من ماجرای قادر را زمانی شنیدم که حکومت اسلامی به نسلکشی مشغول بود؛ شب و روز اعدام میکرد و زندانها را از آزادیحواهان، اندیشه ورزان و دگر اندیشان می انباشت؛ زمانی که به خاطر «صدور اسلام- شیعه» و «تثبیت نظام نکبت ملاها» جوانان، نوجوانان و حتا بچّهها را با کلید بهشت، به میدان مین و به روی مین میفرستاد. در آن روزها مرگ شب و روز در کوچه و برزن، در شهر و روستا پرسه میزد، در آن روزها مرگ مبتذل شده بود و بین مرگ و زندگی فقط یک قدم فاصله بود… باری، در آن ایام، چند ماه پیش از مهاجرت اجباری، دوستی از پایتخت به سراغام و گفت: «چرا معطلی؟ تو مگر زنگ خطر را تا حالا نشنیدی؟!» آن دوست رنگ پریده و هراسان حکایت کرد: «دیروز در خانۀ برادرم مهمان بودم، یکی از خویشان داماد ما، به مهمانی برادرم آمده بود. همسر برادرم به احترام این میهمان عزیز و گرامی که گویا تازه از زندان آزاد شده بود، ماهی سفید با سبزی پلو پخته بود. هنگام ناهار، سر سفره، تا چشم مهمان برادرم به ماهی افتاد، رنگاش پرید، مثل گچ دیوار سفید شد، دست دم دهاناش گرفت، از جا پرید، از اتاق بیرون دوید و لب باغچه بالا آورد. همسر قادر که از این وضعیّت پکر و ناراحت شده بود، با شرمندگی عذر خواهی کرد و گفت: «میبخشی داداش، شرمندهم. دست خودش نیست، از زمانی که قادر از زندان آزاده شده، هر بار ماهی میبینه، یا بوی ماهی به دماغش میخوره؛ حالش بد میشه.» همه حیران مانده بودند و ناباور و پرسا به هم نگاه میکردند. همسر قادر توضیح داد: «قادر شب عید واسة ما ماهی سفید خریده بود، نزدیک خانه مأمورها اونو دستگیر کردن و با ماهی سفید به زندان بردن. من مدتها قادر رو ندیدم، نمی دونم، بعد از آزادی اینجوری شد». من که سر سفره کنجکاو شده بودم، پرسیدم: «الهه خانم، از قادر نپرسیدی چرا؟ چه اتفاقی در زندان افتاده؟ چرا موهاش سفید شده؟». الهه، همسر قادر گریه درگلو جواب داد: «پرسیدم، چندین و چند بار پرسیدم، گیرم بیفایده، قادر یک کلمه در بارۀ زندان و آنچه که در آنجا بهسرش آوردن، حرف نمیزنه. کم حرف شده داداش، شب و روز ساکته، روزها از بالاخونه پائین نمیاد، یه گوشه ساکت میشینه و …» الهه نتوانست ادامه بدهد، به هق هق افتاد و از اتاق بیرون دوید…
باری، چندی پس ازاین ماجرا به اجبار جلای وطن کردم و درتبعید، داستان فوق العاده زیبای استفان تسوایک، نویسندۀ چیره دست اتریشی را خواندم و دوباره به یاد قادر افتادم. در آن داستان، یک نفر زندانی، در فرصتی کوتاه، از غفلت نگهبان استفاده می کند، یک تکه روزنامه را از روزی میز یا از جیب او بر میدارد و با خودش به سلول انفرادی میبرد. زندانی، در تنهائی وانزوا صفحه و مهره های سیاه و سفید شطرنج را با حوصله از خمیر نان میسازد و روزها و روزها به این بازی مشغول میشود. مدتها میگذرد، زندانی به بازی شطرنج عادت می کند و به مروز زمان به آن معتاد می شود؛ گیرم از اعتیاد نیز فرانر می رود و کم کم به شکل بیماری روانی بروز پیدا میکند. پس از آزادی این بیماری به اوج می رسد و صفحۀ شطرنج و وسوسۀ بازی او را تا مرزهای جنون می برد…
غرض، شاید آثار شکنجۀ جسمی از میان برود، ولی آسیبها و عوارض شکنجۀ روحی تا آخر عمر با انسان می ماند.