دانش ترانه ای را مستانه زمزمه می کردکه مفهوم نبود، اگر چه او را نمی دیدم، ولی همة حرکات اش راحدس می زدم. سوارکار دایه از اسب افتاده بود، پیاده بودو انگار چهار دست و پا به سوی در زیرزمین می آمد و من روزی را به یاد می آوردم که درمنطقة شمالی هنگ سوار پهلوی حمله و هجوم يک دسته پياده را بررسی می کرد. درآن عمليات انگار عهده دار فرماندهی گروه بود. حمله با موفقيّت انجام شده بود و به هنگام هجوم، موقعی که فريادکنان ازخاکریز بالا می رفتندتا خودرا به سنگرهای دشمن می رساندند، سوزشی غیر قابل تحمّل توی کاسة سرش احساس کرده بود، باکلّه زمین خورده بود و زير دست و پای اسب «حریف» افتاده بود.
من آن صحنه را انگار به چشم دیده بودم وهربار که دانش سکندری می خورد، به یا آن روز می افتادم و قلب ام از درد تیر می کشید:
بیا، بیا بیرون، … بیا، تو هنور اینجائی؟
سوارکار دایه سیاه مست بود: «بیا بیرون!»
شگفتا که این بار هیچ شکوه و شکایتی از دانش نداشتم و خودم را سزاوار تبیه و زندان می دانستم. این بار خلاف امر و ارادة او رفتار کرده بودم و افسری را توی کمد دیده بودم که پدرم سالها پیش او را خلع درجه کرده بود و مانند سانجوجو به زندان انداخته بودو هر شب عرق می خوردتا شاید غم و اندوه اش را از یاد می برد. بعدها که عمّه ثرّیا از تهران به تبریز آمد، بعدها که به دفتر خاطرات دانش دست یافتم، رانندة عبوس شرکت باربری برکت رابهتر شناختم. عمه ثرّیا خاطرات دانش رادستکاری، حذف و ابتر کرده بود و سالها دور ازدسترس ما درجای امنی گذاشته بود و با چاپ و نشر آن موافق نبود. بعدها که پی گیر شدم و در جستجوی تبار واصالت عمه ثرّیا بینی ام را به همه جا فرو بردم، به «در بار» رسیدم و فهمیدم چرا هربار که روزگار به ما سخت می گرفت، عمه ثرّیا می گفت: «ادبار کجا و دربار کجا» شاید اگر دایه سلطان زنده می ماندو عمّه ثرّیا روزگارسهند را در زندان اسکندر می دید، به همین نتیجه می رسید. من از داوری دیگران بی خبر نبودم، گاهی که نیمه های شب از گوشة پرده به پیرزن روی دیوار خیره می شدم، صدای دایه را از دوردستهای دور می شنیدم:
«ادبار کجا و دربار کجا؟» نه، دایه راهی به دنیای ما نداشت.
دایه، من می خوام برگردم خونة عمّه لیلا.
برگشت و ناباور به چشم هایم زل زد:
عمّه ت نانخور کم داره؟ دلت واسة نق نق مشکات تنگ شده؟
خانة عمّه لیلا زیارتگاه و گریزگاه ما شده بود و هر بار به بهانه ای از دانش، از فضای متنشّج، سنگین و نفس گیر خانه فرار می کردیم و به آن جا پناه می بردیم تا نفسی به راحتی می کشیدیم.
حالا بگیر بخواب، فردا، فردا از دانش اجازه می گیرم.
دایه سلطان با من به اتاق آمد و کنار رختخوابم نشست:
سهند، توی کمد دانش دنبال چی می گشتی؟
دروغ همیشه مثل خار توی گلوی من گیر می کرد:
دنبال سرطان، مهناز می گفت که …
… طفلک بیچارة من، بگیر بخواب، بخواب …
جواب صاف و صادقانة من انگار نیشتری به دل ورم کردة دایه زد:
سرطان کجا بود پسرکم؟ سرطان با زیور رفت.
گوشة لحاف را روی شانة فرشاد کشید و رو به آسمان ها کرد و از خدای بالای سرش گله مند و با شکوه پرسید:
خدایا، حالا دانش با این بچّه ها چکار کنه؟
سهند سق سیا، سانجوجو، به جای پروردگارِ دایه جواب داد:
چرا ریحانه نمیاد خونة ما؟ خودش دوست داره بیاد.
به یاد ریحانة عمّه لیلا و لبخند مهربان او آه کشیدم. جای ریحانه مانند جای مادرم خالی بود:
ریحانه برگشته سراب، بگیر بخواب … بخواب!
چندین ساعت در آن دخمة نمور، در تاریکی با جیرجیر موش ها و با سرطان گذرانده بودم و آن افسر جوان و رانندة شرکت از منظرم کنار نرفته بودند. نه، کنار نمی رفتند. شمشیر و بطری ودکا! تاریکی و زنی زیبا که با توری سفید مانند ماه آرام آرام طلوع می کرد، دم به دم بالا می رفت ومهتاب همه جا تا ابد می تابید. تاریکی و زنی زیبا که سرش را روی شانة دانش گذاشته بود، آرام و بی صدا اشک می ریخت: « بخواب تا ابد…» ابد کجا بود؟ چرا تا ابد؟ دربار کجا بود؟ آفتاب انور یعنی چه؟ چرا سرطان را توی زیرزمین زندانی کرده بودند؟ چرا لباسهای افسری … چرا و چرا؟
رشته های اعصابم مانند زه کمان حلاجی می لرزیدند و خواب به سراغ ام نمی آمد. خواب! نه، این بی خوابی مزمن هرگز درمان نشد و با من تا تبعید، تا این سر دنیا آمد.
دایه، چرا … چرا اون لباس ها، اون چکمه ها …
دایه گوشة لحاف را مرتب کرد:
بخواب پسرکم، بزرگ که شدی خودت می فهمی.
شهنار می گفت بابا با والاحضرت، با شاه …
بخواب عزیزم، شهناز از اون روزگار هیچ چیزی نمی دونه، وقتی بابات برو بیائی داشت خواهرت بچّه بود … بخواب …
ستاره های سر شانة افسر محبوس هنوز توی ذهنم برق می زدند و تا جوابی از دایه نمی گرفتم آرام نمی شدم.
شهناز می گفت عکس بابا رو با والا حضرت دیده.
نام والاحضرت که به میان آمد، نگاه دایه به راه رفت و مدّتی به خاموشی گذشت و بعد انگار برای خودش زمزمه کرد:
والاحضرت حالا اعلیحضرت شده… آره، اعلیحضرت آریامهر!
چرا بابا اون کتاب ها رو قایم کرده دایه؟
نیم وجبی، تو از کجا می دونی که بابات کتاب نوشته؟
از عمّه ثرّیا شنیدم، عمّه می گفت اون وقت ها که هنوز از اسب نیفتاده بود همه تیموردانش رو می شناختن، کتابهاش توی مدرسه نظام تدریس می شد، همه مثل پروانه دور و برش می چرخیدن …
ثرّیا خانم باز از تهران آمد و چشم ما رو دور دید؟
ها؟ دایه، بابا کی از اسب افتاد؟
دایه سلطان دست به زانو گرفت و با ناله از جا برخاست:
آه، بزرگ که بشی خودت می فهمی کی از اسب افتاد. بخواب.
ریحانه می گه من تو بچّگی سوختم، دیگه بزرگ نمی شم.
دستپاچه نباش پسرکم، بزرگ می شی و بعدمثل همه پشیمون می شی که چرا بزرگ شدی.
ریحانه چرا زود بزرگ شد. چرا، شکوه، دختر عمّه لیلا …
دخترجماعت مثل جوتُرش می مونه عزیزم، زودتر از پسر بزرگ می شه. تازه تو از سن ات بزرگتری، گاهی حرفهائی می زنی که چشم آدم از تعجب چهارتا می شه و شاخ در میاره، آره، من از همین می ترسم.
از چی می ترسی دایه؟ از من؟
بابات اگه این همه با هوش نبود، آه، بخواب پسرکم، بخواب …؟
دوباره بغض کرد و تتمة حرفش را خورد: « … بحواب!»
ریحانه انگار یک شبه استخوان ترکانده بود و در خانة عمّه ناگهان قدکشیده بود، شهناز و شکوه روز به روز و ماه به ماه بزرگ تر می شدند ولی من کوتاه و لاغر و رنجور مانده بودم و به سرعت آنها رشد نمی کردم. من ریز نقش، محجوب و بی نهایت خجالتی بودم و به همین خاطر از همه کناره می گرفتم و درگوشه ای نیمه تاریک چندک می زدم و به مسائل و مشکلاتی فکر می کردم که گویا چندان با دنیای بچّه ها خوانائی نداشت و من نمی فهمیدم چرا چنان بدیهیّاتی به عقل بزرگ ترها نیز نمی رسید. در حقیقت نتایج و حاصل همین اندیشه ها را وقتی با شور و شوق به زبان می آوردم دایه سلطان بد جوری به وحشت می افتاد:
… بخواب، مبادا این حرفها به گوش دانش برسه.
تیمور دانش صدها سال نوری از ما دور بود.
دایه، بگو کی و چرا قفل رو اختراع کردن؟ ها بگو …
پیرزن مدام نگران احوال منقلب و بحرانهای روحی سهند بود.
سهند، از خیال نهضت ضد قفل بیا بیرون، این حرف ها …
آخه چرا؟ تازه یه راهی به نظرم رسیده که مردم …
عزیزم، مردم این دوره و زمانه با وجود قفل و زنجیر می دزدن، وای به روزی که دیگه قفل نباشه. بچّه جان، تو این چیزها رو از کجات در میاری؟ ها؟ نکنه می خوای پیغمبر بشی؟
چرا مردم می دزدن دایه؟ از کی می دزدن؟ ها؟ بگو چرا؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟ تو خسته نشدی؟ من چه می دونم، بزرگ که بشی خودت می فهمی عزیزم، بگیر بخواب … بخواب!
نه، تا بزرگی هنوز خیلی راه مانده بود و هیچ کسی به کشف ها و پیشنهادهای بکر و کارگشای سهند اهمیّتی نمی داد و حتا شهنار و مهناز با ریشخند و تمسخر برگزار می کردند و مبارزه بر ضد قفل را غیر ممکن می دانستند. شاید اگر ریحانه به خانة ما نمی آمد هرگز همدلی و همزبانی نمی یافتم و تا ابد در تنهائی رنج می بردم. یک سال و اندی از مرگ مادرم گذشته بود و به رغم گوشه و کنایه عمّه لیلا، اصرار و پافشاری دایه سلطان دانش دلمرده به فکر ازدواج مجدّد نیفتاده بودو عمّه جان به ناچار ریحانه را به خانة ما فرستاده بودتا دستی زیر بال مادر بزرگ می گرفت واز فرشاد مواظبت می کرد. ریحانه از دوران «چراغ سی شعله» و مراسم صبحگاهی دنیای مرا می شناخت و به محض ورود به خلوت و زاویه ام راه یافت و بعد از چند روز عضو نهضت مبارزه با قفل شد. من که از عدم اعتماد انسان ها به یکدیگر سخت رنجیده بودم فکر ایجاد نهضت مبارزه با قفل را با ریحانه در میان گذاشتم و او بر خلاف شهناز و مهناز با روی باز از طرح و نقشة من استقبال کرد. در آن روزگار به این نتیجه رسیده بودم که قفل توهین به انسان و به انسانیّت است، قفل یعنی که من به تو اعتماد ندارم. چرا؟
چرا؟ چرا دایه سلطان به من اعتماد نداره؟ من که دزد نیستم؟ چرا عمّه لیلا … ها؟ نه، نه، حق با تست سهند … منتها، منتها …
دنیای بی قفل، به سوی دنیای باز و بی قفل…چطوره؟ ها؟
درهای باز و بی قفل قشنگ تره…
نه، نه، دنیا، دنیا ریحانه، دنیای بی قفل، دنیای باز …
ریحانه مانند مادرم غمخوار و صبور بود و با مهری دلپذیردل روی دل سهند می گذاشت و با حوصله به راهکارها و رهنمودهای رهبر نهضت گوش فرا می داد و اغلب اوقات از نبوغ و درایـت رهبری دهانش به حیرت وا می ماند و چشمهای درشت و زیبایش وا می درید:
راست می گی سهند، آره، کسی اسکناس رو پاره نمی کنه.
پس از روزها و روزها تأمل و تفکر به این نتیجه رسیده بودم که شعارهای نهضت را با خودکار قرمز پشت اسکناس ها بنویسم.
هیچ چیزی مثل پول و بیشتر از پول دست به دست نمی شه، هیچ کسی جرأت نداره عکس شاه رو پاره کنه، با این حساب …
فرشاد روی پای ریحانه به خواب رفته بود و دخترک با شیفتگی به چهرة او نگاه می کرد و لبخند می زد:
اسکناس، آره، ولی اسکناس از کجا بیاریم؟ ما که پول نداریم.
نگاهی به دور و برم انداختم و آهسته گفتم: «بابا»
رنگ از روی ریحانه پرید و لب گزید: «نه!»
من که نمی خوام بدزدم، دوباره می ذارم سر جاش.
یه راه بهتر، هر وقت دایه به من اسکناس داد که برم خرید …
نه، نه، خیلی طول می کشه، بابا همیشه یه دسته اسکناس تو مجری داره، منتها کلید اتاق دست مادر بزرگه.
از زمانی که ریحانه به خانة ما آمده بود دایه کلید اتاق مادرم را با نخ می بست و مانند گردنبندی به گردنش می انداخت. وسایل شخصی تیمور دانش، مجری ها، گنجه ها و کمدها و رازها، همه و همه چیز توی اتاق مادرم بود و دستیابی به اسکناس به سادگی ممکن نبود. اجرای طرح ما چندان به درازا کشید که نهضت مبارزه با قفل از یادم رفت و ریحانه نیز در این مورد پرسشی از رهبری نکرد. مادر بزرگ ناخوش شده بود، فرشاد راه افتاده بود و کارهای خانه به او مجال مبارزه با قفل را نمی داد. ریحانه سواد نداشت و من روز به روز بیشتر به کتاب علاقمند می شدم و اغلب روزها درگوشه ای می نشستم و داستان مصوّر می خواندم و گه گاهی که فرصتی دست می داد ماجرای داستان ها را برای او تعرف می کردم.
کاش بلد بودم مثل تو کتاب بخونم سهند.
چرا نرفتی مدرسه، مثل دختر عمّه لیلا.
من اگه می رفتم مدرسه کی به بچّه های عمّه لیلا می رسید؟
ریحانه هم سن شکوه بود و با او در خانة عمّه لیلا بزرگ شده بود.
دروغگو، تو خودت نخواستی بری مدرسة کاتولیک ها.
نه، لیلا خانم اجازه نداد، من از ده اومده بودم تا کلفتی کنم.
ریحانه، تو می دونی چرا دختر عمّه لیلا مسیحی شده؟
هیس، سهند، این چیزها به من مربوط نیست.
پس چرا مهناز و شهناز شاپله دارن؟
ریحانه از صحبت در بارة دو چیز وحشت داشت: دانش و مذهب!! هربار نام مذهب ویا دانش به میان می آمد، مثل گچ سفید می شد: «نه!»
دل دایه گاهی نرم می شد، مقررّات خشک و نظم پادگانی خانه را زیر پا می گذاشت و اگر اصرار و ابرار می کردم اجازه می داد تا به خیابان و تا سر چهار راه می رفتم و مجلّة مصّور می خریدم و یا با زاری کتابی از قفسة کتاب های شهناز بر می داشتم و تصاویر آن را در خلوت به ریحانه نشان می دادم. هیچ کدام ازاین موارد به گمان من خطا و لغزشی نبود تا خشم تیموردانش را بر می انگیخت و کتک می زد. گیرم هر بار که پدرم سق سیاه برسر راهش می دید آسمان رنگ می گرفت. میرغضب در خواب و بیداری در ذهن من حضور داشت و من همیشه سایه و حضور او را به طور ناخودآگاه در پیرامون خودم احساس می کردم و همیشه منتظر بودم تا دستی از غیب بیرون می آمد و با مشت توی ملاج ام می کوبید. پدرم همه چیز را دورادور زیر نظر داشت و گاهی پرهیب او را نیمه های شب در آستانة دَرِاتاق احساس می کردم و از ترس و یا از شرم خودم را به خواب می زدم. پدرم هرگز به تختخواب ما نزدیک نمی شد و در خواب و یا در بیداری مارا نوازش نمی کرد و هرگز، هرگز دستی به مهر به موهای ما نمی کشید. هرچند این امساک وخود داری اورا در ابراز محبّت تا آخر عمر نفهمیدم ولی بزرگتر که شدم به انگیزه های حیات او پی بردم و دانستم که بعد از نا امیدی و سرخوردگی از نظام و بعد از شکست های پی در پی، بعد از مرگ نا بهنگام مادرم و غروب آن « آفتاب انور» از همه چیز بیزار شده بود، هیچ گونه دلبستگی به زندگی نداشت و فقط به خاطر ما ادامه داده بود و به خاطر ما هنوز به سختی ادامه می داد.
سهند، یکدم پاشو بیا بیرون، خدایا، توی خونه نپوسیدی؟
دایه نگران سلامتی ام بود و مدام سایه ام را راه می برد. پیرزن راهی به دنیای پر راز و رمز من نداشت و لذّتی را که از تنهائی نصیب من می شد، نمی شناخت. بعد از سال ها هنوز اندیشدن و در خلوت قدم زدن بهترین لذّتی است که می شناسم. شاید باورکردنی نباشد که پسرکی در آن سن از تنهائی و تفّکر لذّت ببرد، شاید آن چه که آن روزها در مخیّلة ام می گذشت «اندیشه و تفکر» نبود ولی اگر تأمّل، پرسش و پرسیدن را آغاز تفّکر و اندیشیدن بدانیم، هر روز پرسش تازه ای برای من پیش می آمد و این پرسش ها بر روی هم تلنبار می شدند، توی مخ ام چرخ می زدند و تا جوابی برای آن ها می یافتم، به تاریکی وگوشة خلوت پناه می بردم.
سهند، پسرم، تو مگه شب پره ئی که جاهای تاریک و خلوت رو دوست داری؟ بیا بیرون از اونجا.
مادرم مرده بود، پدرم درسنگر سکوت بست نشسته بودو به ندرت لب به سخن می گشود و مادر بزرگ نگران سرنوشت و آینده سهند بود.
دایه، من امروز با ویکتور می رم کلیسا.
ما که ارمنی نیستیم پسرم، می ری اونجا چکار؟
با ویکتور می رم کلیسا شیشه های رنگی رو نگاه کنم.
دایه سلطان مشکوک و ناباور وراندازم کرد: «سهند؟»
روزی از سر کنجکاوی گذارم به خانة خدای عیسویان افتاده بود و همراه جمعیّتی شده بودم که به زبانی بیگاه حرف می زدند. آن روز دور از جمعیّت به تماشای ساختمان کلیسا و صلیب ایستادم و جلو نرفتم. بعدها که با ویکتور آشنا شدم وداستان ارمنی ها را اززبان او شنیدم به یاد دختر بزرگ عمّه لیلا افتادم که مسیحی شده بود و در مدرسة کاتولیک های فرانسوی تدریس می کرد. چرا؟ چرا؟ به این پرسش ها هیچ کسی جواب نمی داد. به روایت مادر ویکتور ارامنه در سال ها پیش گویا از ارمنستان و از دم تیغ ترک ها گریخته بودند و به تبریز آمده بودند. مراسم یادمان قتل عام ارامنه هرسال توی کلیسای ارامنه شهر بر گزار می شد و من یک بار با مادر و پدر ویکتور به تماشا رفتم. بهار بود و هوای ملس و آفتابی از ورای شیشه های کوچک، خوشتراش و خوشرنگ پنجره روی تابلو ها و تصاویر قدیسین مسیحی می تابید و همه، خاموش و درجذبه ای روحانی چشم به دهان پیر مرد لاغری دوخته بودند که با لباسی زردوزی گشاد و آن کمر بند مرصع و کلاه بلند بالای جایگاه ایستاده بود و از آن بالا وردی را به زبان بیگانه و با آهنگ یکنواخت و خواب آوری می خواند و مادر ویکتورکه کنار من ایستاده بود، زیر لب آن اوراد را تکرار می کرد.
دایه، چرا عثمانی ها ارامنه رو کشتار کردن؟
استغفرالله، تو باز از خودت حرف در آوردی؟
دنیا پر از راز و رمز بود، پرسش ها مثل خوره به جانم می افتاد و کسی را نمی یافتم که جواب قانع کننده ای به من می داد:
دایه، چرا شکوفه، دختر عمه مسیحی شده؟
سهند، بگو ببینم، مگه تو می خوای ارمنی بشی؟
بابا چرا نماز نمی خونه، بابا چرا به مسجد نمی ره.
چه حرفها، مگه بابات به کلیسا می ره؟ ها؟
دایه، مادرم بهائی بود؟ همسایه ها می گن آقای دانش با یه زن بهائی ازدواج کرده بود.
پیرزن مدّتی به چین و چروک دست هایش خیره ماند و گفت:
پسرم، پشت سر مرده نباید حرف زد، خوب نیست.
دانش اگر چه هرگز در بارة خدا و مذهب نظری ابراز نداشته بود ولی من فهمیده بودم که آدمی خشکه مقدّس نبود، به زیارت نمی رفت، پا به مسجد و محراب نمی گذاشت و مانند همسایه ها به پایة منبر آخوندها دخیل نمی شد و به رغم سخت گیری در امر تعلیم و تربیت بچّه ها، هیچ وسواسی در این مورد نشان نمی داد و ما را در انتخاب آزاد گذاشته بود. دایه نیز با اشارة او در ماه رمضان و ایّام روزه و يا روزهای عزادری تاسوعا و عاشورا به پر و پای ما نمی پیچید و مانند سایر موارد پیله نمی کرد و از ما «اصول دین» نمی پرسید..
دایه، بیا با هم بریم کلیسا، اینقدر قشنگه، به خدا …
… دایه اگر رمقی توی زانو داشته باشه به خانقاه می ره.
بعدها فهمیدم که دایه مانند پدر بزرگ ما علی الّهی بود. گیرم در خانة ما هیچ کسی در بارة مذهب حرفی نمی زد: «خانقاه؟»
دایه که مدام از رماتیسم و پا درد می نالید با برف اوّل زمستان در بستر بیماری افتاد و دوباره پای عمّه لیلا به خانة ما باز شد. دایه داغ دیده بود، عمو سنجر ما درجوانی به مرگی مشکوک از دنیا رفته بود و عمو سهیل ما نیز بنا به دلایلی که از ما پنهان نگه می داشتند بی باقی بی رد و پی شده بود و دایه اغلب به یاد سنجر و در انتظار سهیل، آن فرزند مظلوم و آواره، دور از چشم تیموردانش آه می کشید و اشک می ریخت:
ننه جان، در حق پسرم سنجر ظلم شد.
هربار که مادر بزرگ ناخوش می شد، عمّه لیلا زندگی و بچّه ها را به کلفتی که تازه از روستای «ارسو» آورده بود می سپرد و اغلب روزها از صبح زود به منزل ما می آمد و دیگ آشی برای او بار می گذاشت.
دانش کمتر بخور، دیگه کبد برات نمونده.
کبد سالم می خوام چکار لیلا؟ ها؟ واسة مار و مور گور؟
عمّه ثرّیا از ما دور بود و به ندرت از تهران به تبریز می آمد، گیرم هرباریک خروار فیس و افاده با خودش می آورد. آن زن تکیده، سیاهچرده و گند دماغ هیچ سنخیّتی با عمّه لیلا نداشت و اراده اش را به همه و حتا برادر ناتنی اش تحمیل می کرد. عمّه ثریّا تا از راه می رسید موی دماغ ما می شد و در همة کارهای ریز و درشت دانش دخالت می کرد.
دانش، تو چقدر به این آهنگ گوش می کنی؟
گر چه تیموردانش شیفتة گل نراقی بود و به ترانة «مرا ببوس» علاقه داشت ولی هر بار که عمّه ثرّیا می آمد، انگار پدرم به عمد آن صفحه را مدام روی گرامافون می گذاشت. در آن روزگار من هنوز افسانة افسران توده ای را نشنیده بودم و سرهنگ سیامک و «گل نراقی» را نمی شناختم و نمی فهمیدم چرا ترانة « مرا ببوس!!» پدرم را آن همه منقلب می کرد و چرا همیشه چشم هایش خود به خود پر می شد. عمّه ثریّا کینة کوری به «توده ای های خائن» و به «دشمنان اعلیحضرت» و «خاندان سلطنتی» و افسرانی داشت که چندی پیش علیه حکومت شاه شوریده بودند و شماری از آن ها گویا اعدام شده بودند.
ها، تو هنوز این جائی ثرّیا؟ مگه بر نگشتی تهران؟
پشت ستون سنگر گرفته بودم و گوش می دادم.
دایه خواب بود، با دایه خداحافظی نکرده بودم.
لحن دانش اغلب طنزآمیز، نیشدار وگزنده بود:
آها، دایه، دایه، تو انگار از غم دایه خواب و خوراک نداری.
ثرّیا به بهانة عیادت دایه آمده بود ولی گویا دربارة امر مهّم تری با دانش بگو و مگو می کرد و هردم صدایش را پرده پرده بالاتر می برد. بحث در بارة استعفای اعتراضی او ازارتش شاهنشاهی بود وکلّه شقی و سماجتی که در برابر خواسته های شاه و سرسختی و لجاجتی که با دربار کرده بود. عمّه ثریّا از عطوفت و عنایت ملوکانه و خطاپوشی اعلیحضرت همایونی دم می زد و ازآن «فقره چکی» که شاه به منظور سپاس و قدردانی از خدمات دانش، به او داده بود. به باور عمّه، دانش عقل معاش و سر رشته نداشت و همه چیزرا به باد فنا داده بود. گویا دانش ابله و خشک دماغ و آن مردک سوئدی بی لیاقت، از بهائی رذل، بی وجدان وکلاه بردار فریب خورده بودند و چندسال پیش، آن مردک، با شیّادی باعث ورشکستگی شرکت دانش و شرکاء شده بود و او را به خاک سیاه نشانده بود.
داداش، رانندگی درشأن تو نیست، تو دیگه جون این جورکارها رو نداری، دوباره، ببین، من با سر لشکر …
سرلشکر؟ حرف اون «بله قربان گوی» تبهکار رو پیش من نزن.
آخه چرا دماغ تو اینقدر باد داره؟ داداش ببین…
دوباره شروع نکن همیشره، اعصابم داغونه، خواهش می کنم.
دانش، شاه تو رو دوست داره، چندسال استادش بودی، اگه …
آه، افسوس، حیف از طلا که خرج مطّلا کند کسی.
آخه حیف نیست که تو با اینهمه دانش نظامی و معلومات …
دانش و معلومات نظامی؟ توی این خراب شده کاه بارِ آدمهای با صلاحیّت و با سواد می کنن، کاه! من بیهوده عمر عزیز رو تلف کردم.
– داداش، این جماعت ارمنی بدتر از اون مردکة بهائی کلاه سرت می ذارن، می فهمی؟ آخ، حماقت و سماجت تو حّدی نداره …بیا، بیا کنار، چرا، آخه چرا توی این سرما پنجره رو باز گذاشتی؟
بوی تند الکل توی هوای تمیز و برفی پیچید و من حضور پدرم را یکدم در قاب پنجره احساس کردم و مچاله شدم.
گفتم پنجره رو نبند همشیره، نبند، نبند، دارم خفه می شم.
حق داری، بس که زهر مار خوردی، عرق، عرق، الکلی!
زنده باد عرق، نوشداروی درد مندان!
من خیال کردم که سرت به سنگ خورده، عبرت گرفتی.
من از کی عبرت گرفتم، از تبهکارها، از جنایتکارها، از … از …
عمّه لیلا مشت روی برگه های کاغذ کوبید و داد کشید:
دانش، من نمی ذارم این خزعبلات رو چاپ کنی، فهمیدی؟
عمّه ثریّا با قهر و غضب در اتاق را به هم کوبید و پدرم ناگهان منفجر شد و از پی او مستانه فریاد کشید:
جنایتکار و تبهکار، آره، همه شون فاسد و تبهکارن، تبهکار …
آهسته از روی چهار پایه پائین آمدم و بیخ دیوار، در تاریکی کز کردم. عمّه ثرّیا زیر بارش برف جلد قدم بر می داشت و با صدای بلند با خودش حرف می زد: « خشک دماغ ابله»
هی، هی، هی، سهند؟
یک مشت برف پیش پایم افتاد و روبه صدا برگشتم. ریحانه مانند گربه ای روی پنجة پا به من نزدیک شد و به پچ پچه گفت:
هی، بیا، بیا بریم. بیا!
بیا، بیا ریحانه، بابا انگار حالش خوش نیست، بیا ببین.
پدرم پیشانی اش را روی میز گذاشته بود وهق هق گریه می کرد. بازوی ریحانه را گرفتم: « هیس!!»
سهند، بلند شو بریم، داره برف میاد، ما که …
بابا پنجره رو باز گذاشته، انگار یادش رفته … بیا ببین!
شبهائی که برف می بارید، دانش پنجرة اتاقش را باز می گذاشت و مدّتی به تماشا می ایستاد و به صدای رشید بهبودف و یا به گل نراقی گوش می داد. گاهی پالتو می پوشید و چکمه به پا می کرد و تا دیر وقت در برف و زیر درخت ها قدم می زد و سیگار می کشید. بوی دود سیگار و بوی ودکا از بوهای آشنای خانة نوبار، سیلان و کنار آجی چای بود. در آن سال ها بطری ودکا تنها یار و همدم تیمور دانش بود. گیرم من هنوز او را در حال مستی و یا بد مستی ندیده بودم.
بلند شو بریم بالا سهند، اگه فرشاد بیدار بشه …
با ریحانه به خانه بر نگشتم، به بهانة مستراح از نیمه راه دور زدم. ریحانه در ورودی را به آرامی بست و من با ترس و لرز سرم را بلند کردم و از پناه تنة درخت سرک کشیدم، نور ملایمی از پنجره می تابید و ساية دانش روی برف های کف حیاط جا به جا می شد.
تو مگه فردا مدرسه نداری پسر؟ چرا نخوابیدی؟
کونة سیگارش را توی برف انداخت:
… پرسیدم چرا تا این وقت شب بیداری؟
چرا؟ چه دلیلی؟ از ترس به تنة درخت چسبیده بودم و هیچ جوابی نمی یافتم. درحقیقت با صدای موسیقی وهق هق شبانة او از خواب بیدار شده بودم و وقتی مشاجرة عمه ثرّیا و تیمور دانش بالا گرفته بود از سرکنجکاوی به حیاط رفته بودم وبا شنیدن نام «اعلیحضرت» برف و سرما را از یاد برده بودم. عمّه ثرّیای ما ارادت ویژه ای به «دربار» داشت و هر بار که از تهران به تبریز می آمد به هر بهانه ومستمسکی نام نامی اعلیحضرت و «دربار» را به میان می آورد و من تا مدّت ها نمی توانستم هیچ ارتباطی بین رانندة شرکت باربری برکت و اعلیحضرتِ عمّه ثرّیا بر قرار کنم.
بیا بالا، بیا برو بخواب پسر.
لنگة پنجره را بست و پرده ها را کشید: «بیا»
نرم نرمک از پلّه های آجری و پوشیده از برف بالا رفتم، در راهرو را آهسته بازکردم و با حیرت او را دیدم که چکمه پوشیده بود، پالتویش را از جارختی بر داشته بود و پا به راه، دم در سرسرا ایستاده بود:
ها؟ تو دوباره سر برهنه رفتی بیرون؟
گوشهایم را با دو دست پوشاندم، سرم را پائین انداختم، نگاهم را دزدیدم و از بیخ دیوار رو به اتاقم راه افتادم: «چشم!»
در سرسرا نیمه باز مانده بود، نرمه بادی بر خاسته بود و دانه های رقصان برف مثل پروانه ها به درون سرسرا هجوم می آوردند و روی کاکل تنک او می نشستند. پا سست کردم و منتظر ماندم تا شاید مثل هر بار بهانه می گرفت و تیپا و یا سیلی ام می زد، یا لیچاری بارم می کرد و یا به ریشخند و تمسخر ادامه می داد و با نفرت زهر به جانم می ریخت. نه، این بار بر خلاف انتظارم هیچ نگفت، کلاه پشمی اش را توی سرش کشید و از در بیرون رفت و یکدم بعد صدای در دو لنگة چوبی حیاط برخاست و دایه سرش را از لای در اتاق بیرون آورد و با نگرانی پرسید:
آه، دوباره رفت؟ امان ازدست این زنکة کینه کش، امان … امان.
چرا بابا اینهمه داد می کشید دایه؟ به خاطر این دفتر؟
هر بارکه دانش دیر وقت از خانه بیرون می رفت، این صدای آشنا در دل شب، توی حیاط می پیچید و من که همیشه گوش به زنگ بودم و سایة او را راه می بردم، آهسته از زیر کرسی بیرون می آمدم، چراغ اتاق را روشن می کردم و دفترخاطرات او را از زیر بالش برمی داشتم و به رغم غرو لند دایه تا دیر وقت، تا زمانی که دانش به خانه بر نمی گشت و صدای به هم خوردن درحیاط دوباره برنمی خاست، با اشتیاق می خواندم. بخشی از آن دفتر را عمّه ثریّا تایپ کرده و از تهران به تبریز آورده بود. مشاجرة اخیر عمّه ثرّیا و دانش گویا بر سر چاپ و حذف و سانسور خاطرات بود:
هی هی، آب رفته دوباره به جوی بر نمی گرده.
«… هژده سال بيشتر نداشتم که پس از اتمام تحصيلات متوسطه با يک دنيا اميد و آرزو به تهران رفتم. تصادف يا تقدير برغم ميل دروني ام مرا به مدارس کل نظام کشانيد. دانشکده ای که در قاموس آن 16بيشتر از 17است. دورة تحصيلی دانشکده افسری وآزمايش های نهائی را با موفقیّت گذراندم و بعدگواهی فراغت تحصيل به ما دادند و هر کدام را به قسمتی فرستادند. قرعة فال مرا به لشکر اوّل انداخت. لشکری که فرماندهی آن به عهدة سر لشکر کريم آقا بوذرجمهری بود. سرلشکری که افسر شرافتمندی را به جرم درستی و فقر به دارالمجانين يا تيمارگاه سوق داد…»
پسرکم، اینقدر چشم تو خط نزن، کور می شی.
دایه لحاف کرسی را روی شانه اش کشیدولی نخوابید: «بخواب!»
چشم دایه، این چند صفحه رو می خونم، بعد.
«… خاطرات چند سالة اخيری که از خدمات دولتی بر کنار بودم برای من دردناک و جانگداز بود. چه رنج ها که در این سال ها نکشیدم، چه جان سختی بودم که زير بار اين همه مصائب و آلام روحی خرد نشدم، و هنوز هم رمقی در من باقی است..»
رنج! این واژه زنگ و آهنگ غریبی داشت و مانند صدای گرم و گیرای خوانندة محبوب پدرم غم انگیز بود و چنگ به دل آدم می زد. حق با فاکنر بود وقتی می نوشت: آدمیزاد برابراست با حاصل جمع رنج های او. آری، این کلام زیبا در بارة تیموردانش مصداق پیدا می کرد.
عنوان فصل ها را برای چندمین بار به تندی می خواندم و صدای دایه را از راه دور، خیلی دور می شنیدم و اهمیّت نمی دادم:
«چراغی که به پای خود روشنائی نمی داد؟»
عنوان فصل ها با خط نستعلیق و درشت نوشته شده بود و با خط ریز توضیح مختصر و خلاصة هر فصل آمده بود. دانش خط زیبا و خوشی داشت، زیباوشگفت انگیز! دفتر خاطرات دَرِ آن دنیای مرموز واسرار آمیز را سرانجام به روی من گشود و رازها از پرده بیرون افتاد: «رنج!!»
آن رنجی که تیموردانش درنحستین جمله ازآن یاد کرده بود، در انحنای ملایم حروف تجسم وتجلی یافته بود، درشکل و پیچیدگی خوش ریخت و موزون واژه ها جا خوش کرده بود. آن زیبائی مرموز که با رنج در آمیخته بود و از رنج مایه گرفته بود، مانند نگاه افعی، مجذوب و مسحورم می کرد، با حیرت و نا باوری خیره شده بودم و دایه سلطان را نمی دیدم و تا مدتی صدای پیرزن را از راه دور، می شنیدم و نمی توانستم چشم از آن خط خوش و از آن نوشته ها بردارم:
«…روزی صفائی منشی و متصدی نمرات دروس به قيافة خندانی نزد من آمده گفت: « دانش، سور ما را حاضر کن که مژدة شاگرد اولی را برايت آورده ام» به شنيدن اين خبر از فرط خوشحالی زانوهايم لرزيده اشک در چشم ام حلقه زد. من با معدل هفده و خرده ای شاگرد اوّل شده بودم و حسين جوانشير با معدل شانزده و خرده ای شاگرد دوم و محمد فاضلی شاگرد ما قبل آخر… از صفائی تشکر کرده و به چند خيز خود را به رفقايم رسانده و موفقيّت همه را تبريک گفتم. پرسيدند شاگرد اوّل کی شده؟ با خنده که نشانه رضايت و مسرت بود جواب آن ها را دادم.
کارنامه ها حاضر بود، ديپلم ها نوشته شد و به امضای سرلشکر امير موثق و سرهنگ عميدی رسيد و در شعبه دروس روی ميز به ترتيب ار جحيّت چيده شد و ديپلم من روی همة ديپلم ها بود.
روز قبل از جشن به مناسبتی به شعبه دروس رفته بودم چقدر متعجب و مضطرب شدم وقتی چشمم به ديپلم ها افتاد: حسين جوانشیر شاگرد اوّل! به معدلش نگاه کردم، تغييری ننموده و همان شانزده و خرده ای بود. برگ زيری را نگاه کردم: تیمور دانشور شاگرد دوّم … معدل هم تغييری نکرده بود. چرا؟ مانند اشخاص وحشتزده خود را به صفائی رسانده موضوع را پرسيدم. جواب داد طبق دستور ديپلم تو و جوانشير عوض شد و به صورتی که خودت ديده ای در آمد. اين دستور از چند روز پيش صادر شده بود و تا به امروز سرهنگ عميد و سروان امينی ايستادگی می کردند ولی بالأخره مقاومت آن ها مفيد فايده ای نشد و ديگر کار از دست شعبه دروس خارج است مگر اين خودت اقداماتی بکنی.
چه اقدامی می توانستم بکنم؟ مقاومت سرهنگ عميدی و سروان امينی نتيجه ای نبخشيده بود، حال اقدام من چه ثمری داشت؟ جزاين که مسقيماً به خود سرلشکر موثق مراجعه کنم راه ديگری به نظرم نرسيد.
به منزل امير موثق رفتم و به گماشته اش گفتم حضور حضرت امير عرض کنيد که تیموردانش فارغ التحصيل مدرسه صاحبمنصبی پياده اجازة شرفيابی می خواهد.»
ببینم، دانش چی نوشته که تو ازش دل نمی کنی؟
مگه نشنیدی عمّه ثرّیا چی می گفت؟ بابا …
… آها، فهمیدم، سر لشکر … امیر موثق …
«…چند دقيقه بعد امير موثق با لباس خواب ( پيژامه) دم در آمده پرسيد چه می خواهی؟ برای اين که او را به رقّت آورم شمه ای از روزگار دو سالة خود را در دانشکده افسری و پريشانی وضع مالی ام گفته و اضافه کردم با تمام اين گرفتاری ها من برای شاگرد اولی خور و خواب را در اين دوساله برخودم حرام کرده وبا اين که نه فقط از ناحية هيچ کس پشتيبانی نشدم بلکه با مخالفت هائی نيز مواجه بودم و در اثر سعی و کوشش و پشت کار بالاخره موفق شدم رتبه اوّل را احراز کنم، آيا سزاوار است که به جای تشويق بنده راتا به اين حد وبه اين صورت مورد تعدی و اجحاف قرار دهند و حق ام را پايما ل کنند. امير موثق برخلاف انتظارم به هيچ وجه عصبانی نشده و تغيّر و پرخاش هم نکرد. بلکه بالعکس با کمال مهربانی گفت تو برو فرداصبح وقتی که به «مدارس» آمدم یاد آوری کن، رسيدگی می کنم. مثل اين که امير موثق دنيائی را به من داده باشد. تشکری کرده، عقب گرد محکمی نمودم و به سرعت خود را به دانشکده رساندم. فردای آن روز، صبح زود لباس پوشيده پس از شستشو و صرف چای به انتظار تشريف فرمائی حضرت امير در خيابان شمالی دانشکده قدم می زدم. در حدود ساعت ٩ سر و کلة حضرت امير پيدا شد.
«ايست … خبردار !»
صاحب منصب کشيک پيش رفت و گزارش داد:
… اتفاق قابل عرضی رخ نداده.
امير موثق مانند کبک خوشخرامی پيش آمد و به محض اين که چشم اش به من افتاد مثل اين که مرا نمی شناسد و ملاقاتی هم ديشب صورت نگرفته و قرار گذاشته نشده است، پرسيد:
ها اين جا چرا ايستاده ای؟ چه می خواهی؟
حضرت امير، امر فرموده بوديد راجع به شکايت خودم در موضوع شاگرد اولی مراتب را به حضور مبارک ياد آور شوم.
حالا موقع اين حرفهاست؟ چندساعت ديگر بندگان اعليحضرت همايونی تشريف فرما خواهند شد. تو می خواهی من تمام کارهای لازم را زمين گذاشته و به عرض تو رسيدگی کنم؟
در اين موقع سرهنگ حسن ارفع رسيد و از دور سلامی داد و ايستاد. امير موثق رو به او کرده گفت: «سرهنگ!»
بله گوربان!
ببين اين (!) چی می گه.
سرهنگ ارفع نیز اهمیتی نداد، راه دفتر را پيش گرفت و رفت …
سهند، بگیر بخواب، کور می شی!
«… هرچه باداباد، مبارزه را ولو با سر لشگر امير موثق بايد به پايان برسانم. تصميم ام را گرفتم و به يکی دو نفر ازرفقايم چگونگی آن را گفتم. من مصمم بودم در موقع توزيع گواهی نامه ها توسط رضاشاه تمام قضايا را روی دايره بريزم و همه را رسوا سازم. رفقائی که از تصميم ام من اطلاع پيدا کردند مرا متوجه عواقب وخيم این تصمیم کردند و اجرای آن را ديوانگی صرف خواندند ولی گوش من اصلاً حاضر به شنیدن اين قبيل پندو اندرزها نبود. در ظرف مدّت بسيار کوتاهی موضوع از از بين من و دو سه نفر از رفقای نسبتاً نزديکم که در جريان امر بودند به خارج درز پيدا کرد و به گوش امير موثق هم رسيد. عدّه ها صف آرائی کردند و منتظر تشريف فرمائی شدند. من مطالبی راکه تصميم داشتم به شاه بگويم ذهنی می کردم و دائماً از سر و ته آن ها می زدم که هر قدر بيشتر ممکن باشد مختصرتر و رساتر سازم. همة شاگردها منتظروقوع پيش آمدی بودند ولی کسی از کيفيّت و نتايج آن خبر نداشت.کمی قبل از آمدن شاه، جوادی ضمن عبور از جلو ما برای بازديد لباس و تجهيزات موقعی که مقابل من رسيد تاچشم اش به چشم من افتاد با کمال تعجب و با آهنگی که حکايت از عطوفت و مهربانی می کرد گفت:
دانش چه شده؟ چرا رنگت اينقدر پريده؟ تو که حس می کنی مريض هستی و نمی توانی سر پا بايستی چرا اجازه نمیگيری که استراحت بکنی؟ چرا قبلاً نگفتی که ناخوشی؟
تا من بخواهم بگويم که جناب آجودان من مر يض نيستم و حالم بسیار عادی است، به دستور جوادی تفنگ مرا گرفته و تجهيزات ام را باز کردند و دو نفر زیر بازوهای مرا گرفته و برای استراحت به خوابگاه بردند.
شاه آمد و سرود شاهنشاهی از راه دور همچون پتکی بر سر من نواخته شد. به محض پایان جشن ومراجعت شاه به قصر، حال من بهبودی یافت زیرا دیگر کسی مراقب حال مزاجی من نبود و مرا تنها گذاشتند.
نه، هر چه فکر می کردم نمی توانستم خودم را قانع کنم که 16 بيشتر از 17 است: « من به درجة افسری رسیده ام ومی گویند اين مقام و اين اونيوفورم برای حفظ حقوق جمعی و جمعيتی است، چگونه می توانم از حق خویش دفاع نکنم؟ آیا در چنین مواردی باید مطیع ارداه نا صواب و تسلیم هوی و هوس رؤسا شد یا در برابر آنها ايستادگی و مبارزه کرد؟» حرارت جوانی از یک طرف و محرومیّت از حق مسلم خود که برای به دست آوردن آن دو سال شب و روز رنج کشیده بودم از طرف دیگر مرا تحریک می کرد که مبارزه را قطع نکنم و در مقابل هيچ گونه تهديد و تطمیعی سر فرود نیاورم. ولی مرجع رسیدگی کجاست واز فرمانده مدارس نظام به کجا باید شکایت کرد؟
تو هنوز بیداری سهند؟ من نگفتم بخواب؟
چشم، دو صفحة دیگه، … بابا هنوز بر نگشته.
«… چکار باید می کردم؟
ناگهان به خاطرم رسيد که ادارة تفتیش پیاده نظامی وجود دارد که ریاست آن به عهدة سرتیپ مرتضا خان می باشد و من چون افسر پیاده بودم و فعلاً نه جزء مدارس نظام محسوب می شدم و نه رسماً به قسمت ديگری معرفی شده بودم حق اين بود که به او مراجعه می کردم ولی نمی دانستم که میزان قدرت و صلاحیّت اين اداره برای رسيدگی به چنین موضوعاتی تا چه حد بود؟ آن چه مسلم بود من از اين مراجعه اگر نفعی نمی بردم ضرری هم نمی کردم.
موضوع تصميمم را دو باره با رفقا در ميان گذاشته نظر آنها را در اين باب خواستار شدم. تقريباً همة آنها اين همه سماجت و سر سختی مرا سرزنش کرده واصرارداشتند که من خود را بی جهت در معرض مخاطراتی که هميشه در مبارزه مادونی و با مافوقش متوجه مادون می گردد، قرار ندهم. ولی از آن جا که من روزنه اميدی برای خود در ادارة تفتیش پیاده نظام می دیدم نمی توانستم نظر رفقا را قبول کنم. بالنتيجه برای ملاقات یزدان پناه عازم ادارة نامبرده شده و پس از معرفی خود و شرح مطلب، استدعای رسیدگی و احقاق حقم را کردم. یزدان پناه لحظه ای با چشمان نافذش مرا نگاه کرده از پشت ميز بلند شد و مدتی در طول و عرض اطاق قدم زد. از وجناتش پيدا بود که در اطراف اين مطلب فکر می کرد.
اعليحضرت همایونی اخيراً حضرت والا را مأمور رسیدگی به اوضاع مدارس نظام کرده اند و چون فعلاً اين جا نیستند و امروز مراجعت نمی کنند شما فردا همين موقع بیائید و مطلبتان را به ایشان بگوئيد قطعاً رسيدگی می کنند.
تشکری کرده از اطاق خارج شدم ولی نمی دانستم که منظور از حضرت والا کيست؟ در جواب سؤال من یکی از پیش خدمت ها گفت:
منظور از حضرت والا شاهزاده امان الله ميرزا، رئیس کل ادارة تفتیش صفوف است.
نایب، سر لشکر جهانبانی!!
موضوع تصميم من دهن به دهن نقل شد و به گوش امير موثق رسید. فردای آن روز پس از آن که امان الله ميرزا اظهارات مرا به دقت گوش داد، امیدوارم ساخت که موضوع را رسیدگی کند و ضمناً دستور داد تا صبح روز بعد ساعت یازده صبح در دانشکدة افسری حاضر می شدم.
فردای آن روز به ستاد ارتش رفتم، اگر اشتباه نکنم برای گرفتن ورقة مرخصی يکماهه بود که می بايستی درستاد ارتش برای کلیة افسران فارغ التحصيل تنظيم گردد. درمحوطة ستاد عده زیادی از امراء و افسران ارشد و جزء گرد آمده بودند. من تازه وارد شده بودم که يکی از افسر ها فرياد زد: «ايست ….خبر دار …. حضرات صاحبمنصبان»
دست ها بالا رفت و امير موثق جواب سلام داد و ضمن اين که به طرف دفتر خود می رفت در سر راه با چند نفر سرتيپ و سرهنگ دست داده و تصادفاً چشمش از دور به من خورد. با اشارة انگشت احضارم کرده و تفقداً دستی هم با من داد و پرسيد:
اين جا چه می کنی؟ مگر به مرخصی نرفته ای؟
خبردار ایستادم و دست بالابردم و به لبة کلاه چسباندم:
خیر قربان منتظر ورقه مرخصی هستم.
یکی دو سؤال مختصر ديگر هم کرد و ضمن اين که از پلّه ها بالا می رفت جواب مختصری دادم. هنوز پلّه ها تمام نشده بود که امير موثق برگشت و خيره به من نگاه کرد، ديدم که قیافه فعلی او با طرز صحبت چند ثانيه قبلش مغایرت دارد. ناگهان شروع به داد و بی داد کرد:
تو می خواهی با من دست وپنجه نرم کنی؟ پاگونت را می کنم. به بندر عباس تبعیدت می کنم، اعدامت می کنم …
من که سخت غافلگیر شده بودم و پس از مسالمت قبلی او که از طرز صحبتش پیدا بود، انتظار چنین احوالی را نداشتم مثل مجسمه بی روحی دست بالا ايستاده بودم و متحیر بودم چه بگویم. خوشبختانه او منتظر جوابی نبود و پس از داد و بیداد و تهدید راه خود را پیش گرفت و به دفتر خود رفت.
سهند، بابات الان بر می گرده، بخواب، داره صبح می شه!
«…ازشما چه پنهان که تهديد امیر موثق در مورد کندن سردوشی و تبعيدم به بندر عباس (گو اين که بلوف بود) مرا سخت ترسانده بود. حق نداشتم بترسم؟ آیا رئیس ارکان حرب کل قشون، یعنی مقامی که پس از رضا شاه بالاترین مرجع نظامی آن روز بود قدرت کندن سردوشی من و تبعيدم به بندر عباس را نداشت؟ آیا اين تبعید آن هم به صورتی که امیر موثق می گفت در دنبال خود جز مرگ یا لااقل بیچارگی محض و آوارگی مطلق چیز دیگری در بر داشت؟
خلاصه! مخلص که ترسيده بودم نصايح رفقا را به خاطر آورده و متأسف بودم از اين که حرف آنها را گوش نکرده و کار را به جای بن بستی رساندم. اين موضوع به یک طرف، جواب امان الله ميرزارا چه بدهم؟ در ضمن اين که غرق اين خيالات يا افکار بودم به دانشکده رسیدم. نظرم نیست که اولين برخوردم با کی بود ولی هر که بود به من گفت که از دفتر آجودانی و شعبه دروس دنبال تو می گردند.
حضرت امير سه بار تلفن نموده تو را فوری احضارکرده است. هر چه زودتر خودت را به «ارکان حَرب» برسان.
ضربان قلبم شدت يافت. آیا بد بختی و نکبتی که از آن گریزان بودم روی آور شده بود؟
سوار درشکه شده و با عجلة هر چه تمام تر خود را به ستاد ارتش رساندم. همین که وارد اتاق انتظار شدم پیشخدمت امیر موثق گفت:
سرکار نایب تیمور دانش شما هستید؟
بله، من به اینجا احضار شدم.
حضرت اشرف فرمودند اين را بخوانيد و بعد شرفیاب شوید.
آئين نامة ترفیعات قشون را به دستم داد. ماده ای را نشان داد که مربوط به ششماه ارشدیّت شاگرد اوّل، دوم و سوم فارغ التحصيلی صاحب منصبی بود. چند لحظه پشت در تأمل کردم تا مختصری از شدّت ضربان قلبم کاسته شودو بعد از کسب اجازه وارد اتاق شدم. امیر موثق که پشت میز نشسته و مشغول بررسی انبوه اوراق بود به محض ورود من سر را بلند کرد و پرسید:
ها؟ خواندی؟ باز هم بخوان …. بلند بخوان.
گفتم: «اطاعت می کنم قربان» و با صدای بلند خواندم.
دوباره بخوان، بازهم بخوان …
نیازی به دوباره و چندباره خواندن نبود، فهمیده بودم.
خواستم به تو بگویم که چه شاگرد اوّل باشی و چه شاگرد دوّم ششماه ارشديّت داری و من می خواهم دستور بدهم که زودتر از سایرین برایت تقاضای درجه کنند تا یک سال قبل از رفقایت به تو درجه بدهم. فهمیدی؟ شما فرزندان من هستید، من شما را دوست دارم. می فهمی؟
بله قربان!
به کدام فوج منتقل شده ای؟
قربان به قرار معلوم فوج هنگ پیاده پهلوی.
ها، سیاهپوش آن جا است من تو را به او توصیه می کنم. ورقة مرخصی ات را گرفته ای؟ اگر کسی تو را اذیت کرد، نترس، بیا به من بگو.
بله قربان! بله قربان!
اگر مشکلی پیش آمد از سلسله مراتب نترس. بیا به من بگو!
از خدمت امیر موثق مرّخص شدم، نفسی براحتی کشیده خود را از اين همه زحمت و فشار کشمکش و جنجالی که خود به پا کرده بودم و مرا تا آستانة خلع درجه و تبعید کشانده بود، آسوده ساختم…»
اون دو صفحه تمام نشد؟ بگیر بخواب پسرکم، کور می شی.
نالة کشدار در ورودی برخاست. دفترخاطرات دانش را به زیربالش سراندم و چراغ را خاموش کردم. دایه زیر لب پرسید: «برگشت؟!»
دانش، سوارکار پیادة مادر بزرگ، آن افسر شریف و میهن پرست که هوشی سرشار و نبوغی خارق العاده داشت، خار چشم شازده ها و ارباب زاده های فاسد و مفتخور شده بود. نورچشمی ها بارها وبارها به او پشت پا زده بودند و به یاری پشتیبانان و حامیان دم کلفتی که توی ارتش داشتند او را سرنگون کرده بودند. دانش هربار قدعلم کرده بود و باز گردن افراشته بود و برغم همة موانع، سنگ اندازیها، تک و تنها، بی یار و یاور، باپشتکار و به اعتبار قریحه، ذکاوت و قابلیّتهای چشمگیر به قله رسیده بود ودر دربار، دسمنان مردم، این بار او را برای همیشه سرنگون کرده بودند. این بار سوار کار دایه از اسب افتاده بود، پیاده بود، شبهائی که دیر به خانه برمی گشت، ترانه ای را مستانه زیرلب زمزمه می کرد، به سکسه می افتاد، در سرسرا تلوتلو می خورد، زانو می زد و چهار دست و پا به سوی در اتاق می رفت.