Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه
Ejdeha Finale Det To SEE

ماه منیر و کلاغ کور

Posted on 9 اکتبر 201530 آگوست 2023 By حسین دولت‌آبادی

فصلی از رمان «خون اژدها»

بیماری ذبیح‌الله سرانجام از پرده بیرون افتاد و همسایه‌ها و حتا ‏بازاریها فهمیدند که آن مرد مؤمن و معتمد مردم عمر زیادی به دنیا ندارد ‏و به تعبیر تاجبانو، آقا بزودی دعوت حق ‌را لبیک می‌گوید و از دار فانی به ‏دیار باقی می‌شتابد. این خبرها، مانند دود از سوراخ سنبة خانة ما به بیرون ‏درز می‌کرد و توی‌ کوچه و بازار پخش می‌شد، ماجرایِ‌‌ کافور به‌گوش مادر ‏شوهرم رسیده بود و او که سایة عاطفه را با خنجر می زد، این شایعه ها را ‏همه جا پراکنده بود: «سمیرای بهائی، زنکة بی‌حیا پسر بد بخت منو چیز ‏خور کرده، مگه نمی‌بینی خواهر، پسرم روز به روز داره کسر می‌کنه، ضایع ‏شده» مادر شوهرم، با یک خروار اخم رو پیشانی، آن عینک دودی و چادر ‏مشکی شکل کلاغ بود و مدام قارقار می‌کرد، تا روز شب می‌شد، چند بار ‏می‌رفت و می آمد و زخم زبان می‌زد: « بهائی، بالأخره به آرزوت رسیدی» ‏

ذبیح‌الله مدتی در‌بیمارستان بستری شد، پزشکها آزمایشها کردند، ‏عکسهای سیاه و سفید و رنگی از نک پا تا فرق سر او انداختند، هزار و یک ‏بلا سرش آوردند، ولی ناخوشی او را تشخیص ندادند، نفهمیدند چرا روز به ‏روز لاغرتر می‌شد و چرا داروها اثر نمی‌بخشیدند و چرا آن زخمهای چرکی ‏و بویناک التیام نمی‌یافتند. سرانجام عاجز شدند، او را جواب‌کردند ‌و جنازة ‏

مشرف به موت‌اش را روی دست‌ام گذاشتند: «متأسفیم!» ‏

‏ ذبیح الله به خانه برگشت و از آن روز زمینگیر شد و مانند ماری ‏زخمی به دور خودش چمبره زد. نه، هیچ امیدی به بهبودی‌‌اش نبود، مدام ‏از دردی ناپیدا می‌نالید، زیر‌لب دعا می‌خواند، از خداوند آمرزش می‌طلبید، ‏و برخلاف آن سالها‌ که با مشت و لگد به جان‌ام می‌افتاد، مانند پیر زنها با ‏صدائی ضعیف و‌ جوجه‌خروسی نفرین‌ام می‌کرد: ‏

‏«…الهی‌ که روز خوش نبینی، کجائی، کجا رفتی؟» ‏

اتاق ذبیح‌الله بو گرفته بود و من اگر چه عود و اسپند می‌سوزاندم، ‏ولی هربار برایش آب و غذا می بردم، باید با دستمالی معطر جلو بینی‌ام را ‏می‌بستم و بسختی چند دقیقه در آنجا دوام می‌آوردم. در حقیقت از او و از ‏مشاجره می‌گریختم، بیفایده بود. من و ذبیح‌الله، چند سال تمام با جنگ و ‏جدال بی‌پایان، تنش و تشنج مدام روزگار‌گذرانده بودیم، خسته و فرسوده، ‏دلزده و بیزار شده بودم و بعد از بیماری کوتاه آمده، سپر انداخته بودم، به ‏توصیة پزشک، هفته‌ای چندبار او را با صابون‌طبّی توی حوضچة سیمانی ‏پستو (وان) می‌شستم، روی زخمهایش پودر و پماد می‌مالیدم و یا تنظیف ‏سفید می‌بستم و مانند طفلی علیل توی جا می خواباندم:‏

‏« کجا رفتی خانم؟ کجائی؟… چرا از من فرار می‌کنی؟» ‏

‏« می رم پیش نرگس، دخترک تنهاست، چکارم داری؟»‏

حدود یک سال پیش، زمانی که ذبیح الله هنوز از پا نیفتاده بود، ‏زنی زنگ در حیاط ما را زد، توی کوچه جیغ کشید، نرگس را به طرف من ‏هل داد و بیخ دیوار تف انداخت: « بیا بگیر، بیا، تولة آقا رو بزرگش کن»‏

‏ مادر‌ِ نرگس،‌ زنِ مطلّقة ذبیح‌الله بود، چند ماهی نفقه نگرفته بود ‏و به همین خاطر «تولة» او را برای ما تحفه آورده بود تا از «آقا» و همسر ‏جوان و آلامد آقا انتقام می‌گرفت و لابد زندگی را بکام‌ام زهر می‌کرد. خبر ‏بیماری لاعلاج ذبیح‌الله که متواتر شد، سایر صیغه‌ها و میراث‌خواران او به ‏مرور زمان از گوشه و کنار ولایت پیدا شدند و به فکر افتادند تا کار از کار ‏نگذشته، احوالی از ‌آقا می‌پرسیدند، گذشته‌ها را بیاد او می‌آوردند تا شاید ‏در وصیّت نامه اش آنها را از یاد نمی‌برد: « خدایا، چه مردی، چه نازنینی، ‏آقا، آقا. یک پارچه آقا… نه، نه، سزاوارنیست، انشاء‌الله شفا پیدا می‌کنه…»‏

‏ باری، ذبیح الله مخالف تحصیل اناث بود و عیالِ آقا، نرگس را به ‏مدرسه نفرستاده بود و من که صبح تاشب در آن حصار دلگیر زندانی بودم ‏و بجز پرستاری و خانه‌داری کاری نداشتم و هرگز از خانه بیرون نمی‌رفتم، ‏دور از‌ چشم ذبیح‌الله و مادرش به نرگس درس می‌دادم. هر‌ چند دیوارهای ‏خانة ما انگار موش داشت، انگار چشمهائی از سوراخ دیوار مرا می‌پائیدند و ‏سایه‌ام را راه می بردند، نه، هیچ چیزی‌از آنها پنهان نمی‌ماند، دیر یا زود به ‏گوش کلاغ کور، ذبیح‌الله‌خان و همسایه‌ها می‌رسید تا شایعه‌ها می‌ساختند ‏و یک کلاغ چهل کلاغ می‌کردند. ‏

‏« خانم، صد‌بار گفتم به اون توله سواد یاد نده، نمی‌خوام مثل تو ‏بی دین، دریده و بی حیا از آب در بیاد»‏

ذبیح‌الله اگر چه سنگهایش را با «خانم» حق کرده بود، اگر چه از ‏مدتها پیش پی به رازم برده بود، از نامه‌‌ها و یادداشتهایم خبر دار شده بود، ‏حتا چند بار با کمربند سرتاسر بدن‌ام را کبود کرده بود، ولی از لج طلاق‌ام ‏نمی‌داد تا عذاب می‌کشیدم. ذبیح‌الله، آن مار زخمی و پر زهر از من متنفر ‏بود، مدام نیش می‌زد، آگاهانه و با طنز، بجای «عیال!!» می‌گفت: «خانم!!». ‏این واژه، در فرهنگ او به معنای فاحشه بود.‏

‏« نرگس اگه درس نخونه مثل باباش خرافاتی و خر بار میاد.»‏

‏« زنکة دهن دریده، حالا دیگه کارت بجائی رسیده که به من …»‏

روزگارم مانند یک زندانی محکوم به اعمال شاقه می‌گذشت. جان ‏به لب شده بودم، آن جنازة بویناک نه می‌مرد و نه مرا طلاق می داد. کلاغ ‏کور، بنا به سفارش‌اکید ذبیح الله، در حیاط خانه را قفل می‌کرد و کلید را ‏با خودش می‌برد تا خانم به دَدَر نرود و آبروی او را بیشتر از این نبرد. این ‏جمله را بارها با صدای بلند به مادرش گفته بود و مدام مکرر می‌کرد:‏

‏« مرغی‌که توی منزل من دونه می‌خوره و می‌ره تو خونة همسایه ‏تخم می‌ذاره، باید لنگه گیوه پاره به پاش ببندی»‏

مشاجره‌ای در پیش بود و نباید نرگس می‌شنید. تا درگاهی رفتم ‏و سرک کشیدم. خیال‌ام از جانب نرگس راحت ‌شد، دخترک‌گاهی تا پشت ‏در اتاق می‌آمد و دورادور نگاهی به بیمار می‌انداخت و بر می‌گشت. نرگس ‏از پدرش می‌ترسید، بیش از چند بار ندیده بود و علاقه‌ای به او نداشت.‏

‏«تو، تو اگه خرافاتی و متعصب و بدکنش نبودی به من نمی‌گفتی ‏بهائی، هرجائی، اون‌کلاغ کور، مادرِ مکرّمة تو، خیال می‌کنه هر‌کسی کتاب ‏بخوونه، هر دختری که به مدرسه بره جنده، کافر و بهائییه …»‏

‏« آخ، اگه سَرِ پا بودم روی همة اون آت و آشغالا نفت می‌ریختم ‏و دوباره توی حیاط آتیش می‌زدم. آخ خ خ …»‏

‏«‌تو دیگه از جات بلند نمی‌شی، دیگه سَرِ پا نمی‌شی، داری تقاص ‏پس می‌دی، ذبیح‌الله خان، مرد مؤمن، تو چند سال خون منو توی شیشه ‏کردی، سزاواری، حالا بکش، آره، من دیگه به حرف تو تره خرد نمی‌کنم، ‏کتاب و روزنامه می‌خرم، شبها کتاب می‌خونم، به‌کوری چشم تو یه رادیوی ‏ترانزیستوری خریدم، روزها به موسیقی‌گوش می‌دم، به ویلون یا حقی، به ‏سه‌ تار عبادی، به صدای دلکش و مرضیّه، توی اتاق با نرگس می‌رقصم، ‏آواز می‌خونم، حالا دیگه هرچی دلم بخواد می‌نویسم، نامة عاشقونه، شعر، ‏قصّه، خاطره، می‌دونی آقا، همة اون بلاهائی‌ که سرم آوردی، همه رو دونه ‏دونه، نوشتم، ریز به ریز نوشتم، فهمیدی آقا؟ من بهائی نیستم، هر‎ ‎جائی ‏نیستم، من عاشقم، آره، عاشقِ مهران! حالا بسوز، من از تو و از این زندگی ‏و از دار و ندار تو بیزارم، من آدمم، می‌خوام مثل یه آدم زندگی‌کنم…»‏

‏« … تو آدم نیستی، تو یه پتیارة هرجائی و بی شرم و حیائی …»‏

‏« من اگه هر جائی و پتیاره بودم به تو مرگ موش می دادم.»‏

‏« از کجا معلوم که تا حالا به من سّم نداده باشی، ها، خیال‌کردی ‏من خرم، کی توی غذای من کافور می‌ریخت، کی؟ کی؟ … برو به فاسق‌ت ‏بگو، برا مهران بنویس، منم توی وصیّت نامه م می‌نویسم، همه چی رو …»‏

‏« حالا که می‌خوای بنویسی، این یکی رو هم بنویس…»‏

از خشم دیوانه شده بودم، دیوانه. ناگهان فکر بکری به سرم زد. به ‏اتاق بغلی دویدم، گرامافون ترانزیستوری را از بالش‌ام در آوردم، دوان دوان ‏برگشتم، پرده های پنجره ها را کشیدم، چفت پشت در را انداختم، جلو ‏چشمهای از حدقه به در جستة او برهنه شدم، لخت مادر زاد، دستگاه را ‏گذاشتم لب طاقچه، سرمست و دیوانه‌سر چرخیدم و چرخیدم و رقصیدم.‏

‏…‌نام آن حرکت‌ها رقص نبود، نفرت و بیزاری بود، خشم و عصیان ‏زنی زندانی بود که اگر سر و دست و کمر نمی‌جنبانید، اگر زوزه نمی‌کشید ‏و اشک نمی‌ریخت، برای همة عمر فلج یا کر ولال می شد. تا کی رقصیدم، ‏تا کی دور خودم چرخیدم و نعره زدم، نمی‌دانم، در و دیوار، سقف اتاق دور ‏سرم می‌چرخید، ذبیح‌الله را نمی‌دیدم، صدای او را نمی شنیدم، بیخ دیوار ‏افتادم و گره خوردم، تا کی؟ نمی‌دانم…‏

‏« کولی، رقاص، من که مُردم برو تو کافة ساز و ضربی برقص.»‏

‏« تو سگ جونی، هفت تا جون داری، هفت تا. نه، تو تا منو هلاک ‏نکنی نمی‌میری، تو، تو سگ جونی … سگ جون، سگ جون …»‏

‏« پتیاره، بلند شو خودتو بپوشون، اینجا جنده خونه نیست»‏

‏« می‌بینی، حوری بهشتی مثل زن پتیارة تو نیست، ببین، خوب ‏تماشا کن… دیگه هیچوقت دستت به عاطفه نمی‌رسه، حوری! برو، به دیار ‏باقی بشتاب، برو زیر خاک، زیر خاک از حوری و حوض کوثر خبری نیست ‏آقا، بی‌خودی به درگاه خداوند دعا نکن، خدائی وجود نداره، بهشتی وجود ‏نداره، دیار باقی وجود نداره، نه، زیر خاک فقط مار و عقرب وجود داره»‏

‏« خفه شو کافر حربی، خفه شو، خفه، عرش می سوزه.»‏

‏« عرش کجا بود‌که بسوزه؟ عرشی وجود نداره احمق، می‌فهمی؟ ‏دوران اعمال شاقة من تموم شد، من‌توی این زندون می‌مونم، ولی دیگه به ‏تو دست نمی‌زنم، آره، یه کلفت بیار تا ازت پرستاری کنه، خلاص…» ‏

شمدی روی سرم انداختم، گرامافون را بر داشتم، توی لباسهایم ‏پیچیدم و از اتاق بیرون زدم. نرگس، زیر سایة نخل، لب حوض چندک‌‌ زده ‏بود، کتاب‌کهنه‌اش را روی زانوهایش‌گذاشته بود‌و درگلو گریه می‌کرد. کنار ‏دخترک نشستم و به مهر دست روی موهایش‌کشیدم:‏

‏« نترس عزیزم، دیگه دعواها تموم شد، دیگه جیغ نمی‌کشم.»‏

‏ « خاله، من، من می‌خوام برم پیش مادرم. دلم براش تنگ شده، ‏دیشب خوابشو دیدم، تو خواب گریه کردم، به آقا بگو … به بابام بگو …»‏

مادرِ نرگس، گویا اغلب روزها در محلّه و کوچة ما می‌پلکید و به ‏هوای دیدار دخترش چند‌بار از جلو خانة ذبیح‌الله خان می‌گذشت. گیرم‌ دَرِ ‏حیاط شب و روز قفل بود و او تا مدتها، تا زمانی‌که من ذبیح الله را به امان ‏خدارها نکردم، به مرادش نرسید. من سرانجام عاجز شدم و از پرستاری ‏بیماری که مدام دشنام می‌داد، سر باز زدم و کلاغ کور، بناچار کلفتی از ده ‏آورد و گشایشی در کار من و نرگس بوجود آمد. مادر ذبیح الله، ماه منیر را ‏به خرج شکم اجیر کرد، اتاقک بی‌پنجره و تاریک گوشة حیاط را در اختیار ‏او گذاشت و بعد‌ از چند ماه، کلیدِ درِ‌ حیاطِ خانه را نیز مانند گردنبندی به ‏گردنِ ماهِ منیر انداخت و نگهبانی ما را به او سپرد. ماه منیر مانند برّه آرام، ‏ساده لوح و مهربان بود و نمی‌فهمید چرا قدغن کرده بودند و زن ذبیح الله ‏خان حق نداشت با او به بازار و یا مغازه‌های سر خیابان برود و چرا از اتاق ‏بیرون نمی‌آمد، مدام کتاب می‌خواند و یا می‌نوشت. ماه منیر کنجکاو شده ‏بود و من گاهی، قصه‌ای را‌ که خودم نوشته بودم، برای او می‌خواندم. ماه ‏منیر که تازه بالغ شده بود، جای سارا، جای دوست‌ام را گرفته بود و وقتی ‏در قصّه‌ها، به معاشقة پنهانی دختر و پسری، در آب سرد چشمه، در سایة ‏نیزار می‌رسیدم و از پستانهای برهنة دختر می‌گفتم که در ‌تمنائی سوزان ‏ورم کرده بود، گونه‌هایش‌ از شرم گل می‌انداخت و به نفس نفس می‌افتاد. ‏من این قصّه ها را پیش‌ترها برای سارا خوانده بودم و از توّجه و واکنش ‏ماه منیر حیرت می‌کردم. او بر‌ خلاف سارا انگار جادو می‌شد، سرا پا گوش ‏‏‌و خاموش می‌ماند، موعظه نمی‌کرد و هرگز حرفی از بی‌عفّتی و بی‌حیائی ‏نمی‌زد. ماه منیر در کور‌ه دهی، زیر آفتاب سوزان و نخلها، دور از چشمه و ‏نیزار، دور از اخبار و احایث آخوندها، با برّه و بزغاله بزرگ شده بود و روزی‌ ‏که به خانة ذبیح الله آمد، هنوز موها، تنبان و پیراهن‌اش بویِ خاکِ بیابان، ‏بویِ پشم و پشگل‌ گوسفند می‌داد و به همه چیز با ناباوری و چشمهای‌ ‏گشاد شده از حیرت نگاه می‌کرد و مانند برّه آهوئی‌که تازه به دام افتاده ‏باشد، توی حیاط درندشت می‌چرخید و می‌چرخید و پاورچین، پاورچین ‏به اتاق ذبیح الله می‌رفت، هربار رنگ پریده و هراسان بیرون می‌زد‌ و باز با ‏درماندگی رو به من بر می‌گشت و آهسته می‌پرسید: ‏

‏« خانم بزرگ رفت؟… رفت؟ کجا رفت؟»‏

‏«کلاغ کور الان بر می‌گرده، رفت از دواخونه پماد بخره»‏

نگاه ماه منیر به حلقة ازدواج‌ام افتاد، میخ شد و انگار خودش را از ‏یاد برد. دخترک مات و حیران مانده بود‌و چشم از انگشتری بر نمی‌داشت. ‏درخشش دانه های ریز الماس چشمهای او را خیره کرده بود.‏

‏«ماه منیر، دعا کن این حلقه از انگشتم در بیاد، ازش بدم میاد، تا ‏حالا چند‌بار زور زدم درش بیارم، نشده، نتونستم.»‏

ماه منیر چند قدم به تردید برداشت تا از نزدیک آن را می‌دید.‏

‏« ببینم، چرا دوباره اینجوری، با پیرهن پاره … مگه، مگه من بتو ‏چند تا پیرهن تمیز ندادم؟»‏

‏« بله، بله … ولی آخه …آخه خانم بزرگ…»‏

کلاغ کور از مدتها پیش، از زمانی که ماجرای‌کافور پیش آمده ‌بود ‏

و تهمت به من زده بود و شایعة «چیز خور» کردن ذبیح‌الله را پراکنده بود، ‏با «زنکة فاجره» رو در رو و همکلام نمی‌شد، هربار به آنجا می‌آمد، به در و ‏دیوار، به زمین و آسمان فحش می‌داد تا به‌گوش «زنکة سلیطه» می‌رسید. ‏اگر‌ امر و یا سفارشی ‌در مورد نگهداری و مراقبت ذبیح‌الله داشت و قرار بود ‏دستوراتی صادر کند، به عمد، روی ایوان، جلو پنجرة اتاقِ من می‌ایستاد و ‏صدایش‌ را چند پرده بالا می‌برد تا آن «عایشه!» نیز می‌شنید. کلاغ کور، از ‏روزی که چند دست لباس نیمدار به ماه منیر بخشیده بودم، برآشفته بود، ‏مدام به‌ماه منیر توپ و تشر می‌زد، برای دخترک خط و نشان می‌کشید‌که ‏اگر مانند کلفت ‌سلیم آقا سر به راه و ‌گوش بفرمان نباشد، اگر خودش را ‏گم کند و ادا در بیاورد، او را به ده بر‌می‌گرداند تا مثل قدیم توی طویله با ‏بز و بزعاله‌ها زندگی‌کند. به گمان او «زن‌فاجره» با بذل و بخشش از کیسة ‏خلیفه، آن دخترة دهاتی را متوّهم و متوّقع کرده بود. به همین دلیل‌کفش ‏و جوراب و پیراهنهای اهدائی مرا از او پس‌گرفته بود. هر‌چند این ظاهر امر ‏و بهانه بود، بعدها فهمیدم که نگرانی کلاغ کور به دلیل دیگری بود.‏

‏«آخه اجازه نمی‌ده پیرهنی رو که شما دادین بپوشم.»‏

‏« ماه منیر، به من بگو خاله عاطفه. فهمیدی؟ کلاغ کور گُه خورد، ‏این لباسها رو من‌از خونة بابام آوردم، ربطی به اونا نداره» ‏

فردای آن روز دوباره قار‌ قار کلاغ کور توی ایوان طنین انداخت:‏

‏« دختر، مگه من بتو نگفتم قرتی بازی موقوف، ها؟ برو در بیار، ‏لازم نکرده مثل اون فاجره‌ چُسان فُسان کنی، برو جُلِ خودتو بپوش.»‏

‏« خانم بزرگ، آخه، … آخه خاله عاطفه خودش …»‏

‏« من خانم نیستم، حاجیه‌م، دوبار رفتم مکّه، گفتم برو در بیار»‏

‏« آخه حاجیه، آقا از این پیرهن خوشش میاد. خودش گفت… »‏

‏« …اگه یه دفعة دیگه رو حرف من حرف بزنی، بیرونت می‌کنم؟»‏

‏ کلاغ کور چند نوبت نحوة شستشوی زخمهای ذبیح‌الله و پودر و ‏

پماد مالی را به ماه منیر آموخته بود، بعد‌ از رو شدن ماجرای کافور، غذای ‏او‌ را شاگرد چلوکبابی، ظهر و شب از چلوکبابی دوست قدیمی‌اش می‌آورد ‏و من برای سه نفر غذا می‌پختم، توی‌‌‌‌اتاق خودم جداگانه سفره می‌انداختم ‏و برای سه نفر بشقاب می‌چیدم. ماه منیر روزهای اوّل به چشم بانویِ خانه ‏به من نگاه می‌کرد، خودش‌ را هم سر و هم‌شأن همسرِ‌آقا نمی‌دانست، کنار ‏سفره معذّب می‌نشست و دست‌اش بسختی بسفره دراز می شد. گیرم به ‏‏‌مرور زمان پی به ‌تنهائی و بی‌همزبانیِ من برد، آرام آرام جلو آمد، ترس‌‌‌‌اش ‏ریخت، به تهدیدهای کلاغ کور اهمّیتی نداد و مانند نرگس با خاله عاطفه ‏انس و الفت گرفت. ماه منیر آخر شب که نرگس می‌خوابید و ناله های آقا ‏می‌برید، بی‌سر و صدا، روی پنجة ‌پا به‌اتاق‌ می‌خزید، در‌‌‌گوشه‌ای چمباتمه ‏می‌زد، چانه‌اش را روی‌‌کندة زانوهایش می‌گذاشت، مانند گربه به من چشم ‏می‌دوخت و منتظر می‌ماند تا برایش قصّه می‌خواندم:‏

‏« انگار معتاد شدی منیر، آره؟» ‏

تلفن زنگ زد، دوستانی که از هلند آمده بودند، نشانی بیمارستان ‏و شمارة اتاق را پرسیدند. ‏

‏- صفا، اگه خسته شدی، بریم بیرون یه چرخی بزنیم، بعد…‏

‏- نه، نه، یه جرعه آب به من بده، بخوون، خسته نیستم. تا بچّه‌ها ‏برسن وقت داریم، بخون. ‏

‏« ماه منیر، شکوه برفگیر شده، هنوز گرفتاره، هر وقت از محاصرة ‏گرگها نجات پیدا کرد …» ‏

‏« خاله عاطفه، کوه کبود کجاست که شکوه می‌خواد بره اونجا»‏

نم چشمهایم را با گوشة دستمال خشک کردم و رو بر‌گرداندم: ‏

‏« فردا شب می‌فهمی، فردا شب دنبالة قصه رو برات می‌خونم»‏

ماه منیر یکدم خاموش شد و بعد با تردید پرسید:‏

‏«خاله عاطفه، آخه چرا آقا این حرفها رو پشت سر تون می‌زنه؟ ‏می‌گه سم تو غذاش ریختی، می‌گه می‌خوای سر اونو بخوری؟»‏

‏« نبینم خبرچینی و خبرکشی‌‌کنی ماه منیر. من می‌دونم مردکه ‏چی پشت سرم می‌گه، این مزخرفات برام تازگی نداره، فهمیدی؟»‏

‏« من هیچی به آقا نگفتم خاله عاطفه، بخدا قسم هیچی نگفتم. ‏خودش گفت از تو بدش میاد، می‌خواد منو بگیره، عقدم کنه، گفت …»‏

‏« چی؟ مگه این جنازه هنوز… ماه منیر، مگه … به من نگاه کن.»‏

‏«‌خاله عاطفه، بخدا تقصیر من نیست، بخدا آقا هر دفعه …»‏

‏« در باغ سبز نشونت داده، آره؟ چی‌گفت ماه منیر، مبادا، مبادا»‏

‏« من نمی‌دونم خاله عاطفه، حاجیه واسة بابام کاغذ نوشته.»‏

‏ نفهمیدم چرا و کی از اتاق بیرون پریدم، پردة پنجرة ذبیح الله را ‏کنار زدم و دیوانه وار هوار کشیدم:‏

‏« جنازه، شرم‌کن، حیا کن، داری می‌میری، سر ‌رفتن می‌خوای از ‏یه باکره کام بگیری. جانور، نمی‌ذارم، نه، این آرزو رو به گور می‌بری»‏

ذبیح‌الله روی تخت نیم‌خیز شد، زار و نزار، سیاهزرد، بگو میّت:‏

‏«زوزه نکش خانم، زوزه نکش، ماه منیر صیغة من شده. خانم، من ‏مسلمونم، من مثل تو کافر و بی دین نیستم، مگه من می‌ذاشتم یه نامحرم ‏تر و خشکم کنه؟ مگه می‌ذاشتم زنِ نامحرم دست به من بزنه؟» ‏

‏« حیوون، لاشخور، تو خجالت نکشیدی، خجالت نمی‌کشی… »‏

‏« … چرا، مگه مثل‌تو فاسق دارم، این دختر‎ ‎بنا به سنّت پیغمیر ‏به من حلال شده، حلاله. من‌کار خلاف شرع نکردم. من با رضایت دختر و ‏با کسب رضایت پدر و مادرش …» ‏

‏«بگو اونو خریدم، کنیز زرخرید. سگ رید توی سنّت و شرع تو…»‏

‏«به خدا و پیغمبر فحش نده کافر حربی، سلیطه، سنّت و شرع ما ‏هیچ ایرادی نداره، استخوون تو کجه هرجائی، تو فاسدی، تو، تو …» ‏

‏« لاشخور، کفتار بویناک، یه زن هرجائی هزار بار بتو شرف داره!»‏

مانند صرعی‌ها سر تا پا می‌لرزیدم، زبان‌ام بند آمده بود، تا پیش ‏چشم او زانو نمی‌زدم، به اتاق‌ام برگشتم و در را بستم: « آی کلاغ کور…» ‏آری، من‌کور و کر و خوش خیال بودم، حاجیه به وعده‌اش وفا کرده بود، از ‏‏« عایشه» انتقام گرفته بود: « ها، ‌عایشه، تو خیال می‌کنی تحفه‌ای، خیال ‏می‌کنی واسة ذبیح‌الله زن قحطه، فردا یه ماه شب چهارده براش می‌گیرم» ‏

کلاغ کور ‌ماه منیر را برای ذبیح‌الله صیغه کرده بود تا با او محرم ‏می شد و مشکل شرعی پیش نمی‌آمد، گیرم بیمار به پرستار قول داده بود ‏و گویا کار از کار گذشته بود. اگر ذبیح‌الله ماه منیر را به زنی می‌گرفت، ‌‌این ‏همسر قانونی نیز از ماترک شوهر ارث می‌برد و اینهمه به صرفة حاجیه و ‏میراثخواران ریز و درشت ذبیح الله خان نبود: ‏

‏«دخترة خر دهاتی، اینقدر کِرم ریختی تا به مرادت رسیدی و کار ‏خودتو کردی، نه، انگار اونقدرها احمق و‌کودن نیستی، نرم زیر دوندون اون ‏بیچارة ناخوش رفتی، گولش زدی تا عقدت کنه و وارث بشی، بیا، بفرما»‏

شاید اگر ذبیح‌الله پیر زن و سایر میراث‌خواران را تهدید نمی‌کرد، ‏عذر ماه منیر را می‌خواستند و او را پیش از مرگ آقا به ده بر می‌گرداندند. ‏ذبیح‌الله در بستر بیماری افتاده بود، مدام بزاری می‌نالید، مادرش‌را به قرآن ‏قسم می‌داد تا دست از سر دختر بیچاره بردارد و رضا ندهد که او در میانه ‏سالی، ناکام و حسرت به دل ‌از این دنیا برود. من هر روز از پشت پرده، به ‏گفتگوی مادر و فرزند و به پچ‌پچة آدمهائی‌که بتازگی بخانة ما می‌آمدند، ‏گوش می‌دادم و بیزار از همه چیز، با نرگس روزگار می‌گذراندم. ‏

‏« چی شده ماه منیر، چرا پشت در واستادی، بیا، بیا تو»‏

ماه منیر بعد‌از بگو مگوی ما تنها غذا می‌خورد و اگر در آشپزخانه ‏با من رو به رو می شد، نگاهش را با شرمندگی می‌دزدید.‏

‏ « خاله عاطفه، این‌کاغذ رو یه دختری سر‌کوچه به من داد. گفت ‏

بده به عاطفه، گفت مواظب باش‌کسی نفهمه.»‏

سارا چند کلمه‌ای شتابزده نوشته بود. مهران از پایتخت به جشن ‏عروسی صمد فراش می آمد و شاید دو سه روز در ولایت می ماند. ‏

‏‌«خاله عاطفه، بخدا‌کسی نفهمید، من به حاجیه و به آقا نگفتم، به ‏روح مادرم قسم نگفتم، تازه، من که سواد ندارم.»‏

‏« کاش به اونا گفته بودی ماه منیر، دیگه برام مهم نیست.»‏

‏« خاله سمیرا، مگه اون دختره چی نوشته که گریه می‌کنی؟» ‏

غمباد گرفته بودم و گاه و بی‌گاه، بی‌صدا اشک می‌ریختم.‏

‏« به حال شکوه گریه می‌کنم، آخه توی برف و بوران گم شده.»‏

ماه منیر در قصه‌ها بارها اسم «شکوه» را شنیده بود و ‌بو برده بود ‏که روز و روزگار خاله سمیرا شبیه سرنوشت آن زنِ آواره بود:‏

‏« خاله عاطفه، من امروز کلید رو گذاشتم توی قفل، به خدا به آقا ‏نمی‌گم. برو پیش بابا و ننه‌ت، برو پیش خواهرات تا دلت وابشه!» ‏

‏« من اگه جائی و کسی رو داشتم از دیوار می‌پریدم توی کوچه و ‏می‌رفتم، مطمئن باش که قفل و زنجیر مانع سمیرا نمی‌شد.» ‏

‏« با پدر و مادرت قهری، نمی‌خوای بری خونه‌تون، پیش اونا؟»‏

‏«بابام منو به نرخ روز به ذبیح‌الله فروخته، مادرم به این‌ امر خیز ‏رضا داده و خواهرام با دمشون گردو شکستن. نه، من کسی رو ندارم.»‏

‏« چرا نمی‌ری به تکیه ناوه؟ مگه از اینجا خیلی دوره؟»‏

‏« تکیه ناوه؟ ماه منیر، بگو ببینم، تو، تو از کی شنیدی؟»‏

‏« دیشب توی خواب داد می‌زدی خاله عاطفه، تو خواب …»‏

از زمانی‌ که مهران از ولایت رفته بود، شکوه بیچارة قصه های من ‏در کوه وکمر، در برف و بوران سرگردان بود. گاهی به دینه کبود وگاهی به ‏مرند و به تکیه ناوه می‌رفت و هرگز به مقصد و مقصود نمی‌رسید. ماه منیر ‏که شاهد عشقبازیهای شکوه بود و هربار گُر می‌گرفت، پیش‌از جاری شدن ‏خطبة عقد، از ذبیح‌الله فریب خورده بود، توی حوض سیمانی پستو، تسلیم ‏تمنّا و وسوسه‌های تن شده بود و خَرِ حاجیه بی دردسر از پل گذشته بود. ‏کلاغ کور که پی به‌ راز بیمار و پرستار برده بود، پشت گوش می‌انداخت و ‏محضردار را به خانه نمی‌آورد. قوچ‌گلّه، ذبیح‌الله، سَر‌ِکیسه را شل کرده بود، ‏ماه منیر هر روز لباس تازه‌ای می‌پوشید، به بازار می‌رفت و النگو، گوشواره ‏و انگشتری می‌خرید و دور از چشم‌کلاغ کور، توی‌ کیسه‌ای پنهان می‌کرد. ‏گیرم نرگس‌کنجکاو و هشیار، همه چیز را دیده بود و حتا یک‌ ‌بار سر زده ‏به پستو رفته بود و از من می‌پرسید چرا ماه منیر، برهنه، توی آب حوض، ‏روی شکم آقا نشسته بود و چرا…؟ ‏

‏« ببین، تا دیر نشده به آقا بگو یه محضردار بیاره عقدت کنه!»‏

ماه منیر سرخ شد، نگاه‌اش را از من دزدید و مانند گربه از اتاق ‏بیرون خزید. داد زدم «واستا». دَمِ در پا سست کرد. ‏

‏« ماه منیر، شنیدی چی‌گفتم؟ ها؟ تا دیر نشده بجنب!» ‏

‏« حاجیه می‌گه سن من قانونی نیست، تا شانزده سالگی چند ماه ‏مونده، می‌گه باید چند ماه دیگه صبر کنم تا …»‏

‏« چی؟ چند‌ ماه دیگه اون‌کفتار سقط می‌شه، من شناسنامة تو رو ‏دیدم، تاریخ تولد تو رو می‌دونم، ماه منیر، تو اوّل بهار امسال شانزده ساله ‏شدی، شانرده ساله، فهمیدی؟ کلاغ‌ کور دروغ می‌گه. »‏

ماه منیر به گریه افتاد و رفت. نرگس با انگشتهایش تا ده شمرد: ‏

‏« من ده سال دیگه شانزده ساله می‌شم خاله، ده سال …»‏

نرگس‌ اگر چه هنوز پیچیدگیهای زندگی را نمی‌فهمید، ولی بطور ‏غریزی احساس می‌کرد که در‌ آن خانه، هیچ چیزی و هیچ کسی سر جای ‏خودش نبود. از آنهمه آدمی که بتازگی می‌آمدند و می‌رفتند، هیچ‌کسی به ‏به او توجهی نداشت. حتا حاجیه، مادر بزرگ حال او را نمی پرسید. نرگس ‏پژمرده و منزوی شده بود و روز به روز بیشتر به من می‌چسبید و شبها، از ‏

ترس دیو سیاه کنار من می‌خوابید. ‏

‏« بخواب عزیزم، من امشب یه تک پا می‌رم بیرون!»‏

آن شب از شوق دیدار مهران بی‌تاب شده بودم، همین‌که پلکهای ‏نرگس سنگین شد، از‌جا برخاستم تا از نردبان بالا می‌رفتم و از یال‌‌‌دیوار به ‏کوچه می‌پریدم. گیرم نیازی به‌ این کار نیفتاد، دَر باز مانده بود، ماه منیر ‏در تاریک، روشنی، پشت ستون ایوان ایستاده بود، دورادور مرا می‌پائید و ‏لابد قصة «شکوه» را بیاد می آورد، قصّة آن‌‌‌ زن دلباخته را که پشت پا به ‏همه چیز زده بود و در جستجوی یار و دلدار کوه و دشت و بیابان را زیر‌ پا ‏می‌گذاشت و هر‌بار سراسیمه از خواب می‌پرید و می‌دید که حتا یک‌قدم به ‏آن عزیز نزدیک تر نشده بود، حتا یک قدم! هربار چشم باز می‌کرد، حیران ‏و ناباور به در و دیوار اتاق خیره می ماند و چشمهایش پر می‌شد.‏

‏« به به، عاطفه، السلام و علیک یا «بهائی» … کجائی تو دختر؟»‏

تاجبانو زیر تیر چراغ برق ‌کوچه ایستاده بود، در تنهائی، به صدای ‏ساز و آوازی که از راهی نه چندان دور می‌آمد، همراه سایه‌اش می‌رقصید و ‏زیر لب آواز می‌خواند: امشو چه شووی ست، شو دزدیدن یار… » ‏

‏« مگه خل شدی تاجبانو، با سایه ت می‌رقصی؟»‏

‏ « بله عزیزم، این سایه از همه با وفاتره، یه عمر پا به پای تاجبانو ‏اومده و داره میاد… راستی، این حرفها چیه که مردم پشت سرت می‌زن؟»‏

‏« حرف باد هواست، حرف رو باد می بره تاجبانو» ‏

‏«‌حق با تست عاطفه، مردم حرف مفت می‌زنن، باید یه گوشتو دَر‌ ‏کنی و یکی رو دروازه، زبونم لال، تو اگه به شوهرت سم داده بودی، لابد تا ‏حالا هفت تا کفن پوسنده بود، مگه نه؟ ولی شایعه که طرف تجدید فراش ‏کرده. حقا که خداوند تبارک و تعالی، نعمت و رحمت و همة چیزای خوب ‏این دنیا رو فقط و فقط واسة مؤمنین آفریده… »‏

‏ تاجبانو پی به احوال‌ام برد و دست از لودگی برداشت:‏

‏« مبادا ازم به دل بگیری دختر، شوخی می‌کنم، بیا، منم مثل تو ‏

دعوت ندارم، عروسی صمد‌فراش دعوتی نیست، آره، عمو‌عبدالوهاب می‌گه: ‏هر که آمد، خوش آمد! نه دختر، خدا وکیلی این پیرمرد واسة صمد فراش ‏پدری کرد، سنگ تموم گذاشته، تماشائی‌یه، خدا خیرش بده.»‏

چرخی زیر نور چراغ زد و قری به کمرش داد و به آواز خواند:‏

‏« شب زفاف کم از تخت پاشاهی نیست، ‏

بشرط آن‌که پسر را پدر کند داماد. » ‏

‏«اگه عمو ممد خدابیامرز زنده بود، وسعش نمی رسید و هیچوقت ‏

نمی‌تونست با اینهمه دنگ و فنگ واسة صمد آقا عروسی بگیره، خدا دو تا ‏پسر عبدالوهابو براش نگه داره، گیرم ابراهیم، پسر بزرگه اداره جاتی شده، ‏حقوق و در آمدی نداره، گویا مهران یه مدتی تو تبریز با دامادشون زد و ‏بند داشته، مایه و پول و پله‌ای به دستش رسیده و جور پیرمرد رو کشیده، ‏من این حرفها رو از همسایه ها شنیدم. خدا واسة آدم خیرخواه می‌سازه. » ‏

‏« مهران جادة ترانزیت رو توی مرند کنترات کرده بود. نه عزیزم، ‏اون پولی‌که به باباش داده، از راه زد و بند به دست نیومده»‏

‏« عاطفه، انگار تو سایة مهرانو راه می بری و بهتر از من خبر‌داری، ‏خب، چرا این‌کار نون و آب دار رو ول‌کرده و رفته توی ده معلم شده؟ مگه ‏مغز خر خورده؟ مگه یه معلم چقدر مواجب می‌گیره؟»‏

کنایة تاجبانو را نشنیده گرفتم. سارا از راه رسید و جواب داد:‏

‏«… مهران ما از معلمی خوشش میاد، همه‌که دنبال پول و مقام و ‏منصب نیستن. مهران اگه می‌خواست می‌تونست بورس دانشگاهی بگیره و ‏مثل بقیّه جوونا بره خارج تحصیل کنه، به مقام و منصب برسه.» ‏

‏« بورس دیگه چیه سارا، هابله؟ بورس خوردنی‌یه یا مالیدنی؟»‏

‏« خدا ذلیلت نکنه ‌تاجبانو، نمی‌شه یه دقیقه با توجدی حرف زد»‏

‏«آی‌خدا، قر تو کمرم فراوونه، نمی‌دونم کجا بریزم … بریم، بریم»‏

خانة عمو عبدالوهاب غلغله بود، زیر نخلهای جوان و لابه‌لای شاخ ‏

و برگ درختهای نارنج، لیمو و پرتقال، چراغانی کرده بودند و مطربها، روی ‏تخت چوبی نشسته بودند، ساز و دهل می‌زدند و جوانها می‌رقصیدند. زنها ‏پشت سر مردها، دورادور به‌تماشا ایستاده بودند و چند تا دختر دم بخت، ‏در ‌‌بارة ماجراهای حمام، پاهای پشمالوی قمر و داورهای نظافت‌ که گویا از ‏مچ پا تا کمر او مالیده بودند، پچپچه می‌کردند و می‌خندیدند. توی ‌اتاق‌ ‏عروس جای سوزن انداختن نبود و من تا پلک بر هم بزنم، تاجبانو با ضرب ‏و زور راه باز‌کرده بود و حالا برای عروس قر می‌ریخت و آواز می‌خواند. جلو ‏در ‌ایستادم و یکدم منتظر شدم تا شاید سارا از اتاق بیرون می‌آمد، نیامد. ‏او را در ازدحام جمعیّت از چشم انداختم، به حیاط برگشتم، روی پنجة پا ‏بلند شدم و از سر شانه‌های زنها سرک کشیدم، مهران همراه جوانکی ریزه، ‏سرخوش و خندان می‌رقصید، انگار مست بود، انگار سرگیجه داشت، گاهی ‏تعادل‌اش بهم می‌خورد و دل‌ام در سینه‌ام می لرزید و بی‌اختیار با او کج و ‏مج می‌شدم، با او، با صدای ساز و دهل پا بر‌می‌داشتم و او را با شور و شوق ‏همراهی می‌کردم و مانند تاجبانو، انگار با سایه‌ام می‌رقصیدم. گیرم رقص ‏زیبا و پایکوبی‌ من و مهران را کسی نمی‌دید و شور و حال‌ام را نمی‌فهمید. ‏در سرتاسر آن شب یک دم چشم از مهران بر نداشتم، همه جا با نگاه او را ‏دنبال می‌کردم، ‌‌اگر یک‌دم در انبوه جمعیّت نا پیدا می‌شد، قلب‌ام به تپش ‏می‌افتاد، قفسة سینه ام بشدت درد می‌گرفت و با بی‌صبری به هر‌سو گردن ‏می‌کشیدم و بی تابانه پر پر می‌زدم و تا صدای او را نمی‌شنیدم و یا لبخند ‏او را نمی‌دیدم آرام نمی‌گرفتم. درسرتاسر آن‌‌شب به نیّت شکار نگاه مهران ‏به هر‌سو می‌رفتم و سر راه او کمین می‌کردم، ولی موفق نمی شدم تا نگاه ‏او را یک ‌ثانیه، حتا یک ثانیه به دام بیندازم، متوجة گذر زمان نبودم، بجز ‏مهران و نگاه او، همه چیز را از یاد برده بودم، قصد داشتم چشمک بزنم و ‏با سر و چشم و ابرو اشاره کنم. این فکر بکر در خانه از ذهن‌ام گذشته بود، ‏باید در فرصتی مناسب به او چشمک می‌زدم تا شاید به مرادم پی می‌برد، ‏به من نزدیک می‌شد، شاید توی باغی در‌ صحرا با او قرار دیدار می‌گذاشتم ‏و همه چیز را از ابتدا تا به انتها به او می‌گفتم و شاید، شاید …‏

من با این‌ خیال خام سر از پا بی‌خبر به عروسی صمد فراش رفته ‏بودم، راه دیگری بنظرم نرسیده بود و بنظرم نمی‌رسید. آخر شب نا امید ‏شدم و تصمیم گرفتم تاجبانو را واسطه کنم. گیرم مهران ناگهان غیب شد، ‏رفت و دوباره بر‌‌نگشت. گویا مهران به منظور دیگری در صحرا قرار گذاشته ‏بود، قرار سیاسی! منتها من در آن روزگار از دنیا، آرمان، آرزوها و اهداف او ‏بی‌خبر بودم و مانند تاجبانو گمان می‌کردم با دوستان‌اش به شادخواری و ‏خوشگذرانی به صحرا رفته بود. شب از نیمه گذشته بود، مهران نمی‌آمد و ‏دل‌ام بار نمی‌داد به خانه بر‌گردم. ‌در گوشة حیاط، آنقدر پا به پا مالیدم تا ‏مهمانها و مطربها رفتند و بعد، با اکراه، آرام آرام و پاکشان از بیخ دیوار راه ‏افتادم. تاجبانو از مطبخ بیرون آمد و خیره خیره نگاه ام کرد:‏

‏« تو انگار ناخوشی، چی شده، چرا رنگت اینجوری پریده، چرا …»‏

‏«فردا، فردا بیا، تاجبانو، فردا بیا خونة ما تا همه چی رو بگم»‏

سراسیمه از خانة بابای مهران بیرون دویدم، توی‌کوچه بغض‌ام ‏ترکید و به هق‌هق افتادم. در آن‌گرما و در آن هوای دمکرده لرزم گرفته ‏بود، تب کرده بودم، بی‌صدا، زیر بال چادرم اشک می‌ریختم و سر به زیر و ‏دل‌شکسته رو به خانه‌ای می‌رفتم که از مدتها پیش زندان‌ام شده بود. آن ‏شب عجز، درماندگی و ناتوانی‌‌ام را با تمامی ذرات وجودم احساس کردم و ‏در‌ خودم شکستم. اگر‌چه کسی پی به‌رازم نبرده بود، ولی پیش خودم خوار ‏و ذلیل و زبون شده بودم، تحقیر شده بودم و می‌دانستم که اینهمه پایان ‏کار من نخواهد بود، می‌دانستم که از آن‌گرداب بسلامت بیرون نمی‌آمدم و ‏عشق مرا سرانجام رسوای عالم و آدم می‌کرد. که عشق مرا از پا می‌انداخت ‏و به هر کجا که اراده می‌کرد، می برد. آری، از مدتها پیش فهمیده بودم ‏که از خودم اراده‌ای نداشتم. نه، اغلب خلاف تصمیمی‌که گرفته بودم رفتار ‏می‌کردم، نیروئی نامرئی افسارم را بدست‌گرفته بود و مرا با خود می‌برد، به ‏کدام سو و به کجا نمی‌دانستم. شهر خلوت و‌ آرام بود و من بی واهمه قدم ‏بر می‌داشتم و شاید اگر بو می‌بردم مهران به کدام باغ رفته بود، راهم را به ‏آن سوکج می‌کردم و می رفتم و می رفتم و می رفتم تا او را می یافتم.‏

‏« آقا مرد …، سر شب تو حوض جان داد!»‏

آه… به خودم آمدم و ماه منیر را در روشنانی چراغ برق شهرداری ‏دیدم. کلاغ کور او را بیرون انداخته بود، زنِ صیغه‌ای ذبیح‌الله، چشم به راه ‏من، کنار بقچه‌اش نشسته بود و انگار سرتاسر شب گریه کرده بود:‏

‏« آقا مرد… خاله آقا مرد، حاجیه منو بیرون‌کرد.» ‏

‏- کدام آقا مرد مهران، من اگه صدای تو رو نمی شنیدم، این اتاق ‏رو پیدا نمی‌کردم، درود بزرگوار … درود …»‏

‏ اتاق کوچک جا برای همه نداشت و صندلی به اندازة کافی نبود، ‏بنا به پیشنهاد صفا صندلی‌ چرخدار او‌ را به محوطه بردم و دوستانی که از ‏هلند آمده بودند، در هوای خوش، در سایة درختها نشستند. ‏

‏- دوستان، چای می‌خورین، قهوه یا نوشابه؟ ‏

‏- مهران، واسة من مثل همیشه یه چای سیاه بگیر. ‏

برگه‌های یادداشت و بریدة روزنامة قدیمی را زیر صندلی چرخدار ‏صفا گذاشته بودم تا در فرصتی مناسب عکس سمیرا و ماه منیر را به او ‏نشان می‌دادم و گزارش خبرنگار را می‌خواندم. وقتی با سینی چای و قهوه ‏از کافه برگشتم، دوستی بریدة روزنامة کهنه را جلو صورت صفا گرفته بود ‏و سایرین به تماشای عکسها، پشت سر او ایستاده بودند و گوش می‌دادند…‏

دسته‌ بندی نشده, رمان

راهبری نوشته

Previous Post: حاشیه، حیا‏
Next Post: نقد و معرفی کتاب «در آنکارا باران می بارد» – نجمه موسوی پیمبری

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme