Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

آیِ بی کلاه، نمایندة ما – ‏فصلی از رمان «خون اژدها»

Posted on 25 ژوئن 20156 سپتامبر 2023 By حسین دولت‌آبادی

… بارها از پدرم شنیده بودم که از دیوار شکسته و زن سلیطه باید ‏حذر‌کرد. «سلیطه» خواهر دو قلوی فاحشه بود، دشنام، نکوهش و سرزنش ‏بود، صفتی بود که مانند آب دهان به صورت اناث پرتاب می شد، با اینهمه ‏ضمنی و تلویحی به جسارت و بی‌پروائی «زنِ زبان دراز» نیز اشاره داشت: ‏

‏« آهای سلیطه، کجائی، بیا بیرون ببینمت»‏

شاید اگر دائی سردار به جای آجرهای قزاقی‌کف ایوان به من نگاه ‏می‌کرد، از وحشت زهره ترک می‌شدم، عمّه سلیمه، دخترهای عمّه، پدر و ‏مادرم توی تاریکی اتاق با هم پچپچه می‌کردند و من بیخ دیوار مثل مشت ‏بسته گره خورده بودم و زانوهایم بی‌اختیار می‌لرزیدند. عمّه و دختر عمّه‌ها ‏خبرچینی کرده بودند، ماجرای عشق و نامه‌‌‌های عاشقانه من به گوش‌ دائی ‏رسیده بود، رگ غیرت‌اش ورم کرده بود و آسمان رنگ‌ گرفته بود: ‏

‏« سمیرا، مبادا، مبادا با آبروی ما بازی کنی، مبادا»‏

دائی سردار گویا از میخانه راه به راه به منزل ما آمده بود، تکیه به ‏ستون چوبی ایوان داده بود، مثل همیشه تسبیح می‌چرخاند و با آن صدای ‏بَم و رگه دارش تهدیدم می‌کرد:‏

‏«… سمیرا، مبادا، مبادا ما رو پیش دشمن خوار کنی»‏

از ترس دم نمی‌زدم. امیدوار بودم می‌پرسید: « یارو چکاره‌ست؟». ‏نپرسید. شاید اگر آنها نامی ‌‌از مهران برده بودند، دائی بی تردید با من نرم ‏می‌شد، مهران نور‌چشمی و بازوی راست «سردار» بود. دائی نمی‌دانست‌که ‏من دل به چه کسی باخته بودم و آن نامه‌ها را برای چه کسی نوشته بودم، ‏شاید اگر به راز من پی می برد، شاید اگر لب تر می‌کردم و دست به دامن ‏او می شدم، دلش به رحم می‌آمد و به‌جای من، آنها را نهیب می‌کرد. نشد، ‏نه، نتوانستم، زبان‌ام به سقف دهان‌ام چسبیده بود، دهان‌‌ام قفل شده بود، ‏خلاف کرده بودم و از او خجالت می‌کشیدم. تا آن روز کسی روی حرف ‏دائی حرف نزده بود، کسی حرف او را شهید نکرده بود، به هق هق افتادم، ‏پچپچه ها برید، دائی سینه صاف کرد، راه افتاد و حرف آخر را زد:‏

‏« دختر، ایل و تبار ما تا حالا گیس بریده نداشته، فهمیدی؟»‏

صدایِ دَرِ‌ حیاط که برخاست، به اتاق دویدم، چفت آن را انداختم ‏و تا نیمه‌های شب در تاریکی و تنهائی گریه کردم. مادرم چند بار تا پشت ‏در اتاق آمد و داد کشید: ‏

‏«سمیرا، پتیاره، مگه مُردی، چرا جواب نمی‌دی؟»‏

آن شب لب فرو بستم و به هیچ کسی جواب ندادم، تصمیم ‌گرفته ‏بودم در را به روی هیچ کسی باز نکنم، حتا دائی. کنار منقل آتش چندک ‏زدم، چند‌ بار چرتم برد، دم دمای سحر از خواب پریدم، گیج و منگ، دفتر ‏خاطرات‌ام را از مجری در‌آوردم، پاره کردم، کنار ‌اجاق وسط اتاق چهار زانو ‏نشستم و کاغذ پاره‌ها را توی‌آتش انداختم. شاید اگر نامه‌ها را به امانت نزد ‏سارا نگذاشته بودم، آنها را هم می‌سوزاندم. نباید هیچ اثری و رد ‌پائی از ‏گذشته باقی می‌ماند، نباید هیچ مدرک و سندی به دست عمّه، دخترهای ‏عمّه‌ و دائی می‌افتاد. کار از کار گذشته بود، با ارعاب و پا در میانی ‌دائی با ‏پسر عمّه‌ام نامزد شده بودم، به قول بابا دائی سردار ‌قال قضیّه را کنده بود ‏و خانوادة داماد چهارچشمی مرا می‌پائیدند و دماغ‌شان‌ را توی هر‌ سوراخی ‏فرو می‌کردند و یا به تعبیر سارا «کِرم می‌ریختند». چاره‌ای نداشتم، باید ‏کاغذ و قلم را می‌بوسیدم و کنار‌ می‌گذاشتم. درس و مشق و دبیرستان را ‏به اجبار نیمه کاره رها ‌کرده بودم و زنِ خانه دار شده بودم، زنِ پا شکسته، ‏زنِ ناقص‌العقل، ضعیفه، مثل سایر زنهای‌خانواده. دائی از من قول‌گرفته بود ‏و نباید «رسوائی» به ‌بار می‌آوردم. با اینهمه، هر‌از گاهی وسوسه به جانم ‏می‌افتاد و نمی‌توانستم مقاومت کنم، تا خناق نمی‌گرفتم باید ‌با همزبانی از ‏‏«میم . دال» حرف می‌زدم و درد دل می‌کردم. گیرم از‌ همه می‌ترسیدم، از ‏دائی چشم می‌زدم، عیّار و لوطی شهر ما مانند ژاندارمی در ذهن من‌حضور ‏داشت و صدایش گاه و بی‌گاه توی سرم می پیچید: «مبادا، گیس بریده» ‏

خویشان و خانوادة داماد، از‌کوچک تا بزرگ شش‌دانگ حواس‌شان ‏به تازه عروس بود و اگر دست از پا خطا می کرد، برای دائی خبر می‌بردند. ‏هیچ‌کسی غیر از کاغذ سفید با من محرم و غیر از قلم به من نزدیک نبود. ‏تا مدّتی در‌خفا برای «میم. ‌دال» نامه می‌نوشتم و‌ آنها را به سارا می‌دادم، ‏گیرم دائی سردار از همه زهر‌ چشم‌ گرفته بود، به همه چشم غرّه رفته بود ‏و سارا نیز از ترس دائیِ داش ‌مشتیِ ما جرأت نمی‌کرد و نامه‌ها را به دست ‏مهران نمی‌رساند، از رسوائی و آبرو ریزی می‌ترسید:‏

‏« اگه بفهمه … خطرناکه سمیرا، حالا دیگه تو شوهری داری»‏

‏ با اینهمه، تا مدتی دور از چشم پسر عمّه به نامه نگاری‌ ادامه ‏می‌دادم، بستة‌ نامه‌ها را در کیسة پلاستیکی می‌پیچیدم و در گوشة حیاط ‏چال می‌کردم، دیوانگی! چون هربار به یاد مهران می‌افتادم، گوش‌ام زنگ ‏می‌زد و صدائی از ورای قرنها توی سرم مکرّر می شد: «زنِ زانیه، زناکار!» ‏

دوران سختی بود، تا از این مرحله بگذرم و با آن دخترک دلنازک ‏دبیرستانی وداع کنم، در خلوت اشکها ریختم و رنجها بردم، زن شده بودم، ‏باید این واقعیّت را می‌پذیرفتم‌، همه خانواده و خویشان و نزدیکان منتظر ‏بودند تا عروس برای پسر عمّه کاکل زری به دنیا می‌آورد، تا شاید عشق و ‏محبّت با بچّه به وجود می‌آمد و به زندگی ما گرما و روشنائی‌ می‌بخشید. ‏نشد. نه، بر خلاف تصوّر عمّه، «سمیرا رام نشد و رکاب نداد» نه، من دنیای ‏دیگری را به خواب می‌دیدم، من در ‌این فکر و خیال بودم تا ‌کتابی را که ‏روزگاری دبیر ادبیّات توصیه کرده بود، از آشنائی بگیرم و یا سر فرصت از ‏کتابفروشی بخرم. گیرم کتاب نایاب بود و من حامله نمی‌شدم. دو سال از ‏ازدواج ما گذشت و مراد من‌ و عمه و پسرعمّه بر نیامد، در خانة ما از کتاب ‏و بچّه خبری نبود. کم‌کم اینجا و آنجا پچپچه ها و زمزمه ها در گرفت: ‏

‏«سمیرا نازاست، سمیرا بچّه دار نمی شه!»‏

‏ اجاق پسر عمّه کور بود، ولی عمّه جان‌گناه آن را به گردن سمیرا ‏می‌انداخت، چرا؟ چون به او گفته بودم که داغ نوه را به دل‌اش می‌گذارم و ‏تا زنده‌ام آنها روی «نوه» را نخواهند دید. گفته بودم که اگر نخواهم، دائی ‏که هیچ، حتا خداوند و صد ‌و بیست چهار هزار پیغمبر او نمی‌توانند مرا با ‏زور به‌ اینکار وا ‌دار کنند: ‏

‏« عمّه، اگه باردار بشم، بچّه مو سقط می‌کنم، حالا برو بسوز!»‏

‏ پسر عمّه به فکر طلاق افتاده بود و من اگر چه هرگز کتاب مورد ‏نظرم را پیدا نکرده بودم، ولی‌‌این پرس و جو به کشف کتابهائی انجامید که ‏در تعیین مسیر و تغییر سرنوشت‌ام نقشی اساسی بازی کردند. باری، روزی ‏از روزها گوهر، دوست دوران دبیرستان‌ام را توی خیابان منوچهری دیدم و ‏آن معجزه‌ای که سالها منتظرش بودم در زندگی‌ام رخ داد و دریچه‌ای رو ‏به روشنائی باز شد. صحبت کتاب پیش آمد و بنا به خواهش گوهر، سر راه ‏به‌ خانة آنها رفتم تا نگاهی به قفسة کتابهای پدر بزگ اش بیندازم. ‏

‏« من تا حالا لای یه دونه از این کتابها رو باز نکردم»‏

‏« گوهر، پدر بزرگ تو مگه عالم بوده، آخه اینهمه کتاب…»‏

‏« نه، بابا بزرگ من امانتدار بوده، این کتابها رو انگار یه نفر به بابا ‏بزرگ ما سپرده، گویا از مملکت رفته و دیگه هیچ وقت بر نگشته!» ‏

تا یک سال پیش از جدائی، هر زمان با پسر عمّه کارم به بگو مگو ‏می‌کشید، بر خلاف زنها به خانة پدری و پیش مادرم بر نمی‌گشتم، بلکه ‏سر از کتابخانة متروک بابا بزرگ‌‌گوهر در می‌آوردم، زمانی‌که برای تجارت ‏به شیخ نشینها سفر می‌کرد و چند‌ ماه توی خانه تنها می‌ماندم، از گوهر ‏کتاب به امانت می‌گرفتم و یا پنهانی، دور از‌چشم عمّه و دخترهای عمّه به ‏خانة آنها می‌رفتم و در خاموشی و آرامش کتاب می‌خواندم. پنجرة بالاخانة ‏آنها به خیابان‌ اصلی‌باز می‌شد و چشم‌انداز زیبائی‌داشت. دبیرستان پسرانه ‏به آنجا نزدیک بود، عصرها، بعد از تعطیلی کتاب را‌ کنار می‌گذاشتم و به ‏امید ‌دیدار مهران، به قول گوهر به چشم چرانی می‌نشستم، سارا که گوشة ‏دنج ما را پیدا کرده بود، گاهی سر زده از پلّه ها بالا می آمد: ‏

‏« آقا رو گرفتن، حسین آقا رو گرفتن، آیت الله …»‏

چرا کتمان کنم؟ اگر آیت‌الله را رو به قبله سَر می بریدند، کک‌ام ‏نمی‌گزید. من به خاطر مهران چند‌صباحی پای منبر آخوندها نشسته بودم ‏و یک کلمه از آنهمه طامات در خاطرم نمانده بود. شاید اگر مهران دنبال ‏آخوندها نبود و از این مسجد به آن مسجد نمی‌دوید و نماز نمی‌خواند، اگر ‏همراه جمعیّت نبود، از تماشای تظاهرات آن‌روز حتا چشم می‌پوشیدم. من ‏آثار آخوند زاده و طالبوف را با دقّت خوانده بودم، با کسروی و عقاید او کم ‏و بیش ‌آشنا شده بودم، علم‌الروحِ ارانی را چند بار دوره کرده بودم، پرده‌ها ‏کنار رفته بود‌ و چشم‌انداز دیگری در‌ برابرم ظاهر شده بود. منتها چون ‏خاطر خواه مهران بودم، به تعبیر آخوندها تقیه می‌کردم. مدّتی مانند زنی ‏متدیّن و مسلمانی مؤمن به مسجد‌و به کتابخانة اسلامی می‌رفتم تا شاید ‏او را در آنجا می‌دیدم. از گوشه و‌کنار شنیده بودم که همة آتشها را مهران ‏و رفقایش می‌سوزاندند و‌ حتا تظاهرات بزرگ آن روز را آنها در‌اعتراض به ‏دستگیری آیت‌الله خمینی و «حسین‌آقا» راه انداخته بودند، آقایِ ‌بزرگ ‏ملعبة دست آنها شده بود و نقشی در ‌این میانه نداشت. پسر عمّه که سایة ‏مهران را روی زمین سبز نمی‌دید این خبرها را به خانه می‌آورد و به من ‏نیش و کنایه می‌زد: ‏

‏« حکومت عاجز نیست، حالا می بینی، شناسائی شده‌ن، شهربانی ‏اونا رو شناخته، حالا می بینی، چوب تو آستین‌شون می‌کنن!»‏

‏ پسر عمّه از ماجرا با خبر شده بود و می‌دانست آن روز تظاهراتی ‏راه می‌افتاد، شاید اگر آنهمه محتاط نبود و به قول خودش خط دنیا را دور ‏نمی‌کشید، مثل همة مردم به مسجد می‌رفت و دنبال جماعت راه می‌افتاد. ‏پسر ‌عمّه مانند حاج‌‌تقا از کون آخوندها افتاده بود، هر ‌هفته در ‌نماز جمعه ‏شرکت می‌کرد، توی صف اول، پشت سر امام اقامه می‌بست و ماتحت او را ‏بو می‌کشید، پای منبر « آقا» می نشست و از او مسأله می پرسید.‏

‏« زبونم لال، تو مسلمونی پسر عمّه، پس چرا نمی‌ری؟»‏

‏«اینا مسلمون نیستن، این بی‌سر و پاها دارن شَر بپا می‌کنن، اون ‏پیرمرد ساده لوح رو گول زدن، آقای ِبزرگ رو پرچم کردن، حاج تقا می‌گه ‏اینا دین‌و ایمون ندارن، دین واسة اینا بهانه‌ست، اون شازده پسر توی باغها ‏عرق می‌خوره، قمار می‌کنه، قاچاقچی و حقّه بازه، اون، اون…»‏

‏ « بهانه نیار، بگو می ترسم، تقا دیوونه‌ست، مخش پر‌آشغاله، باید‌ ‏اونو گرفت و زنجیر کرد»‏

‏« تقا مسلمونه، یه مسلمون واقعی، خانم خانما، تو هرهری مذهب ‏شدی، خیال می‌کنی من خبر ندارم، نمی‌دونم سرت به کجاها بنده؟» ‏

‏« سرم به کجا بنده؟ به کجا؟ ها؟ تو از چی خبر داری؟ بگو چکار ‏کردم؟ ها؟ اون عمّه بپّا، اون جاسوس و خبرچین چی به تو گفته؟»‏

‏«جاسوس، کدوم جاسوس؟ تو سرت رو مثل‌کبک کردی زیر برف، ‏خیال می‌کنی مردم تو رو نمی بینن، مردم خر که نیستن، شعور دارن، تو ‏خانم، تو دیگه آبرو و حثیّت و اسة خانوادة ما نذاشتی»‏

‏«خجالت بکش بی حیا، آخه زندگی ما به مردم چه ربطی داره؟»‏

‏« من‌خجالت بکشم یا تو؟ مگه من عاشق و شیدا شدم؟ مگه من ‏واسة اون پاچه ورمالیده تب و لرز کردم؟ یادت رفته؟ مگه دکترها تو رو ‏جواب نکردن؟ مگه قابله نگفت تب عشقه؟ سمیرا، چرا حیا نمی‌کنی؟» ‏

‏« قابله؟ خاله جون تو به اندازة یه ماچه الاغ نمی‌فهمه، نمی دونه ‏عشق چیه، محبّت کدومه، اگه می فهمید منو جادو و جنبل نمی‌کرد.»‏

‏ «خانم خانما، جن تو جلدت‌ رفته بود، جن! بله، جنّی شده بودی، ‏یادت رفته؟ ها؟ عالم و آدم فهمیدن، اگه خاله به دادم نرسیده بود …» ‏

‏« جن کجا بود که بره توی جلد من، جن‌توئی، تو، تو حضرت آقا، ‏تو، تو جن‌گیر خبرکردی تا خلق‌الله به ریشت بخندن، تو از قابله، از خاله ‏جونت دعا گرفتی و توی آبگوشت من ریختی تا طلسم باطل بشه. تو منو ‏با کاغذ کهنه، جوهر و هزار کوفت و زهر مسموم کردی؟ تو، تو … »‏

‏«…‌کولی، سلیطه، خفه شو، خفه! خفه! … اینقدر جیغ نکش، دادار ‏دادار نکن، خفه، خفه، اگه خفه خون نگیری، می‌زنم ناکارت می‌کنم.»‏

مثل هر‌بار دست به کمربندش برد، دیوانه شدم، کارد آشپزخانه را ‏بر داشتم، سینه در سینة پسر عمّه ایستادم و هوار کشیدم: ‏

‏«مردی بزن، بزن دیگه … چرا نمی زنی؟» ‏

وحشت کرد، عقب عقب رفت و زیر دندان جوید: «سلیطه» ‏

‏« ببین، اگه یه بار دیگه دست رو من بلند کنی، اگه، اگه … »‏

پسر‌ عمّه زهرش را ریخت، در را به هم کوبید و بیرون زد: کولی!‏

تا مدتی مانند زندانیها دور خودم می‌چرخیدم و می‌چرخیدم و در ‏جائی آرام و قرار نمی‌گرفتم. چند بار به سرم زد با چادر مشکی تا پیاده رو ‏خیابان بروم، ولی در نیمه راه پشیمان شدم، تظاهرات مردانه بود، اگر‌کسی ‏مرا می‌شناخت و به گوش دائی‌جان می‌رساند، لابد دو باره خونِ پاکِ ایل‌ و ‏تبارش در رگهایش ‌به جوش می‌آمد و آسمان رنگ می‌گرفت: گیس بریده! ‏

‏ ترسیدم، بر‌گشتم و رادیوی ترانزیستوری را روشن کردم، گوینده ‏

در بارة ارتجاع سیاه و دست بیگانه‌ها که گویا از آستین ارتجاع بیرون آمده ‏بود، با شور و هیجان‌‌‌‌ شعار می‌داد، از انقلاب سفید، انقلاب شاه و مردم دم ‏می‌زد، از تقسیم اراضی، آزادی زنان، حق رأی زنها و شرکت آنها در زندگی ‏اجتماعی و سیاسی، سهیم شدن کارگران در سود کارخانه‌ها و … شاید اگر ‏دل‌ام آنهمه شور نمی‌زد، اگر آنهمه بی‌تاب و‌کم طاقت نبودم، می‌ماندم و تا ‏به آخر به رادیو گوش می‌دادم، نتوانستم، ‌توی‌آن خانة خالی بند نمی‌شدم، ‏باید از آن چهار دیواری دلگیر بیرون می‌زدم، باید بهانه‌ای می‌تراشیدم و به ‏کوچة آنها و پیش سارا می‌رفتم تا شاید، شاید او را به تصادف می‌دیدم. به ‏دیدار او مانند هوا نیاز داشتم، روزهائی که او را نمی‌دیدم دچار نفس تنگی ‏می شدم، کلافه و سر درگم بودم، دست و دل‌ام به کار نمی رفت، از کتاب ‏چیزی نمی‌فهمیدم، تمرکز نداشتم، مدام خیال‌ام در هوای او می‌چرخید و ‏گاهی آنقدر محو تماشا می‌شدم که قهقهة شیرین خنده اش را می‌شنیدم، ‏عمّه بپّا را از یاد می‌بردم و گیج و منگ با حواسپرتی راه می‌افتادم. عمه در ‏اتاق گوشة حیاط تنها زندگی می کرد و یکدم از من غافل نمی شد:‏

‏« ها؟ کجا؟ کجا؟ دوباره فیلت یاد هندوستان کرد؟»‏

‏« برو کنار، به تو مربوط نیست، گفتم برو کنار …» ‏

‏« سمیرا، زنکة دَدَری، حیا کن، به خدا به شوهرت می‌گم»‏

‏« آره، بگو، به پسرت بگو این دفعه منو سه طلاقه کنه!» ‏

‏« اگه بری به سردار می‌گم تا از گیسات توی چاه آویزونت کنه»‏

‏« برو به آقا بگو تا منو سنگسار کنه، جنهم، راحت می شم»‏

‏« سمیرا، اگه امروز پاتو بذاری بیرون، دیگه حق نداری برگردی»‏

‏« نترس، بر نمی‌گردم، با شازده پسرت بگو طلاقنامه مو بفرسته»‏

پسر عمّه چندین‌بار به طلاق تهدیدم کرده بود. گیرم هر‌بار بعد از ‏چند روز پشیمان می‌شد، قاصدی به خانة ما روانه می‌کرد و اگر با التماس ‏و زاری موفق نمی‌شد و یا با ارعاب و تهدید کاری از پیش نمی‌برد، اگر من ‏کوتاه نمی‌آمدم و به خانة او بر نمی‌گشتم دائی سردار را واسطه می‌کرد و ‏پرهیب گرگ را به برّه نشان می داد: «مبادا، مبادا سمیرا…» ‏

‏« بریم، بریم سمیرا، اگه همسایه‌ها تو رو اینجا ببینن»‏

همسایه‌های سارا گویا کنجکاو شده، چند ‌بار از او پرسیده بودند ‏که چرا من هر از گاهی حیران و سرگشته در آن محلّه پرسه می‌زدم:‏

‏« کجاست، کجا رفته، تو رو خدا بگو سارا، کجاست؟»‏

‏« بریم، بریم سمیرا، مگه ندیدی؟ چند روزه که پاسبونا تو کوچة ‏ما کشیک می‌دن، منتظرن برگرده خونه…»‏

‏«کجا رفته؟ من به همه جا سر زدم، نیست، دیگه هیچ کسی توی ‏اون کتابخونه پیداش نمی‌شه، خانم افراز می‌گفت بعد از تظاهرات و بگیر و ‏ببندها، همه بی‌رد و پی شدن، دیگه از جلسه و از سخنرانی خبری نیست، ‏می‌گفت همه، از بالا تا پائین ترسیدن و رو پنهمون‌کردن، یه عدّه از ولایت ‏رفتن. سارا، راست بگو، مهران رفته؟ سارا، تو، تو ازش خبری نداری؟» ‏

آقای‌کوچک از مسجدنو بیرون آمد، در حاشیة میـدان، سر کوچة ‏

ما یکدم پا سست کرد، نگاهی به داخل کوچه و پاسبان‌انداخت و راه افتاد. ‏سارا با اشاره به بابایِ صفا، زیر گوشم به پچ پچه گفت:‏

‏«‌چند روز پیش اونو با آقا ضیاء دیدم، دیگه خونه نمیاد، با رفقاش ‏تو صحرا، تو باغها می‌خوابن، دیروز دو باره مأمور اومده بود‌ سراغش، بابامو ‏به جاش بردن شهربانی و …»‏

‏« … صحرا؟ باغ؟ … سارا کدوم باغ، بگو کدوم باغ؟»‏

‏« سمیرا، اگه مأمورها بفهمن و رَدِ اونا رو بزنن …»‏

‏« من به مأمورها چکار دارم، اگه بدونم کجاست می‌رم، اگه …»‏

‏« مگه دیوونه شدی؟ خل شدی؟ می خوای بری صحرا؟»‏

‏‌آیِ بی‌کلاه از پناه دیوار بیرون ‌آمد و با مهربانی به من لبخند زد. ‏من آن زن آبله‌رو، لاغر اندام و بلند‌بالا را دورادور می‌شناختم و از این و آن ‏شنیده بودم که اگر چه فقیر و دست به دهان بود، ولی روزگار خوشی را ‏در ‌کنار همسر و فرزندانش می‌گذراند، هرگز خنده از لب آیِ بی‌کلاه دور ‏نمی‌شد، همسرش‌گویا عاشق و شیدای او بود، دلدادگی و شیفتگی آن مرد ‏به آیِ بی کلاهِ سیاهچرده و آبله رو زبانزد خاص ‌و عام شده بود. اگر‌کسی ‏به خوش طبعی از می پرسید، ای مرد، تو عاشق چه چیز و کجای تاجبانو ‏شدی؟ جواب می‌داد: «لیلی سیاهسوخته رو باید از چشم مجنون دید».‏

‏«سلام، چطوری دختر؟ عمه ت می‌گفت خوابگرد شدی. راسته؟»‏

طنز و کنایه‌ای ظریف و باریک در‌‌کلام تاجبانو بود، به عمّه بپّا، به ‏مادر شوهرم نیش می‌زد و تلویحی با من همدردی می‌کرد. ‏

‏« کجا راه افتادی، به دل نگیر، واخ واخ، چقدر زود رنج شدی!»‏

‏« نه، نرنجیدم تاجبانو، چرا برنجم؟ کار دارم، باید برم خونه.»‏

‏« خونه؟ حالا چه عجله‌ای؟ مگه با آقاتون آشتی کردی؟»‏

سارا از بازویم ویشگون گرفت و زیر لب گفت: «واستا»‏

‏« راست می‌گه، واستا، اگه می‌خوای بری صحرا واستا با هم بریم، ‏من باید برم یه سری به باغ ارباب بزنم.»‏

‏« صحرا؟ من توی صحرا چکار دارم، دیرم می شه، باید برم»‏

‏« نگران نباش دختر، به ‌گوش عمه جونت نمی‌رسه، بیا بریم، بذار ‏یه ذرّه دلت وا بشه، بیا، نترس، وِر وِرة جادو نمی‌فهمه.»‏

‏« بترسم؟ از کی بترسم؟ من کاری نکردم که از کسی بترسم؟»‏

‏«خدا عمه جون تو رو خیر بده، یه سره بار می‌کنه! مادر شوهرهِ ‏دیگه، مختص به تو نیست، همة مادر شوهرها از دم حسودن، یه جاشون ‏می‌سوزه، آخه عروس پسرشونو ازشون می‌گیره و تو بغلش می‌خوابه؟»‏

سارا مداخله کرد تا شاید تاجبانو درز می‌گرفت:‏

‏ « این حرفها تازگی نداره همسایه، همه می دونن که …»‏

‏«همه چی رو از‌ کجا می‌دونن دختر؟ اگه مادرفولاد زره پشت‌ سر ‏

دختر برادرش نره بالای منبر، از کجا می‌دونن، مگه مردم علم غیب دارن»‏

‏« منظور، مردم پشت سر پیغمیر خدا حرف می زدن،»‏

‏«لابد حق داشتن، ها؟ تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها»‏

‏« تاجبانو، اگه این حرفها به گوش بی‌بی عاتکه برسه…»‏

‏« بی‌بیِ شما پیغمبر شده، غم امّت می‌خورده و داره خلایق رو به ‏راه راست هدایت می‌کنه، مگه تا حالا به جلسه‌هاش نرفتی؟ ها؟»‏

‏« زبونم لال، استغفر‌الله، ما دوازده امام و چهارده معصوم بیشتر ‏نداریم، ولی به خدا قسم، بی‌بی عاتکه در این زمونه عینهو یه معصومه.»‏

‏«… من به بی‌بی چکار دارم، صحبت از پیغمبر اکرم بود، شنیدم ‏حضرت خوش اشتها بوده، شصت و سه ‌تا زن داشته، این که دروغ نیست، ‏ها؟ این‌که کفر نیست؟ … ها؟ کفره؟ چرا می‌خندی؟ تو‌که با سوادی به من ‏بگو حضرت محمد چند تا زن داشته؟ چند تا؟ نه دختر، همة مردها سر و ‏ته یه کرباسن، از پیغمبر بگیر و بیا تا امام، تا آیت‌الله، تا امام‌جمعه، تا آقای ‏ما، تا پسر عمة سمیرا. خیال می‌کنی مردها واسة چی‌تظاهرات راه انداختن ‏و تو خیابونا صلوات ختم می‌کنن؟ می‌دونی چرا؟ چون پدر تاجدار ما توی ‏قانون نوشته که هیچ مردی حق نداره بیشتر ‌از یه زن بگیره، چه مصیبتی ‏واسة مردها، وای‌ چه مصیبتی… بله پدر تاجدار ما نوشته که زنها باید رأی ‏بدن، انتخاب کنن و انتخاب بشن، ببین، یه نگاهی به قد و بالای من بنداز، ‏نخند، نخند، مگه من چمه؟ چی از یه وکیل کم دارم؟ آیِ بی‌کلاه، نمایندة ‏ما… نماینده! خب، اگه من انتخاب بشم، وکیل بشم، می‌رم مجلس و دماراز ‏روزگار مردها در میارم، من‌‌اگه وکیل بشم نمی‌ذارم شوهرسمیرا هر ولایتی ‏که می‌ره یه زن صیغه کنه، ولی واسة زنش بپّا بذاره که از خونه بیرون نره. ‏مگه دروغ می‌گم سمیرا؟ ها؟ یه وقت از من نرنجی‌ها؟ اگه آقای شما عنین ‏نبود، مثل شیخ‌های سعودی، تا حالا چهل،‌‌‌‌‌‌ پنجاه تا بچّه قد و نیم قد پس ‏انداخته بود. خدا می‌دونه اون طرف آبها چند تا صیغه داره. وای خدا نکنه ‏تنبون مردها دو تا بشه. آقایون نمی‌تونن یه هفته بدون زن بمونن، حتا دو ‏روز، ولی‌انتظار دارن مالِ ما سر به مُهر بمونه و‌ کسی بش دست نزنه، نخند ‏سارا، نخند، مگه مال‌ِ تو رو لاک و مهر نکردن، ها؟ نخند… مگه نشنیدی؟ ‏شاقلی، شوفر‌سردار می‌ره خواستگاری، سرِ سفرة عقد، با خانوادة دختر طی ‏می‌کنه، شرط می‌ذاره، می‌گه اگه دختره صفر‌کیلو متر نباشه، اونو شبونه بر ‏می‌گردونه خونة باباش. نخند دختر … ‏

صفا توی ماسک می‌خندید و سرفه می‌کرد، ماسک را برداشتم.‏

‏- تاجبانو همسایة شما بود، نه؟ این ‌زن با شعور و با استعداد باید ‏نویسنده می شد. حیف، صد حیف که مدرسه نرفته بود. ‏

‏- یادش بخیر، همیشه ما‌ رو از خنده روده بُر می‌کرد. ‏

نگاه کنجکاو و پرسای صفا رو به من چرخید، اگر چه منظور او را ‏فهمیدم، ولی آگاهانه طفره رفتم و او را بی‌جواب گذاشتم. ‏

‏- سمیرا در بارة آیِ بی‌کلاه چند صفحه نوشته بود، همه رو تایپ ‏نکردم، وقت نداشتم، شاید هفتة آینده …‏

‏- … ببینم، قصد داری با این یادداشتها چکار کنی؟

‏- نمی دونم، سمیرا نوشته هر بلائی‌که دلت می‌خواد سر اونا بیار، ‏مختاری! تا ببینم، اوّل باید تایپ و اصلاح بشه. ‏

زن پریشانحواسی‌که مدام توی بخش سرگردان بود، با آن موهای ‏خاکستری، وز وزی، چرب و ژولیده، پا برهنه، مانند گربة گرسنه‌ای بی سر ‏و صدا وارد اتاق شد‌، به سراغ کمد چوبی و شکلاتهای صفا رفت. بیمارها از ‏پی او به تماشا آمدند، ناچار شدم زن شیرین عقل را از سر واکنم، در‌اتاق ‏را به روی تماشاچیها ببندم و صفا را برای هوا خوری به محوطه ببرم.‏

‏- شاید سمیرا قصد داشته داستان یا رمان بنویسه؟ ها؟‎ ‎

صندلی چرخدار صفا را توی محوطه، در جای همیشگی‌گذاشتم، ‏ترمز و ضامن چرخها را با نک پا بالا کشیدم:‏

‏- گویا یه نفر که اهل هنر و ادبیّات بوده، این نوشته ها رو خونده ‏و سمیرا، بنا به توصیة «استاد» اونا رو باز بیـنی و بازنویسی‌کرده، حالا این ‏

‏«استاد» کی بوده، هیچ جا نامی ازش نبرده. ‏

توی آفتاب، کنار صندلی، روی لبة نیمکت نشستم:‏

‏- انگار از این قسمت یکی دو صفحه بیشتر نمونده، آره؟‏

‏- اینجاها خط خوردگی داشت، به سختی خونده می شد.‏

صفا مثل هربار، زیر آفتاب چشمهایش را بست: « خب؟»‏

‏… حوصله و دل و دماغ لودگیهای آیِ بی‌کلاه را نداشتم، سرکوچه ‏از سارا جدا شدم و به او جواب ندادم. به کجا می‌رفتم؟ نمی‌دانستم، بعدها ‏نیز به یاد نیاوردم از کجاها گذشته بودم و چرا تا آخر شب توی خیابانها ‏تنها و سرگشته زیر باران پرسه زده بودم، کی و کجا تریاک خورده بودم و ‏چگونه تا پشت در خانة پدری رفته بودم، چه کسی مرا از کوچه باغ تا آنجا ‏برده بود و چرا توی رختخواب افتاده بودم و جان می‌دادم: ‏

‏«سمیرا، چی کوفت کردی، بگو، بگو، قرص خوردی؟ سمیرا…»‏

مادرم زیر گوش‌ام جیغ می کشید و مخم می لرزید: «سمیرا»‏

تریاک گویا کافی نبود، اثر نکرده بود، نمرده بودم، تا دو روز نشئة ‏تریاک بودم، با آرامش، رخوت و سستی در مرزهای مرگ چرت می‌زدم و ‏روی ابرها سیر و سیاحت می‌کردم، در‌کوچه باغها، زیرسایة درختهای نارنج ‏به انتظار کسی می‌نشستم که از مدتها پیش هر شب در رویاهای من ظاهر ‏می شد، چشم به راه پسرکی خوشرو که ار نخل بالا می پیچید و برای من ‏خرما می‌چید و توی دامن‌ام می‌ریخت. از سایه سار درختها بر می‌خاستم و ‏سرخوش، نرم نرمک رو به محلی می‌رفتم که برای نخستین‌بار او را دیده ‏بودم، آه، کی‌ بود و کجا بود که آن عزیز جان، مانند جان به کالبدم دمیده ‏بود، خورشید و گرمای آفتاب را که اریب می‌تابید به‌یاد دارم، هرم داغ هوا،‌ ‏برق چشمهای درشت و سیاه و لبخند دلنواز او را به‌یاد دارم، پا برهنه بود، ‏آفتابسوخته، خندان، با آن پیراهن ریش‌ریش، صورت خراشیده، دستهای ‏زخمی و خون‌آلود ‌از لای به لای خار و خس ‌درخت کُنار بیرون آمد، رو به ‏

من ‌چرخید، مشت‌اش را باز‌کرد و مثل همیشه خندید: «بیا، مال تو!». ‏

خدایا بند دل‌ام لرزید، قلب‌ام از ریشه لرزید، میوه‌های وحشی را ‏از کف دست او بر داشتم و سراسیمه گریختم، گیرم بیفایده. آن پسرک تا ‏سالها همه جا با من بود، ستارة سهیل ‌آسمان ‌خانة دل من بود، فرار از او و ‏از خیال او ممکن نبود، همه جا دورادور او را می‌پائیدم و آرام آرام با این ‏رویا می بالیدم، کم‌کم استخوان می‌ترکاندم، سال به سال قد می‌کشیدم، ‏این عشق و این شور و شیدائی در من قد می‌کشید. در‌کلاس درس او گیج ‏می‌شدم و نیروئی نامرئی و تمنائی تند و سوزان مرا به سوی او می‌‌کشاند، ‏در حضور او مانند پرکاهی سرگشته در حوزة مغناطیی ‌‌‌‌‌کهربا می‌چرخیدم ‏و می‌چرخیدم و سرگیجه می‌گرفتم. روزی که دست‌ام با دست او تماس ‏پیدا کرد، گوئی جریان برق از رشته‌های اعصاب‌ام گذشت، از ریشه لرزیدم، ‏ناگهان گر گرفتم، تا مدّتی حال خودم را نمی‌فهمیدم، محل تماس طاول ‏زده بود، به گزگر افتاده بود و گونه‌هایم از شرم و گرما، از لذّت می‌سوخت. ‏نه پسر عمه، نه، جن به جلدم نرفته بود، احمق جان، جن‌کجا بود، عشق ‏بود، عشق مانند آتش به خرمن جان‌ام افتاده بود و می‌سوزاند، جادو و ‏جنبل کارگر نمی‌افتاد و افاقه‌ای نمی‌بخشید، من سالها پیش، در آن روز ‏آفتابی و داغ، با طعم گس آن میوه‌های وحشی طلسم شده بودم، آنها را ‏که با خون سرخ او آغشته بود، دانه دانه و با ولع بلعیده بودم و گرفتار نگاه ‏و لبخند او شده بودم، من گرفتار بودم و هرگز از این بند رهائی نداشتم. ‏

‏« سمیرا، می شنوی سمیرا، پاشو غذا بخور …»‏

چند‌روز لب به غدا نزدم، تا خبر طلاق و طلاقنامه‌ام را نیاوردند به ‏جز آب و چای چیزی نخوردم و پا از آستانة اتاق بیرون نگذاشتم و با هیچ‌ ‏کسی رو به رو و همکلام نشدم، دو‌باره خیال خودکشی به سرم افتاده بود، ‏راه ساده‌ای پیدا کرده بودم، باید غذا نمی‌خوردم تا به مرور می‌مردم. مرگ ‏تدریجی. لاغر شده بودم و روز به روز لاغرتر می‌شدم، رمق نداشتم تا قدم ‏از قدم بر دارم، با اینهمه روزی که آیِ بی‌کلاه خبر سفر و سربازی او را ‏آورد، دست به دیوار‌گرفتم و آرام آرام تا محله و کوچة آنها رفتم. گیرم دیر ‏رسیدم، خیلی‌دیر، مهران‌ رفته بود و مادرش‌گویا به تازگی‌ کاسة آبی از پی ‏فرزند ریخته بود. زمین هنوز خیس بود و در آفتاب داغ از قلوه‌ سنگها بخار ‏بلند می‌شد. جلوتر نرفتم، نتوانستم، زانوهایم می‌لرزیدند، بیخ دیوار نشستم ‏و چشمهایم را بر این دنیا بستم، با اینهمه هنوز زنهای همسایه را می‌دیدم ‏که دورا دور با انگشت مرا نشان می‌دادند و پچ پچه می‌کردند.‏

‏- سمیرا، سمیرا، بلند شو بریم، چرا زیر آفتاب نشستی؟‏

سرم را بلند کردم، سارا، خواهر مهران کنار تیر چراغ برق ایستاده ‏بود، هراسان به این سو آن سو نگاه می‌کرد و من رمقی در زانو نداشتم تا ‏از جا بر می‌خاستم و همراه او می‌رفتم. ‏

 

 

رمان

راهبری نوشته

Previous Post: نامه‌‏ها
Next Post: خوانش تاریخ از لابه‌لای ادبیات در رمان «زندان سکندر» ‎

کتاب‌ها

  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • دارکوب
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳
  • در آنکارا باران می‌بارد – ۲۵ آوریل ۲۰۲۴ – پاریس ۱۳
  • گفتگوی کوتاه با آقای علیرضاجلیلی درباره ی دوران
  • رو نمانی ترجمۀ رمان مریم مجدلیه (Marie de Mazdalla)
  • کتاب ها چگونه و چرا نوشته می شوند.

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme