Skip to content
  • Facebook
  • Contact
  • RSS
  • de
  • en
  • fr
  • fa

حسین دولت‌آبادی

  • خانه
  • کتاب
  • مقاله
  • نامه
  • یادداشت
  • گفتار
  • زندگی نامه

چهار راه چه کنم؟

Posted on 14 اکتبر 202514 اکتبر 2025 By حسین دولت‌آبادی

نزدیک به چهل سال در شهری در حومۀ پاریس زندگی می‌کنم،، بازنشسته شده ام و دراین مدت از چند آشنا که بگذرم، حتا یک دوست فرانسوی پیدا نکرده ام و در شهر هیچ کسی را نمی‌شناسم که به جز سلام و عیلک و لبخندی ملیح و سفارشی، با او چند کلمه حرف بزنم. زن و مردی را که چند سال پیش، هراز گاهی در مسیر پیاده روی می‌دیدم و چند دقیقه در بارۀ آب و هوا و بحران سیاسی و احزاب حرف می زد و من مؤدبانه گوش می‌د‌ادم، باز نشسته شدند و به شهرستانی در جنوب فرانسه رفتند، هر چند وجود آ‌ن‌ها نقشی در زندگی ما نداشت ؛ خیلی زود فراموش شدند و دراینهمه مدت هرگز جای خالی آن‌ها را احساس نکردم و از فقدان آن‌ها افسوس نخوردم. تا تنها به قاضی نرفته باشم، عرض می کنم: در این که من ‌خوشرو، خوش برخورد و زبانباز نیستم، هیچ شکی وجو ندارد، با این‌همه من چندین بار قدم جلو گذاشتم تا شاید روابط ما ازاین آشنائی و دیدار تصادفی درخیابان فراتر برود، ولی نشد که نشد، بارها آن‌ها را در مسیر راه پیمائی هر روزه، در «کوله ور » دیده بودم، و تاجلو ساختمان مسکونی آن ها که چندان دور ازآپارتمان ما نبود،؛ همراهی کرده بودم و جلو راه پله ها بارها و بارها تعارف کرده بودم تا تشریف می آوردند و یک فنجان قهوه یا چای و دو تا بیسکویت میل می‌کردند، هربار به بهانه‌ای طفره می‌رفتند، و نمی‌‌‌پذیرفتند و اصرار و ابرام من ثمری و اثری نمی بخشید. چندین‌بار قدم زنان تا به جلو ساختمانی آن‌ها رسیده بودیم، چند دقیقه به صحبت شوهر کمونیست گوش داده بودم و منتظر شده بودم تا شاید مثل ما ایرانی‌ها تعارفی خشک خالی می‌کردند و بفرمائی می‌زدند، گیرم بی‌فایده. زن و شوهر هر دو کمونیست بودند و من نزدیک به سی و هشت سال پیش، آنها را در مهمانی یک کارگر کمونیست و خوش مشرب الجزایری دیده بودم؛ ( الجزایری مهمانی به مناسبت چهلمین سال اول همسر دوست اش مسیو گی ترتیب داده بود) باری، آشنائی ما از آن زمان آغاز شده بود و دراین مدت، مرد خانواده مسیو گی، هربار تنها بود و همسفرم، یا مرا در خیابان می‌دید، می‌گفت که قرار است بزودی ما را به شام یا ناهار دعوت کنند. از شما چه پنهان زن و شوهر پیر و بازنشسته، از این شهر کوچ کردند و رفتند و مراد شام و ناهار کذائی برنیامد. ناگفته نماند که آن ها بی‌خبر و حتا بدون خداحافظی رفتند.

… و اما در ساختمانی که آپارتمان ما قرار دارد، پنجاه و شش خانواده زندگی می‌کنند که من به ندرت آن‌ها را می‌بینم واگر در آسانسور، یا سرسرا یا در پارکینک زیر زمینی ساختمان به تصادف به کسی بربخورم، به ندرت این برخورد از «روز ‌بخیر»، «شب بخیر»، «خدا نگهدار» فراتر می‌رود و درنهایت از هوای سرد و بارانی یا از آفتاب و گرم سوزان در چند کلمه شکوه می‌کنند و خداحافظ. جالب اینجاست که درِ شش آپارتمان به سرسرای طبقۀ سوم باز می‌شود، دراین طبقه شش خانواده از شش ملیت و کشور مختلف زندگی می کنند، الجزایری، روسی، فرانسوی، آفریقائی و ایرانی…آپارتمان پنجم مدتی است که خالی مانده‌ و هنوز کسی آن را اجاره نکرده‌است. شگفتی اینجاست که تا امروز هرکسی را در سرسرا دیده ام، اگر تعارف کرده‌ام، جواب رد داده است و در عضو جلو در آپارتمان‌‌اش هرگز به من و همسفرم تعارف نکرده‌است. از یک پیرزن اسپانیائی الاصل که بگدرم، در این ساختمان ما حتا یک پیاله چای همسایه ها را نخورد‌‌ایم و آنها نیز. پیرزن خونگرم اسپانیائی در زمان ژنرال فرانکو مهاجرت کرده بود، حضوراو دراین آپارتمان غنیمت بود آشنائی ما به رفت و آمد خانوادگی انجامید، گیرم پس ار مدتی کوتاه آپارتمانشان را فروختند و به شهرستانی در کنار دریا رفتند. از آن‌ها که بگدرم، چندین سال پیش مازیار ما با دختری فرانسوی آشنا شد و این خانواده کمونیست، سه یا چهار بار ما را به شام دعوت کردند و ما نیز چند بار از آن ها پذیرائی کردیم، هرچند من بسخیتی حضور مرد خود محور، خود خواه و خود باور و نچسب را تحمل می‌کردم، ازاین مهمتر همسایۀ ما گویا درجوانی سفری به آمریکا رفته بود، دو سالی در ینگه دنیا دوره دیده بود و این سفر بزرگترین و تنها حادثۀ زندگی او بود؛ هربار دور میز می نشستیم خطاب به همسرش که زنی متواضع، مهربان، مؤدب و مهماندوست بود، می‌گفت: « یادت میاد اون سفریکه به آمریکا رفته بودم؟» و من روایت این سفر به یاد ماندی او را بس که شنیده بودم، هر زمان داستان را شروع می‌کرد، کهیر می‌زدم. شاید اگر همسرش آن‌همه مهربان نبود از خیر مهمانی و دیدار او می‌گذشتم. همسرش معلم و دختر نجاری شرافتمند بود، زن بیچاره به مرگ مفاجات از دنیا رفت و من آخرین بار روزی که جسد او را سوزاندند، شوهرش را در ساان مراسم تودیع دیدم وحیرت کردم، آن مرد یک سر سوزن متأسف و متأثر نبود و بجای هر چیزی ار من می پرسید از خطابۀ خشکی که مثل کشیش‌ها در سوگ همسرش خوانده بود، خوشم آمده بود یا نه؟ مردک به خطابه اش مفتخر بود و می بالید و حتا اشاره ای به مرگ همسرش و جای خالی او نمی‌کرد. زیر لب گفتم: «مرد ابله و خود خواه» دلم به حال زنی سوخت که عمری او را با بردباری و مهربانی وگذشت تحمل کرده بود. غرض، بعد ازآن روز او را ندیدم، هیچ اشتیاقی برای دیدارش نداشتم و نمی‌دانم هنوز در باد دنیاست یا از دنیا رفته است.

از شما چه پنهان این‌همه را روز یک شنبه که دلگیر واندوهگین بر سر چهاراه ایستاده بودم ونمی دانستم به کدام طرف بروم، در یکدم به یادآوردم و فهمیدم که پس از سی نه سال هیچ کسی را دراین شهر ندارم تا بی خبر زنگ در خانه اش را بزنم و بگویم در این شهر مرده و خلوت دل‌ام از تنهائی و دلتنگی باد کرده است، غرض، بر سر چهاره مردد ایستاده بودم و نمی دانستم به کدام سو بروم و شگفتا که در آن دم به ایران منتقل شدم، داماد خان دائی را در شهر نیشابور دیدم که افسرده و غمگین بر سرچهار راه مردد ایستاده بود و انگار نمی دانست به کجا و نزد چه کسی برود. من کنار دائی جان توی کامیونت جنگلبانی نشسته بودم و بتصادف او را دیدم، دائی‌جان آهی‌کشید و گفت: «آدم غریب کجا رو داره که بره؟ بدبخت لابد دلش گرفته، از خونه زده بودن، حالا سر چهار راه حیرون مونده و نمی‌دونه کجا بره؟ با کی حرف بزنه؟» داماد دائی از سبزوار به نیشابور اثاث کشی کرده بود و با پا در میانی او در ادارۀ جنگلبانی و تثبیت شن کار می‌کرد ودر آن شهر غریب بود. من پس از سال‌ها که از مرگ دائی جان ما می‌گذشت، داماد او را در آن دور دست‌های دور به روشنی می‌دیدم که رنگ پریده، افسرده، دست‌هایش را توی جیب کت‌اش چپانده بود، نگاه‌اش به راه رفته بود و در جائی ناپیدا گم شده بود. آه، شگفتا که پس از سال‌ها و سال‌ها زندگی درتبعید، در آن دم منقلب شدم، قلب‌ام به تپش افتاد، معنای «غریب» را فهمیدم و غربت تبعید را با همۀ وجودم احساس کردم.

یادداشت

راهبری نوشته

Previous Post: جدال با فراموشی

کتاب‌ها

  • دارکوب
  • اُلَنگ
  • قلمستان
  • دروان
  • در آنکارا باران می بارد- چاپ سوم
  • Il pleut sur Ankara
  • گدار، دورۀ سه جلدی
  • Marie de Mazdala
  • قلعه یِ ‌گالپاها
  • مجموعه آثار «کمال رفعت صفائی» / به کوشش حسین دولت آبادی
  • مریم مجدلیّه
  • خون اژدها
  • ایستگاه باستیل «چاپ دوم»
  • چوبین‌ در « چاپ دوم»
  • باد سرخ « چاپ دوم»
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد دوم
  • کبودان «چاپ دوم» – جلد اول
  • زندان سکندر (سه جلد) خانة شیطان – جلد سوم
  • زندان سکندر (سه جلد) جای پای مار – جلد دوم
  • زندان سکندر( سه جلد) سوار کار پیاده – جلد اول
  • در آنکارا باران می‌بارد – چاپ دوم
  • چوبین‌ در- چاپ اول
  • باد سرخ ( چاپ دوم)
  • گُدار (سه جلد) جلد سوم – زائران قصر دوران
  • گُدار (سه جلد) جلد دوم – نفوس قصر جمشید
  • گُدار (سه جلد) جلد اول- موریانه هایِ قصر جمشید
  • در آنکارا باران مي بارد – چاپ اول
  • ايستگاه باستيل «چاپ اول»
  • آدم سنگی
  • کبودان «چاپ اول» انتشارات امیرکبیر سال 1357 خورشیدی
حسین دولت‌آبادی

گفتار در رسانه‌ها

  • گفتگوی سعید افشار با حسین دولت آبادی نویسنده تبعیدی مقیم پاریس
  • گفتگو با حسین دولت آبادی، نویسندۀ ساکن فرانسه ( قسمت دوم)
  • گفتگو با حسین دولت آبادی، نویسندۀ ساکن فرانسه ( قسمت اول)
  • گفتگوی نیلوفر دهنی با حسین دولت آبادی
  • هم‌اندیشی چپ٫ هنر و ادبیات -۲: گفت‌وگو با اسد سیف و حسین دولت‌آبادی درباره هنر اعتراضی و قتل حکومتی، خرداد ۱۴۰۳

Copyright © 2025 حسین دولت‌آبادی.

Powered by PressBook Premium theme