« آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟
آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.» برتولت برشت …
چرا و چگونه از شعری و یا هر «متنی» به این نام لذّت میبریم و چرا از کنار پارهای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟
چرا شعری ما را به تأمل، تفکر و گاهی به شگفتی وا میدارد؟ ولی شعری دیگر، نظیر معمائیاست که ما پاسخ آن را از مدتها پیش میدانسته ایم. من بارها از خودم پرسیدهام: شعر آیا کشف تازهای دراقلیم وجود، شعور، عواطف و احساسات آدمی نیست؟ آیا ما با درک و دریافت شعر گوشههائی از هستیخویش و جنبههائی از حیات فردی و اجتماعی خود را کشف نمیکنیم؟ کشف تصاویر و مفاهیمی که در تاریکخانة ذهن و خیال ما، در دنیای آشفتة درون و جهان تیره و باژگونة بیرون ما وجود داشته اند و شاعر نوری بر آنها تابانده و این شناخت و این احساس آشنائی و یگانگی ما را به شگفتی واداشته است. انگار که شاعر در لحظههای آفرینش با ما همذات و همزبان بوده است. انگار شاعر و ما، در یکدم با هم یگانه شده بودهایم و سفری را با هم در اقلیم شعر آغاز کردهایم. شاعر ما را به دنیائی راهبر شده که گوئی زمانی در جائی آن را به خواب دیده بودهایم و به رغم تازگی تصاویر وکلام، مفاهیم برای ما کم و بیش آشنایند. انگار پارههائی از هستی تاریخی خویش را که در گذر زمان و زمانه از یاد برده بودهایم، آرام آرام به یاد میآوریم و از این بازیابی و شناخت، لذّت می بریم، لذّتی که اغلب با اندوه و رنج و به ندرت با شعف، شادی و نشاط همراه است.
شاید شماری با گز و متر و با شناخت هنری و حرفهای شعری را بخوانند، با تئوریهای رایج زمانه آن را تفسیر و تشریح کنند و برای آنانیکه درک کافی و وافی از این هنر ندارند، توضیح بدهند، ولی بر خورد من با شعر بیواسطه و سادهاست، مانند بر خورد با انسانیاست که برای نخستین بار به تصادف میبینم و تا مدتی نمیتوانم چشم از او بردارم، گاهی چند قدمی به تردید میروم، بر میگردم و دوباره به او نگاه میکنم و زیر لب از خود می پرسم راستی به چه کسی شباهت دارد؟ من او را آیا قبل از این در جائی ندیدهام؟ چرا اینهمه آشنا به نظرم میآید؟ چرا از کنار آنهمه آدم بیاعتنا گذشته بودم، چرا یکدم درنگ نکرده بودم، ولی با دیدن او تلنگری به ذهنم خورده بود و زانوهایم سست شده بود؟ انگار چیزی از جنس جادو از وجود او میتراوید که مسحورم کرده بود، چیزی از تبار شعر و هنر که تا به غارهای انسان اولیّه میرسد، به دورانیکه هنر با زندگی معیشتی آدمی در آمیخته بود و به او یاری میرساند تا بر نیروهای طبیعت چیره میشد. به ریشة رقصهای پیش و بعد از شکار، آوازهای تند و سرگیجهآور، نقاشیها و رنگهای حیرتانگیز بر دیوار صخرههای درون غارهای تاریک و …
آری، این هنر ابتدائی برهنه، بی تکلّف، ساده، زیبا، عمیق و اصیل است و بهرههائی از سحر، جادو و عطش تسخیر برده است، مانند نگاهیکه آدمی را ناگهان به دام میاندازد و چشمها و چهرة محجوب و زیبائی که خیال او را اسیر میکند. اگر چه چشمها و چهره زیبایند، ولی چیزی فراتر از زیبائی و جذابیّت در آنها نهفتهاست، چیزیکه مانند عشق به وصف در نمیآید، این همان چیزیاست که در هنر اصیل وجود دارد. هنر بهکودکی شبیه است که در آغوش مادر به شیرینی، بیریا و صمیمی به دنیا لبخند میزند. لبخندکودک نیازی به تفسیر و توضیح ندارد، شعر در اوج خود، به گمان من، به این لبخند راز آمیز و جادوگر نزدیک میشود.
از شما چه پنهان من از اشعاری که به معمّا نزدیک اند و از درک و فهم آنها عاجزم حتا اگر از خروارها تحسین و تمجید اهل فن و هنر بر خور دار شده باشند، بیدغدغه و بدون احساس غبن، از کنار آنها میگذرم. از معابد هندسی به نام شعر، که شاعران زبان و کلام را با ظرافت و مهارت مجسمه سازها تراش دادهاند، اگرچه با شگفتی، ولی دست خالی میگذرم. شاعرانی که مفاهیم شناخته شده و تکراری را در شعر قالب میگیرند و با وزن و قافیههای تازه، مفهومی مکرّر را، مکرّراً ارائه میدهند، حتا اگر با فصاحت و بلاغت بسرایند، باز هم توجّهام را جلب نمیکنند. به گمان من، این دسته شاعرانکه مقولات و مفاهیم شناخته شدة سیاسی یا مشکلات و مسائل اجتماعی را به نظم میکشند اگرچه هنرمند و شاعر نامیده شدهاند، ولی به نحلة دیگری از شعر و به سنخ دیگری از شاعران تعلق دارند. این شعرها در جوامع استبدادی نظیر جامعة ما و در دوران خفقان و اختناق سیاسی مانند زمانة ما، اغلب زبانحال مردم میشوند و چون ساده، شیوا، با بلاغت و جسارت بیان میگردند طرفداران بیشتری پیدا میکنند. هر چند این اشعار دنیای جدیدی را کشف نمیکنند، دنیای آنها که همانا دردها و مسائل مشترک آدمها است، مکشوف و شناخته شده است، هنر آنها در این است که احساسات، خشم، بغض و نفرت، یا درک و دریافت و باور همگانی از این معضل و درد مشترک سیاسی، اجتماعی و یا فرهنگی را به زیباترین شکل کلامی میسرایند و پذیرش عام مییابند. شاعرانی که این مضامین را بر میگرینند، خطر میکنند و با صراحت و مهارت به نظم میکشند به درزیگرانی شباهت دارند که از پارچة خوشرنگ و خوشبافتی با استادی جامهای خوشریخت میدوزند. این شاعران اغلب به فنون، راز و رمز حرفة خویش آگاهند و بر آن تسلط دارند، ولی به ندرت پا از مرز این دنیا فراتر میگذارند. گیرم شاعری شاید استعداد آنها را درصنعت و فن شعر مقفی و موزون و مهارت آنها را در استفاده از وزن و قافیه نداشته باشد و یا در غم آن نیز نباشد، ولی با سادگی و صمیمیّت دریچهای به روی اقلیمی بکر و ناشناخته بگشاید، دست ما را با مهر بگیرد، کنار این پنجره بنشاند و پرده را کنار بزند تا چشماندازی زیبا در برابر ما رخ بنماید و نسیمی خنک و معطر و روح افزا از جهانی نو بر ما بوزد.
باری، نقد و بررسی فنّی شعر تخصص ویژهای را میطلبد که من آشنائی چندانی با آن ندارم و نمیخواهم حتا به این مبحث نزدیک شوم. اگر در این مختصر از چند شاعر نام می برم وگذرا برخیاز شعرهای آنها را دوباره با مکث و تأمل مرور میکنم، به این دلیلاست که به تازگی دو دفتر شعر از عیدی نعمتی به دستم رسیده و آنها را به سرعت و با رغبت و لذّت خواندهام. از سالها پیش با شعر و با شخص حمیدرضا رحیمی آشنا و مأنوس بودهام، از شعرهای او آموخته ام، حظ برده ام و میباید سالها پیش این وجیزه را مینوشتهام، گیرم تا به امروز فرصت آن را نداشتهام. مجید میرزائی را فقط یکبار در شهر پاریس دیدهام و همان دیدار کوتاه و مطالعة دو دفتر شعر او دوستی و علاقهام را کفایت میکرد تا فرصت را غنیمت بشمارمو به پارهای از شعرهای او نیز اشارهای بکنم. از فرامرز پور نوروز یک مجموعه قصه و یک دفتر شعر بیشتر نخواندهام. بهگمان من پور نوروز نیز به همین خانواده تعلق دارد و اگرچه شعر او درکنار شعرهای عیدی نعمتی و حمید رضا رحیمیکمی کمرنگ میشود، ولیچند شعر او را که از دنیا و فضای مشابهی سخن میگویند برای نمونه میآورم.
من قصد ندارم در این مختصر به بررسی «شعر تبعید» و لاجرم به تمامی شاعران تبعیدی ایران بپردازم، این مهم از حوزة کار و توان من خارج است و آن را به «اهل فن» و دست اندرکاران وامیگذارم. باری، اگر در «دیار آشنا» و روی شعرهائیاز آنها درنگ میکنم بنا به دلایلیاست که در بالا اشاره کردم و دیگر این که به قول همولایتیهای ما:
«انگشتِ نمک، خروارِ نمک!»
چقدر ساده / اتفاق افتاد / بادی وزید / گلی پرپر شد / و پیراهنت
تنها ماند / روی بند زندگی /
( عیدی نعمتی)
شاید من نیز در زمانة دیوباد زیستهام و مانند عیدی نعمتی شاهد پرپر شدن صدها گل به دست دژخیم عصر انحطاط بودهام که شعر او را به این سادگی می فهمم. پیراهن تنها بر روی بند، یاد آور آن اسبی است که بی سوار به سوی آخُر باز میگردد. پیراهن تنها، یاد آور بقچة لباسهای اعدام شدگانی است که به خانوادة آنها باز پس میدادند، باری، مادری گره بقچه را میگشاید، پیراهن نوجوانش را در خلوت خانه می بوید و به پهنای صورتش اشک میریزد؟ کسیچه میداند؟ شاید، شاید پیراهن را به عادت بشوید و آن را تنها، بر بندی که به گمان عیدی بند زندگی است بیاویزد؟
… و باز باد است / که جارو می کشد / بر خاکستر اشیاء و / آرزوهای ما / و تنها / زمان است / که دندانهای تازه در می آورد/
( عیدی نعمتی)
شقاوت زمان و فناپذیری انسان و آنچه میماند حسرتیاست که از تماشای ردیف سنگها و نامهائی که آذین یادها شده اند، حاصل می شود. این اندوه و حسرت نسل ماست که باد همة آرمانها و آرزوهای او را جارو کرد و برد. این اندوه و حسرت دراکثر اشعار عیدی و امثال او موج می زند:
در سوگ گل / دریا / قطره ایست / بر آتش درون / در سوگ گل / دریا تنها / قطره ای است /
( عیدی نعمتی)
گل عیدی در اینجا آن گل سفید و سرخ «صد برگی» نیست که از ستم بادهای مسموم پرپر شده است، نه، گل او می باید انسانی باشد که پای دیوار به ضرب گلوله به خاک افتادهاست، انسانی به زیبائی و ظرافت و لطافت گل، هر گلی، که فرونشاندن آتش اندوه او را دریائیآب حتا کفایت نمیکند و این بیت از غزل حافظ را به یاد ما میآورد:
« زین آتش نهفته که در سینة من است
خورشید شعله ایست که در آسمان گرفت»
اوج تخیّل، غلو و اغراق در تصویر سازی و تشبیه، ولی با اینهمه بیان احساس و واقعیّتی که فقط از شعر ساخته است.
شب که میشود / من / غم هایم را / روی نت ودکا می سرایم./
(عیدی نعمتی)
شب ما آیا به شب شاعر شباهتی ندارد؟ این شبها از کجا و چرا با ما تا این سر دنیا آمدهاند و چرا ما را رها نمیکنند؟ چرا؟ چرا؟ مگر نه این که «دیوار سوراخ سوراخ شدة » عیدی بارها و بارها در کابوسهای ما ظاهر شده است؟ مگر نه اینکه ما حوادث تاریخی مشابهی را از سر گذرانده ایم، مگر نه اینکه صدای وقیح رگبار مسلسها درگوش ما نیز مکرّر شده است، مگر نه اینکه حافظة تاریخی مشترکی داریم، مگر نه اینکه با او همدردیم؟ اگر غیر این است، دیوار عیدی چه معنائی برای ما میتواند داشته باشد؟
چقدر سوراخ روی این دیوار است / وگوش که بر دیوار می گذارم / صدای رودخانه می آید / صدای بال بال زدن پرندگان / صدای انسان می آید / فریادهای تکه تکه شده / چقدر نام روی این دیوار است / و چقدر مثل هم گُر گرفته اند نام ها / چقدر چهره روی این دیوار است / چقدر سوراخ روی این دیوار است/
( عیدی نعمتی)
این دیوار سوراخ سوراخ شده نماد و تابلو شقاوتی است که بر ما و بر مردم ما رفته است. صدای رودخانه، صدای بال پرندگان و فریادهای تکه تکه شده، یعنی زندگی را به مسلخ بردن، دیوار مسلخ زندگی است. مسلخ نسلیاست که هستی خویش را بر کف گرفت تا آینده ای بهتر بسازد. نسل شکست. دراین شعر نامیاز مسلسل و شلیک شبانة عملة مرگ به میان نیامده ولی ما فریادهای انسان را در رگبار گلوله ها میشنویم که تکه تکه میشود. از چهرههای روی دیوار سخن میگوید و کتابی با چند هزار چهره در برابر ما ورق میخورد، کتابی که هر صفحة آن سرگذشت چهرهای است که برای رهائی، آزادی و عدالت جان باختهاست. دیوار نماد و تصویر آرزوها و آرمانهای زیبای ماست که به رگبار بسته شده است. این دیوار مانند آن دیواری که کموناردها در سایهاش برای ابد خفته اند، نماد و تابلو آرمانهای زیبا و سرخ همة آرمانخواهان و آزدایخواهان دنیا است که تا ابدیّت امتداد مییابد و این معجزة شعر و هنراست. شاعر دیگری «خبر» فاجعة مکرّر را در گوشة دیگر تبعید با ایجاز و ابهام چنین می سراید:
از سر زمین دور / صدای شکستن میآید/ مهیب و دردناک / مثل سقوطِ هزاران دلِ نازک / به اعماق درّهای/ آنجا باید بیگمان / برگریزان تازه ای باشد که نسیم / اینگونه بر درگاه / دست خالی، ایستاده است /
( حمیدرضا رحیمی)
آنجا کجاست؟ سر زمین سوختة ما؟ صدای شکستن و برگریزان تازه اشاره آیا به چه چیزی است؟ نام شعر «خبر» است و با ابهام و ایهام اشاره دارد به کشتار تازهای در سرزمین دور. آیا این همان صدای تکه تکه شدة انسان نیست که عیدی نعمتی، در آنگوشة دیگر دنیا، گوش بر دیوار سوراخ سوراخ شده می گذارد و می شنود؟ آیا این همان کابوس مشترکی نیست که بعد از آنهمه فجایعی که درمیهن ما رخ داده، دچارش بوده ایم و حالا، در تبعید اندوهگین و سرگشته به دور خود میچرخیم؟
اگر چه همه شعرها در بارة «تبعید» و مهاجرت اجباری نیستند، ولی در تبعید نوشته شدهاند و به گمان من، به خلاف نظر و باور بسیاری، هر اثر هنری که در تبعید و دور از میهن آفریده شود، حتا اگر مضمون آن تبعید نباشد، «هنرتبعید» است و بی تردید این روزگار مُهرش را بر ذهن و خیال و اندیشة هنرمند کوبیدهاست. نگاه یک شاعر و نویسندة تبعیدی به مردم و به میهناش و به هستی با نگاه شاعر و یا نویسندهای که بر خاک و در خانة خویش، هرچند همخانه با هراس و با اضطراب و دغدغه میسراید، متفاوت است. روزگار تلخ تبعید خواه ناخواه روی هنرمند و آثار هنری او اثر میگذارد. بی جهت نیست که شاعر در این فضا و در این دنیای سرد و
نامأنوس و در تنهائی میسراید.
پشتم لرزید / وقتی که پشت ذرّه بین / به تنهائیام / نگاه کردم /
( حمید رضا رحیمی)
و یا:
آدمی خو میکند / به ابعاد این زندانِ زیبا / و به مگسی که میکوشد / چون هواپیمائی / در تنهائی وسیع آدمی / بنشیند /
( حمید رضا رحیمی)
شاید کسیکه زندگی در تبعید را تجربه نکرده باشد گمانکند که انسان تبعیدی در سالهای نخست دوری از میهن و مردم و عدم آشنائی با زیان و با مردم به طور طبیعی تنها و بیگانه است. دو شعر نخست را حمید رضا رحیمی در سالهای نخست تبعید و در آلمان سروده است و این شعر را که به تازگی از او خواندهام سالها بعد در آمریکا سروده است. این تنهائی و بیگانگی بعد از سالها ماندگاری در خاک بیگانه همچنان به قوت خویش باقی است و حتا عمیق تر و سهمگین تر شده است:
شب بسيار تاريکی بود/ چندانکه چراغ سقف اتوبوس / خورشيدی تابناک می نمود / پنجره را که گشودم / هراسی زلال / بر چهره ام / وزيدن گرفت / و بمن فهماند / چقدر / تنها هستم / دو باره، / همه را شمردم / سی و دو نفر بوديم / من و / سی و يک صندلی خالی اتوبوس /
( حمید رضا رحیمی)
نه، این سوررآلیسم نیست، رآلیسم ناباست و حقیقت دارد. کسی که از این شب گذرکرده باشد حمیدرضا رحیمی را خیلی خوب می فهمد. نگاه کنید، این چند سطر را بعد از این که یک چهارم قرن دور از میهن و در تبعید روزگار گذرانده بودم، در ادامة یادداشتهایم نوشته ام: « … دلم به هیچ وجه باز نمیشود و در این روزهای زیبای بهاری، در کنار سبزه، گل و چمن، در این سکوت و آرامش، دلم بیشتر از پیش میگیرد. وقتی تنها و سرگشته در کوچههای خلوت این محلّه پرسه میزنم، احساس می کنم به آخر دنیا و به پایان راه رسیدهام و گذشتهها را مانند جنازهای به سختی بر دوش میکشم. دراین لحظه ها قلبم از درد تیر میکشد، قلبم گاه و بیگاه، با هر یادی و خاطرهای به سختی منقبض میشود و منکه با کولهبار گذشتهها تنها ماندهام این گره خوردگی و انقباض درد را درون سینهام احساس میکنم و نمی توانم از گذشته ها، از این دنیائی که احاطهام کرده فرار کنم و چارهای برای ایندلتنگی بیندشم. دلتنگی و این اندوه سمج با من همخانه شدهاند. نه، هیچ مفری نیست. بعد از ساعتها تنهائی و کار و کلنجار، از خانة خالی بیرون می زنم تا شاید، شاید از سنگینی اندوه بکاهم و در «بیرون» نفسی بکشم. بیرون از خانه نیز هیچکسی چشم به راهم نیست. نه، همزبان و آشنائی نیست،گاهی احساس می کنم مانند خدا تنها ماندهام و تا دیوانگی چند قدم بیشتر فاصله ندارم. تنها و بیگانه! پس از گذشت یک چهارم قرن هنوز در این دیار بیگانه ام، سر به زیر و بیگانه از جلو ساختمانها و فروشگاهها میگذرم، چرخی در کوچههای اطراف منزل و میدان تازه ساز میزنم، مثل هر روز غروب بیاعتنا از کنار تندیس برنزی دوگل و مجسمة سنگی ولتر میگذرم و قبل از این که کف پاهایم از زور درد به زق زق بیفتند، راهم را کج می کنم و از مسیر همیشگی و هر روزه به اتاقم بر میگردم، پشت میزم می نشینم و کم کم از درک و دریافت وضعیت خودم به هراس می افتم. بعد از سالها دوری و تنهائی هر روز از خودم میپرسم تا کی میتوانم دوام بیاورم؟ هرروز از خودم میپرسم چکار باید بکنم تا بی باقی در هم نشکنم و دوام بیاورم؟ چکار؟ …
… قسمت کن با من/ آن تنهائی عظیم را / که چندین برابر توست / تا در خلوت کوچک خود / با هم / تماشا کنیم / این غول زیبا را /
( حمیدرضا رحیمی)
مردی چینی روزگاری به من میگفت: «کلة آدم تبعیدی به دو
نیم شدهاست، نیمی از آن در میهناش جا مانده و نیم دیگرش اینجا، روی شانههای اوست.» اگر از استثناها بگذریم، به گمان من این تعبیر در بارة اکثر هنرمندانیکه دور از میهن ما و در چهار گوشة دنیا پراکندهاند، کم و بیش صدق میکند و بر اشعار آنها اثر می گذارد: تنهائی، بیگانگی، احساس عدم امنیّت در زبان، اضطراب، بی ریشگی، اندوه سمج، خیالبافی، بیتابی، حسرت، بازگشت و چرخش مدام خیال در آسمان زادگاه، سرگشتگی، دل نگذاشتن درخانة بیگانه، پا بهراهی و موقتی زیستن، تکرار و … و تکرار از مختصات شعر تبعید و خطوط اصلی چهرة شاعر تبعیدی است:
… هی تا من خیال بگردانم / چهره در چهره / نقش میگیرد / رّد سرخی از پرواز شبانه / پای هر دیوار، هر دار / اماّ / هی تا من خیال بگردانم و / هیمه بگیرانم / در اجاق یاد / شعله میکشد / شور عشقی مانده با من / از پار و پیرار / درناها که پرکشیدند و رفتند /
( عیدی نعمتی)
«درناهای» عیدی نعمتی که در این شعر پر کشیده و رفتهاند آن «گل» و «گلهائی» را که از ستم بادها پرپر شدهاند تداعی نمیکنند؟ اگر این دلبستگی به گذشته نبود خیال او آیا با درناها پر میکشید؟ این احوال و احساسات چقدر نزد شاعران تبعیدی به هم شباهت دارند. به طنز تلخ و هولناک این شعر توجه کنید:
به رودخانه / سخت خیره شدهام / بی اعتنا/ به فریادهای تصویری
که دارد / در آب / دست و پا می زند /
( حمید رضا رحیمی)
کسیکه تنهائی تبعید و دوری از مردم و میهناش را تجربه کرده باشد، به سادگی میتواند دست و پا زدن و «فریاد کشیدن درآب» را درک کند. هنر، بداعت و توانائی استثنائی حمید رضا رحیمی در ایناست که به کنایه و طنزی زیبا از آرامش ظاهری فراتر می رود و احوال واقعی تبعیدی را در تصویر او در آب نشان میدهد. شاعری دیگر، به نام فرامرز پور نوروز
از اضطراب که همخانة همیشگی تبعیدی است سخن می گوید:
فریادها می روند / – آبی بر آتش- / ای اضطراب مکرّر / در کدام کنج آشیانه / پنهانی؟ /
(فرامرز پور نو روز)
اضطراب همزاد و همخانة انسان تبعیدیاست، اضطراب از لب مرز با او همراه میشود و در ژرفاهای وجودش جا خوش می کند. تبعیدی با اضطراب چشم میگشاید و با اضطراب به خواب می رود. خوابیکه عمق آن به اندازة یک بند انگشت نیست و با صدای بال زدن پشّهای از سر کوچ می کند. خوابی بریده بریده و پریشان که درسالهای نخست تبعید کابوسها آشفتهاش میکنند و بعدها آن چیزهائی که هیچ نامی و نشانی ندارند.
در همان دفتر شعر ( در جادههای بن بست) آمدهاست:
دور از خاک و ریشه / به هرسو میوزم / چون آخرین برگ پائیزی / آویزان باد /
(فرامرز پور نو روز)
مجید میرزائی نیز شاعری از همین نسل است، آرمانخواه و مبارز. زندان، شکنجه و تبعید را تجربه کرده و در بدرقة «درناها و گُلها»، اشکها ریخته است. در شعر او اگر چه مانند شعر عیدی نعمتی، حسرت، اندوه و شور عشقی به یادگار مانده از پار و پیرار مانند شعلة لرزانی در این شب تاریک و سرد تبعید سو سو می زند، ولی امید، امید جای ویژه ای دارد:
گیرم سراب بجوشد/ از چشمه سار تو / گیرم شقایقی نکند لبتر / از جویبار تو / گیرم … / اما، / من با تو چقدر لطیف زیستهام / من، بی تو / چه آرزوگر و مشفق گریستهام / من با تو / دنیا را عاشقانه تر نگریستهام / این آیا / برای یک دلِ عاشق / کافی نیست؟/ کافی نیست؟ /
( مجید میرزائی)
شعر مجیدمیرزائی نیز از حسرت و درد جدائی یاران سرشار است، اندوه عزیزانی که با آنها « در شوره زار وحشت و بیداد/ در زیر گوش قرق
داران/ ترانة عشق و آزادی / میخوانده است./
در جنگل شگفتآور رویاها / با تو، به شکوه سخن میگویم / و بی شکیب / دست در آغوش حسرتی بیپایان / میگریم / ایکاش میتوانستم / که بگویم: «دیدارمان به قیامت» / ایکاش دوزخی می بود / دوزخی حتا/
( مجید میرزائی)
و باز هم اندوه، دریغ و حسرت! حسرت در شعر مجید میرزائی. جوانی آرمانخواه و مبارز که به گوشهای از این دنیا پرتاب شده و سالهاست که در انزوای تبعید روزها را مکرر میکند:
باغ جوان جنونم کو؟ / می پرسم / ناباورانه می پرسم / و آوازهای فراموشم را / در خشکسال حافظه میجویم /
شاعر مبارزیکه دور از میدان نبرد با حسرت به گذشته می نگرد، جوانی و جنون از او دور مانده است و به تلخی و درد به واقعیّتی اعتراف میکند که همانا «آوازهای خوش فراموش شدة اوست» زمان بیرحمانه گذشته است، مکان و وضعیّت او به ناچار تغییرکرده است، آنچه باقی مانده یادها و خاطراتیاست که در تاریکخانة حافظه به مرور خشکیدهاند. این «دریغ» و حسرت در شعر دیگری و به شکل دیگری بیان می شود. توقف، سکون و تکرار و تکرار که مومیائی تجسم عینیآن است که تا قرنها و قرنها دست نخورده باقی خواهد ماند.
پروانه ها را / در قاب های مطلا / سنجاق کردیم / گلهای خشک را / در گلدانها چیدیم / و سر خوشانه ژست می گیریم/ در برابر استاد کار ماهر تکرار / که خامشانه و چابکدست/ درکار مومیائی ماست/
( مجید میرزائی)
اگر شعر مجید میرزائی در بالا شامل گروهی میشودکه در تبعید و یا درانزوای میهن، به مرور زمان و بسبب تکرار روزهای خالی و یکنواخت مومیائی شدهاند و یا درحال مومیائی شدن هستند، ولی در شعر حمیدرضا رحیمی ابعاد و دامنة وسیع تری پیدا می کند. شعر او اگر چه در ظاهر به حدیث نفس شباهت دارد ولی میتواند حتا زبان حال آن کارگری باشد که یک عمر، هر روز از بام تا شام پشت ماشین تراشکاری می ایستد و هر روز همان شئی را به همان شکل و اندازه میتراشد تا پیر میشود. از شما چه پنهان من پیرشدن این کارگر را نزدیک ایستگاه دخانیّات تهران به چشم خودم دیدم. درتابستان، آفتاب داغ از شیشة چرک پنجرة سقفی کارگاه بر فرق سر برهنه و طاس او می تابید، مدام عرق می ریخت و روزهای سخت و ملال آور و یکنواخت را تکرار میکرد. من سالها پشت فرمان تاکسی، با آرواره های فشرده برهم و اعصاب متشنج «پاریسزیبا» را هر روز و هر روز تا مرزهای تهوّع تکرار میکردم، ولی شاعر اینهمه را به طنز می سراید:
امروز / سه شنبه است / ديروز هم / سه شنبه بود / فردا هم / سه شنبه است / زندگی اين روزها، انگار / ميان دو آينه ی موازی / به تماشای کسالت من نشسته است /
( حمید رضا رحیمی)
نعمتی از تکرار به کسالت نمیرسد، اعتراض میکند، در حقیقت شکست و سکوت و تکرار را نمی پذیرد و به آغازی دوباره میاندیشد:
… و ما سالهاست / که خود را / در پلة سکوت تکرار میکنیم / بگذار / خواب پروانه ها را / از نزدیکی سحر / آغاز کنیم/
( عیدی نعمتی)
و در شعر میرزائی تکرار به زبان دیگری بیان و تصویر می شود:
هر روز / یک بار می روی / و یک بار باز می گردی / در جستجوی نان / و این خطوط آمد و شد / می سازد / طرح نهانِ میله های آن قفسی را / که زندگی ش می نامیم / ( مجید میرزائی)
این شعر مجید میرزائی مرا به یاد نمایشنامة «حریر و ماهگیر » انداخت که اگر اشتباه نکنم درسالهای 1343 در تالار موزه اجرا شد. در آن نمایش زن و مرد ماهیگیر در تلاش برای ادامه حیات مدام به دور خود تور میتنند و تور می تنند و سرانجام در آن چه به دست خویشتن خویش بافتهاند گرفتار می شوند، در آن قفس پیر می شوند. نگاهی سمبلیک و بد بینانه و بینهایت تلخ به زندگی. با توجّه به سایر اشعار مجید میرزائی این طرز نگاه به زندگی قابل تعمیم نیست، اگرچه انسان او به همان سرنوشت حریر و ماهگیر گرفتار میآید و زندگی قفس خود ساختة او می شود، ولی او مانند شعر قبلی اخطار میکند، به آن معترض است و این اعتراض در بطن شعر او نهفته است. مجیدمیرزائی نا امید و مأیوس نیست، نه، شاعری است که مانند همة ما آسیبها دیده است و زخمی کهنه در سینه دارد:
آیا چگونه باغ نازک رویاها / در زیر این تف توفنده / از تطاول توفان شن / فرو خشکید؟ / ( مجید میرزائی)
این پرسش که هُرم حسرت از آن بر می خیزد و به هوا میرود در شعر «تانگو در باطلاق» مکرراً تکرار می شود: چرا اینهمه فجایع و مصائب بر سر ما و مردم ما آمد؟ چه شد؟ چرا آواری از خرافه و نکبت بر آرمانهای سرخ و زیبای ما فروریخت، چرا همه چیز ما به غارت رفت. چرا آن حرکت کم نظیر تاریخی مردم ما از مسیر منحرف شد و راه چشمههای جوشان امید و آرزوهای نسلی را رو به مرداب کج کردند. واقعاً چرا ما به چنین سرنوشتی دچار شدیم؟ و او خود در چند سطر دورتر جواب می دهد:
دردا که زندگانی انسان / اجرای متن موهن و تلخی بود / کز کارگاه ذهن نرون2 / صادر شد /
( مجید میرزائی)
پاسخ مجید میرزائی به پرسشی که طرح میکند، پاسخی فلسفی و جبری است به معضلی اجتماعی که می تواند جوابی روشن داشته باشد. وقتی به «نرون» دیوانه اشاره میشود ما به یاد «خمینی» میافتیم و این یعنیدر تاریخ دیوانگان سرنوشت بشر را رقم زدهاند. گیرم این جواب کسی را قانع نمیکند، بیتردید مجید میرزائی نیز میداندکه تاریخ پیچیده است
و «خمینی» نیز حاصل شرایط، وضعیّت تاریخی و اجتماعی خاصی است. باری، به گمان شاعر می شد که وضع و روزگار ما این طور نشود:
می شد / در خار زار فقر و محنت و ماتم / آتش زد / و دشت ها گیاهِ نوازش / رویانید / و با پنجه های تنیده به هم رقصان / می شد بر این زمین کبود / – پوشیده از براده های خنجره ها- / پایکوبی کرد / میشد / می شاید / و میشود شاید /
( مجید میرزائی)
باری اگر چه امید او مشکوک است، ولی هنوز امید است.
شعر میرزائی با همة سلامت، صراحت، صداقت و صمیمیّت اغلب به درازگوئی دچار میشود. در«سنگسار» و اشعاری نظیر آن گاه و بیگاه از شعر فاصله میگیرد و به بیان دردمندانه و شاعرانة یک فاجعة اجتماعی میپردازد. داوری دراین باره دشوار است ولی من احساس کردهام هر زمان شاعری به مضامین اجتماعی و سیاسی روز می پردازد، شعر را فدای پیام و مفهوم و مراد میکند: در میخانه ببستند خدایا مپسند / که در خانة تزویر و ریا بگشایند/ شاید این داوری قابل تعمیم نباشد، ولی در اشعاری که من از این چهار شاعر و سایرین خواندهام، کم و بیش به این نتیجه رسیدهام. بهگمانم هر زمان شاعر، هر شاعری در راه هدفی کوتاه مدّت و خاص ابهام و ایهام شاعرانه را کنار میگذارد از شعر فاصله میگیرد. نمونه دراین زمینه فراوان است و فقط به این چهار شاعر منحصر نمی شود. بماند.
میرزائی در سنگسار، در آخر، با لحن و زبانی رمانتیک می سراید:
… نجوای حیرتی که زیر بارش سنگ / خاموش می شود: / « دستان من / با سنگ دوست نبود / از تازیانه نفرت داشت / دستانم / باغ ظریف نوازش بود / تاک روندة خواهش بود / اندام من جهان شما را میآراست / قلبم تمام شما را / عاشق میخولست / اما شگفت و درد / در جهان ابلهانه تان / عقوبت بوسه / سنگست و تازیانه و دشنام»
( مجید میرزائی)
در بالا اشاره کردم که پرداختن به معضلات اجتماعی و فرهنگی در شعر و یا به زبان دیگر، از این مصالح آماده شعر ساختن، مانند راه رفتن روی لبة پرتگاه است و هر دم امکان سقوط وجود دارد. در وجیزة دیگری3 به شاملو اشاره کردهام. آنجا که میسراید: «شیر آهنکوه مردا که توئی!» به گمان من اگر ده تا صفت ترکیبی دیگر از اینگونه به آن «مرد» اضافه کند،
حتا یک قدم به جوهر شعر نزدیک نمیشود و ناگزیر شعری که در رثای آن «جوانک چریک4» میسراید مانند شعر «نازلی سخن نگفت» که به همین منظور در رثای مبارزی دیگر5 سروده است زیبا ودلنشین از آب در نمیآید. در همین جاهاستکه آن پرسش نخستین هربار مطرح میشود. چرا؟ چرا شاعری در جائی شاعر است و درجای دیگر کیماگر، مدیحهسرا، ستایشگر و یا هر چیز دیگریکه کلامش بهرغم محکمی و صلابت حلاوتی ندارد و ساختگی به نظر میرسد. تصنّع در شعر مانند چالة آبله روی چهرة زیبا خیلی زود به چشم میآید و برخواننده اثر منفی میگذارد. از شما چه پنهان من این را به تجربه دریافته ام، در این جا از مجید میرزائی مثال میآورم، این شعر او را با هم می خوانیم:
برف می نوشد / در معابر توفان / لاله ای که پیشاهنگام / به آواز سینه سرخی / جستجوگر جفت / چشم گشوده بود / تمنّای آفتاب را /
(مجید میرزائی)
در مه مرطوب / سنجاقک سرخی / بر ساقهی علفی لرزان / خواب بهار و سنبله و آفتاب می بیند /
(مجید میرزائی)
در تابستان سال 2011 در بخش یادداشت هایم نوشته ام:
« امروز «آوازهای دشت ققنوسان» و «تانگو در باطلاق» را در یک نشست و با رغبت تمام خواندم. اغلب شعرهای شاعران روزگار ما و به ویژه آنهائی که در مهاجرت و دور از میهن سروده شدهاند چندان چنگی به دل نمیزنند و از چند اشتثناء که بگذریم کار چشمگیری در این زمینه انجام نگرفته است و من به ندرت میتوانم شعری را در روزنامة انترنتی و یا مجلهای تا به آخر بخوانم. گیرم سادگی، شفافیّت، صداقت، انسانیّت و صمیمیتیکه در کلام و شعر مجید میرزائی بود مرا بدون خستگی تا به آخر برد و در همان آغاز راه احساس کردم با انسانی زلال و شریف سر و کار دارم که با شعرش یگانه است. شاعری که بر خلاف موج بازها و اهل تصنع و تظاهر، معاصر است و از انسان زمانهای سخن میگوید که من کم و بیش آواز حزین او را میشناسم…»
سه سال از تاریخ این یادداشت می گذرد و من هنوز بر این باورم که مجید میرزائی شعرهای بکر و زبیا و کم نظیر بسیار دارد، ولی همو گاهی واژه هائی به کار می برد و ترکیب هائی می سازد که مانند همان « شیر آهنکوه مردا که توئی» از بار عاطفی تهی هستد:
شب از لهیب فاجعه سنگین بود / کنار نعش رفیقان / شب شکست، شب ماتم / شب عروسی غم /
(مجید میرزائی)
از این گونه ترکیبها چند سطر مانند منبّت کار و صنعتکاری کنار هم می چیند، ولی در صفحة بعد دوباره شاعر صمیمی ما ظاهر میشود:
تو آمدی، شب من بوی یاس گرفت / مرا تو آشتی دادی / به رقص چلچله ها در باد / به شوق کودکانه دویدن / به جستجوی عطر گل زندگی – چو پروانه…/
(مجید میرزائی)
اگر چه میرزائی با مداخله دیگران در شعر و سانسور مخالف است ( شاید اشارة او به سانسور حکومتی است) ولی ویراستاری شعر در دنیا و نزد اهل شعر و ادب بیسابقه نیست. شاید اگر عیدینعمتی و یا حمیدرضا رحیمی به جای او بودند سطرهائی از شعر «بدرود» را حذف میکردند و بهگمان من نیز لطمهای به آن نمیخورد. گیرم من با میرزائی همداستانم، میدانم که قیچی کردن اغلب با درد همراهاست، ولی گاهی بیماری را شفا می دهد. شاعر ما بعدها انگار خود به خود به این آگاهی میرسد:
باید که یاد بگیری / ترانة بدرود را /
لانه از چه می سازی / برای غازهای مهاجر؟ /
(مجید میرزائی)
دیار این شاعران «دیاری» آشناست و من از آنگذرکردهام و شاید به همین خاطر رمز و راز، اشارهها و کنایههای آنها را به سادگی میفهمم و راهم را در اقلیم آنها گم نمیکنم. من به دوره و نسلی تعلق دارم که اهل هنر به زبان کنائی، استعاری، تمثیلی و رازگونه از «شب»، «سحر»، «گل سرخ» و «بانگ خروس» و سایر استعارهها و نشانهها که خبر از «انقلاب» و تغییرات بنیادی جامعه می داد، دم میزدند و در زندانی به بزرگی ایران و در زمان حکومت پلیسی شاه، هراس ساواک و شکنجه و زندان و ندامت، چشم به راه آزادی، دمکراسی و عدالت اجتماعی بودند. انقلاب رخ داد و مانند انقلاب مشروطه به نفع سرمایه داران و ملاهای تازه به دوران رسیده مصادر شد. این شعر انگار در سوگ این فاجعة ملی سروده شده است:
شبنم نبود آن چه که دیدی / بر برگ یاسمن / اشک فرشتگان بود / بانگ خروس نبود آن چه شنیدی / در گرگ و میش، کهنه دری چوبین / با نالهای دراز و نفسگیر / بر برهّها / راهی به سوی مسلخ و ساتور میگشود/
(مجید میرزائی)
در یک کلام انقلاب و آنهمه آرزو و آرمان انگار خطای باصره بود. انقلاب کهنه دری چوبین بود که در گرگ و میش سحر برای برّه ها راهی به مسلخ و ساتور میگشود. گیرم همة آنانی که به مسلخ رهنمون شدند و به ساتور حکومت اسلامی گردن گذاشتند، شاید به نجابت و معصومیّت برّه بودند، ولی « برّه » نبودند و آگاهانه انتخابکردند. در شعر دیگری، فریب، ناآگاهی و عدم شناخت نسلی را به کنایه بازگو میکند که در شب، تمساح پیر را به جای قایق نجات گرفته، سر از جزیره تمساحان در آوردهاند و به کام مرگ و نابودی رفته اند. تعبیری از (خمینی) و شکست انقلاب:
شب را تمام / بر تالابی تيره / آويخته به کُندهی چوبی / با دستهای کرخت / پارو زديم / در جستجوی تنگهی نيلوفران / که ره به سوی شرق روشن و اقيانوس / میبرد. / با اولين درخشش ستارهی قطبی / چشمانمان دريده به وحشت / دريافت / که چوب پارهی ما، خود / تمساح سالخورد مخوفی بود / که راهجويان را / سوی ضيافت جزيرهی تمساحان / میبرد / (مجید میرزائی)
منظور مشغلة ذهنی شاعر تبعیدیاست، آیندهای پیش روی او نیست، روزها مکرر می شوند و گذشته او را رها نمی کند. چرا؟ چون همة آرزوها، آرمانها و زندگیاش به تاراج رفته و در «گذشته» جا مانده است. ابعاد این فاجعه چنان عظیم و سهمگیناست و زخمهای جان چنان عمیق که شاعر تبعیدی، رحیمی، در شعری به نام «پیمان» می سراید:
زبانم، بریده / قلمم / شکسته باد / پر و بال زخمی اندیشه هام / در این گسترة غم انگیز و خوفناک / بسته باد / اگر در بند بند گفتارم / حدیث خونین مرگهای شبانه نرود / روزگارم، تلخ / چشمانم چشمه سار / ناگوار بر من این بهاران باد / دلم، پاره پاره / – تنم – / طعمة لاشخواران باد بیابان باد / اگر شعرم / به قلب پلید ضحاک زمانه / نشانه نرود /
(حمید رضا رحیمی)
و در شعر از انقلاب بهمن که می توانست سرنوشتی مردمی را از بیخ و بن تغییر دهد، با حسرت چنین یاد می کند:
شعر آخر را هیچ کس / نسروده است …/ بهمنی که دیروز / آنگونه
هولناک می غلتید / می توانست نقطه ای باشد / بر پایان این فصل مرگ / و پرنده ای که دیشب / پر به خون خویشتن شست، می توانست / آخرین قتل جهان باشد / شعر آخر ر ا هنوز / هیچ کس / نسروده است / کسی چه می داند / شاید روزی برسد که فقط / گلوگاه سیب را ِبدَرند / و فجیع ترین جنایت / برگرفتن پوست باشد / از خیاری سبز /
(حمید رضا رحیمی)
بعد از سی سال و اندی عیدی نعمتی نیز چنین می سراید:
تا خون به رکاب اسب « آقا»یِ شما برسد / سی سال و اندی و چند روز است / که از بهشت رستگاری شما گریخته ایم / میگریزیم / باد / خنج میکشید به تن هوا / خیابانها گلگون میشدند / در هق هق آنهمه شاخههای شکسته و / انبوه میوه های له شده / فرصت گریز میگریخت از گامهای وقت/ عقربهها بر مدار آتش میچرخیدند/ ما از مرگ میگریختیم/
و حالا
رو به روی بادها میایستم و / گریه میکنم / برای تمامکشتیهائی که به ساحل نرسیدند / برای تمام قطارهائی که از ریل خارج شدند / برای پلهای شکسته / کبوتران خسته / برای پاره پاره های خودم / که بر جوبة دار شما ماند / تا ما از مرز جنون شما بگذریم / گریه میکنم / برای چهرهها و خاطره ها / برای صمیّمیتهای غارت شده / برای تو /
/ مگر می شود تو را دوست داشت و / گریه نکرد. /
( عیدی نعمتی)
این شعر مرثیهای برای ایران، انقلاب و فاجعة نسل ماست. عیدی وقتی میسراید برای پاره پارههای خودم (وجودم) که بر چوبههای دار شما ماند، زبانحال همة تبعیدیانی میشود که در چهار گوشة دنیا پراکنده اند و اگر چه از کام مرگ گریختهاند، ولی «جان به سلامت نبرده اند.» نه، جان آنها بر چوبههای دار، درکنار جنازة آن عزیزان جا مانده است. چرا؟ چرا که آنها پارههای تن شاعر، پارههای تن ما بودند. همینجاست که ما با شاعر، با شعر و تاریخ یگانه میشویم رو به بادها میایستیم و با شاعرگریه میکنیم. کدام روز بوده است که با شنیدن خبری از ایران و یا تماشای تصویری با بغضی در گلو، با خشم، با انده و یا با حسرت به دور خویش نچرخیدهایم؟
مگر می شود تو را دوست داشت و / گریه نکرد؟
عیدی نعمتی و سایرین، اگر چه «هم نسل» احمد شاملو نیستند، ولی با او معاصرند و هر کدام به نوعی از او تأثیر گرفتهاند. شاملو به عنوان شاعری اجتماعی، سیاسی و جانبدار شناخته شدهاست، انسان در شعر او جایگاهی والا دارد و در زمانة ما کمتر شاعریاست که مانند احمد شاملو به کلام احاطه داشته باشد و رنج و عشق و زندگیرا به زیبائی او بسراید. شاملو اگرچه شاعر دردمندیاست ولی هرگز در شعر نمی نالد، لحن و زبان او عاطفی و احساساتی نیست، با اینهمه شعر او تا ژرفاهای روح آدمی نفوذ میکند. نه، منظورم مقایسه نیست، اشارهام به لحن و زبان شاعر تبعیدی است که خواه ناخواه، غم غربت، تنهائی، دلتنگی و بیگانگی آنرا محزون میکند. پارهای از شعری که در زیر میآید گوشة دیگری از روزگار انسان تبعیدی را روشن میکند و با طنز، شکوه و لحنی دلپذیر در شعری به نام «نامه» خطاب به عزیزی و یا در جواب عزیزی می سراید:
نه جانِ دل / نه عزیز / آن نیز / این چنین نبوده است / من اینجا هر گز / اعدام نشده ام / اینجا / همیشه مرا اینگونه / به چوب رختی میآویزند./ … سلامی گرم دارم / به آنانی که / می میرند و باز / جوانه می زنند … ( حمید رضا رحیمی)
شکنندگی، نازک خیالی، طنز و ظرافت مینیاتوری در شعر حمید رضا رحیمی به اوج خود می رسد. شعر او به قول قدیمی ها سهل و ممتنع است. شعر حمیدرضا رحیمی روی لبة تیغ راه میرود، خطر لغزش همیشه زیر پای او وجود دارد، ولی شاعر ما همیشه با مهارت به سلامت می گذرد. شعر او سرخوش، بازیگوش و با اینهمه همیشه از اندوه، دل شکستگی و حزنی دلپذیر سرشار است.
زبانهای / شعلهای / کبریتی دست کم / من در چند قدمی / آواز زیبائی را دیدم / که یخ زده بود / بر منقار پرنده ای /
( حمید رضا رحیمی)
سعدی نزدیک به هفت قرن پیش به درستی گفته است:
بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند.
انگار آدمها هر چقدر به آدمیّت نزدیک تر می شوند، بیشتر به هم شباهت پیدا می کنند. این آدمها که گوهری یگانه دارند اگر شاعر باشند و در موقعیّت مشابهی ( تبعید) قرار بگیرند، مانند آواز خوانی، هر کدام همان ترانهها را (اضطراب، دلتنگی، تنهائی، بیگانگی، اندوه و…) منتها در دستگاه متفاوتی میخوانند و یا مانند آن قطعة موسیقی استکه هر نوازندة پیانو آن را به سبک خودش مینوازد:
دلتنگی و اندوه در شعر حمید رضا رحیمی
سنگینی می کند این روزها / چیزی / بر اندام شیشه ای قلبم / مثل دریا / که روی ستون فقرات ماهی ست /
و یا در شعر «تکذیب» او:
اینکه بر گونه ام میغلتد را/ می گوئید؟ / سوء تفاهمی ست بی شک / و این صدای مهیب / چیزی نبود / جز دیوار صوتی / که از خنده هایِ من / شکست / … راه می رفتم / چند سطری / زیر آسمان همیشه ابری این شهر …
دلتنگی و اندوه در شعر فرامرز پور نو روز:
در خود مچاله می شوم / تا درد عبور کند / از کوچة باریک دلتنگی / و یا … اکنون که هیچ تصویری / در غبار آینه پیدا نیست / به تو، به فاصله، به کلبه می اندیشم / به شمع نیفروخته / کاش می شد / از دلتنگی / عکسی گرفت /
دلتنگی و اندوه در شعر عیدی نعمتی:
علف ها / زیر باران / عاشقانه می رقصند / در این سپیدة بهاری / و راه در کمرکش یاد / با سوز / از سینة ما می گذرد/
و یا …
ین همه برف / و اثری از رد پائی نیست / حوالی احساس ما / پرنده ای پر نمی زند /
دلتنگی، سرگشتگی، حسرت، تنهائی و تبعید در شعر میرزائی:
/ دوباره در کنار تو خواهم بود / کنار هفت سین و بوسه و نجوا / کنار عطر توأمان سنبل و اسپند / کنار بوی کلوچه / کنار بخشش دست بزرگ تهی / که دست های ترک خورده / میان موهای نقره ام بدوانی / و زیر لب بسرائی / : « چه برف سنگینی» / … کدام عید / دوباره در کنار تو خواهم بود / کنار برق سّکهی شادی / کنار جامهی نو، آرزوی نو، ترانهی نو / که جای خواهران و برادران گمشده ام / هزار شمع بیفروزیم / و ماهیان کوچک دلتنگ را / به آب رودهای زلال بسپاریم / و شادمانه بخوانیم / و عاشقانه برقصیم … کدام عید / دوباره در کنار تو خواهم بود؟ /
از آلبرت انیشتن نقل میکنند که «انسان جزئی است از یک کل که ما آن را (عالم) مینامیم. جزئی که محدود به زمان و فضا است. او خود افکار و احساساتش را به عنوان چیزی جدای از بقیة عالم تجربه میکند. که میتوان آن را نوعی خطای باصره در خود آگاهیاش دانست. این خطا برای ما نوعی زنداناست که ما را به امیال شخصی و ابراز عواطف نسبت به چند نفری که از همه به ما نزدیکترند محدود میکند. وظیفه دشوار ما باید این باشد که خود را از این زندان نجات دهیم و دایره عواطف خود را گسترش دهیم تا همه موجودات زنده و سراسر طبیعت را با تمام زیبایی – هایش در بر گیرد .هیچ کس قادر نیست کاملاً به این هدف دست یابد اما تلاش برای نیل به آن خود بخشی از روند آزادی و شالوده ای برای امنیت درونیاست…»
شاعر آیا در این راه قدم بر نمیدارد؟
حسین دولت آبادی ژوئن 2014 میلادی
خرداد 1393 خورشیدی
تابلو، پائیز، اثر ایوب امدادیان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ زیر نویسها
۱- تا آنجا که من بیاد دارم مردم روستاهای دور دست سبزوار به دوست میگفتند: «آشنا»، گیرم در اینجا، واژة «آشنا» به معنای متعارف و بومی آن با هم آمده است.
۲ – نرون قیصر دیوانة رم که بخشهایی از شهر رم را آتش زد
۳- نگاه سیّاره، مقالهای در بارة زندگی و آثار حسن حسام
www.dowlatabadi.net
۴- اگر اشتباه نکنم محس رضائی از مجاهدین خلق بود که اعدام شد.
۵- وارطان سالاخانیان از اعضای حزب توده در زمان شاه که زیر شکنجه جان سپرد
*
حمید رضا رحیمی
شاعر- نویسنده- پژوهشگر، طنزپرداز و خوشنویس.
حمیدرضا رحیمی در کرمانشاه به دنیا آمد. از سنین پایین کودکی به حوزه هنر و ادبیات پا گذاشت. شعر کلاسیک، خوشنویسی و موسیقی عرصه فعالیت او شد و رادیو و تلویزیون زادگاهش از او بهره جست.
در رشته خوشنویسی در فرهنگ و هنر و انجمن خوشنویسان فعالیت خود را تا دریافت درجهی ممتاز از اساتید این هنر ملی ادامه داد.
در عرصه ی ادبیات، او از استاد بهزاد و دکتر ذبیح الله صفا، سود جست .
آثارحمیدرضا رحیمی مرتب در متبوعات آن زمان منتشر میشد.
نخستین مجموعهی شعرش در سال 1350 در تهران منتشر شد . او در سال هزار و سیصد و شصت و پنج ایران را ترک کرد اما نشر آثارش در اروپا و آمریکا در عرصههای گوناگون ادامه یافت.
فهرست آثار حمیدرضا رحیمی:
۱- لحظه ها صادق اند (شعر) ایران – تهران
۲- فضای خالی مسدود (شعر) ایران – تهران
۳- فانوسی در باد (شعر) ایران – تهران
۴- از دور دست تبعید (شعر) آلمان- هامبورگ
۵- زمزمه های دیواری (شعر) آلمان – هامبورگ
۶- یلدا (شعر،فارسی آلمانی) آلمان – هیلدس هایم
۷- رگبار در آفتاب (شعر) آلمان – زاربروکن
۸- یکربع به ویرانی (شعر) آلمان – زاربروکن
۹- دقایق سنگی (شعر) سوئد
۱۰- امتداد تنهائی (شعر) آلمان – هامبورگ
۱۱- فکر گمشده (شعر) آمریکا -لس آنجلس
۱۲- یک تکه از زمان (شعر) آمریکا- لس آنجلس
۱۳- بوی گمنام خاک خیس، (شعر) سی دی +موسیقی
۱۴ – لبخند قدیمی(ترانه، آهنگ و تنظیم پرویز قدر خانی – اجرا بتی)
۱۵ – زورق کاغذی (ترانه، آهنگ و تنظیم پرویز قدر خانی – اجرا بتی) ا
۱۶- بازتاب (ترانه، آهنگ و تنظیم حمید نجفی- اجرا عقیلی- شیفته )
۱۷- پیمان (ترانه، آهنگ و تنظیم وصدا حمید نجفی-همنوائی آیدا) آلمان-
۱۸ – بفرموده (ترانه، بر اساس شعر بخشنامه آهنگ و تنظیم و اجرا گروه موسیقی زیر زمینی جوانان- ایران)
۱۹ – برگردان و نشر شعر ها به آلمانی
۲۰- برگردان و نشر شعر ها به سوئدی
۲۱- برگردان و نشر شعر ها به انگلیسی
۲۲ – دریافت دو جایزه از انجمن بین المللی شعر
۲۳- یادی از فرخی یزدی (پژوهش – نقد و بررسی) آلمان- فرانکفورت
۲۴- سر ِسطر (مجموعه مقالات – نقد و نظر) آمریکا – لس آنجلس
۲۵- کلمات قصار سعدی(خوشنویسی- به گزینش جواهری وجدی) – ایران- تهران
۲۶- نمایشگاههای خوشنویسی ( اروپا و آمریکا)
۲۷- تنفس ممنوع (طنز سیاسی) آمریکا- چ 1 دهخدا
۲۸- تنفس ممنوع (طنز سیاسی) آمریکا – چ 2 آفاق نو
۲۹- کوتاه و شیرین ( مجموعه ی نمایشنامه های تلویزیونی طنز سیاسی
۳۰- شبکه ی صفردر غربت مجموعه ی نمایشنامه های طنز سیاسی-آلمان (تأتر)- آمریکا (تلویزیون)
۳۱ – نمایشنامه های رادیوئی (رادیو 670 آمریکا/ بی بی سی انگلیس)
۳۲ – چاپ دهها شعر، مقاله ، پژوهش – نقد و بررسی و طنز سیاسی در نشریات برونمرزی
چاپ آمریکا- کانادا- اروپا- کشورهای اسکاندیناوی
برای ملاحظه ی سایر آثار این هنرمند، به پایگاه اینترنتی وی ” هزل داتکام ” مراجعه فرمائید .
*
معرفی عیدی نعمتی به قلم خودش:
متولد آغاجاری، (خوزستان) هستم. قد کشیده در یک خانواده کارگری. نوشتن را از روزنامه دیواری دبیرستان آغاز کردم. درگچساران با عزیزانم مجید خرمی و سیاوش میرزاده، دستنوشته های خود را رزق یکدیگر می کردیم و در فضایی که بوی نفت و بابونه می داد دنیا را نظاره می کردیم. وقتی سید علی صالحی عزیز برای گرفتن جایزه فروغ به تهران می رفت ، مدتها بود که ما سر بر بالش سیاست گذاشته بودیم و خوابها که همه آشفته. این آشفتگی تا هم اکنون نیز ادامه دارد. از آن جا که در جوامع استبدادی دیوار چینی مرز هنر و ادبیات را از سیاست جدا نمی کند، چند سالی به قول به آذین دختر رعیت،مهمان آقایان بودم. آن گاه که روی موج صدای مردم به ساحل زندگی باز آمدم، هنوز عرق ها خشک نشده آوار ه دنیا شدم. تمام این سال ها شعر همدم من در گذر از چم و خم روزگار بوده است. اگر تاریخ از رخدادها فاصله می گیرد تا آن را باز گو کند، هنر و ادبیات از درون با هستی وگذران آدمی سر وکار دارد و پاره ای اوقات نیز در مقام پیشگو سرنوشت انسان را روایت میکند و شعر نزدیکترین و درونی ترین روایتگر آدمی است. سیاست عارضه ای بر هستی انسان وگذرا و هنر و ادبیات همزاد و همذات وهمراه انسان وپایدار تا نشان آدمی بر این سیاره مقدس باقیست. چیز زیادی از این نوشته برای بیوگرافی ادبی دستگیرت نخواهد شد. خواستم بگویم از کجا می آیم جهت اطلاع عرض می کنم که در باره کتاب: چقدر سوراخ روی این دیوار است و صمیمیت های غارت شده، نقدگونه ای به قلم آقای عزت مصلینژاد در نشریه شهروند چاپ تورنتو و نوشتهای دیگر به قلم آقای فرامرز پور نوروز شاعر وداستان نویس در نشریه فرهنگ چاپ ونکور و همچنین مطلبی به قلم آقای محمود صفریان قصه نویس درسایت گذرگاه آمده است
*
معرفی مجید میرزایی به قلم خودش:
در سال 1341 در یکی از روستاهای شمال ایران زاده شدم. سرودن را از ۱۵ سالگی با آزمودن در سبکهای کلاسیک و نو آغاز کردم. حضور در بطن چالشهای آرمان خواهانه سالهای 57 و پس از آن، ذهن و زبان شعر مرا با رنج و شور و امید در هم سرشت. هنوز از دبیرستان فارغالتحصیل نشده بودم که سر از ”دانشگاههای جمهوری اسلامی” در آوردم! سرودن زندگی و نجواهای آنان که هیچ گاه از آن تونل بیانتهای وحشت و مرگ بیرون نیامدند، حماسهها، اشکهاشان و رویاهاشان، بخشی گریزناپذیر از کارنامه ادبی من است. تا کنون از من 3 دفتر شعر با نامهای خون و خاکستر ( 2000، آلمان، نشر بیدار)؛ آوازهای دشت ققنوسان (۲۰۰۰، آلمان، نشر بیدار) و تانگو در باتلاق (۲۰۱۱، سیاتل، آمریکا) منتشر شده است. کارهایم در برخی از نشریات داخل و خارج از ایران چاپ شدهاند
*
معرفی فرامرز پور نوروز به قلم خودش:
فرامرز پورنوروز متولد ۱۳۳۲ و حدود ۲۵ سال است که در ونکوور- کانادا رندگی می کند. از او دو مجموعه شعر با نام های «در جستجوی شقایق» و «در جاده های های بن بست» و نیز سه مجموعه داستان با نام های« سالهای سخت» و «کاش کسی هم مرا نجات می داد» و «مرگِ دانای کل» و «بازترین پنجره» گرد آوری، مجموعه داستان از نویسندگان خارج کشور و «از قعر درّه تا روز اوّل عشق» مصاحبه با محمد محمد علی، به چاپ رسیده است.
فرامرز پورنوروز در مدت اقامت خود در ونکوور با نشریات مختلف خارج کشور، بخصوص شهروند ونکوور و فرهنگ بی سی همکاری کرده است. او هشت سالی می شود که مسول صفحات شعر و داستان مجله .فرهنگِ بی سی است
پورنو روز در سال ۲۰۱۱ برندة جایزة اوّل تیرگان شده است.