فصلی از «چکمة گاری»
اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آنجا به اتاق بزرگتری درطبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم خانة فراش رخ داد. پدرم گویا ارباب سابق ابارش و همسفرش را به تصادف در میدان فوزیه دیده بود و «دُن کیشوتِ ولایت» را به خانه آورده بود.
ارباب سخاوتمند، دست و دل باز که در جوانی پیش پایِ «طیّب» گاو کشته بود، در اثر میگساری مداوم و بیکفایتی، ورشکسته شده بود، از ابارش به سبزوار واز آنجا به تهران آمده بود و در جادة دماوند، در شرکت مسافربری کار میکرد و بلیط میفروخت. ارباب ابارش اغلب روزها سر کار مست بود و شبها سیاه مست و تلوتلو خوران به خانه بر میگشت؛ سالها بعد که از ارتش اخراج شدم و با سواریام مسافرکشی میکردم، او را روی جدول وسط خیابان دیدم. ارباب ابارش، مست و خراب زیر آفتاب داغ مثل جنازة مرحب دراز به دراز افتاده بود و پوست سفید صورتش برشته شده بود. باری، آشنایِ پدرم را از دور شناختم، ترمز کردم؛ وسط خیابان، کنار جدول نگهداشتم، پیاده شدم، او را با زحمت زیاد سوار پیکانام کردم و به خانهاش بردم. توبا، همسرش، آن زن زیبا، مهربان، نجیب و بردبار از اینکه آشنائی ارباب مفلس ابارش را در آن وضعیّت غمانگیز دیده بود، گونههایش از خشم و شرم گُر گرفت و من از شرمساری او خجالت کشیدم، پشیمان شدم که چرا آن ارباب سیاه مست را به خانهاش برده بودم. باری، زن بال چادر نماز سفیدِ گلدارش را به دندان گرفت و مانند مادری درمانده که طفل خرد سالاش را تنبیه میکند، چندبار با کف دست آهسته به پیشانی بلند و عرق کردة شوهرش کوبید:
«تا کی؟ آخه تاکی؟ … تاکی؟»
اراب ابارش، سیاه مست، خواب و بیدار، احمقانه لبخند میزد.
«ممنون حسین آقا، زحمت کشیدی. لطف کردی.»
من در پی توجیه رفتارم بر آمدم و با شرمندگی گفتم:
«آخه جاش خطرناک بود، وسط خیابون، ممکن بود ماشینها از روی پاهاش رد بشن یا خدای نکرده به سرش…»
«میدونم، دفعة اولش نیست، بالأخره یه رو این اتفاق میافته.»
من ارباب سابق ابارش را پیش از مهاجرت به تهران میشناختم؛ هنگام تحصیل در شغالآباد، چند بار به خانة آنها رفته بودم و دخترهای دم بخت او را پشت کرسی دیده بودم. تا آنجا که به یاد دارم، دخترهای ارباب مدام بههر بهانهای هِروکِر میخندیدند؛ حتا به جغلة سیاه سوختهای مثل من که بجای «وَخِه بیا.»، مانند تهرانیها گفته بودم «پاشوبیا.». باری، تازه بالغ شده بودم و آن شب فرصتی پیش آمده بود تا دخترهای ارباب را از نزدیک میدیدم. غرض، سراز پا بی خبر، به اتاق آنها رفتم تا امر ارباب را اجابت کنم و «ننه» را صدا بزنم: «پاشو بیا». دخترها به قهقهه خندیدند و من در آستانه دست و پایم را گم کردم، تا مغز استخوانام تحقیر شدم و از خجالت به تاریکیها پناه بردم و تا چند سال بعد، تا زمانی که بهپایتخت مهاجرت نکردند به خانة آنها نرفتم. من پس از چندین سال هنوز خندة تمسخرآمیز دخترهای ارباب را از یاد نبردهام و هربار دلام به حال آن جرّة سیاه سوخته دهاتی میسوزد. نیشخند دخترها از نیش عقربهائی که اول بار در قلعه مرا گزیده بودند، دردناک تر بود و هرگز فراموش نمیکردم.
«پاشو بیا، ها ها ها… پاشو بیا هاهاها…»
ارباب ابارش هراز گاهی به قلعة ما و به خانة کربلائی عبدالرسول، همسفر سابقاش میآمد و ماجراهای سفر کربلا را با خنده و شوخی به یاد میآورد و برای ما روایت میکرد. گیرم در آن روزگار شکماش اینهمه ورم نکرده بود و مانند زنِ باردار جلو نیامده بود؛ چشمهای درشتاش از حدقه بیرون نجسته، ورقلمبیده و سرخ نبود و سینهاش مثل آسمیها خِسخِس نمیکرد. غرض، روزی که همراه پدرم، به طبقة سوم خانة فراش مدرسه آمده بود، صورتاش مانند دانة انار سرخ شده بود، پیشانی بلندش خیس عرق بود و نفسنفس میزد. آن روز حتا یکدم آرام نگرفت؛ یکدم در جائی ننشست؛ شتابزده، مضطرب و سراسیمه بود؛ توی اتاق قدم میزد؛ ناگهان از حرکت میایستاد؛ لحظهای به همسفر سابقاش پرسا و شگفت زده خیره میشد، بیصدا و در گلو میخندید؛ لایه لایه پیه شکماش بنرمی میلرزید و بعد با شور و هیجان زیاد سر و دست میجنباند؛ دور خودش میچرخید و ادای مأمور گمرک را در میآورد؛ یا صدای پیرمردی را تقلید میکرد که درگردنة زاغه، در برف، باد و بوران، زائران برفگیر کربلا را به خانهاش برده بود و زیرکرسی گرم جائی به آنها داده بود. ارباب سابق ابارش و کدخدا، دنکیشوت و سانچوپانزای ولایت، شام خاگینه و نان ساجی خورده بودند و میباید اضافه برکرایة اتاق بابت شام و صبحانه نیر مبلغی میپرداختند. پیر مرد صاحبخانه گویا از شوق آن چند تومن کرایه تا سحر خواب بهچشماش نیامده بود و چندین بار پسرکاش را از خواب بیدار کرده بود:
«رزّاق، رزّاق، بابا، بلند شو بابا، بلندشو حساب این آقایون را برس، رزاق، زرّاق، قرار شده شش تومن بابت کرایه اتاق بدن، رزّاق…»
دن کیشوت ولایت اسم «رزّاق» از ته حلق، با ادا و اطوار و لهجه تلفظ میکرد و هر بار به قهقهه میخندید.
«یادته، تا چشم ما گرم میشد، داد میزد: رزّاق، رزّاق …»
ارباب سابق، مانند کدخدای سابق هنر پیشه و مقلد مادر زاد بود. استعداد و علاقه بازیگری وجه مشترک ارباب و کدخدا بود و سبب دوستی و همسفری آنها در سفر کربلا شده بود. گیرم از آنجا که در نزد مردم بازیگری و مطربی مذموم و کسر شأن اربابها بود، ارباب سابق و کدخدای سابق، چندبار در جوانی، پنهانی و دور از چشم خانواده و خویشان نمایشی را به روی صحنه برده و در انباری اجرا کرده بودند. اینهمه در روزگاری اتفاق افتاده بود که ارباب هنوز به مکّه نرفته بود و «حاجیآقا» نشده بود و مردم ابارش او را به تمامی نچاپیده و به خاک سیاه ننشاننده بودند. باری، گذشته، گذشته بود؛ یادآوری آن سالها در بالاخانة فراش چشم شیشهای مصداق وصفالعیش، نصفالعیش بود. دورة طلائی ارباب به سر آمده بود؛ کدخدا نیز به حاشیة زندگی رانده شده بود و هر دو نفر، آیندهای پیش رو نداشتند؛ هردو نفر مانند، دنکیشوت و سانچو پانزا از سفر دور و دراز و سراسر حادثه، برگشته بودند و ارباب به این فکر افتاده بود تا خاطراتاش را بنویسد. گیرم دن کیشوتِ ولایت ما برخلاف دن کیشوتِ لاغرِ سروانتس بلند بالا، چاق و تنومند بود و سانچو پانزا لاغر، ترکهای و کوچک جثّه…
«ها، ها، پسرخاله ها و دختر عمّه ها اگه بخونن، ها، دوست دارم همه بخونن و شاخ در بیارن… ها، کلب عبدالرسول، ها؟»
کربلائی عبدالرسول، سانچوپانزا، در آن گوشه سر لک نشسته بود، سیگار میکشید و به دن کیشوت بیقرار و مضطرب لبخند میزد؛ گیرم آن روز بر خلاف همیشه طنز و تمسخر در نگاه و لبخندش نبود؛ نه، نگاه پدرم محزون بود و انگار به غمخواری و دلسوزی، به آخر و عاقبـت ارباب سابق
ابارش میاندیشید: آه، چه سرنوشتی!
«چه روزگاری بود، چه روزگاری…!»
«رزّاق، زرّاق… ها؟ ها؟ شاهکار نمیشه؟ به خدا شاهکار میشه.»
کدخدای سابق ولایت که همسفر سابقاش را میشناخت، و لابد میدانست که اهل قلم و اینکاره نبود، زیر لب زمزمه کرد:
«بله، به شرطی که نوشته بشه، به شرطی که نوشته بشه.»
ارباب، حتا ارباب مفلس و ورشکسته، در نظر من هنوز ارباب بود و اگرچه از اسب افتاده بود، ولی به اصطلاح از اصل نیفتاده بود و حرمت او را مانند قدیم نگه میداشتم. کدخدا با اربابها کجدار و مریز رفتار میکرد و من اینهمه را از پدرم آموخته بودم. من در ولایت دورادور شاهد زندگی ارباب ابارش بودم و داستانهائی در بارة او از زبان پدرم و دیگران شنیده بودم. در آن زمان در سبزوار مستأجر بود و با حسرت به خانههای نوساز و مدرنِ نوکیسهها درحومه شهر نگاه میکرد. پدرم هربار به شهر میآمد، اگر مجالی مییافت، سراغی از دنکیشوت میگرفت. آن روز غروب سانچو پانزا همراه دن کیشوت، در حاشیة شهر سبزوار قدم میزدند و منتظر بودند تا من با دست پر از مأموریت بر میگشتم. داستان ازاین قرار بود: ارباب سابق ابارش مرا به خانة یکی از خویشاونداناش فرستاده بود و گفته بود:
«بگو من از طرف فلانی اومدم، خودش میفهمه.»
من انگار مردد ایستاده بودم که پدرم گفت: «برو!»
خویشاوند ارباب، پیرمرد بلندبالائی بود که عبای پشم شتری روی دوشش انداخته بود، سیگار میکشید و توی ایوان آن حیاط قدیمی دلگیر، مانند سنان ابن عنس ایستاده بود و به حرفهای جویده جویدة جرّة سیاه سوختة دهاتی و قاصدی که من بودم، آوائی گوش میداد و سر میجنباند. زنی تنومد که گویا صدای مرا شنیده بود، به روی ایوان آمد و گفت:
«هیهات، آقا حالا دیگه قاصد و پیغام میفرسته، هیهی، گَدَه، برو به اون مردکه عرقخور دُلُوباز بگو بره از ابارشیها بگیره.»
دست از پا درازتر به حاشیة شهر برگشتم؛ ارباب پیگیر نشد و از من نپرسید در منزل آقا چه اتفاقی افتاد و چه جوابی دادند. انگار همه چیز
را از پیش حدس زده بود و امید چندانی به کَرَم خویشان نداشت.
«پسر برو پائین اسم روی زنگ این خونه رو بخون.»
امر ارباب را اجابت کردم؛ رفتم، خواندم و از دور داد زدم:
«رادفر! آقا، محمد رضا رادفر…»
پدرم انگشت روی لبهایش گذاشت: «هیس». ارباب به سرعت از آنجا دور شد و در پناه ساختمانهای نوساز از چشم افتاد. آن روز غروب دون کیشوت و سانچو پانزا رفتند تا لابد در مذمت آن خویشاوند تریاکی و ناخن خشکِ عُنُق ساز کوک میکردند و میخندیدند و یا در بارة مهاجرت حرف میزدند و باهم مشورت میکردند. من به شغالآباد برگشتم، دفترها، کتابها و بار و بنهام را بستم تا آمادة سفر میشدم. تحصیل در شغال آباد نیمه تمام مانده بود و میباید همراه حانواده به پایتخت مهاجرت میکردم. اگر اشتباه نکنم، هنوز یک سال از مهاجرت ما نگذشته بود که دن کیشوت به دیدار سانچو پانزا آمد و من او را در بالا خانة فراش مدرسه دیدم. ارباب سابق حق داشت، زندگی او از چشم جرّهای که من بودم، شگفتانگیز بود:
«کاش یه نویسنده زندگی شما رو بنویسه، چون آدم خودش…»
ارباب سابق که مرا توی اتاق ندیده بود و یا نادیده گرفته بود، به سرعت روی پاشنة پاچرخید و من تتمة حرفام را خوردم. باری، از ذهنام گذشته بود که هیچکسی خودش را منصفانه داوری نمیکند و حقیقت را نمینویسد. شاید تا آخر عمر به معایب و محاسن خودش پی نبرد. پدرم از گوشة چشم و اریب، نگاهی به من انداخت؛ یعنی: «مواظب باش…!». ارباب
سابق ابارش که شیفتة فکر بکر تحریر خاطراتش شده بود، ادامه داد:
«هی، هی، ماجراهائی که من و تو از سر گذروندیم، وای، وای …»
کربلائی عبدالرسول به حسرت آهی کشید و از جا برخاست:
«گذشت ارباب، هر چه بود گذشت. یادش بخیر!»
«آره گذشت، گذشت، کی فکر میکرد گذر ما به اینجا میافته؟ کی فکر میکرد ارباب ابارش کارش بهجائی بکشه که توی دفترگاراج بلیط بفروشه، به خدا من این روزها رو به خواب هم نمیدیدم.»
«بیا بریم ارباب، بیا، چغندر بزرگه هنوز ته توبرهس.»
ارباب از بالایِ پلّهها گردن کشید و پرسید:
«راست میگی، انگار زنکه هنوز اونجاست، دم در وایستاده.»
ارباب از فراش چشم شیشهای چشم میزد و هر بار روی پنجة پا قدم بر میداشت و مانند گربه، آهسته و بی سر و صدا از پلهها بالا میآمد تا صاحبخانه صدای پایش را نمیشنید و متوجه نمیشد.
«هر وقت چشمم به قیافة این عفریتة منحوس میافته، یه پیرهن گوشت تنام میریزه.»
صاحبخانة ما فراش مدرسه بود و پدرم به آن زن زشت، آبله رو و چشم شیشهای عنق لقبِ «مادر فولادرزه» داده بود:
«بیخودی نیست که من اینجوری، مثل دوک لاغر شدم ارباب. برو، نترس، برو پائین، من باهات میام، هوات رو دارم، برو بریم.»
«هی، من اگه اینجا بودم از ترس زنکه شاش بند میشدم.»
«برو من باهات میادم، مادر فولادزره کاری بتو نداره»
ما در طبقة سوم آشپزخانه، حمام، دستشوئی و شیر آب نداشتیم. اگر به خاظر شیر آب و مستراح نبود، هیچ کسی از پلّهها پائین نمیرفت تا مبادا چشماش به فراش میافتاد. آن زن قلدرِ آبله رو، از همه زهر چشم گرفته بود، همیشه، همه جا، حتا در ذهن و خیال ما حضور داشت؛ شب و روز مستأجرهایش را با آن چشم شیشهای میپائید. تا صدای پائی توی راه پله بر میخاست، از لای دراتاق سرک میکشید و همانجا میماند تا از بیخ دیوار پاورچین، پاوچین پائین و یا بالا میرفتی؛ وقتی لب حوض حیاط مینشستی تا دست صورتات را میشستی، همینکه صدای شرشر آب شیر را میشنید، به پشت پنجره میآمد؛ پرده را کنار میزد و همانجا به تماشا میایستاد تا مبادا بیش از اندازه آب مصرف میکردی.
«آهای پسر، شیر آب رو ببند؛ چه خبره. خانم، خانم، ساعت از ده گذشته، برق رو خاموش کن، ببینم، باز کی این پلّهها رو کثیف کرده؟»
روز اثاث کشی ما، مانند سگ در جهنم، جلو در اتاقاش ایستاد و چندین و چند بار با لحن خشک و آمرانهای تذکر داد:
«مواظب باش دیوار راهرو رو زخمی نکنی، گفتم مواظب باش!»
در پایان کار، مادرم سه طبقه را جارو زد، دستمال نمدار کشید و برق انداخت تا فراش سرانجام رضایت داد. به تعبیر پدرم ما در خانة فراش روی لبة تیغ راه میرفتیم و دیدار آن عفریته کفآره داشت. مادرم معتقد بود که در خانة آن عفریته دست و پای ما را تویِ پوست گردو بود.
«متوجه شدی مادر محمود؟ عفریته از ارباب ما زهر چشم گرفته،
به خدا اگه باد کلاهش رو اینجا بندازه، بر نمیگرده برداره.»
«تعجبم شوهرش چه جوری با این زنکه سر میکنه.»
«شوهر؟ کدوم شوهر؟ این آقا باجخوره، داماد سرخونهست، سفت زنشه، مگه نمیبینی، آقا میخوره، میخوابه و سبیلهاشو تاب میده. زنکه انگار این مرتکه رو از خیابون جمشید گیر آورده»
کربلائی عبدالرسول آدمها را خیلی زود میشناخت و به ندرت در قضاوت و داوریهایش اشتباه میکرد؛ بهنظر او صاحبخانة عنق ما از زیبائی
و ملاحت هیچ بهرهای نبرده بود؛ خوش هیکل، خوش قد و بالا نبود؛ سواد، دانش و شعور نداشت؛ صاحب بچه نشده بود؛ تنها دارائی مادی و معنوی او خانهای سه طبقه بود که به خاطرش زنده بود؛ به آن مینازید و مانند تخم چشم سالماش از در و دیوار و آجرش مواظبت و مراقبت میکرد.
«یکباره بگو این عفریته توی خونهش پروار بسته.»
«مگه پروار بندی شاخ و دُم داره زن؟»
داماد سرخانه بندرت روزها از اتاق بیرون میآمد و کاری به کار مستأجرها نداشت. در آن مدت من بیش از چند بار او را بهتصادف ندیدم؛ یکبار فراش نبود، دراتاق نیمه باز مانده بود و باجخور و یا پروار، با زیرپوش جلو آینة دیواری ایستاده بود و موهای پر پشت و مجعدش را شانه میزد و به سبیلهایش ور میرفت. داماد سرخانه زیرپوش رکابی پوشیده بود و من گذرا خالکوبی روی بازو و کتف او را دیدم و شب به تفصیل گزارش دادم.
«کلب عبدالرسول اینجا کجاست؟ میبینی آخر عمری سر وکار ما با کی افتاده. بفرما، حالا، حالا قدر قلعه و اون خونه رو میدونی؟»
«طاقت بیار، اینجا خونة آخر و عاقبت ما که نیست.»
در آن بالا خانه، دست کربلائی عبدالرسول دلاک، کدخدای سابق ولایت، از زمین و آسمان کوتاه بود و آه در بساط نداشت؛ با این وجود، اگر چه گاهی از کوره به در میرفت، به خدای بیغیرت ناسزا میگفت و کس و کار او را میجنباند، ولی از روزگار نمینالید؛ شکوه و شکایت نمیکرد؛ نا امید نمیشد و همیشه به آینده امیدوار بود. کسی نمیدانست چرا؟ شاید به فراست دریافته بود که فرزنداناش گلیمشان را از آب بیرون میکشیدند و سرانجام از اجاره نشینی و نابسامانی نجات مییافتند و آنها، دور از یار و دیار و ولایت، به آرامش میرسیدند. کربلائی عبدالرسول دلاک زنده دل، شاد خوار، خوشمزه خوار و خوشگذران بود؛ با اینهمه، هرگز به زرق و برق و تجمل زندگی و به اصطلاح به «مادیات» اهمیّت نمیداد و هرگز حسرت زندگی دولتمندها را نمیخورد. بهنظر پدرم، ارزشهای انسانی در این زرق و برقها نبود و باید آنها را در جای دیگری میجستی. کربلائی مانند اهل عرفان از بالا و با تحقیر و تمسخر بهدنیا و مافیها و به آدمهائی نگاه میکرد که با آدمیّت بیگانه بودند. سالها باید بر من میگذشت تا میفهمیدم که باور و طرز نگاه عارفانة پدرم باعث شده بود که با آن روزگار نا مساعد کنار میآمد و با هر پیشامد ناگواری، مانند مادرم زانوی غم به بغل نمیگرفت.
«مادر محمود، بلند شو بقچهها رو باز کن ببینم چی داری، امشب عید تحویل میشه، بلند شو زیاد غصه نخور.»
مادر محمود، در ولایت، یک ماه مانده به عید خانه تکانی میکرد؛ گلیم و قالیچهها را توی حیاط میشست، سبزی و یا به قول همولایتیها لب طاقی میکاشت، کلوچه قندی میپخت، نقل، نخود،کشمش و شیرینی خشک از شهر میخرید و سفرة هفت سین میچید و شب عید سبزی پلو درست میکرد. شب عید بوی برنج و روغن کرمانشاهی توی خانه و کوچه میپیچید. گیرم اینهمه خاطره شده بود و آن سال، در بالا خانة فراش، از آن همه شور و شوق و جنب و جوش هیچ خبری و اثری نبود؛ سفرة هفت سین مختصری در گوشة اتاق چیده بود و در کنار آن بساط محقر چراغی نفتی و کم نور میسوخت تا روشنائی را از سال کهنه به سال نو میبرد. فاطمة زهرا میدانست که اتاق طبقة سوم فراش مدرسه، هیچ ربطی به خانة قدیمی ما در قلعه گالپاها نداشت؛ ما در پایتخت غریبه بودیم؛ کسی کربلائی عبدالرسول دلاک و او را نمیشناخت تا به بنا به سنّت دیرینه و به مناسبت عید نوروز، گروه گروه به خانة کدخدا میآمدند و سالنو را تبریک میگفتند: نه، در اتاق فراش هیچ خبری از میهمان و اثری از دید و بازدید کنندگان سرخوش نبود و صدای دف و دایرة دخترهای دم بخت از راه دور بهگوش نمیرسید و زنهای همسایه توی کوچه مزاح و لودگی نمیکردند. نه، دنیایِ مادرم در آن دیار جا مانده بود و با حسرت میگفت:
«امسال بوی عید نمیاد کلب عبدالرسول. آخه عید و شادی که به زور نمیشه. ها؟ فردا کی میاد به عید دیدنی ما؟ کجا بریم عید دیدنی؟»
«چکار کنم که بوی عید بیاد، برقصم و قِر بدم؟»
پدرم سیگارش را خاموش کرد، از جا برخاست و مانند زمانیکه در ولایت، توی پستوی خانه شلیته میپوشید، میرقصید و ادا در میآورد، چند بار بشکن زد، قر داد و به آواز خواند:
«عید آمد و ما لختیم، دیشو به بابام گفتیم…»
کربلائی چندان مقید آداب و رسوم نبود و در روزهای عید لباس نو نمیپوشید تا به چشم نمیآمد. با اینهمه آن سال، در بالا خانه فراش، پیراهن تمیز، شسته و نیمداری از بقچة مادر برداشت و هنگامی که آن را زیر نگاه محزونِ مادرم میپوشید، نیم نفس گفت:
«بذار شب عید سرم از یقة یه پیرهن نو بیرون بیاد.»
آن روز عصر، محمود و نورالله لباسنو پوشیده بودند؛ من بُغ کرده بودم و به آن شلوار کتانی دست دوم و بلوز نظامی نیمدار که نصیبام شده بود، با دلچرکی رضا دادم. چرا؟ چون در ولایت، محمود پیش از عید کفش و لباس از تهران میفرستاد و دنیا را بهمن میداد. گیرم با ورود شکوهمند خانوده به پایتخت، وضع مالی او خرابتر شده بود و اینهمه از سر و لباس من پیدا بود. ما تا سالها در خانه دوربین عکاسی نداشتیم؛ بیرون از خانه گاهی عکاس دوره گرد از ما عکس میگرفت. از آن سال و یا چند ماه بعد عکسی به یادگار مانده است که لباس عید مرا به خوبی نشان میدهد. این عکس را عکاس دوره گردی، کنار اسبهای سفید بالدار میدان فوزیه از ما گرفت و عصر جمعه، دنیای دو نو جوان روستائی مهاجر را به ثبت رساند: پسردائی، اسبهای بالدار، ماهی – مردها و من. بعدها، هربار به این عکس نگاه میکردم، به یاد روزی میافتادم که آهسته و با احتیاط از پالهها پائین رفتم؛ مدتی توی کوچهها و خیابانها بیهدف چرخ زدم؛ چند بار از گوشة چشم قد و قامتام را به اکراه در ویترین مغازهها ورانداز کردم و دلگیر و دمغ به خانه برگشتم. پدرم نبود، گویا رفته بود تا چرخی توی شهر بزند، مادرم تنها پشت پنجره نشسته بود و به کوچه خالی و خلوت نگاه میکرد.
فاطمة زهرا حق داشت، در آن سال، از هیچ کجا بوی عید نمیآمد.
«حوصلهت سر رفته؟ کاش صبح با بُرارات میرفتی؟»
«کجا میرفتم؟ مگه اونا منو بردن؟»
«برو یه چرخی دور میدون فوزیه و اون طرفها بزن بلکه دلت وابشه، برگشتی حونه چکار کنی؟»
«چقدر گشت بزنم؟ ها؟ چه فایده؟ اومدم اینجا، کار دارم»
«چکار داری پسرم، چرا پشت پنجره واستادی؟»
«دارم به دیو سفید پای در بند نگاه میکنم.»
دیو سفید قلة دماوند و سلسله جبال البزر بود که من هرروز صبح از پنجرة اتاق طبقة سوم میدیدم و بعد روی پنجة پا، مانند گربه از پلهها پائین میرفتم. آن روزها در جائی خوانده بودم که البرز زمانی «البارس» نامیده میشدهاست. این اسم طنین دلنشینی داشت و من تصمیم گرفته بودم قصهای بنویسم و نام قهرمان قصهام را «البارس» بگذارم. فکر قصه در سن چهارده سالگی از مخیلهام گذشت و خیلی زود در بوی رنگ و گرد و خاک سمباده خشک از خاطرم رفت. شاید هوای خنک صبحگاهی، شکوه و زیبائی البرز و آن قلة بلند که سر به فلک کشیده بود و کاکل سفیدش که تا عرش و ابرها بالا رفته بود، مرا به شور و شوق آورده بود. شاید ارباب ورشکستة ابارش تلنگری به ذهنام زده بود و به فکر افتاده بودم تا مثل او سرگذشتام را بنویسم. هر چه بود فکر داستان رویِ تختگاهی پشت بام فراش به سراغام آمد و چند صباحی با البارس زندگی کردم تا متوجّه شدم که با آن دیو سفید پای دربند هیچ سنخیتی نداشتم و نام البارس زیبندة شاگردِ نقاشِ ساختمان و مهاجر یک لا قبا نبود. نمیدانم. شاید، در روزگار شبیهخوانی مجلسهای تعزیه را رونویسی و پاکنویس میکردم، بیخبر از من نطفه در تاریکحانة ذهنام بسته شده بود و آنهمه ماجرا و مصیبت بر من اثر گذاشته بود. باری، علاقه به نمایش، داستان و قصه، هر چه بود و از هر کجا که آمده بود و هر چیزی که باعث آن شده بود، تا چندین سال مجال و فرصت بروز پیدا نکرد و هیچ کسی، حتا خودم به آن سر سوزن ذوق و استعدادم پی نبردم و اهمیّت ندادم. نه، دنیای هنر و ادبیات در آن دور دستها بود و من بعدها که در کنار برادرم به کتاب علاقمند شدم، هر از گاهی نگاهی به این دنیای مهآلود و سحر آمیز میانداختم و میگذشتم، همانگونه که از جلوی قنادی فرانسه و آجیل فروشیهای خیابان شاهرضا میگذشتم و میدانستم که آن چیزهای خوب هیچ ربطی به من نداشت و در نتیجه حتا هوس نمیکردم. در دیار ما، تا آن زمان، کسانی ادیب، شاعر و نویسنده شده بودند که به تعبیر پدرم «آب و نانشان برابر بود» و ثروت و همه جور امکانات داشتند؛ به مدرسه، دبیرستان و دانشگاه میرفتند و حتا در اروپا تحصیل میکردند و مثل فرزندان او مجبور نبودند برای یک لقمه نان، صبح تا شب سَرِساختمان سمباده خشک بکشند، یا در آرایشگاه چلچله، دور سَرِ مردم بچرخند و زلف فکلیها را اصلاح کنند؛ یا کلة سحر به کارخانة چیت سازی جادة ری بروند و پارچه رنگ بزنند. در آن زمان من شاگرد نقاش بودم؛ محمود شاگرد سلمانی، نورالله کارگر کارخانة چیت سازی، کربلائی عبدالرسول دلاک سلمانی دوره گرد و مادرم زن خانه دار و غمگین و محزون که پشت پنجره، به یاد ولایت، یار و دیار و چشم به راه ما، در تنهائی پیر و فرسوده میشد. باری، کربلائی عبدالرسول که مردی دنیا دیده، پخته و واقع بین بود، در موقعّیتهای مشابه میگفت:
«قاچ زین رو بچسب تا نیفتی، اسب سواری پیشکشت.»
به نظر کدخدای سابق، یک نفر روستائی فقیر و مهاجر اگر زیرک و هشیار میبود؛ اگر حرفهای یاد میگرفت و گلیماش را در پایتخت از آب بیرون میکشید، شاهکار بود و همینکفایت میکرد. پدرم بنا به تجربهای که داشت، معتقد بود که رعیّتزادهها فقط در شعر شیخ سعدی به وزیری پادشاه میرفتند. جایگاه رعیتزاده و مهاجر روستائی در جامعة ما روشن بود و حتا اگر رشد و ترقی میکرد، لابد خانهای میخرید و مانند فراش دو طبقة آن را اجاره میداد؛ یا آرایشگاهی دو دهنه باز میکرد و مانند آتقی مشهدی شاگرد میگرفت و یا گروهبان ارتش میشد. آیندة ما و یا تصور آیندة ما، در چشمانداز پدرم، مانند نقش روی دیوار ترسیم شده بود و این نقش، بیشباهت به سرنوشت مهاجرانی نبود که او میشناخت. تا آن زمان هیچ ادیب، شاعر و نویسندهای از میان رعیّت زادهها و مهاجران روستائی که او میشناخت بر نخاسته بود و در طول تاریخ، همیشه کسانی به هنر و ادبیات پرداخته بودند که دغدغة نانِ شب و کرایة خانه نداشتند.
باری، خانوادة ما در آن جا بهجائی تاریخی و مهاجرت گستردة روستائیان به شهرها، از قلعه گالپاها کوچ کرده بود و جریان تند آب ما را به جائی میبرد که دیگران را پیش از ما برده بود: به حاشیة شهرها. غرض، من نیز بناچار از خیر درس و مشق و مدرسه گذشتم؛ دبیرستان را نا تمام رها کردم؛ لباس کار پوشیدم و به راهی رفتم که برادرانام چند سال پیش از من رفته بودند: کارگر نقاش شدم و البارس، قصة البارس را به مرور از یاد بردم. خیال خام نویسندگی که مانند اخگری در تاریکی شب، روی تختبام فراش درخشیده بود، خاموش شد و من به گرداب در افتادم. باید چندین سال میگذشت تا گذرم به جزایر و بنادر جنوب میافتاد، زندگی مردم کبود را از نزدیک میدیدم و آرام آرام مینوشتم. بماند، جلو نیفتم.
«من تا چند تا کُلُفت بار این عفریته نکنم، از اینجا نمیرم.»
محمود در کوچة شارق، دوتا اتاق توفالی اجاره کرده بود؛ کربلائی عبدالرسول روز آخر بهفکر تسویه حساب با صاحبخانه، باعفریتهای افتاده بود که ما را چند ماه عذاب داده بود و مادرم را خون جگر کرده بود.
«کلب عبدالرسول تو رو خدا شر راه ننداز، روز آخر ما رو با سگ توی جوال نکن. بذار به خیر و خوشی از اینجا بریم»
«برو سوار شو، نترس، نترس، مادر فولاد زره منو نمیخوره»
عفریته جرثومة رذالت، خباثت و نحوست بود و انگار از همه نفرت داشت. تا روز آخر سگرمههای صاحبخانة ما باز نشد و من هرگز لبخند او را ندیدم. روز آخر، فراش دم در حیاط خانهاش به تماشا ایستاده بود؛ وقتی همة اثاثیة خانه را بار کردیم و مادرم کنار رانندة وانت بار نشست، پدرم رو به فراش برگشت و به جای خداحافظی گفت:
«زنکة ندید بدید، حالا برو دیوارهای خونهت رو دندون بزن.»
محمود و نورالله رفته بودند؛ من توی اتاق وانت باری، روی بار و بنه نشسته بودم و از بالا به فراش نگاه میکردم. پدرم مهلت نداد و به قول خودش چندتا لیچار و کلفت بار «زنکة کریهالمنظرِ کون گُنده» کرد؛ و بعد تف غلیظی روی زمین انداخت و کنار راننده نشست. فراش که انگار انتظار نداشت، گیج و منگ شد؛ تا به خودش بجنبد و جوابی فراهم کند، وانتبار راه افتاد و او را مبهوت بهجا گذاشت؛ خرناسة گوشخراش موتور توی کوچه پیچید و من فریاد و دشنامهای فراش را نشنیدم. داماد سر خانه که صدای معشوقهاش را شنیده بود، از پنجره به کوچه خم شد؛ دستاش را سایبان چشمها کرد و خوابآلود و با بیتفاوتی به تماشا ایستاد. فراش رو به پنجره برگشت و رو به مردی که با زیر پوش رکابی کنار پرده ایستاده بود، هوار کشید. اگر چه فریاد فراش را شنیدم، ولی نفهمیدم چرا و به چه چیزی اعتراض میکرد. هرچند از طرز عتاب و خطاب و پر و بال زدن او پیدا بود. بیتردید داماد سر خانه را سرزنش میکرد:
«خوشا به غیرت تو ای مرد!»
مادر فولاد زره دستاش را چند بار به تهدید و اعتراض تکان داد، داماد سرخانه پرده را کشید و از چشم افتاد؛ وانت باری از کوچه به خیابان پیچید و من این تصویر، این تابلو را با خودم به محلة شارق بردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این کتاب هنوز چاپ نشده است