نفس کِش

در روزگار نه چندان دور، در کشور‌گل و بلبل ما، مردانی با عنوان «جاهل محلّه»، «گردان کلفت»، «بزن بهادر»، «لوطی» و «داش مشتی» بودند که قداره می‌بستند، زیر چهار سوق می‌ایستادند، محله را قرق می‌کردند، عریده می‌کشیدند و «نفس کش» می‌خواستند و یا به تعبیر تعزیه خوان‌ها «هل من مبارز» می‌طلبیدند.

باری «نفس کش» مردی بود که جرأت می‌کرد و به مصاف آن‌ها می‌رفت. در میان این داش‌ها و لمپن‌ها، گاهی «داش آکل»ی هم در قصة هدایت پیدا می‌شد که امانتدار و «جوانمرد» بود و یا «پهلوان اکبری» که تا دعا و ثنای مادر حریف اش، آن پیرزنی که شبانه در سقاخانه شمع روشن کرده، مستجاب افتد و به آرزویش برسد، آگاهانه شکست می‌خورد و آگاهانه خاک می‌شد. سینمای فارسیِ مبتذلِ دوران شاه نیز در حق این «داش‌ها!!!» سنگ تمام گذاشت و «فرهنگ لمپنی!!» را تا روستاهای دور دست حتا رواج داد و به میان مردم و نسل جوان برد. سینماگر جوان و مثلاً پیشرو نسل ما حتا، از «فرمان» و «قیصر» لمپن، قهرمان ساخت و پشت سر آن‌ها ایستاد. باری، در تاریخ معاصر ما، نمونه های زیادی ازاین نوع «داش ها» بوده اند که در سیاست نقش مؤثر و تعیین کننده‌ای بازی کرده‌اند و هنوز بازی می‌کنند: پس ‌از انقلاب، استخوانبندی و اسطقس «حکومت اسلامی» را لمپن‌ها تشکیل دادند؛ کسانی که فرهنگ لمپنی ذاتی و سرشتی آن‌ها شده‌ بود. (آخوندها لمپن بودند و هستند...) در این حکومت، از استثناها که بگذریم، از بالا تا پائین، از وزیر تا وکیل، تا شهردار، بسیجی، پاسدار و تمام قلم به مزدها، مزدورها، جیره خواران، هوداران و هواخواهان نظام ولایت فقیه به تمام قد «لمپن» هستند و این نظام منحوس، در کلیّت خویش، به مثابة «داشِ قداره بندی» ‌است که مملکت ما را بیش از چهل و دو سال قرق کرده است و در این‌مدت تمام «نفس‌کش»‌ها را که با جسارت و صراحت، رو در روی او ایستاده‌اند و زبان به اعتراض گشوده‌اند، به جوخة اعدام سپرده و یا به زندان انداخته‌است. باری، در چنین فضای رعب‌انگیز و خفقان آوری اگر هنرمندی دل دریا کند و «نیم نفسی» بکشد و حتا با ایما و اشاره به نظام ولایت فقیه نیش و کنایه ای بزند، نام و نشان‌اش بر سر زبان‌ها می‌افتد و اگر در این راه ادامه بدهد، قهرمان مردمی می‌شود که بیش از چهل و دوسال از جانب نظام ولایت فقیه خوار و تحقیر شده اند، مردمی که به «قهرمان نیاز دارند»؛ مردمی که کنار گود می‌‌‌‌ایستند، برای قهرمان هورا می‌کشند و کف می‌زنند؛ به‌ویژه اگر این آدم، هنرمند مشهور و برجسته‌ای باشد و مردم او را به‌خاطر هنرش بشناسند و بستایند. گیرم اگر این هنرمند معترض به زندان بیفتد، این مردم خاموش و سر به زیر از زیر دیوار زندان می‌گذرند. انگار نه انگار! بماند.

آن قداره بند، «نظام ولایت فقیه» مملکت ما را تا عصر حافظ به عقب برده‌است، حتا دست شاه شجاع را از پشت بسته‌است و هنرمند معترض، آن هنرمندی که به اعتبار شهرت و محبوبیّتی که در دنیا و در میان مردم دارد، «نیم نفسی!!!» می‌کشد، مانند اجداد والاتبار ما، در نهایت به عرفان پناه می‌برد و به زبان حافظ، با ایماء و اشاره، با کنایه، ضمنی و تلویحی، مسائلی را مطرح می‌کند که حافظ شیراز در چند قرن پیش در خلوت، یا بر لب جوی و کنار ابریق می و معشوق می‌سروده است. ما انگار از یاد برده‌ایم که چند قرن از زمانة شاه ‌شجاع و حافظ می‌گذرد و اگر حکومت اشعار حافظ و مولوی را دستکاری می‌کند و آوازه خوانی، استاد والاگهری، با صدای خوشِ داوودی آن اشعار را بدون سانسور می‌خواند و ما را در خلسه‌‌ای رخوت انگیر و خوشایند تا به عرش بالا می‌برد، به این معناست که نظام ولایت فقیه به اصطلاح «ما را به مرگ گرفته تا به تب رضا بدهیم!!» و آن هنرمند محبوب و وجیه‌المله که در این میدان با او به مصاف می‌رود و نیم نفسی می‌کشد؛ هنوز در عصر «لسان‌الغیب» سیر و سیاحت می‌کند.

.