هوشنگ را ناگهانی و غیرمنتظره از بازداشتگاه بردند و من در آن گوشۀ سلول، جای او را گرفتم و چند روز توی لک رفتم.
«جانشین هوشی جون شدی؟»
طبا حق داشت. انگار روح هوشنگ در من حلول کرده بود، روز به روز بیشتر به او شباهت پیدا میکردم و مثل ماهی مرکب به مرور منزوی میشدم. ترس برم داشت، از بیماری ترسیدم، پیش از این که به سرنوشت او دچار شوم، به آن سلول شش متری برگشتم و از استوار فاصله گرفتم. حضور طبا بیش از پیش عصبیام میکرد، روزهای آخر او را به سختی تحمل میکردم و از این لحاظ با هوشنگ مو نمیزدم، اغلب بهانهای میتراشیدم و با او بر سر سفره نمینشستم و همکاسه نمیشدم. اگرچه فقط چند روزی بهآزادی طبا مانده بود، ولی جان به لب شده بودم، ساعت شماری میکردم تا هر چه زودتر مرخص میشد. استوار انگار پی برده بود، روزهای آخر مهربان و نرم شده بود؛ تلاش میکرد تا با هر وسیلهای دلام را به دست میآورد، مجیز و تملقام را میگفت و چاپلوسی میکرد. به جایِ من ظرفها را میشست؛ انفرادی را جارو میزد و لبخند از لباش دورنمی شد. با اینهمه مهر و محبت او بوی ذلت و حقارت میداد، رقتانگیر بود و من جز انزجار و نفرت احساسی نسبت به او نداشتم. ذلت و حقارت او آزارم میداد، استوار طبا دیگر شباهتی با آن بزرگزادهای که روزهای اول مدعی شده بود، نداشت و قابل مقایسه با پسرمالک بزرگ منطقه نبود. نه، خوار، حقیر و ذلیل شده بود و من از آدمهای ذلیل و حقیر و مجیزگو متنفر بودم.
« بیا، بیا، توی راهرو فیل هوا کردن»
هیاهوئی توی راهرو بازداشتگاه پیچید، درآهنی انفرادی با نالۀ کشداری باز شد و نگهبان زناندانی را به داخل هل داد. تازه وارد، آن جوان بلند بالا و تنومند؛ مانند گوریلی گرفتار وحشت زده و ناباور به من و طبا، به در و دیوار نگاه میکرد و حرف نمی زد.
«نگهبان، مگه قرار نشد کسی رو به انفرادی نیارین؟»
«بروکنار، جناب سروان ایشون رو دو قبضه سفارش کرده.»
«یا قمر بنیهاشم، یاهو، چه قد و بالائی، بگو ببینم چکار کردی یاجوج، ها؟ لابد تو هم جاسوس عراقی هستی؟»
نگهبان زندانی را به سلول تک نفری برد و در را قفل کرد:
«گماشتهست، گماشتۀ جناب سرگرد، شیطنت کرده»
طبا که حوصلهاش سر رفته بود، سرگرمی تازهای یافت؛ هر از گاهی پشت در سلول میایستاد و از دریچه گوریل زندانی را میپائید و گزارش میداد. بنا به گزارش سرکار استوار، همبند اینجانب، گماشته روی سجادۀ مقوائی دو زانو نشسته بود، شب و روز نماز میخواند و زیر لب بهدرگاه خدا دعا میکرد و به پرسشهای مکرر او جواب نمیداد. گروهبان دایرۀ حفاظت نیز یک بار برای بازجوئی آمد و گماشته گفت:
«من بیگناهم سرکار، به خدا بی گناهم».
گروهبانی یرقانی با ته لهجۀ شمالی او را مسخره میکرد:
«قرمساق دیلاق، به دختربچۀ هشت ساله رحم نکردی،»
«سرکار، به قرآن قسم به دخترو دست نزدم.»
«دیلاق، الدنگ، همسرجناب سرگرد دروغ میگه؟ جناب تو رو بیخود و بی جهت فرستاده زندون و سفارش تو رو کرده؟»
«دخترو بهمادرش دروغ گفته سرکار، تنبانشو خیس کرده بود، من عوضش کردم، به خدا به هیچ جاش دست نزدم»
«مگه تو جای بچههای جناب سرگرد رو عوض میکردی؟»
«سرگروهبان، من نزدیک به دوسال گماشتۀ جناب سرگرد بودم، بچهها رو من تر و خشک و بزرگ کردم، مادرشون…»
«آخه دخترک چرا باید به مادرش دروغ بگه؟»
«من به خانم گفتم که هرشب خودشو خیس میکنه، لابد بچّه عیب و ایرادی داره. دخترو خجالت کشید و گریه کرد.»
«میخوای بگی دخترک ازت انتقام گرفته؟»
«بیرحمیست سرگروهبان، بیرحمی، چند روز دیگه دو سال خدمتم تموم میشه، باید برگردم ولایت، بابام، ننهم، نامزدم…»
گماشته دو شبانه روز به نماز و دعا و گریه و زاری گذراند و لب از لب برنداشت و بهپرسشهایِ مکرر و اهانتآمیز استوار جواب نداد.: «به لاپای دخترو شلاق زدی؟» استوار لنگ دراز این جمله را در روز مثل طوطی تکرار میکرد و گماشته لب از لب بر نمیداشت؟ صبح روز دوم به دستور افسر زندان در سلولاش را باز کردند و گوریل توی راهرو راه افتاد. باری، از هیکل درشت و نکرۀ گماشته و سینۀ ستبر او که بگذرم، چشمهای آبی و اشکآلودش توجهام را بیش از پیش جلب کرد. من که در ارتش داستانها از گماشتهها شنیده بودم و روز اول به او مشکوک شده بودم، به زودی به اشتباهام پی بردم و او را به ناهار دعوت کردم؛ گیرم به جای پرس و جو و کنجکاوی از ولایتام حرف زدم و گفتم که مثل او رعیت زادهام، چوپانی، درو، وجین و جالیزبانی کردهام، مثل دزد ناشی به کاهدان زدهام و از بد حادثه سر از ارتش در آوردهام. استوار لنگ دراز، آن بزرگزاده، رادیوی ترانزیستوریاش را بغل گرفت و به راهرو رفت تا مثل هر روز بهخوانندۀ عرب گوش میداد و من با گماشته خلوت کردم.
«اینجا همه به من ناروا میگن، همه به من زخم زبون میزنن، آخه چرا؟ من که آزارم به کسی نرسیده»
«آخه گماشته ها… منظور بدی ندارم، ولی…»
«آقا، به شرفم قسم من کاری نکردم، ویولت خانم…»
بنا به روایت گماشته، جناب سرگرد بامشاد، در سفری به اروپا با ویولت ایتالیائی و زیبا آشنا شده بود و پس از ازدواج او را به ایران آورده بود. ویولت خوش قد و قامت دو شکم زائیده بود و بعد از مدتی به بیماری پوست مبتلا شده بود؛ واریس گرفته بود و به مرور ملاحت و طرواتاش را از دست داده بود. سرگرد بامشاد در پایگاه کبوترآهنگ خدمت میکرد؛ آخر ماه برای زن و فرزنداناش پول میفرستاد و وقتی به تهران میآمد، با رفقا و همپالکیهایش بهکاباره و کافه میرفت و به این بهانه و مستمسک که مأموریتی فوری به او دادهاند خیلی زود بر به محل خدمتاش میگشت. ویولت معلم زبان شدهبود و کارهای خانهاش را، خرید، آشپزی، نظافت، نگهداری و مواظبت ومراقبت از دختربچهها را بهگماشته وا گذاشته بود. ویولت مسیحی متعصب بود، اغلب روزها توی سالن مینشست، با گماشتۀ مسلمان در بارۀ این که دین مسیح؛ پسر خدا از دین محمد؛ عرب بیابانگرد برتر و بهتر بود، بحث و جدل میکرد. این مباحثه و مجادله هر بار به توهین و اهانت منجر میشد و به گماشته میتوپید:
«خردهانی، تو به اندازۀ یک گوساله نمیفهمی.»
وقتی صحبت از مباحثه ومجادله پیش آمد شک کردم:
«ضرغام، شاید، شاید زنکه بتو نظر داشته»
«من نمک به حروم نیستم آقا، سر سفرۀ پدرو مادرم بزرگ شدم، جائی که نمک بخورم، نمکدون رو نمی شکنم.»
«به هرحال شیطون آدم جوون رو وسوسه میکنه، ضرغام، کج بشین و راست بگو، شاید اون رگهای ورم کرده و قلمبه قلمبۀ پاهای ویولت اشتهای تو رو کور کرده بود..»
«آقا به شرفم قسم این فکرها از سرم نگذشت، سرگرد اونا رو به من سپرده بود، درست که من گماشته بودم، ولی اونا پیش من امانت بودن، من مثل برادر با ویولت و بچههاش تا میکردم.»
«لابد ویولت بهبرادراحتیاج نداشته، واسۀ همین سر مذهب با تو بحث و جدل میکرده، به خیال زن سرگرد مذهب اسلام باعث شده که تو دست از پا خطا نکنی. آخه دلیلی نداشته دو سال تمام سردین با تو کلنجار بره. نه؛ یه زن اروپائی تا این اندازه خرمقدس نیست. شاید تو منظور زنکه رو نفهمیدی و اونو دیوونه کردی.»
«آقا، ویولت مثل خواهرم بود، من اون بچهها رو مثل بچههای خواهرم دوست داشتم، دو سال زیر دست من بزرگ شده بودن، بعد از دوسال خدمت سزاوار نبودم آقا، دو سال آقا، آخه چرا دروغ گفت و به من تهمت زد؟ من که به اونا بدی نکردم؟»
«ببینم، تو هنوز نفهمیدی ویولت دختر بچه رو بهانه کرده؟ هر کسی جای تو بود اونو تشنه نمیذاشت، اون از تو متنفر شده.»
«هیچ کسی باور نمیکنه، من دو سال به دستور جناب سرگرد تو انباری میخوابیدم، ویویلت خانم گفت شبها بیا توی سالن، قبول نکردم، آخه همیشه با زیرپوش راه میرفت، یا لخت از حموم میومد بیرون، جلو نا محرم درست نبود. یه روز به ویولت گفتم تو مملکت ما زن مسلمون جلو نامحرم با زیرپوش راه نمیره، وای، وای، نمیدونی چه قشقرقی راه انداخت. روز رنگ گرفت»
«ضرغام، مگه تو مجتهدی که اونو نصیحت کردی»
«جناب سرگرد میگفت ضرغام، ویولت مثل خواهرته، من به چشم خواهری بهاش نگاه میکردم، ولی بعد از دوسال…»
بغض راه گلویش را بست و چشمهایش پر اشک شد:
«روزی که از زندون آزاد بشم، از این جا یه راست میرم خونۀ جناب سرگرد و تو صورت ویولت خانم تف میندازم»
«بد بخت، اگه دل زنکه رو به دست آورده بودی…»
«به خدا اینکارها از من بر نمیاد، من که نمک به حروم نیستم، تازه من نامزد دارم، نامزدم چشم به راه منه. تو ولایت منتظر منه.»
چند روز گذشت و پدر گماشتۀ سرگرد از ولایت به ملاقات پسرش آمد، و دوراز سایر ملاقاتیها، در گوشۀ محوطه سر لک نشست و مراغب با تفنگ بالای سرش ایستاد و به دیوار یله داد. طبا سر به زیر قدم میزد؛ به کنجکاوی، به پدر و پسر نزدیک می شد و استراق سمع میکرد. رخت و ریخت پدر گماشته از دور فریاد می زد که روستائی و رعیّت بود. من با رعیّت جماعت بزرگ شده بودم و میدانستم که دیر به دیر به حمام و سلمانی میرفتند. پدر گماشته از این قماش مردم بود و مانند آنها بضاعتی نداشت؛ اگر با آن سر و موی سفید و ژولیده، آن کلاه دستباف شوره زده، ارخالیق نیمدار، پوتینهای کهنه سربازی و شلوار نظامی نخ نما کنار خیابان مینشست رهگذرها او را بهجای گدا اشتباهی میگرفتند و بیشک سکهای پیش پای او میانداختند. باری، پدر و پسر زمانی به پچپچه گفتگو کردند و سرانجام پیرمرد دستمال سفید مچاله شدهای از جیباش در آورد، اشکهایش را خشک کرد، از جا برخاست، صورت پسرش را بوسید و با مراغب راه افتاد. آرامآرام رو به گماشته رفتم تا دل روی دلاش میگذاشتم، بغض داشت؛ گریه کرده بود و چشمهایش هنوز سرخ بود، پرسیدم:
«به بابات گفتی چی شده؟ پیرمرد از جریان خبرداره؟»
«همقطارام براش خبر بردن. بابام منو میشناسه، باور نمیکنه، طفلی مادرم، مادر بیتابی میکنه، واسۀ همین بابام رفته بود در خونۀ سرگرد. ولی ویولت در رو باز نکرده بود.»
«باید یه نفر رو واسطه میکرد، آخه با این سر و وضع…»
«ویولت خانم افتاده سر لج، فایده نداره. بابام میگفت طفلی مادرم شب و روز گریه میکنه»
ویولت هر روز به بازداشتگاه پایگاه تلفن میزد و جویا میشد، گماشته را از انفرادی به دایرۀ حفاظت میبردند و بازجوئی میکردند، هر روز غروب با چشمهای سرخِ پف کرده و اشکآلود بر میگشت؛ روی سجادۀ مقوائی نماز میخواند و اشک میریخت. اگر میپرسیدم: « چی شد؟» بغض در گلو جواب میداد: «من که حرف تازهای ندارم همان حرفها.» باری، دورۀ دوسالۀ خدمت سربازی به پایان رسید، چند نفر از همدورههای ضرغام از پشت میلهها با او وداع کردند و رفتند و او توی راهرو انفرادی تنها ماند؛ بیخ دیوار وا رفت؛ زانو زد. تمام!
گماشته تا صبح نخوابید، گاهی به راهرو میدوید، مدتی دور خودش میچرخید و باز به سلولاش بر میگشت و بهگریه میافتاد. فردای آن شب، نزدیک ظهر از سلول بیرون آمد. پاک دیوانه شده بود، توی راهرو بسرعت قدم میزد و زیر لب ورد میخواند، گاهی از دریچه انفرادی سرک میکشید، انگار آشنائی را در راهرو میجست و او را نمییافت، گاهی از هرۀ سنگی پنجرۀ سلول آویزان میشد و تلاش میکرد تا از پشت شیشۀ چرک و گرد و غبار گرفته نگاهی به بیرون و به محوطۀ پشت زندان بیندازد. گماشته سرگرد مانند گرازی زحمی که در محاصرۀ شکارچیها گرفتار آمده باشد، سراسیمه و دیوانه وار به اینسو و آنسو میدوید، خودش را به در و دیوار میکوبید تا شاید مفری میجست و از محاصره میگریخت. پیرک بیفایده! گماشته انگار کور و کر شده بود و ما را نمیدید و چیزی نمیشنید، خُرّه میکشید و دور خودش میچرخید، خُرّهها کشیدنها کمکم به زوزه تبدیل شد و زورهها به نعرههای گوش خراشی که بند دلام را میلرزاند. مشت به در آهنی میکوبید و از بند جگر نعره میکشید وکف از دهان میریخت:
«بیوجدانها … بیوجدانها …. بیشرفها، بذارین برم. نامزدم چشم به راهه، نامزدم…»
نعرههای دردمند، گوشخراش و دیوانهوار گماشته از انفرادی بیرون میرفت؛ زیر طاق بازداشتگاه میپیچید و تا آسمان هفتم خدا حتا میرسید. افسر نگهبان زندان چند سرباز قلچماق فرستاد، ضرعام را مهار و کفتر بند کردند و او را کشان کشان از انفرادی بردند، به کجا بردند؟ کسی نمیدانست.
«طفلی پاک قاطی کرده، زده به سرش»
«نه بابا، نقش بازی می کرد، مگه ممکنه»
«اون طفلی اهل نقش بازی کردن نیست.»
«در هر حال گماشته رفت اونجا که عرب نی انداخت»
توی راهرو بیخ دیوار نشستم و سرم را روی زانو گذاشتم.
«واه، واه، تو چقدر دلنازک و زود رنجی، واسۀ اون دیلاق عزا گرفتی، میخوای بگی حرفای اون گماشتۀ چلغوز دیلاق رو باور کردی؟ جناب سرگرد نخواسته شایع بشه که گماشته ترتیب ویویلت خانم رو میداده، ننگ و عارش بوده، واسۀ همین اون دخترک رو بهانه کرده. اینقدر ساده نباش، مگه می شه یه جوون عزب اوغلی دوسال با یه زن تنها باشه و دست از پا خطا نکنه؟ به عقل جور در میاد؟ من اگه بجای گماشته بودم شبی هفت بار سوار می شدم.»
آه، نکبت! از جا برخاستم، به سلول رفتم و روی مقواها طاقباز دراز کشیدم. یکدم بعد صدای طبا توی راهرو پیچید و دادکشید:
«آهای نگهبان، باز کن، می خوام برم خدمت خلیفه»
صدای جوجه خروسی و گوشخراش طبا زیر طاق انفرادی مکرر میشد وکسی جواب او را نمیداد؛ نگهبان کلید نداشت، پاس بخش کلید انفرادی را با خودش برده بود. طبا بیطاقت شده بود، به خودش میپیچید و فحاشی میکرد، هرچند بیفایده. سرکاراستوار چند دقیقه طاقت نیاورد تا از پاسدارخانه کلید بیاورند و در زندان را باز کنند، نه، رو به دیوار شاشید و یکدم بعد بوی تند ادرار توی راهرو انفرادی پیچید: «آه، نکبت!» جویچۀ پیشاب مثل مارسیاهی روی موزائیکهای چرک پیچ و تاب خورد و از زیر درآهنی بهراهرو پاسدارخانه سرید: «آه، نکبت!» صدای نگهبان برخاست؛ پشت در با گروهبان پاس بخش حرف میزد. در انفرادی ناگهان باز شد:
«خجالت نکشیدی سرکار استوار؟»
طبا عصبی بود و روی پا بند نمیشد، جواب او را نداد، به سلول رفت و در را محکم بست. گروهبان لبخندی زد و به من پرسا نگاه کرد، سری جنباندم و روی پنجۀ پا از کنار جویچه پیشاب گذشتم، به سلول برگشتم، پتوئی روی شانهام انداختم و در آن گوشه چندک زدم: «آه نکبت» اگر چه زمستان به پایان رسیده بود و نک سرما شکسته بود، ولی هر بار که از کوره به در میرفتم و عصبی میشدم، لرزم میگرفت: «آه نکبت!!». دندان روی جگر گذاشتم، حرص خوردم، تاب آوردم و حرفی به سرکار استوار ضعیف النفس نزدم. چند روز به آزادی او مانده بود و صلاح نبود از من میرنجید و آزرده خاطر میرفت. نوروز در راه بود و بنا به سنت فرمانده زندانیهای تنبیهی و انضباطی را میبخشید. سرکار استوار اگر چه در دادگاه محکوم شده بود، ولی امیدوار بود که مورد عفو قرار میگرفت و چند روز آخر او نیز بخشوده میشد.
«میدونی، فرمانده یه عده رو شب عید میبخشه»
بنا به سنت، در قدوم معاون فرمانده، پاسدارخانه و یازداشتگاه را آب پاشی، جارو و تمیز کردند. همیشه و در همه جای ارتش همین طور بود، هر زمان قرار بود سرگرد، سرهنگ یا تیمساری برای بازدید به جائی میرفت، پیشاپیش خبر میدادند تا کسی عافلگیر نمیشد. باری، جناب سرهنگ همه را بخشید و با همراهان اش: سرگرد روحانی، افسر نگهبان و استوار ششکلانی به انفرادی آمد. سرکاراستوار جلو دوید و پیش پای معاون فرمانده تا کمر خم شد، کرنش کرد و گفت:
«تعظیم عرض شد جناب سرهنگ !»
جناب سرهنگ، معاون فرمانده، مانند همۀ بزرگانی که بنا به مصلحت، به هنگام بخشایش؛ بهزیردستها با بزرگواری و پدرانه نگاه میکنند، دم در ایستاده بود، به همدردی و دلسوزی سر میجنبانند و آوائی گوش میداد. داستان طبا مانند قد و قامتاش بیمورد دراز بود و آن را هرچه بیشتر کش میداد تا شاید با این تمهید دل معاون فرمانده را به دست میآورد. گاهی بغض میکرد، صدایش در گلو میلرزید و اشک در چشمهایش حلقه میبست، گاهی با التماس و رازی از جناب سرهنک تقاضا میکرد تا گناه او را میبخشید و شب عید آزادش میکرد. آه، چه خواری و خفتی! من به جای او خجالت میکشیدم و آرزو میکردم ایکاش دیوار شکاف برمیداشت و مرا می بلعید و چهرۀ اشک آلود طبا را نمیدیدم: آه چه خواری و خفتی…! در آن گوشه به دیوار تکیه داده بودم، به همراهان معاون فرمانده خیره نگاه میکردم، به ایماء و اشارۀ استوار ششکلانی اعتنائی نداشتم: «پیس!!» سرانجام سرکاراستوار سرپرست دژیانی طاقت نیاورد، اهانت مرا برنتابید، تا بیخ گلو سرخ شد و گفت: «صاف واستا» شانه بالا انداختم، نشنیده گرفتم و از جا جنب نخوردم. جناب سرهنگ متوجه شد و رو به من برگشت:
«داستان شما رو شنیدم، واقعاً متأسف شدم…»
آه و نالههای طبا ادامه داشت واشکهایش بند نمیآمد، استوار شش کلانی او را کنارکشید و با لهجۀ ترکی گفت: «خیجالت!»
سرگرد روحانی لبخندی زد و تکرار کرد: «خیجالت!»
«…بله، تعجب کردم، باورم نشد، چرا؟ نمیفهمم، یه جوون بیست و یک ساله، دیپلمه، با آیندۀ درخشان چی به سرش میزنه که کارش به اینجا میکشه؟ چی پشت پیشونی شما میگذره.؟ همه آرزو دارن دیپلم بگیرن، وارد دانشکـدۀ خلبانی بشن، ولی شما … نمیفهمم چرا لگد به بختتون زدین. واقعاً چرا؟»
بسکه این حرف را شنیده بودم، حساسیت پیدا کرده بودم و اغلب جواب میدادم: «بعضیها داغش رو دوست دارن» گیرم آن روز مهری بی شائبه در کلام سرهنگ محسوس بود که بهدلام مینشست. از این گذشته، طرز برخورد محترمانه و مؤدبانۀ او مرا آچمز کرده بود.
«گاهی بارِ گردنّ آدم میشه؛ چارهای نداری، سروان پیرنیا جلو همه به من توهین کرد، نتونستم قورت بدم، بارِ گردنم شد»
«بارگردنت شد و قیچی رو پرت کردی؟ اگه به جای ابرو به چشم پیرنیا میخورد و کور میشد چکار میکردی؟»
«من قیچی رو به طرف سروان پیرنیا پرت نکردم.»
سرگرد روحائی، فرماندۀ تأسیسات تصحیح کرد:
«این گروهبان ابروی سرپرست تجهیزات رو باقیچی زخمی کرده. تمرد و توهین مربوط به سروان پیرنیاست و ماجرایِ فرار …»
سرگرد روحانی با اشاره به من، درجهام را یادآور شد و واژۀ گروهبان را با لحن تحقیرآمیزی بیان کرد و افزود:
«شنیدم این گروهبان رو اعصابش کنترل نداره.»
«جناب سرگرد، سرپرست قسمت ما شلوارش رو نمیتونه بالا بکشه، به اندازۀ یابو علفی شعور نداره، نمیتونه پرستل تجهیزات رو اداره کنه، هیچ کاری از اون مترسک سرجالیر ساخته نیست، اون وقت به من براق میشه و میگه «گوساله!» اعصاب آدم از فولاد که نیست جناب سرگرد، چند بار دندون رو جگر میذاری، بالأخره یه روز خون جلو چشمتو میگیره و دیگه نمیتونی، تازه سرپرست کور نشده جناب سرگرد. گوشۀ ابروش خراش برداشته»
افسرنگهبان پایگاه مداخله کرد و مزه انداخت:
«گروهبان، اگه درست نشونه میگرفتی ختماً کور میشد. بعید نیست که دفعۀ آینده درست به هدف بزنی.»
روحانی رو به من کرد و مانند داش مشتیها گفت:
«اگه ارتش عذر تو رو نخواد یهروزی کار دست خودت میدی. ببینم، مگه در مرکز آموزشها به تو آموزش ندادن و نگفتن ارتش چرا نداره؟ نگفتن ارتشی جماعت باید کمرش نرم و دندهش پهن باشه و بتونه هر حرفی رو قورت بده و هضم کنه؟»
سرگرد روحانی اگر چه مرا مخاطب قرارداده بود، ولی کنایه میزد، به در میگفت تا دیوار (سرهنگ) میشنید. تا آنجا که من اطلاع داشتم، روحانی چند سال در رتبۀ سرگردی درجا زده بود و او را فرماندۀ تأسیسات و موتوری کرده بودند. همدورههای سرگرد روحانی مثل معاون فرمانده، همه سرهنگ تمام شده بودند، گیرم هیچکدام شایستگی، قابلیت، لیاقت، شهامت، جرأت و جسارت اورا نداشتند. سرگرد روحانی عیاری بود که حتا برای تیمسار فرماندۀ پایگاه تره خرد نمیکرد، به او متلک میگفت و همه جا مسخره اش میکرد.
« اگه جناب سرهنگ شفاعت کنه، شاید درست بشه»
«ما نمیتونیم کاری بکنیم جناب سرگرد، پرونده ایشون رو رد کردن ستاد، از دست ما خارج شده.»
رو به سرکاراستوار طبا برگشت و با تلخی گفت:
«حکم بازداشت تو رو دادگاه صادر کرده، سرکار.»
«جناب سرهنگ، فقط چند روز مونده، اکه عنایت کنین»
جناب سرهنگ جواب او را نداد سراغ گماشته را گرفت:
«جناب سروان، اون پسره کجاست، بفرستش دفتر من.»
«قربان؛ گماشته بحرانی شده بود، اونو بردند درمانگاه.»
«بحرانی، اون غول بیابونی و بحران؟ …»
معاون فرماندۀ پایگاه و همراهان او رفتند، زندانیهای تنبیهی را آزاد کردند؛ بازداشتگاه خالی و خلوت شد؛ من ماندم و طبایِ عصبی که دمغ و دلخور قدم میزد و حرص میخورد. سرکار استوار بهرغم آن همه التماس و زاریها نتوانسته بود از مزار معاونِفرمانده مراد بگیرد، سخت برافروخته بود و به سرهنگ فحش چاروادری میداد.
«جاکش کُلَش زیر بغلت گذاشت. شما با سواد هستین، شما دیپلمه هستین، باید خلبان میشدین، افسوس و صد افسوس، ها؟ چرا به جناب سرهنگ نگفتی بعضیها داغشو دوست دارن؟»
دل و دماغ و حوصلۀ گفتگو نداشتم، جواب طبا را ندادم و دو باره به آن سلول شش متری اثاث کشی کردم و زیج نشستم. چند روز از زندانی طبا باقیمانده بود، بیتابیهای او آزارم میداد و در حضور آن مردک بیمار و بیقرار نمیتوانستم فکر کنم، کتاب بخوانم یا مطلبی بنویسم. سرکار استوار طبا از چندروز پیش سواری اهدائی همسرش را جلو پاسدارخانه گذاشته بود، سربازی را فرستاده بود و لباسهایش را از اطو شوئی سرآسیاب گرفته بود و روزها در انتظار برگۀ آزادی ساعت شماری میکرد. روزی چندین بار نگهبان را صدا می زد، به بهانههای مختلف از انفرادی بیرون میرفت و در راهرو به هرکسی بر میخورد، او را به حرف میگرفت، پرچانگی میکرد و برنامۀ سفر نوروزیاش را به تفصیل شرح میداد. هیجانزده، مضطرب و بیقرار بود تا آن سال نحس به آخر رسید و تاریخ عوض میشد. روز آخر به دستشوئی بازداشتگاه رفت، ریشاش را دوتیعه تراشید، پیراهن سفید، کت و شلوار شیک، پوشید، عطر و ادوکلن زد و همراه نگهبان خدمت افسرزندان مشرف شد تا شاید دل جناب سروان را به دست میآورد و او را در شب عید دو ساعت زودتر و پیش از سال تحویل نو آزاد میکرد. گیرم بیفایده. تقاضایش پذیرفته نشده بود، عصبی و دماغ سوخته بهزندان برگشت و بی طاقت و برآشفته توی راهرو انفرادی راه افتاد. سرکار استوار از سر شب چند بار با من داع کرده بود، صورتام را بوسیده بود و من که تنها مانده بودم، دلتنگ و اندوهگین در آن گوشه مچاله شده بودم و چشم به راه خواب گوسفندهای سیاه و سفید را میشمردم؛ گیرم خواب به چشمام نمیآمد. درحقیقت هربار که چشمام گرم میشد، استوار طبا در سلول را باز میکرد، دم در سرلک مینشست، از من میخواست تا خوب و بدی او را میبخشیدم، صورتام را با مهر میبوسید و باز به سلولاش برمیگشت؛ با کفش واکس زده و کت و شلوار اطو کشیده، روی مقواها دراز میکشید و یکدم بعد دوباره از جا برمیخاست و راه میافتاد. نیمههای شب از پا در آمدم و خواب مرا با خود به دیار دلدارم برد: کنار بهکنار او زیر باران بهاری قدم میزدم و شعری را زیرگوشاش به نجوا میخواندم. ناگهان گرمای نفسی را روی صورتام احساس کردم؛ از خواب پریدم و گیج و خوابآلود روی جا نشستم. صبح شده بود، طبا برای وداع آمده بود، روی سرم خیمه زده بود و از این که مرا در آنجا تنها میگذاشت، گریه میکرد و همزمان از شادی میخندید. از جا برخاستم و خواب آلود او را تا دم در انفرادی همراهی کردم. در آستانه دوباره مرا در آعوش گرفت، صورتام را بوسید و یکدم بعد صدای موتور پیکان اهدائی همسرش در سکوت پایگاه پیچید و استوار ما سرانجام از قفس پرید و به سوی آزادی پر کشید.
شاهکار خلقت آخرین زندانی بازداشتگاه پایگاه آزاد شد و من در انفرادی تنها ماندم و در راهرو نیمه تاریک انفرادی به معنای تنهائی پیبردم. تنهائی از گور تاریک تر و از سنگ قبر سنگینتر بود، باری، آن سنگ قبری که روی صندوقۀ سینهام افتاده بود، به مرور سنگین و سنگین تر میشد، نفسام را بند میآورد و بسختی نفس میکشیدم. آه، تنهائی! تنهائی! مدتی منگ و خوابزده، دور خودم چرخیدم و به سکوت دلشورهآور زندان گوش دادم، احساس کردم قلبام دم به دم بیشتر فشرده میشد وجناق سینهام از درد تیر میکشید. مدتی پشت در، نزدیک دریچه ایستادم، روی پنجۀ پا بلند شدم و چندبار گردن کشیدم، سرباز نگهبان نبود، نا امید و دلشکسته برگشتم و در آن گوشۀ سلول چندک زدم، نور بیرمقی از دریچۀ بالای دیوار میتابید و مرغ خیالام از دریچه، تا دور دستهای دور، تا کوی یار پرواز میکرد.
باری، همه آزاد شده بودند، تنها مانده بودم و تا از دلتنگی خفه نمیشدم و دق نمیآوردم، باید با عزیزی حرف می زدم و درد دل میکردم. نامه و شعر در این لحظههای دشوار به فریادم میرسید، چند برگه کاغذ برداشتم و در روشنائی صبح چند سطری نوشتم که از آن همه فقط بیت پایانی به یادگار ماند و باقی با پارهای از یادداشتهای بازداشتگاه در جا به جائیها گم شد. باری، تنها توی راهرو تنها قدم می زدم و آن را با صدای بلند برای در و دیوار و اشباح میخواندم:
ز چه رو آزادم؟
من که زندانیم و بند به پایم بستند
من که در کنج قفس افتادم
ز چه رو آزادم؟
… و تو ساکت بودی
و نگاهت به ابد دوخته بود
نه نگاهی کردی
نه جوابی دادی
باز هم تنهائی!
بار دیگر که نگاهم به نگاهت افتاد
با خودم می گفتم:
آن که عاشق به دو چشمان تو بود
کی تواند بنشیند در بند؟
سر و صدائی برخاست، گویا سال تحویل شده بود و سربازها در پاسدارخانه به همین دلیل از شادی جیغ میکشیدند و داد و فریاد میکردند ن بههم تبریک می گفتند. نگهبان زندان تا پشت در انفرادی آمد، دهاناش را به دریچه چسباند و فریاد کشید:
«سال نو مبارک!»
به سلول برگشتم تا به ونوس سوسن آب تبریک میگفتم:
اینک که بهار فرا می رسد، قمری قشنگ من
مرا ببخش که از تو دورم
آن زمان که قلبت از تنهائی فشرده می شود
به آسمان نگاه کن،
مرا در آن بالاها بالاها خواهی دید
چرا که خیال من
همواره در آسمان بالای سر تو پرواز می کند
*
اگر روزی چلچلة کوچکی از بام خانه تان گذشت
اگر در سحرگاهی نسیم سردی صورت قشنگت را نوازش داد
اگر بنفشه ای لبان زیبابت را به لبخند گشود
مر به خاطر آر
و آرزویم را:
کاش آن چلچلة کوچک بودم
و از بام خانه تان می گذشتم
یا آن نسیم خنک سحرگاهی بودم
و بر گونه ات بوسه می زدم
و یا آن بنفشة زیبا بودم
در دامنت سبز می شدم
و عطرم را و رنگم را نثارت می کردم
*
اینک که بهار فرا می رسد، قمری قشنگ من
مرا ببخش که از تو دورم
آن زمان که قلبت از تنهائی فشرده می شود
مرا به خاطر آر
مرا به حاطر آر و نگاهم را
که از ورای اینهمه آهن، اینهمه دیوار
تنها تو را می جوید، تنها تو را می خواهد
آن سال در تنهائی، در انفرادی پایگاه به آحر رسید و من پا به بیست و دو سالگی گذاشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فصلی از چکمۀ گاری