم. من قلق زن‌ها رو بلدم. زنکه دبیر دبیرستانه، شوهر خرپولش سقط شده، زنکه چند وقته که تنها مونده و دنبال یه مرد نجیب، خوش‌تیپ و خوش اخلاق می‌گرده، خب چه کسی بهتر از من؟ عکسم رو بش دادم.»

«شکری، تو گفتی زن و چهار تا بچّه داری.»

«زن ندارم، اَن دارم، می‌خوام سر به‌تنش نباشه، آره، برام چهارتا توله پس انداخته، سه تا از آب و گل دراومدن و چهارمی توی گمرکه…»

آهی کشید، لبخند از لب‌اش پرید و نگاه‌اش کدر شد:

«انگار از زندگی خانوادگی‌ت زیاد راضی نیستی؟»

«دست از دلم وردار داداش. عیال ما که زن نیست، مارکبراست، اژدهای هفت سره، خوره‌س، خناقه، خناق. زنکه فقط بلده مدام پشت چرخ خیاطی بشینه و پول در بیاره و هی اسکناس رو اسکناس بذاره. خلاص! بود و نبود من هیچ فرقی براش نداره. من خوش دارم خونه‌مون شلوغ باشه، مهمون و دوستام بیان و برن، بگیم، بخندیم، بخوریم و آواز بخونیم، کاست ویدئو بذاریم، فیلم لختی و اونجوری تماشا کنیم، از زندگی لذّت ببریم، ولی خانم به چرخ خیاطی‌ش چسبیده و از هیچی و هیچ کس خوشش نمیاد. نه این که خیال کنی کم و‌ کسری تو خونه داره، نه ‌والا، سر اومدن هشت تا کیسة برنج، یه پیت روغن کرمانشاهی و ده تا صندوق میوه سفارش دادم بردن منزل؛ همه چی براش گذاشتم، حتا به‌ راننده‌مون گفتم هر وقت عیال ما به‌ پول احتیاج داشت، بش بده، من قبول دارم. به عموم سفارش کردم اگه مادر بچّه‌ها پول خواست، بش بده، بذار به حساب من. با همة این حرف‌ها، سر اومدن زنکه اخمهاشو کرده بود تو هم، تو بگی یه لبخندی زد، نه والا، معاذالله! یا بگه سفر خوش، بسلامت، نه والا. خیر، سگرمه‌ها شو توهم کرده بود و انگار ارث باباشو از من می‌خواست. به خدا آقا، هیچ آرزوئی ندارم غیر از این که وقتی بر می‌گردم شیراز، بشنوم افتاده و سقط شده.»

به‌ گمان من، آن‌همه شتابزدگی، اضطراب و بی‌قراری که شکرالله پشت پردة شوخی و لودگی و هرزگی پنهان می‌کرد، بی‌سبب نبود. زندگی این بساز و بفروش اگر چه مثل خورشید می‌درخشید و حسرت جوان‌ها را بر می‌انگیخت، ولی مانند حباب خوش‌رنگِ روی مرداب، تهی بود؛ با پفی می‌ترکید و از میان می‌رفت. غرض، در فرصتی که شکرالله شیرازی نفس می‌گرفت، اشاره‌ای به سلامت ‌زندگی مشترک، عشق، علاقه، وفا، فداکاری،  مروّت، مسؤلیت در قبال فرزندان و پایبندی به‌اخلاق انسانی کردم و مدتی اندر مذمت خیانت به همسر و شریک زندگی، خیانت به دوست و به همراه و همسفرِ انسان حرف زدم و شگفتا، شکرالله شیرازی واکنشی نشان نداد و خاموش ماند. سکوت! جوان‌ها مثل او خاموش شده‌ بودند و رنگ از رخسار گچکار سابق و تاجر و فاجر پریده‌ بود:

«نه، عشق و سعادت رو تویِ بغل زن‌های هرزه پیدا نمی‌کنی.»

«شما حق دارین داداش، می‌فهمم، آخه زن باید مرد رو نگهداره، زنِ ما شعور نداره. اگه زنیکه آدم بود که روزگار ما این‌جوری نبود.»

شکرالله شیرازی، گچکار سابق، گویا خانه، زندگی و دار و ندارش ‌ را به نام همسرو فرزندان‌اش کرده بود، به فکر فرار از آن خانه افتـاده بود؛

 گیرم هراسان و سراسیمه بود و نمی‌دانست به کجا و کدام سو می‌رفت:

 «باورکن اگه به خاطر بچّه‌هام نبود، بر نمی‌گشتم ایران.»

  آه، بچّه‌ها، بچّه‌ها… قلب‌ام ازدرد تیر کشید!

تا پدر نشده بودم، نمی‌دانستم که پدر و مادرها، با مشاهدة حالِ بچّه‌ها، از کار شاق، گرفتاری و بیماری بچّه‌ها بیشتر از آن‌ها رنج می‌برند و غصّه می‌خورند. این احساسات و عواطف در ذات و سرشت آدمی‌زاده نهفته ‌است و گویا با تولد فرزند و نوه به دنیا می‌آید و در شرایط و موقعیّت‌های حسّاس تجلی و بروز پیدا می‌کند. من زمانی به این حقیقت پی بردم که چند سالی از مهاجرت ما به تهران گذشته بود و پدر شده بودم.

«بله، مواظب بچّه‌هات باش، بچّه‌ها هیچی رو فراموش نمی‌کنن.»

ساعت هشت و نیم شب جوان‌ها را با زور وادار کرد تا به ایستگاه قطار می‌رفتند و او را بدرقه می‌کردند.

«آها، چه زود برگشتین، دانیل کازانووا رو بدرقه کردین؟»

همة آواره ها مانند من از تنهائی می‌گریزند:

«ای بابا، این دیگه چه اعجوبه ای بود»

«باورکن آقا، تا ایستگاه قطار مخ ما دو نفر رو خورد، بس‌که حرف زد، چقدرانرژی و نیرو داره این مرد.»

چاره‌ای نبود؛ کام ناکام رفتند و من آمدم بالا، نشستم پشت میز و دو باره نگاهی به نامه‌ها انداختم: همسرم چند روز پیش نوشته بود:

«حسین بچّه‌ها دلتنگی می‌کنن، بهانة تو رو می‌گیرن، مادر، مادر.

بیشتر از بچه‌ها بی‌قراری می‌کنه.»

مادرم در آخر عمر بچّه‌ شده بود و همسرم از چهار بچّه نگهداری می‌کرد. بچّه‌هائی که هر شب و هر روز سراغ «بابا» را می‌گرفتند. گیرم من به خاطر بچّه‌ها و مادرم نمی‌توانستم به ایران برگردم. آه، بغض بیخ گلویم را فشرد، بی اختیار از جا برخاستم و از اتاق بیرون زدم. راهرو مثل همیشه نیمه تاریک، خالی و خاموش بود. مدتی توی تاریکی قدم زدم و دو باره به اتاق برگشتم و رو به آینه ایستادم: سیزیف! روز به روز شکسته تر‌ می‌شوم؛ سر و موی آشفته، خسته و چشم‌های سرخ، مثل دو پیالة خون. سرخ! سر شب بود و من باید چنین شبی را به صبح می‌رساندم.

ایکاش می‌توانستم بخوابم، کم خواب و بی‌خواب شده‌ام. راستی این همان احوال مزخرفی نیست که اغلب این آواره‌ها گرفتارش شده‌اند؟

رمان

راهبری نوشته

Previous Post: اُبلومفِ ولایتِ ما
Next Post: مروری بر رمان – خاطره قلعۀ گالپاها

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme