قلعه ی گالپاها «10»
… به باور مادرم، اگر کربلائی عبدالرسول تارکالصلات نبود؛ اگر از خدا رو برنگردانده بود، اگر مثل همة مردم نماز میخواند، لابد صبح زود از خواب بیدار میشد، دو رکعت واجب را به جا میآورد و بعد، سر فرصت به کارهایش میرسید. مادرم انگار متوجه نشده بود که کربلائی از آنجا که شبها نشئة شیره بود و دیر میخوابید، صبحها به سختی از خواب بیدار میشد، و از آنجا که خیری از خدا ندیده بود، در وجود ذیجود او به شک افتاده بود و ترک نماز و روزه کرده بود.
«زن صدبار گفتم نترس، از جیغ و داد من نترس، بیدارم کن.»
مادرم با ساده دلی حرف او را به گوش میگرفت، فردای آن روز، صبح زود، دست روی شانة شوهرش میگذاشت و میگفت:
«کلب عبدالروسول، وَرخِز، وَرخِز تا نمازت قضا نرفته»
کربلائی قول و قرارش را از یاد میبرد، مثل هرروز هوار میکشید، لیچاری حوالة خدا، نماز و دعا میکرد و مادرم از ترس کوتاه میآمد و او را به حال خودش وامیگذاشت. مادرم اگر چه هر روز با تردید و ترس و لرز کربلائی عبدالرسول را کلة سحر از خوب بیدار میکرد، ولی وقتی با داد و بیداد او رو به رو میشد، جا میزد و شانه بالا میانداخت:
«نگی بیدارت نکردم، شنفتی؟ دو باره تنبانتو نندازی گردنم»
پدرم اغلب روزها عصبی و با کج خلقی از جا بر میخاست و مثل
هر بار تقصیر را به گردن مادرم میانداخت و او را سرزنش میکرد:
«زنکة بزدل، ترسو، مگه نگفتم نترس، نترس، بیدارم کن.»
«کولی بازی در نیار، کلب عبدالرسول، من بیدارت کردم»
«گفتم نترس، نترس، لحاف رو از سرم بکش، بیدارم کن»
«برو خدا خیرت بده، طلبکاره، دیگه چه جوری بیدارت کنم»
در آن روزها و روزهای بعد نفهمیدم چرا پدرم از این که خواب میماند، از این که صبحها دیر از خواب بیدار میشد، آنهمه عصبی بود و حرص میزد؛ چرا هر روز دستپاچه، غرولند کنان، با دستهای لرزان شال و کلاه میکرد و با عجله از خانه بیرون میرفت؟ راستی به کجا میرفت؟ چکار میکرد؟ کربلائی عبدالرسول، گاهی به مادر محمود میگفت که باید صبح تا شب سگدو میزد، زمین را به آسمان میدوخت تا یک لقمه نان از میان سنگ سیاه در میآورد. زمین، آسمان، سنگ سیاه؟… پدرم با اشاره و کنایه حرف میزد و من اگرچه معنی اصطلاحات، شعرها و مثلهائی را که بهکار میبرد نمیدانستم، ولی منظور را او را به طور غریزی حس میکردم. این حسها سالها با من بودند تا بعدها به مرور به ادراکام در میآمدند:
«کجا رفتی؟ برو یه مشت آب سرد به صورتت بزن.»
در میان هزاران هزار روز زندگی یکنواخت و مکرّر، روزهائی وجود دارند که هرگز از یاد نمیروند؛ روزهائی که مانند ستارة سهیل در آسمان تاریک حافظة آدمی میدرخشند و خاموش نمیشوند؛ شاید بههمین دلیل روشن من قلعة گالپاها و گوشه و کنار آن را فراموش نکردهام. من روزهای زیادی همراه پدرم، یا تنهائی به دشت و صحرا و به «سَرِ بَند» رفته بودم، منتها فقط بعضی از این روزها و این لحظهها در خاطرم نقش شده بودند.
«کلب عبدالرسول، این بچّه رو با خودت میبری؟»
بچّه بودم، چند ساله؟ نمیدانم، همینقدر به یاد دارم که هنوز به
پا از قلعه بیرون نگذاشته بودم، هنوز مدرسه نمیرفتم؛ هنوز برایم کفش و
گیوه نخریده بودند و پا برهنه بودم. هر چند بچّههای رعیّت، همه، در بهار و تابستان و پائیز پا برهنه بودند و مادرم از این بابت نگران نبود.
«بچّه م گیج خوابه، مواظب باش از روی خر نیفته پائین.»
هوا تاریکِ تاریک بود و من مادرم را نمیدیدم؛ لابد پشت پنجره، یا توی هشتی ایستاده بود، جائی که یک عمر چشم به راه ما ایستاد و پیر شد. باری، کربلائی عبدالرسول تصمیم گرفته بود و احدی جرأت مخالفت نداشت. مادرم بیشک از درون تایکی«بچّه» اش را میپائید و من خواب و بیدار، تلوتلو میخوردم و کنار به کنار پدرم، به دنبال الاغ میرفتم. آن روز نخستین روزی بود که کربلائی مرا به سرجالیز میبرد، نخستین روزی بود که با کار آشنا میشدم و به صحرا میرفتم تا زیر پرو بال پدرم کاری انجام میدادم. با اینهمه مادرم در آن روز حق داشت و نباید پاروی حق گذشت، ورود به دنیای «کار» در آن سن و سال و به ویژه کلة سحر و در آن ساعت از روز، ظلم و بیانصافی بود. منتها وقتی کربلائی عبدالرسول دلاک تصمیم به انجام کاری میگرفت، شمر ذوالجوشن حتا جلو دارش نبود.
«بریم بندهای پُشتِ آو رو ببین، تازه خریدم»
در آن ولایت، مردم بهزمینی که روی آن صیفی، هندوانه و خربزه میکاستند، بند میگفتند. و پُشتِ آو ناحیهای بود بینِ قناتِ نخِ شور و نخ شیرین، که بهزودی به آنجا خواهم رسید. من متأسفانه ناچارم گفتگوهای مردم قلعه گالپاها را بهگویش فارسی مرسوم و متداول بنویسم و افسوس و حسرت بخورم. چرا که من با آن گویش خراسانی، یا لهجة محلی، زبان باز کرده بودم، با آن بزرگ شده، خو گرفته بودم و راحتر و سادهتر منظورم را بیان میکردم. در حالی که تبدیل آن گویش به زبان فارسی متداول کتابی و لهجة تهرانی، مانند ترجمه بود و بیشتر اصطلاحات معادل نداشتند و در نتیجه ظرافت و لطافت زبان، و حتا رنگ و بو و طعم کلام از دست میرفت
و پشت در میماند و اجازة ورود به خانة زبان را نمییافت. نمونه:
«خریدم» با لهجة روستاهای مردم خراسان میشود: «بخریدهام» و نظایر آن که از ذکر خیر آنها میگذرم.
باری، پدرم به تازگی صاحب زمین و مالک شده بود وگویا تصمیم گرفته تا تغییری بنیادی در کار و زندگیاش میداد. گیرم مثل هربار از یاد برده بود که مرد زراعت نبود و جسم و جاناش برای این کار ساخته نشده بود. اگر اشتباه نکنم، پیشتر از این نوشتم که پدرم قوة تخیل بینظیری داشت؛ خوشبین بود؛ آینده را آنچنان که میپسندید رنگآمیزی و تصوّر میکرد. پدرم با این تصورّات واهی و خیالات شیرین، خر لنگی خریده بود و از شور و شوق ملک پشت آو سحرخیز شده بود و درتایک روشنی سحر، در باب فوائد سحر خیزی حکایت نقل میکرد. بیتردید خمیازههای پیاپی و چهرة خوابآلود پسرکش او را به این فکر انداخته بود و باعث شده بود تا مرا با منطق و استدلال متقاعد میکرد. هر چه بود، بعد از این که از زیر دالان تاریک «قلعة میو» گذشتیم و به کنار چینة دیوار کوتاه خانة گالپاها رسیدیم، کربلائی عبدالرسول دلاک درسی در این باب به من داد که تا به امروز فراموش نکردهام. از شما چه پنهان، من جزئیات آن صحنه و حتا قُد قُداس و جیغ جگرخراش آن مرغ خوابزده و وحشتزده را به یاد دارم. پدرم ضمن صحبتهایش، نگاهی نگران به دور و برش انداخت، همه جا ساکت و خاموش بود و پرنده پر نمیزد. دست دراز کرد و با چستی و چالاکی مرغ چاق و چلّه را از یال چینة دیوار ربود و همچنان که حیوان هراسان را توی خورجین الاغ میچپاند، به من پند و اندرز داد:
«سحر خیز باش تا کامروا باشی.»
شاعران و بزرگان مملکت ما زمین خالی نگذاشته و در بارة همه چیز این دنیا سخنان نغزی به یادگار گذاشته بودند. هنرِ بازماندگانِ آنها، به ویژه کربلای عبدالرسول دلاک در این بود که این شعرها و سخنان را به جا، به موقع و به مناسبت نقل میکرد و مانند نگین توی انگشتر مینشاند. غرض من این بیت شعر را آن روز، با مرغی که توی خورجین الاغ لنگِ ما پر پر میزد و راه نجاتی نمییافت، از زبان پدرم شنیدم و در خاطرم حک شد. چستی و چالاکی کربلائی عبدالرسول دلاک، مهارت و ظرافت ربایش مرغ از یال چینة دیوار مردم؛ قوسی که دست او با مرغ خوابآلود در هوا طی کرد تا بهدهانة خورجین رسید، همراه این بیت شعر، تصویر ماندگاری ساختند و با مفهوم سحرخیزی در ذهنام و حافظهام جا خوش کردند:
«سحر خیر باش تا کامروا باشی»
نه، نیازی به اصرار و تکرار نبود، شعر را در جا حفظ کرده و درس کربلائی را به تجربه آموخته بودم؛ درسی که بعدها در ارتش به کارم آمد. در آن سالها، ساعت چهارصبح از خواب بیدار میشدم، ریش میتراشیدم، یونیفورم نظامی میپوشیدم و سر خیابان، به انتظار سرویس نیروی هوائی میماندم. با این وجود، بر خلاف انتظار، کامروا و «خلبان» نشدم. بماند.
«بیا سوار شو، بیا تو افتتاح کن»
خر سواری، تازاندن و بهتاخت در آوردن خر، آرزوی هر پسر بچة روستائی بود. خَرِ ما، بنا به ادعایِ پدرم خر اربابی و از نژاد برتر بود و دست و پاهایش بلندتر از سایر خرهای معمولی. کربلائی عبدالرسول دلاک گویا فریب رنگ سفید، قد و قامت رشید و زیبائی ظاهر خر اربابی را خورده بود و مانند هر بار و همیشه، در این معامله نیز کلاه سرش رفته بود و مغبون شده بود. چرا که دست الاغ اربابی چندی پیش توی سوراخ موش صحرائی افتاده بود، سخت آسیب دیده بود و شکستگی، زخم و زنجاب ناشی از آن با هیچ تمهیدی درمان نمیشد و تا روز آخر، تا روزی که آن حیوان فلج و ناقص را به مفت فروخت، علاج و درمان نشد. کربلائی عبدالرسول دلاک تا روز آخر، روی زخم ناسور آن خر سفید و خوش هیکل اربانی «ضمات» و یا معجون دستساز میمالید و هر روز دست آسیب دیده را با نمد میبست، گیرم بیفایده. خر اربابی سَرِ پا نمی شد و زیر بار سنگین مدام تپق میزد، اغلب میلنگید، به زانو در میآمد و آن مرد آتشی مزاج و عصبی حیوان را با زنجیر دانه درشت خرکاری میزد و دق دلش را سر او خالی میکرد:
«آخ، نکبت، تاوون شد، دو باره زیر بار زائید.»
مالکیّت، حتا مالکیّت خری لنگ انگار شادیآور و شوقانگیز بود. کربلائی عبدالرسول دلاک به قول خودش، آسمان را به زمین دوخته بود و با کلاه کلاه کردن، مالکِ چند جریب زمین پشت آو و صاحب خری لنگ شده بود و در روزهایِ اوّل، وقتی خر اربابی یورغه میرفت و سایر خرها به گرد پای او نمیرسیدند، ذوق میکرد و از تماشای قد و بالای خرش لذّت میبرد. گیرم این شادی و سرخوشی چند روز بیشتر دوام نیاورد. رعیّت و خرکارهای اربابها که چشم بصیرت داشتند، خیلی زود به عیب و نقص خر اربابی ما پی بردند و بهریش کربلائی عبدالرسول خندیدند. شوخیها و متلکپرانیگالپاها، اشاره و کنایههای همسایهها پدرم را از آسمان هفتم به رویِ زمین آورد و بزودی فهمید که درکاروانسرای کلاتی دلالهای زبانباز کلاه گشادی سرش گذاشته بودند. با اینهمه پدرم تا پیش از سفر کربلا آن خرلنگ را نفروخت و با حیوان معیوب مدارا کرد. در حقیقت کربلائی اگر چه به اصطلاح «مالک» شده بود، ولی رعیّت و کشاورز نبود؛ از آن حیوان عاجز زیاد کار نمیکشید و رخش را هرگز به کسی عاریه یا اجاره نمیداد. رخش نامی بود که کربلائی عبدالرسول همان روزهای اول روی خر اربابی گذاشته بود و باعث تمسخر و لودگی رعیّت و گالپاها شده بود. هر چه بود، من بر پشت آن رخش لنگ دنیای تازه، دشت و بیابان قلعه را کشف کردم و راه خاکی بندهایِ کلاغستو و پشت آو را شناختم. از قلعة گالپاها تا ملک کربلائی عبدالرسول حدود چهار فرسخ راه بود و این راه از پشت آغل ارباب عبدالوهاب آغاز میشد، از کنار دیوار باغ متروک و حوض ویرانه میگذشت و از میان دشت ادامه مییافت تا به برج و باروی مخروبة آسیابِ آبیِ قلعه میرسید و بعد از جلو باغ بزرگ اربابی، از آنجائی که نخ شور و نخ شیرین بهم میپیوستند، کمانه میکرد و تا دوردستها، تا روستاهای دامنة سینة کوه میش بالا میرفت و سرانجام از کوهسرخ و آبادیهای آنسوی کوه سر در میآورد. نخ شیرین از آن باغ نیمه ویران اربابی میگذشت و این باغ که بعدها بی باقی ویران و «پاوال» گلهها شد، مرز «بندها» و «دشت» بود. در آن روزگار بهزمینهای حاصلخیزی که دهقانهایِ مالکها و خرده مالکها زیرکشت میگرفتند و جو،گندم، پنبه و زیره میکاشتند، دشت میگفتند. از آنجائیکه قسمتی از این زمینها هر سال آیش میشد و خرکارها کود حیوانی میدادند و برای سالِ آینده آماده میکردند، دشت هرسال جا بهجا میشد؛ گاهی در اطراف قلعه بود و گاهی نزدیک آسیاب آبی و رو به روی «ریگ مرده». عبدالوهاب و حاج اسماعیل، صاحب زمینهای حاصلخیز و چند شبانه روز آبِ قناتها بودند و خرده مالکها نیز به فراخور، هرکدام چند جریب زمین و چند اشک آب داشتند. هر اشک آب معادلِ دو ساعت بود. در کنار مالکهای بزرگ و خرده مالکها که روی زمین حاشیة جوی آب، خربزه و هندوانة آبی به عمل میآوردند، رعیّت که از آبِ نخ شیرین و نخ شور قنابها سهمی نمیبردند و در «دشت» زمینی نداشتند، هر سال بذری بهامید کَرَم آسمان روی زمین خدا میپاشیدند و چانه به میخ انتظار میآویختند. اگر در زمستان برف سنگین میبارید و در بهار چند بار رگبار میزد، اگر سیلاب میآمد و «بندها» آب میخوردند. در بندهای پثتآو و کلاغستو، و … «بیاچ» میکاشتند؛ از بهار تا آخرپائیز دور بوتههای خربزه و هندوانة دیمی با عشق میچرخیدند و مانند مادر و پدری مهربان به آنها میرسیدند تا اگر بخت یار میبود و شتّه و آفت به جان بوتهها نمیافتاد، در تابستان چند «بار» خربزه و هندوانه به شهر میبردند و در میدان بار میفروختند. هر «بار» خربزه و هندوانه سی من، و یا نود کیلو بود که توی تور موئی حمل و نقل میشد؛ صیفیکارها، تور موئی را مانند خورجین، روی پالان الاغ میانداختند و «میوهها» را با تردستی چنان میچیدند که تعادل بار بههم نمیخورد؛ گیرم کربلائی عبدالرسول از این هنر بوئی نبرده بود، از اینگذشته تور عاریه و پوسیده بود و نیمههایِ شب غافلگیر میشد. هر بار آب دماغاش را با خشم و عصبیّت فین میکرد، رشتههای پاره را در نور ستارهها گره میزد و لیچاری میپراند:
«زن جلب ها؛ زن جلب ها…»
در آن چند سال صیفیکاری، کربلائی عبدالرسول محصول زیادی از بندهایِ پشتآو بر داشت نکرد. در حقیقت خربزه و هندوانة دیمی و بتّه مردة بندِ ما هربار به زحمت یک «بار» میشد؛ با اینهمه، کربلائی هر سال به فکر میافتاد تا مثل همسایهها یک یا دو بار «میوه» جور کند و در بازار شهر بفروشد؛ گیرم تور موئی پوسیده بود؛ چشمههای آن تاب سنگینی بار را نمیآوردند و در میانة کار پاره میشدند؛ هندوانه یا خربزهای از چشمة گشاد تور به روی زمین میافتاد، میشکست و فریاد پدرم به هوا میرفت:
«زن جلب ها، زن جلب ها»
بارگیری خربزه و هندوانهها در تاریکی هر بار به فحش و فضاحت ختم میشد و از آنجا که کارها از بنیاد خراب بود، پدرم مثل همیشه با بیحوصلهگی و دلچرکی سر همبندی میکرد و لاجرم بار کج خر اربابی ما هرگز سالم به منزل نمیرسید. ناگفته نماند. کربلائی هرگز «بار» میوه را خودش به شهر نمیبرد؛ بلکه مرا میفرستاد تا در آن سوی قناتّ نخ شور، در جادة اصلی، به سایر صفیکارها بر میخوردم، با آنها همراه میشدم و در تاریکی شب تنها نمیماندم. آن شبهای هول، خر لنگ اربابی که مدام تپق میزد، بارِ کج میوه که هر دم بیم افتادن آن میرفت، تنهائی، ناتوانی و تور پوسیده، هرگز، هرگز از خاطرم پاک نمیشوند. بماند. جلو نیفتم.
صیفی کارها، نیمههای شب، از سَرِ بندها راه میافتادند، چندین فرسخ پیاده میپیمودند تا کلة سحر و به موقع به میدان بار میرسیدند. شمار این صیفیکارهایِ دیمیکه صاحب زمینهای حاصلخیز، ولی بیآب بودند، شمار مردمی که در زمستان و بهار، در انتظار باران و برف، چشم به آسمان میدوختند، به بیست و چند خانواده نمیرسید؛ در قلعة ما اکثرّیت با «گالپاها»یِ بیزمین بود. این «بندها» بالاتر و دور از سر چشمة قناتها در گودی تپه ماهورها احداث شده بودند و هر کدام آبریز جداگانه داشتند. در آن ولایت به تپههای گُرده ماهی و زمینِ شیبدارِ بالایِ بندها «آبریز» میگفتند. این زمینهای بایر، بنا به عرف، متعلق به صاحب بندها بودند و طبیعت، آبریز بندها را منصفانه تقسیم و منفک کرده بود. بندهای کربلائی عبدالرسول، بین نخ شور و نخ شیرین؛ نه چندان دور از نیزار «کِندِوا» و دهن فرة قنات، سالها بیصاحب افتاده بود و سقف «خانه بند» تپیده بود. پدرم آن ملک بایر را به این امید خریده بود تا هر سال چند بوته خربزه و هندوانة دیم میکاشت و تا زن و بچّههایش در تابستانها تشنه نمیماندند. پدرم با خوشبینی امیدوار بود که بندها را به مرور آباد و حاصلخیز میکرد. گیرم بیفایده. پدرم پس از دو سال یا سه سال به این نتیجه رسید:
«کار هرکس نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن…»
نه، این جور کارها از پدرم ساخته نبود و از شما چه پنهان، بندها را نیز مانند خر لنگ اربابی سرانجام به مفت فروخت. بماند.
از آنجا که چند سالی از بهترین سالهای عمرم در قلعة گالپاها، در دشت و سَرِ بندها و بیابانهای آن دیار گذشته، مکث روی آب و زمین، مالک و خرده مالک، محصول آبیو دیمی، کلاغستو و پشتآو لازم بود. من آن روز صبح که همراه پدرم به سر بندها میرفتم، هنوز هیچ چیزی از آن چه در بالا آمد، نمیدانستم، اربابهای دم کلفت، مالکها و خرده مالکها را نمیشناختم و هنوز «ملک» پدرم را از نزدیک ندیده بودم. این شناخت به مرور زمان، قدم به قدم و روز به روز و دم به ساعت حاصل شد. آن روز خورشید آرام آرام از پناه تپّه ها بالا میآمد، کمکم هوا روشن میشد و من از آن بالا، از روی جل کهنه پارة رخش، در پرتو خورشید، چشم به دنیائی میگشودم که همه چیزش برایم تازه بود. امر شناخت زندگی و مردمیکه با زندگی، با زمین و آب درگیر بودند، آن روز صبح آغاز شد و تا چند سال بعد ادامه یافت؛ در اینمدت گل وجودم زیر آفتاب حاشة کویر شکل گرفت و ذهنیّتام در جوار و زیر سایة پدرم ساخته و پرداخته شد. نه، هیچکسی و هیچ کتابی در این دنیا بهاندازة آن دلاک تیز هوش و مرد رند، در زندگی من نقش تعیین کننده و تأثیر نداشتهاست. شاهد میآورم: من در اینهمه سال و در این راه صعب و طولانی هر زمان به مشکلی برخورده بودم، هربار پرسشی برایم پیش آمده بود، به یاد پدرم افتاده بودم و مانند علاء الدین که به هنگام گرفتاری، غول درون شیشه را احضار میکرد، خود به خود و بیاختیار کربلائی عبدالرسول دلاک را احضار کرده بودم.
«اوغور بخیر اوستا، بالآخره بندهای پشت آو رو خریدی»
مرد میانه سالی لب جوی آب، سر لک نشسته بود، کاسة بیلاش را تو آب زلال گذاشته و دستة بلند و برّاق آن را به شانهاش تکیه داده بود
و مشت مشت آب به صورتش میپاشید.
«چیه سالار، نون گندم واسة بچّه یتیم حیفه؟»
«اوستا، از هر انگشت تو یه هنر میریزه، ولی تو مردی نیستی که
از زمین نون در بیاری. ببین، هنوز دیر نشده، من هنوز خریدارم.»
«سالار، تو اگه خریدار بودی، اونهمه دندون گردی نمیکردی و از زن بیچاره میخریدی، نه همسایه، تو مفت خری.»
«اوستا، بندهای پشتآو چند ساله که واگذار شدهن، فرِز همه جا رو گرفته، تو حریف فرزها نمیشی، حالا میبینی.»
فرِز علف هرز، سمج و جانسختی بود که در سطح ریشه میدواند، ریشه و یا ساقهاش بند بند و سفید بود، مثل کرم زیر خاک افقی میلغزید و به سرعت در چهار جهت پخش میشد و در بهار، مانند پارچة بافته شده و در هم تنیدة سبزی زمین را میپوشاند. آن علف هرز سرطان خاک بود و بهسختی علاج میشد. فرز نم و رمق زمین را میمکید؛ در نتیجه بوتههای خربزه و هندوانة دیم رشد و نمو نمیکردند و در محاصرة فرزهای شاداب و سرطانی پژمرده میشدند.
«من نسل فرزها رو از روی زمین ور میندازم، چه خیال کردی، اگه لازم بشه، خاک بندها رو به توبره میکشم و عوض میکنم.»
سالار به رجرخوانی کربلائی عبدالرسول دلاک لبخند میزد؛ انگار اینهمه را در ناصیة او نمیدید. سالار میانه سال که لابد عمری روی زمین اربابها کار کرده بود و تجربه داشت، بیتردید در اینمورد محق بود، امر زراعت با صبر و حوصله، با کار مدوام، سماجت، پشتکار و انتظار ملازم بود؛ مرد زارع سرتاسر سال کند و بردبار روی زمین کار میکرد و این آرامش و طمأنینه را از زایش، رویش و رشد آرام گیاه آموخته بود و این خصلتها به مرور زمان سرشتی و ذاتی زارع شده بودند. گیرم کربلائی عبدالرسول، آن مرد شتابزده، بیحوصله، ظریف، شکننده، نازک خیال و آن هنرمند ذاتی، هیچ سنخیّتی با دهقانان چغر، زمخت و کار کشتة حاشیة کویر نداشت. او استاد سلمانی، دلاک و تخت کش بود و مانند سایر مردم قلعه، با کار روی زمین و زراعت بزرگ نشده بود. به انتظار، قناعت و سماجت خو نگرفته بود و از این فضایل بهرهای نبرده بود. گویا از سالها پیش بوی ویرانی به دماغ پدرم خورده بود؛ در آن دیار دل نگذاشته بود؛ همیشه پا به راه و پا به فرار بود. چند بار به قصد رهائی، از آن تنگنا و سه کنج قلب، گریخته بود و یک بار به نیّت تخت کشی حتا تا شهر نیشابور رفته بود؛ ولی هر بار با بالهای شکسته به ولایت برگشته بود. گیرم من دیر به دنیا آمده بودم و آن جا به جائیها چند سال پیش از تولد پسر ششم خانواده و در ایام خردسالی من رخ داده بود و من سالها بعد از آنهمه داستانهای سر وگوش و دم بریده شنیده بودم و تصاویری توی حافظهام به جنبش در آمده بودند. آن تصاویر محو و کمرنگ و آن بوی ادوّیه، بوی لزج نا و نم، مربوط به دوران کوتاهی بود که کربلائی عبدالرسول توی تیمچة ته سبریز دکان «تختکشی» دایر کرده بود. تیمچة نیمه تاریک و خلوت و بوهائی که در فضا چرخ میزدند و تیله های سنگی چشم بلبلی که روی زمین خاکی و ناهموار میغلتیدند و پیشزادة عمّه رخسار؛ آن پسرک زشت، نحس و سمج!
من اگر چه از دکان او هیچ چیزی به یادم نمانده بود، ولی وقتی برادرهای ناتنیام با شیفتگی و حیرت در بارة شاگرد نابغه و دزد پدرم حرف میزدند، روزی را آرام آرام به یاد میآوردم که توی تیمچة نیمه تاریک و خلوت، با پسرک تیله بازی میکردم. بیتردید آن روز جمعه بود، چون کرکرة همة دکانها بسته بود. شاید اگر آن روز تیلهام از زیر کرکره به داخل مغازه نمیسُرید، با عمّهام و با شوهر دهم یا یازدهم عمّهام آشنا نمیشدم و چهرة خندان آن زن ریزنقش، شاد، شنگول و خوش برخورد در خاطرم نمیماند. بنا به روایت همولایتیها، عمّهام گویا سَرِ ده تا شوهر را خورده بود و آن سید اولاد پیغمبر یازدهمین شوهر او بود و همو آن روز بنا به دستور عمّهام، همراه پیرمردی به تیمچه آمد، کرکرة دکان را بالا کشید و تیلهام را از زیر تختة پاچال برداشت و به دستام داد. حالا چرا آن روز به خانة عمهام رفته بودم و چرا دست به دامن او شده بودم، خدا عالم بود، هیچ چیزی به یادم نمانده بود.
«هر کسی را بهر کاری ساختن اوستا»
اشارة سالار میانه سال به شغل و حرفة کربلائی عبدالرسول دلاک بود و این که «اوستا» مردِ زمین و زراعت نبود. لحن کلام سالار نیشدار و زننده بود و با لبخند به او طعنه میزد. پدرم انگار به داوری سالار و حتا به وجود ذیجود او بر روی زمین اهمیّتی نمیداد. چون اگر غیر از این میبود، زبان به کام نمیگرفت و جواب سالار را کف دستاش میگذاشت. کربلائی عبدالرسول حاضر جواب و قلنبهگو بود و مانند عقرب کاشان نیش میزد؛ اگر در جائی طفره میرفت و یا با سکوت برگزار میکرد، بیتردید حکمتی و مصلحتی در کار بود. من در آن سن و سال، به مرور با طرز نگاه پدرم، با داوریها و قضاوتهای او آشنا شده بودم. کربلائی انگار در زندگی به مقام و مرتبهای رسیده بود که به درک، درایت و حقانیّتِ خودش یقین مطلق پیدا کرده بود و همیشه از بالا، از جایگاهی مطمئن، با مایهای از تحقیر و تنفر به ارباب و رعیّت نگاه میکرد و اغلب از بلاهت این مردم رنج میبرد. نگاه تیز، نافذ و عیبجوی کربلائی عبدالرسول مانند اشعة لیزر از همه چیز بیمانع میگذشت، تا عمق ضمیر آدمها فرو میرفت؛ ژرفاها را میکاوید و گوئی نادیدنیها را به روشنی میدید:
«مردکة چس خور از کون رشک شپش میگیره»
من مخاطب و طرف صحبت پدرم نبودم؛ کربلائی با خودش گویه میکرد و زیر لب به «سالار چُسخور» دشنام میداد. سالار همسایة دیوار به دیوار ما و زنِ لَمَشک احمد آقا بود و حیاط خانة آنها هرگز رنگ آفتاب را نمیدید. من بعدها که بزرگتر شدم، گاهی به ناچار تا پشت بام سالار میرفتم و بهکنجکاوی سرک میکشیدم. خانة آنها همیشه خالی، سوت و کور بود؛ زن سالار گویا چند سال پیش تر مرده بود و یا اگر زنده بود، هیچ نشانی از زن و زندگی در آن چهار دیواری نَسَر و غمزده نبود و به ندرت از اجاق گوشة حیاط خانة آنها دودی به هوا میرفت.
«بیدار شدی یا هنوز چرت میزنی؟ الان میرسیم»
خر لنگ اربابی از باریکه راه کنار قناتِ نخ شور میرفت و پدرم با انگشت به تپّه ماهورهای آن سوی نیزار اشاره میکرد. کربلائی روی پالان نیمبر نشسته بود، با کیف سیگار میکشید و از تماشای دورادور املاکش لذّت میبرد. کورهراه از روی کاریز گذشت، به سمت چپ پیچید و پدرم با اشاره به بندهایِ آباد و مرتب حاشیة قنات انگار به خودش میگفت:
«کون تنگ میخواد گوز فندقی بده»
مردم ولایت، به کَرت و سدهای خاکی بندها زاله میگفتند. این مرزها و بندها را با خاک آن قدر بالا میآوردند تا وقتی سیل میآمد، مانند سد در برابر فشار آب مقاومت میکرد تا «بند» پر آب و سیراب میشد و از گوشوارة بند اوّل، به بند دوم، و بعد به بند سوم و چهارم میریخت. در آن زمان این زالهها مانند دیوار چین بهنظرم میرسیدند؛ دیواری قطور که اگر بر یالِ پهن آن دو نفر موتور سوار، شانه به شانه میرفتند، چپّه نمیشدند. گیرم تا کسی «زاله ریختن» را از نزدیک نمیدید، به ابهت و عظمت آنها پینمیبرد. در آن روزگار، حتا تصوّر این که چنین سدهائی را یک نفر و یا چند نفر با بیل و کار شبانه روزی و صبر ایوبی بالا آورده باشند، دشوار بود. بیجهت نبود که پدرم با مشاهدة زالههایِ بندهایِ همسایهها، شگفتی و حیرتاش را به سبک، شیوه و به زبان خودش بیان کرده بود. اگر اشتباه نکنم، کربلائی، در آن روز صبح، آیندهاش را و دشواریِ کارِ زمین و زراعت را پیش بینی می کرد و حدس میزد و به همین دلیل روشن هر از گاهی لغز و لیچاری از زباناش میپرید. زالههای بلند بالا و پت و پهن بندهایِ همسایه آباد و چشمگیر بود و در جوار آن آبادانی، ویرانی و زالههایِ کوتاه، باریک و پر از قالِ موشِ صحرائی بندهای کربلائی بیشتر به چشم میآمد و آن چند بوته خربزه و هندوانة پژمرده و فرزهای سرسبز هیچ شور و شوقی بر نمیانگیخت؛ با اینهمه پدرم انگار از پیش چندگاله خشت خام از قلعه به سر جالیز برده بود، شب آب به گل گرفته بود، چوب بستی به سیاق تور موئی بارگیری، سر همبندی کرده بود و همه چیز به ظاهر آماده بود:
«بیا، بیا، امروز گِلکاری داریم، بیا …»
پدرم میخ طویلة خر اربابی را پشت خانه بند مخروبه، نزدیک آخُر خالی به زمین کوبید و کمر راست کرد:
«بیا، پاچة تنبانتو بزن بالا، بیا… بیا، بلدی گل لگد کنی؟»
هدف کربلائی تعمیر سقف تپیدة خانهبند بود و گویا آن روز صبح زود، مرا به همین نیّت خیر با خودش به سر جالیز برده بود. هر چند پدرم از حرفة بنّائی سر رشتهای نداشت و من تاوان ناشیگری او را میپرداختم؛ چون هر بار که خشت خام میلغزید و از سقف، روی چوب بست سست و لرزان میافتاد، فحشی میداد و مشتی گل به طرفام پرتاب میکرد:
«نکبت! گفتم مغزی بده، مغزی، مغزی…»
مغزی قلوه سنگ و یا خرده آجری بود که بنّاها در زاویة بین دو خشت خام میگذاشتند تا قوسِ و انحنایِ دلخواه طاق ضربی خانه رعایت میشد. آن انحنای ملایم، زیبا و حساب شده، راز ماندگاری و دوام بامهای خشتی خانههای حاشیة کویر بود. این سبک و شیوة طاق زنی را بنّاها طی قرون و بنا به تجربه آموخته بودند. حرفة بنّائی اگر چه به ظاهر ساده مینمود، ولی نمیشد آن را یک روزه و حتا چند ماهه یاد گرفت. بی سبب نبود که پدرم آن روز و روزهای بعد نیز موفق به تعمیر سقف «خانه بند» نشد و اگر اشتباه نکنم اینکار تا آخر تابستان و اوائل پائیز به درازا کشید.
«بدو برو پک و پوزهت رو لب آب بشور»
دهن فرة قنات یا نخ شیرین، بین ده علیآباد و ملک کربلائی بود. دم غروب پیاده تا لب چشمه رفتم و برای نخستین بار در آنجا ماهیهای قرمز و خاکستری قنات را از نزدیک دیدم و با شیفتگی به تماشای رقص زیبای آنها نشستم.