فصلی از رمانِ « چوبین در»
يچ کسی تا آخر دنيا با خادم سفر نکرد، ربابه را با خودم نبردم و بهترين فرصت های زندگی ام را از کف دادم. از شهر ابوالفضل بيهقی به حجرة حاج حاتم حلوائی تلفن زدم تا از سالار خبر بگيرم و او را در جريان بگذارم. از بخت بد داورگوشی را بر داشت و به خشکی پرسيد: «کجائی؟»