… بارها از پدرم شنیده بودم که از دیوار شکسته و زن سلیطه باید حذرکرد. «سلیطه» خواهر دو قلوی فاحشه بود، دشنام، نکوهش و سرزنش بود، صفتی بود که مانند آب دهان به صورت اناث پرتاب می شد، با اینهمه ضمنی و تلویحی به جسارت و بیپروائی «زنِ زبان دراز» نیز اشاره داشت:
« آهای سلیطه، کجائی، بیا بیرون ببینمت»
شاید اگر دائی سردار به جای آجرهای قزاقیکف ایوان به من نگاه میکرد، از وحشت زهره ترک میشدم، عمّه سلیمه، دخترهای عمّه، پدر و مادرم توی تاریکی اتاق با هم پچپچه میکردند و من بیخ دیوار مثل مشت بسته گره خورده بودم و زانوهایم بیاختیار میلرزیدند. عمّه و دختر عمّهها خبرچینی کرده بودند، ماجرای عشق و نامههای عاشقانه من به گوش دائی رسیده بود، رگ غیرتاش ورم کرده بود و آسمان رنگ گرفته بود:
« سمیرا، مبادا، مبادا با آبروی ما بازی کنی، مبادا»
دائی سردار گویا از میخانه راه به راه به منزل ما آمده بود، تکیه به ستون چوبی ایوان داده بود، مثل همیشه تسبیح میچرخاند و با آن صدای بَم و رگه دارش تهدیدم میکرد:
«… سمیرا، مبادا، مبادا ما رو پیش دشمن خوار کنی»
از ترس دم نمیزدم. امیدوار بودم میپرسید: « یارو چکارهست؟». نپرسید. شاید اگر آنها نامی از مهران برده بودند، دائی بی تردید با من نرم میشد، مهران نورچشمی و بازوی راست «سردار» بود. دائی نمیدانستکه من دل به چه کسی باخته بودم و آن نامهها را برای چه کسی نوشته بودم، شاید اگر به راز من پی می برد، شاید اگر لب تر میکردم و دست به دامن او می شدم، دلش به رحم میآمد و بهجای من، آنها را نهیب میکرد. نشد، نه، نتوانستم، زبانام به سقف دهانام چسبیده بود، دهانام قفل شده بود، خلاف کرده بودم و از او خجالت میکشیدم. تا آن روز کسی روی حرف دائی حرف نزده بود، کسی حرف او را شهید نکرده بود، به هق هق افتادم، پچپچه ها برید، دائی سینه صاف کرد، راه افتاد و حرف آخر را زد:
« دختر، ایل و تبار ما تا حالا گیس بریده نداشته، فهمیدی؟»
صدایِ دَرِ حیاط که برخاست، به اتاق دویدم، چفت آن را انداختم و تا نیمههای شب در تاریکی و تنهائی گریه کردم. مادرم چند بار تا پشت در اتاق آمد و داد کشید:
«سمیرا، پتیاره، مگه مُردی، چرا جواب نمیدی؟»
آن شب لب فرو بستم و به هیچ کسی جواب ندادم، تصمیم گرفته بودم در را به روی هیچ کسی باز نکنم، حتا دائی. کنار منقل آتش چندک زدم، چند بار چرتم برد، دم دمای سحر از خواب پریدم، گیج و منگ، دفتر خاطراتام را از مجری درآوردم، پاره کردم، کنار اجاق وسط اتاق چهار زانو نشستم و کاغذ پارهها را تویآتش انداختم. شاید اگر نامهها را به امانت نزد سارا نگذاشته بودم، آنها را هم میسوزاندم. نباید هیچ اثری و رد پائی از گذشته باقی میماند، نباید هیچ مدرک و سندی به دست عمّه، دخترهای عمّه و دائی میافتاد. کار از کار گذشته بود، با ارعاب و پا در میانی دائی با پسر عمّهام نامزد شده بودم، به قول بابا دائی سردار قال قضیّه را کنده بود و خانوادة داماد چهارچشمی مرا میپائیدند و دماغشان را توی هر سوراخی فرو میکردند و یا به تعبیر سارا «کِرم میریختند». چارهای نداشتم، باید کاغذ و قلم را میبوسیدم و کنار میگذاشتم. درس و مشق و دبیرستان را به اجبار نیمه کاره رها کرده بودم و زنِ خانه دار شده بودم، زنِ پا شکسته، زنِ ناقصالعقل، ضعیفه، مثل سایر زنهایخانواده. دائی از من قولگرفته بود و نباید «رسوائی» به بار میآوردم. با اینهمه، هراز گاهی وسوسه به جانم میافتاد و نمیتوانستم مقاومت کنم، تا خناق نمیگرفتم باید با همزبانی از «میم . دال» حرف میزدم و درد دل میکردم. گیرم از همه میترسیدم، از دائی چشم میزدم، عیّار و لوطی شهر ما مانند ژاندارمی در ذهن منحضور داشت و صدایش گاه و بیگاه توی سرم می پیچید: «مبادا، گیس بریده»
خویشان و خانوادة داماد، ازکوچک تا بزرگ ششدانگ حواسشان به تازه عروس بود و اگر دست از پا خطا می کرد، برای دائی خبر میبردند. هیچکسی غیر از کاغذ سفید با من محرم و غیر از قلم به من نزدیک نبود. تا مدّتی درخفا برای «میم. دال» نامه مینوشتم و آنها را به سارا میدادم، گیرم دائی سردار از همه زهر چشم گرفته بود، به همه چشم غرّه رفته بود و سارا نیز از ترس دائیِ داش مشتیِ ما جرأت نمیکرد و نامهها را به دست مهران نمیرساند، از رسوائی و آبرو ریزی میترسید:
« اگه بفهمه … خطرناکه سمیرا، حالا دیگه تو شوهری داری»
با اینهمه، تا مدتی دور از چشم پسر عمّه به نامه نگاری ادامه میدادم، بستة نامهها را در کیسة پلاستیکی میپیچیدم و در گوشة حیاط چال میکردم، دیوانگی! چون هربار به یاد مهران میافتادم، گوشام زنگ میزد و صدائی از ورای قرنها توی سرم مکرّر می شد: «زنِ زانیه، زناکار!»
دوران سختی بود، تا از این مرحله بگذرم و با آن دخترک دلنازک دبیرستانی وداع کنم، در خلوت اشکها ریختم و رنجها بردم، زن شده بودم، باید این واقعیّت را میپذیرفتم، همه خانواده و خویشان و نزدیکان منتظر بودند تا عروس برای پسر عمّه کاکل زری به دنیا میآورد، تا شاید عشق و محبّت با بچّه به وجود میآمد و به زندگی ما گرما و روشنائی میبخشید. نشد. نه، بر خلاف تصوّر عمّه، «سمیرا رام نشد و رکاب نداد» نه، من دنیای دیگری را به خواب میدیدم، من در این فکر و خیال بودم تا کتابی را که روزگاری دبیر ادبیّات توصیه کرده بود، از آشنائی بگیرم و یا سر فرصت از کتابفروشی بخرم. گیرم کتاب نایاب بود و من حامله نمیشدم. دو سال از ازدواج ما گذشت و مراد من و عمه و پسرعمّه بر نیامد، در خانة ما از کتاب و بچّه خبری نبود. کمکم اینجا و آنجا پچپچه ها و زمزمه ها در گرفت:
«سمیرا نازاست، سمیرا بچّه دار نمی شه!»
اجاق پسر عمّه کور بود، ولی عمّه جانگناه آن را به گردن سمیرا میانداخت، چرا؟ چون به او گفته بودم که داغ نوه را به دلاش میگذارم و تا زندهام آنها روی «نوه» را نخواهند دید. گفته بودم که اگر نخواهم، دائی که هیچ، حتا خداوند و صد و بیست چهار هزار پیغمبر او نمیتوانند مرا با زور به اینکار وا دار کنند:
« عمّه، اگه باردار بشم، بچّه مو سقط میکنم، حالا برو بسوز!»
پسر عمّه به فکر طلاق افتاده بود و من اگر چه هرگز کتاب مورد نظرم را پیدا نکرده بودم، ولیاین پرس و جو به کشف کتابهائی انجامید که در تعیین مسیر و تغییر سرنوشتام نقشی اساسی بازی کردند. باری، روزی از روزها گوهر، دوست دوران دبیرستانام را توی خیابان منوچهری دیدم و آن معجزهای که سالها منتظرش بودم در زندگیام رخ داد و دریچهای رو به روشنائی باز شد. صحبت کتاب پیش آمد و بنا به خواهش گوهر، سر راه به خانة آنها رفتم تا نگاهی به قفسة کتابهای پدر بزگ اش بیندازم.
« من تا حالا لای یه دونه از این کتابها رو باز نکردم»
« گوهر، پدر بزرگ تو مگه عالم بوده، آخه اینهمه کتاب…»
« نه، بابا بزرگ من امانتدار بوده، این کتابها رو انگار یه نفر به بابا بزرگ ما سپرده، گویا از مملکت رفته و دیگه هیچ وقت بر نگشته!»
تا یک سال پیش از جدائی، هر زمان با پسر عمّه کارم به بگو مگو میکشید، بر خلاف زنها به خانة پدری و پیش مادرم بر نمیگشتم، بلکه سر از کتابخانة متروک بابا بزرگگوهر در میآوردم، زمانیکه برای تجارت به شیخ نشینها سفر میکرد و چند ماه توی خانه تنها میماندم، از گوهر کتاب به امانت میگرفتم و یا پنهانی، دور ازچشم عمّه و دخترهای عمّه به خانة آنها میرفتم و در خاموشی و آرامش کتاب میخواندم. پنجرة بالاخانة آنها به خیابان اصلیباز میشد و چشمانداز زیبائیداشت. دبیرستان پسرانه به آنجا نزدیک بود، عصرها، بعد از تعطیلی کتاب را کنار میگذاشتم و به امید دیدار مهران، به قول گوهر به چشم چرانی مینشستم، سارا که گوشة دنج ما را پیدا کرده بود، گاهی سر زده از پلّه ها بالا می آمد:
« آقا رو گرفتن، حسین آقا رو گرفتن، آیت الله …»
چرا کتمان کنم؟ اگر آیتالله را رو به قبله سَر می بریدند، ککام نمیگزید. من به خاطر مهران چندصباحی پای منبر آخوندها نشسته بودم و یک کلمه از آنهمه طامات در خاطرم نمانده بود. شاید اگر مهران دنبال آخوندها نبود و از این مسجد به آن مسجد نمیدوید و نماز نمیخواند، اگر همراه جمعیّت نبود، از تماشای تظاهرات آنروز حتا چشم میپوشیدم. من آثار آخوند زاده و طالبوف را با دقّت خوانده بودم، با کسروی و عقاید او کم و بیش آشنا شده بودم، علمالروحِ ارانی را چند بار دوره کرده بودم، پردهها کنار رفته بود و چشمانداز دیگری در برابرم ظاهر شده بود. منتها چون خاطر خواه مهران بودم، به تعبیر آخوندها تقیه میکردم. مدّتی مانند زنی متدیّن و مسلمانی مؤمن به مسجدو به کتابخانة اسلامی میرفتم تا شاید او را در آنجا میدیدم. از گوشه وکنار شنیده بودم که همة آتشها را مهران و رفقایش میسوزاندند و حتا تظاهرات بزرگ آن روز را آنها دراعتراض به دستگیری آیتالله خمینی و «حسینآقا» راه انداخته بودند، آقایِ بزرگ ملعبة دست آنها شده بود و نقشی در این میانه نداشت. پسر عمّه که سایة مهران را روی زمین سبز نمیدید این خبرها را به خانه میآورد و به من نیش و کنایه میزد:
« حکومت عاجز نیست، حالا می بینی، شناسائی شدهن، شهربانی اونا رو شناخته، حالا می بینی، چوب تو آستینشون میکنن!»
پسر عمّه از ماجرا با خبر شده بود و میدانست آن روز تظاهراتی راه میافتاد، شاید اگر آنهمه محتاط نبود و به قول خودش خط دنیا را دور نمیکشید، مثل همة مردم به مسجد میرفت و دنبال جماعت راه میافتاد. پسر عمّه مانند حاجتقا از کون آخوندها افتاده بود، هر هفته در نماز جمعه شرکت میکرد، توی صف اول، پشت سر امام اقامه میبست و ماتحت او را بو میکشید، پای منبر « آقا» می نشست و از او مسأله می پرسید.
« زبونم لال، تو مسلمونی پسر عمّه، پس چرا نمیری؟»
«اینا مسلمون نیستن، این بیسر و پاها دارن شَر بپا میکنن، اون پیرمرد ساده لوح رو گول زدن، آقای ِبزرگ رو پرچم کردن، حاج تقا میگه اینا دینو ایمون ندارن، دین واسة اینا بهانهست، اون شازده پسر توی باغها عرق میخوره، قمار میکنه، قاچاقچی و حقّه بازه، اون، اون…»
« بهانه نیار، بگو می ترسم، تقا دیوونهست، مخش پرآشغاله، باید اونو گرفت و زنجیر کرد»
« تقا مسلمونه، یه مسلمون واقعی، خانم خانما، تو هرهری مذهب شدی، خیال میکنی من خبر ندارم، نمیدونم سرت به کجاها بنده؟»
« سرم به کجا بنده؟ به کجا؟ ها؟ تو از چی خبر داری؟ بگو چکار کردم؟ ها؟ اون عمّه بپّا، اون جاسوس و خبرچین چی به تو گفته؟»
«جاسوس، کدوم جاسوس؟ تو سرت رو مثلکبک کردی زیر برف، خیال میکنی مردم تو رو نمی بینن، مردم خر که نیستن، شعور دارن، تو خانم، تو دیگه آبرو و حثیّت و اسة خانوادة ما نذاشتی»
«خجالت بکش بی حیا، آخه زندگی ما به مردم چه ربطی داره؟»
« منخجالت بکشم یا تو؟ مگه من عاشق و شیدا شدم؟ مگه من واسة اون پاچه ورمالیده تب و لرز کردم؟ یادت رفته؟ مگه دکترها تو رو جواب نکردن؟ مگه قابله نگفت تب عشقه؟ سمیرا، چرا حیا نمیکنی؟»
« قابله؟ خاله جون تو به اندازة یه ماچه الاغ نمیفهمه، نمی دونه عشق چیه، محبّت کدومه، اگه می فهمید منو جادو و جنبل نمیکرد.»
«خانم خانما، جن تو جلدت رفته بود، جن! بله، جنّی شده بودی، یادت رفته؟ ها؟ عالم و آدم فهمیدن، اگه خاله به دادم نرسیده بود …»
« جن کجا بود که بره توی جلد من، جنتوئی، تو، تو حضرت آقا، تو، تو جنگیر خبرکردی تا خلقالله به ریشت بخندن، تو از قابله، از خاله جونت دعا گرفتی و توی آبگوشت من ریختی تا طلسم باطل بشه. تو منو با کاغذ کهنه، جوهر و هزار کوفت و زهر مسموم کردی؟ تو، تو … »
«…کولی، سلیطه، خفه شو، خفه! خفه! … اینقدر جیغ نکش، دادار دادار نکن، خفه، خفه، اگه خفه خون نگیری، میزنم ناکارت میکنم.»
مثل هربار دست به کمربندش برد، دیوانه شدم، کارد آشپزخانه را بر داشتم، سینه در سینة پسر عمّه ایستادم و هوار کشیدم:
«مردی بزن، بزن دیگه … چرا نمی زنی؟»
وحشت کرد، عقب عقب رفت و زیر دندان جوید: «سلیطه»
« ببین، اگه یه بار دیگه دست رو من بلند کنی، اگه، اگه … »
پسر عمّه زهرش را ریخت، در را به هم کوبید و بیرون زد: کولی!
تا مدتی مانند زندانیها دور خودم میچرخیدم و میچرخیدم و در جائی آرام و قرار نمیگرفتم. چند بار به سرم زد با چادر مشکی تا پیاده رو خیابان بروم، ولی در نیمه راه پشیمان شدم، تظاهرات مردانه بود، اگرکسی مرا میشناخت و به گوش دائیجان میرساند، لابد دو باره خونِ پاکِ ایل و تبارش در رگهایش به جوش میآمد و آسمان رنگ میگرفت: گیس بریده!
ترسیدم، برگشتم و رادیوی ترانزیستوری را روشن کردم، گوینده
در بارة ارتجاع سیاه و دست بیگانهها که گویا از آستین ارتجاع بیرون آمده بود، با شور و هیجان شعار میداد، از انقلاب سفید، انقلاب شاه و مردم دم میزد، از تقسیم اراضی، آزادی زنان، حق رأی زنها و شرکت آنها در زندگی اجتماعی و سیاسی، سهیم شدن کارگران در سود کارخانهها و … شاید اگر دلام آنهمه شور نمیزد، اگر آنهمه بیتاب وکم طاقت نبودم، میماندم و تا به آخر به رادیو گوش میدادم، نتوانستم، تویآن خانة خالی بند نمیشدم، باید از آن چهار دیواری دلگیر بیرون میزدم، باید بهانهای میتراشیدم و به کوچة آنها و پیش سارا میرفتم تا شاید، شاید او را به تصادف میدیدم. به دیدار او مانند هوا نیاز داشتم، روزهائی که او را نمیدیدم دچار نفس تنگی می شدم، کلافه و سر درگم بودم، دست و دلام به کار نمی رفت، از کتاب چیزی نمیفهمیدم، تمرکز نداشتم، مدام خیالام در هوای او میچرخید و گاهی آنقدر محو تماشا میشدم که قهقهة شیرین خنده اش را میشنیدم، عمّه بپّا را از یاد میبردم و گیج و منگ با حواسپرتی راه میافتادم. عمه در اتاق گوشة حیاط تنها زندگی می کرد و یکدم از من غافل نمی شد:
« ها؟ کجا؟ کجا؟ دوباره فیلت یاد هندوستان کرد؟»
« برو کنار، به تو مربوط نیست، گفتم برو کنار …»
« سمیرا، زنکة دَدَری، حیا کن، به خدا به شوهرت میگم»
« آره، بگو، به پسرت بگو این دفعه منو سه طلاقه کنه!»
« اگه بری به سردار میگم تا از گیسات توی چاه آویزونت کنه»
« برو به آقا بگو تا منو سنگسار کنه، جنهم، راحت می شم»
« سمیرا، اگه امروز پاتو بذاری بیرون، دیگه حق نداری برگردی»
« نترس، بر نمیگردم، با شازده پسرت بگو طلاقنامه مو بفرسته»
پسر عمّه چندینبار به طلاق تهدیدم کرده بود. گیرم هربار بعد از چند روز پشیمان میشد، قاصدی به خانة ما روانه میکرد و اگر با التماس و زاری موفق نمیشد و یا با ارعاب و تهدید کاری از پیش نمیبرد، اگر من کوتاه نمیآمدم و به خانة او بر نمیگشتم دائی سردار را واسطه میکرد و پرهیب گرگ را به برّه نشان می داد: «مبادا، مبادا سمیرا…»
« بریم، بریم سمیرا، اگه همسایهها تو رو اینجا ببینن»
همسایههای سارا گویا کنجکاو شده، چند بار از او پرسیده بودند که چرا من هر از گاهی حیران و سرگشته در آن محلّه پرسه میزدم:
« کجاست، کجا رفته، تو رو خدا بگو سارا، کجاست؟»
« بریم، بریم سمیرا، مگه ندیدی؟ چند روزه که پاسبونا تو کوچة ما کشیک میدن، منتظرن برگرده خونه…»
«کجا رفته؟ من به همه جا سر زدم، نیست، دیگه هیچ کسی توی اون کتابخونه پیداش نمیشه، خانم افراز میگفت بعد از تظاهرات و بگیر و ببندها، همه بیرد و پی شدن، دیگه از جلسه و از سخنرانی خبری نیست، میگفت همه، از بالا تا پائین ترسیدن و رو پنهمونکردن، یه عدّه از ولایت رفتن. سارا، راست بگو، مهران رفته؟ سارا، تو، تو ازش خبری نداری؟»
آقایکوچک از مسجدنو بیرون آمد، در حاشیة میـدان، سر کوچة
ما یکدم پا سست کرد، نگاهی به داخل کوچه و پاسبانانداخت و راه افتاد. سارا با اشاره به بابایِ صفا، زیر گوشم به پچ پچه گفت:
«چند روز پیش اونو با آقا ضیاء دیدم، دیگه خونه نمیاد، با رفقاش تو صحرا، تو باغها میخوابن، دیروز دو باره مأمور اومده بود سراغش، بابامو به جاش بردن شهربانی و …»
« … صحرا؟ باغ؟ … سارا کدوم باغ، بگو کدوم باغ؟»
« سمیرا، اگه مأمورها بفهمن و رَدِ اونا رو بزنن …»
« من به مأمورها چکار دارم، اگه بدونم کجاست میرم، اگه …»
« مگه دیوونه شدی؟ خل شدی؟ می خوای بری صحرا؟»
آیِ بیکلاه از پناه دیوار بیرون آمد و با مهربانی به من لبخند زد. من آن زن آبلهرو، لاغر اندام و بلندبالا را دورادور میشناختم و از این و آن شنیده بودم که اگر چه فقیر و دست به دهان بود، ولی روزگار خوشی را در کنار همسر و فرزندانش میگذراند، هرگز خنده از لب آیِ بیکلاه دور نمیشد، همسرشگویا عاشق و شیدای او بود، دلدادگی و شیفتگی آن مرد به آیِ بی کلاهِ سیاهچرده و آبله رو زبانزد خاص و عام شده بود. اگرکسی به خوش طبعی از می پرسید، ای مرد، تو عاشق چه چیز و کجای تاجبانو شدی؟ جواب میداد: «لیلی سیاهسوخته رو باید از چشم مجنون دید».
«سلام، چطوری دختر؟ عمه ت میگفت خوابگرد شدی. راسته؟»
طنز و کنایهای ظریف و باریک درکلام تاجبانو بود، به عمّه بپّا، به مادر شوهرم نیش میزد و تلویحی با من همدردی میکرد.
« کجا راه افتادی، به دل نگیر، واخ واخ، چقدر زود رنج شدی!»
« نه، نرنجیدم تاجبانو، چرا برنجم؟ کار دارم، باید برم خونه.»
« خونه؟ حالا چه عجلهای؟ مگه با آقاتون آشتی کردی؟»
سارا از بازویم ویشگون گرفت و زیر لب گفت: «واستا»
« راست میگه، واستا، اگه میخوای بری صحرا واستا با هم بریم، من باید برم یه سری به باغ ارباب بزنم.»
« صحرا؟ من توی صحرا چکار دارم، دیرم می شه، باید برم»
« نگران نباش دختر، به گوش عمه جونت نمیرسه، بیا بریم، بذار یه ذرّه دلت وا بشه، بیا، نترس، وِر وِرة جادو نمیفهمه.»
« بترسم؟ از کی بترسم؟ من کاری نکردم که از کسی بترسم؟»
«خدا عمه جون تو رو خیر بده، یه سره بار میکنه! مادر شوهرهِ دیگه، مختص به تو نیست، همة مادر شوهرها از دم حسودن، یه جاشون میسوزه، آخه عروس پسرشونو ازشون میگیره و تو بغلش میخوابه؟»
سارا مداخله کرد تا شاید تاجبانو درز میگرفت:
« این حرفها تازگی نداره همسایه، همه می دونن که …»
«همه چی رو از کجا میدونن دختر؟ اگه مادرفولاد زره پشت سر
دختر برادرش نره بالای منبر، از کجا میدونن، مگه مردم علم غیب دارن»
« منظور، مردم پشت سر پیغمیر خدا حرف می زدن،»
«لابد حق داشتن، ها؟ تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»
« تاجبانو، اگه این حرفها به گوش بیبی عاتکه برسه…»
« بیبیِ شما پیغمبر شده، غم امّت میخورده و داره خلایق رو به راه راست هدایت میکنه، مگه تا حالا به جلسههاش نرفتی؟ ها؟»
« زبونم لال، استغفرالله، ما دوازده امام و چهارده معصوم بیشتر نداریم، ولی به خدا قسم، بیبی عاتکه در این زمونه عینهو یه معصومه.»
«… من به بیبی چکار دارم، صحبت از پیغمبر اکرم بود، شنیدم حضرت خوش اشتها بوده، شصت و سه تا زن داشته، این که دروغ نیست، ها؟ اینکه کفر نیست؟ … ها؟ کفره؟ چرا میخندی؟ توکه با سوادی به من بگو حضرت محمد چند تا زن داشته؟ چند تا؟ نه دختر، همة مردها سر و ته یه کرباسن، از پیغمبر بگیر و بیا تا امام، تا آیتالله، تا امامجمعه، تا آقای ما، تا پسر عمة سمیرا. خیال میکنی مردها واسة چیتظاهرات راه انداختن و تو خیابونا صلوات ختم میکنن؟ میدونی چرا؟ چون پدر تاجدار ما توی قانون نوشته که هیچ مردی حق نداره بیشتر از یه زن بگیره، چه مصیبتی واسة مردها، وای چه مصیبتی… بله پدر تاجدار ما نوشته که زنها باید رأی بدن، انتخاب کنن و انتخاب بشن، ببین، یه نگاهی به قد و بالای من بنداز، نخند، نخند، مگه من چمه؟ چی از یه وکیل کم دارم؟ آیِ بیکلاه، نمایندة ما… نماینده! خب، اگه من انتخاب بشم، وکیل بشم، میرم مجلس و دماراز روزگار مردها در میارم، مناگه وکیل بشم نمیذارم شوهرسمیرا هر ولایتی که میره یه زن صیغه کنه، ولی واسة زنش بپّا بذاره که از خونه بیرون نره. مگه دروغ میگم سمیرا؟ ها؟ یه وقت از من نرنجیها؟ اگه آقای شما عنین نبود، مثل شیخهای سعودی، تا حالا چهل، پنجاه تا بچّه قد و نیم قد پس انداخته بود. خدا میدونه اون طرف آبها چند تا صیغه داره. وای خدا نکنه تنبون مردها دو تا بشه. آقایون نمیتونن یه هفته بدون زن بمونن، حتا دو روز، ولیانتظار دارن مالِ ما سر به مُهر بمونه و کسی بش دست نزنه، نخند سارا، نخند، مگه مالِ تو رو لاک و مهر نکردن، ها؟ نخند… مگه نشنیدی؟ شاقلی، شوفرسردار میره خواستگاری، سرِ سفرة عقد، با خانوادة دختر طی میکنه، شرط میذاره، میگه اگه دختره صفرکیلو متر نباشه، اونو شبونه بر میگردونه خونة باباش. نخند دختر …
صفا توی ماسک میخندید و سرفه میکرد، ماسک را برداشتم.
- تاجبانو همسایة شما بود، نه؟ این زن با شعور و با استعداد باید نویسنده می شد. حیف، صد حیف که مدرسه نرفته بود.
- یادش بخیر، همیشه ما رو از خنده روده بُر میکرد.
نگاه کنجکاو و پرسای صفا رو به من چرخید، اگر چه منظور او را فهمیدم، ولی آگاهانه طفره رفتم و او را بیجواب گذاشتم.
- سمیرا در بارة آیِ بیکلاه چند صفحه نوشته بود، همه رو تایپ نکردم، وقت نداشتم، شاید هفتة آینده …
- … ببینم، قصد داری با این یادداشتها چکار کنی؟
- نمی دونم، سمیرا نوشته هر بلائیکه دلت میخواد سر اونا بیار، مختاری! تا ببینم، اوّل باید تایپ و اصلاح بشه.
زن پریشانحواسیکه مدام توی بخش سرگردان بود، با آن موهای خاکستری، وز وزی، چرب و ژولیده، پا برهنه، مانند گربة گرسنهای بی سر و صدا وارد اتاق شد، به سراغ کمد چوبی و شکلاتهای صفا رفت. بیمارها از پی او به تماشا آمدند، ناچار شدم زن شیرین عقل را از سر واکنم، دراتاق را به روی تماشاچیها ببندم و صفا را برای هوا خوری به محوطه ببرم.
- شاید سمیرا قصد داشته داستان یا رمان بنویسه؟ ها؟
صندلی چرخدار صفا را توی محوطه، در جای همیشگیگذاشتم، ترمز و ضامن چرخها را با نک پا بالا کشیدم:
- گویا یه نفر که اهل هنر و ادبیّات بوده، این نوشته ها رو خونده و سمیرا، بنا به توصیة «استاد» اونا رو باز بیـنی و بازنویسیکرده، حالا این
«استاد» کی بوده، هیچ جا نامی ازش نبرده.
توی آفتاب، کنار صندلی، روی لبة نیمکت نشستم:
- انگار از این قسمت یکی دو صفحه بیشتر نمونده، آره؟
- اینجاها خط خوردگی داشت، به سختی خونده می شد.
صفا مثل هربار، زیر آفتاب چشمهایش را بست: « خب؟»
… حوصله و دل و دماغ لودگیهای آیِ بیکلاه را نداشتم، سرکوچه از سارا جدا شدم و به او جواب ندادم. به کجا میرفتم؟ نمیدانستم، بعدها نیز به یاد نیاوردم از کجاها گذشته بودم و چرا تا آخر شب توی خیابانها تنها و سرگشته زیر باران پرسه زده بودم، کی و کجا تریاک خورده بودم و چگونه تا پشت در خانة پدری رفته بودم، چه کسی مرا از کوچه باغ تا آنجا برده بود و چرا توی رختخواب افتاده بودم و جان میدادم:
«سمیرا، چی کوفت کردی، بگو، بگو، قرص خوردی؟ سمیرا…»
مادرم زیر گوشام جیغ می کشید و مخم می لرزید: «سمیرا»
تریاک گویا کافی نبود، اثر نکرده بود، نمرده بودم، تا دو روز نشئة تریاک بودم، با آرامش، رخوت و سستی در مرزهای مرگ چرت میزدم و روی ابرها سیر و سیاحت میکردم، درکوچه باغها، زیرسایة درختهای نارنج به انتظار کسی مینشستم که از مدتها پیش هر شب در رویاهای من ظاهر می شد، چشم به راه پسرکی خوشرو که ار نخل بالا می پیچید و برای من خرما میچید و توی دامنام میریخت. از سایه سار درختها بر میخاستم و سرخوش، نرم نرمک رو به محلی میرفتم که برای نخستینبار او را دیده بودم، آه، کی بود و کجا بود که آن عزیز جان، مانند جان به کالبدم دمیده بود، خورشید و گرمای آفتاب را که اریب میتابید بهیاد دارم، هرم داغ هوا، برق چشمهای درشت و سیاه و لبخند دلنواز او را بهیاد دارم، پا برهنه بود، آفتابسوخته، خندان، با آن پیراهن ریشریش، صورت خراشیده، دستهای زخمی و خونآلود از لای به لای خار و خس درخت کُنار بیرون آمد، رو به
من چرخید، مشتاش را بازکرد و مثل همیشه خندید: «بیا، مال تو!».
خدایا بند دلام لرزید، قلبام از ریشه لرزید، میوههای وحشی را از کف دست او بر داشتم و سراسیمه گریختم، گیرم بیفایده. آن پسرک تا سالها همه جا با من بود، ستارة سهیل آسمان خانة دل من بود، فرار از او و از خیال او ممکن نبود، همه جا دورادور او را میپائیدم و آرام آرام با این رویا می بالیدم، کمکم استخوان میترکاندم، سال به سال قد میکشیدم، این عشق و این شور و شیدائی در من قد میکشید. درکلاس درس او گیج میشدم و نیروئی نامرئی و تمنائی تند و سوزان مرا به سوی او میکشاند، در حضور او مانند پرکاهی سرگشته در حوزة مغناطیی کهربا میچرخیدم و میچرخیدم و سرگیجه میگرفتم. روزی که دستام با دست او تماس پیدا کرد، گوئی جریان برق از رشتههای اعصابام گذشت، از ریشه لرزیدم، ناگهان گر گرفتم، تا مدّتی حال خودم را نمیفهمیدم، محل تماس طاول زده بود، به گزگر افتاده بود و گونههایم از شرم و گرما، از لذّت میسوخت. نه پسر عمه، نه، جن به جلدم نرفته بود، احمق جان، جنکجا بود، عشق بود، عشق مانند آتش به خرمن جانام افتاده بود و میسوزاند، جادو و جنبل کارگر نمیافتاد و افاقهای نمیبخشید، من سالها پیش، در آن روز آفتابی و داغ، با طعم گس آن میوههای وحشی طلسم شده بودم، آنها را که با خون سرخ او آغشته بود، دانه دانه و با ولع بلعیده بودم و گرفتار نگاه و لبخند او شده بودم، من گرفتار بودم و هرگز از این بند رهائی نداشتم.
« سمیرا، می شنوی سمیرا، پاشو غذا بخور …»
چندروز لب به غدا نزدم، تا خبر طلاق و طلاقنامهام را نیاوردند به جز آب و چای چیزی نخوردم و پا از آستانة اتاق بیرون نگذاشتم و با هیچ کسی رو به رو و همکلام نشدم، دوباره خیال خودکشی به سرم افتاده بود، راه سادهای پیدا کرده بودم، باید غذا نمیخوردم تا به مرور میمردم. مرگ تدریجی. لاغر شده بودم و روز به روز لاغرتر میشدم، رمق نداشتم تا قدم از قدم بر دارم، با اینهمه روزی که آیِ بیکلاه خبر سفر و سربازی او را آورد، دست به دیوارگرفتم و آرام آرام تا محله و کوچة آنها رفتم. گیرم دیر رسیدم، خیلیدیر، مهران رفته بود و مادرشگویا به تازگی کاسة آبی از پی فرزند ریخته بود. زمین هنوز خیس بود و در آفتاب داغ از قلوه سنگها بخار بلند میشد. جلوتر نرفتم، نتوانستم، زانوهایم میلرزیدند، بیخ دیوار نشستم و چشمهایم را بر این دنیا بستم، با اینهمه هنوز زنهای همسایه را میدیدم که دورا دور با انگشت مرا نشان میدادند و پچ پچه میکردند.
- سمیرا، سمیرا، بلند شو بریم، چرا زیر آفتاب نشستی؟
سرم را بلند کردم، سارا، خواهر مهران کنار تیر چراغ برق ایستاده بود، هراسان به این سو آن سو نگاه میکرد و من رمقی در زانو نداشتم تا از جا بر میخاستم و همراه او میرفتم.