طنزِ تلخِ تاریخ

چندی پیش از حاکمیت «کرونا در‌دنیا» گذرم به شهر مردگان افتاده بود و در جستجوی مزار عزیزی گورسنگ‌ها را می‌خواندم؛ نیمة تابستان بود؛ هوا به شدت گرم کرده بود و من که از پرسه زدن خسته شده بودم، یک‌دم روی جدول خیابان نشستم تا نفس می‌گرفتم و دراین فرصت نگاهی به دستنوشته‌ام می‌انداختم. مردی بلند بالا نزدیک من پاسست کرد و سایه‌اش روی سرم افتاد. برگشتم، شرة آفتاب مانع ‌شد و چهرة راه گمکرده را ندیدم: برگه‌های کاغذ را تا زدم، توی جیب‌ام گذاشتم.

«ببخشید، شما ایرانی هستید؟»

بی تردید دستنوشته و خط فارسی را دیده بود؛ سلام کردم، از جا بر خاستم و پرسیدم:

«لابد دنبال آرامگاه صادق هدایت می‌گردین؟»

«بله، درست حدس زدین، دم در به من گفتن: راستش نفهمیدم، نیم ساعته که دارم می‌گردم، گیج شدم.

«تشریف بیارین، از این طرف، نه، زیاد دور نیست»

آرامگاه صادق هدایت نماد طنز تلخ تاریخ بود. نویسنده‌ای‌ را که از اسلام و مظاهر مشمئز کنندة آن متنفر بود، سال‌ها دراین راه قلم زده بود، دین و اهل دین و خرافه پرستان را به سخره گرفته بود، در قطعة مسلمان‌ها دفن کرده بودند تا شاید از او انتقام می‌گرفتند. گیرم «بوف کور» او که بر گور سنگ سیاه و خوشتراشی حک شده است، هنوز زنده است و خیره به ‌این ‌دنیایِ وارونه نگاه می‌کند. نه، صادق هدایت نمرده است و نمی‌میرد و بیشتر از هر ‌نویسندة نامدار و زنده‌ای در پاریس ملاقاتی، زائر و طرفدار دارد و بوف کور، با آن چشم‌های گرد، نگاه سمج و خیره، به همة دوستداران و غلاقمندان نویسنده خوشامد می‌گوید. باری، در ‌هر فصلی از سال که به دیدار هدایت بروی، بی شمار بلیط مترو، یادداشت های مهرآمیز و چند شاخ گل تاره رویِ گور سنک او می‌بینی. گیرم زمانی که صادق هدایت در باد دنیا بود، در ایران در انزوا، در عسرت و تنگدستی به‌ دقمرگی می‌زیست، یا در پاریس، زمانی که دوست‌اش شهید نورائی را از دست داده بود و تنها مانده بود، زمانی که در آن اتاقک محقر و دلگیر کوچة شامپیونه، زنده مدفون شده بود، باد حتا در اتاق اش را باز نمی‌کرد. نمی‌دانم، انگار در دیار ما و نزد مردم ما رسم بر این بوده‌ است و رسم بر این است که بعد از مرگ به سراغ نویسندگان بروند.

«خب، من با اجازة شما مرخص می‌شم.»

« یک دنیا ممنون هموطن، محبّت کردین. روز خوش.»

هم میهن‌ام را با نویسندة مورد علاقه‌اش تنها گذاشتم و مدتی در خیابان‌های سنگفرش شده و تمیز شهر مردگان قدم زدم. «پرلاشز» با آن‌همه آرامگاه، مقبره‌های کهنه، گورسنگ‌های مرمر، صلیب‌ها، تندیس‌ها و مزار مشاهیر، دنیای سنگی سرد و زیبائی است که شهرت جهانی دارد. جهانگردها و اهل فرهنگ، از هر گوشة دنیا که به فرانسه و به پاریس می‌آیند، سری به این گورستان تاریخی می‌زنند. در این دنیای سرد سنگی، بخش بزرگی از تاریخ فرهنگ و هنر فرانسه مدفون است و ایرانیان نیز، بجز صادق هدایت، علامحسین ساعدی، رضا مرزبان، کمال رفعت صفائیف پرویز اوصیا، نویسندگان و شاعران مشهور و به ويژه، انسان‌های تبعیدی، شریف و گمنام زیادی را در این سی و چند سالة اخیر در پرلاشز به‌ خاک سپرده اند و می‌سپارند. اگر دوران تبعید بیش ازاین به درازا بکشد، دیر یا زود نوبت به من نیز می‌رسد. زمان مانند سایة ابری گذشته است و من در تبعید پیر شده‌ام؛ آری، پیر، پیری و مرگ! از شما چه پنهان، میان قبرها در جستجوی مزار دوستم «کمال» پرسه می زدم و شعر زیبایِ بهار را زیر لب زمزمه می‌کردم:

« شو بار سفر بند، که یاران همه رفتند.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

Carré musulman(1) قطعة مسلمان ها

*

بیگانگی

نزدیک به سی و چهار سال پیش از حومة شهر لیون به تصادف به حومة پاریس آمدم و از آن زمان همراه خانواده‌ام در این شهر زندگی می‌کنم؛ فرزندان ما در این شهر تحصیل کردند، در این شهر قد کشیدند، پر آزاد شدند و از آشیانه رفتند. آناهیتا نفر آخر بود. آناهیتا گربه‌اش را برای ما به یادگار گذاشت و به مادرش گفت: این‌جا خانة آخر‌و عاقبت «سوویتی‌»‌است. مادر آناهیتا به گربه خوگرفته بود و از او مانند آناهیتا مواظبت می‌کرد. در‌آن روزها، گاهی صدای او را از حمام، یا از اتاق می‌شنیدم و می‌پرسیدم: «چی می‌گفتی عزیزم؟». همسفرم مثل هربار جواب می‌‌‌داد: «با گربة آناهیتا حرف می‌زدم، با تو نبودم.». گربة آناهیتا بیمار شد، از پستان‌هایش خون چکه می‌کرد و این‌جا و آن‌جا لک می‌انداخت. چند‌بار او را نزد دامپزشک بردم تا شاید مداوا می‌شد. بار آخر دامپزشک گفت: «بی‌فایده ست، سرطان گرفته، درمان شدنی نیست، حداکثر دو یا سه ماه بیشتر زنده نمی‌ماند، اگر رضایت بدهید او را....». شنیده بودم دامپزشک گربه‌هایِ ناخوش را می‌‌‌سوزاند. پرسیدم: «درد نمی‌کشد؟» گفت: «نه، او را بیهوش می‌کنم و بعد می‌سوزانم، خاکستر گربه را اگر بخواهید...». با بغضی در گلو گفتم: «نه، مرسی!». قفس خالی گربة آناهیتا را برداشتم، دل شکسته و با چشمی پراشک، پیاده راه افتادم. وقتی به منزل رسیدم، ناقوس‌ کلیسای مجاور انگار در عزای «سوویتی» به صدا در آمد و چشم‌های همسفرم پر اشک شد. نگفتم که ما از بیست سال پیش، نه چندان دور از کلیسا زندگی می‌کنیم، برج و ناقوس کلیسا و خروس یک پایِ روی صلیب از پنجرة آشپزخانة ما پیداست و من هر روز صدای ناقوس را نوبت به نوبت می‌شنوم. در‌آن زمانی که هنوز رانندة تاکسی بودم، هر‌ بار ناقوس این کلیسا دوازده بار می‌نواخت، بند دل‌ام می‌‌‌لرزید و دست کار می‌کشیدم، دوازه ضربه، ساعت دوازد: دوباره ظهر شده بود و باید کام ناکام از پشت میز کارم بر‌ می‌خاستم و با دلچرکی و دلخوری پشت فرمان تاکسی می‌نشستم. غرض در این همه سال صدای ناقوس کلیسا در زندگی روزانة ما جاری بوده‌است و هنوز جاریست، با وجود این صدایِ ناقوس بار عاطفی ندارد و هیچ چیزی را تداعی نمی کند. صدای ناقوس کلیسا در این سال‌ها به صدای زنگ ساعت دیواری تبدیل شده‌است، زمان را معنا می‌کند و من همچنان با آن بیگانه مانده‌ام. انگار نه انگار! در سال‌های نخست، اگر چه گاهی از سردلتنگی، سر راه، گذرم به کلیسا می‌افتاد و تنها در فضای نیمه تاریک، سکوت و خاموشی وهم‌آور آن مدتی روی صندلی چوبی می‌نشستم، ولی با آن فضا بیگانه بودم، مأنوس نمی‌شدم و هرگز به آرامش نمی‌‌‌رسیدم. از شما چه پنهان، در این‌همه سال فقط یک‌بار در مراسم رسمی مردم این شهر شرکت کردم و با آن‌ها به کلیسا رفتم. پیرزن همسایة همکف، مسافر فصلی تاکسی‌ام، از دنیا رفته بود و بازماندگان‌اش مرا برای تودیع و تشییع جنازه دعوت کرده بودند. مراسم طولانی و ملال‌انگیز بود و کشیش خشک دماغ پیر تا می‌توانست کش‌اش می‌داد و وردهائی به زبان لاتین می‌‌‌خواند که نمی‌فهمیدم. چاره‌ای نبود، باید دندان روی جگر می‌گذاشتم و طاقت می‌آوردم. باری، در پایان مراسم، حضار، همه کنار به کنار هم، در برابر تابوت متوفی صف بستند تا با او وداع می‌کردند؛ من هم به پیروی آن‌ها و رعایت ادب، توی صف ایستادم تا « نگاه به دست خاله می‌کردم و مثل خاله غربیله می‌کردم.» نزدیک تابوت که رسیدم، متوجه شدم صلیبی کوچک دست به دست می‌شد. حضار، هرکدام به نوبت صلیب را می‌گرفتند، وردی زیر لب می‌خواندن، صلیب می‌کشیدند و می‌رفتند. نوبت به من رسید، همسایه‌ام صلیب را به‌دست‌ام داد و رفت. یک دم حیران و مردد ماندم، چکار باید می‌‌کردم؟ من که مسیحی نبودم و از مراسم و مناسک آن‌ها چیزی نمی‌فهمیدم، من سال‌ها پیش، در ایام جره‌گی از آسمان بریده بودم و فقط محض ادای احترام به بازماندگان متوفی به کلیسا رفته بودمو کتمان نمی‌کنم، صلیب کوچک سنگین شده بود و آزارم می‌داد، انگار داشتم مرتکب عملی شنیع و خلاف می‌شدم، انگار داشتم به خودم خیانت می‌کردم، آن را به مرد بغل دستی‌ام دادم، در برابر تابوت، سری به احترام خم کردم و به سرعت از کلیسا بیرو ن زدم و نفسی به آسودگی کشیدم. این اتفاق یک‌بار دیگر در گورستان یهودی‌ها افتاد، آن روز غروب نیز برای تودیع همسایة طبقة چهارم دعوت شده بودم. آن پیرزن متوفی همسایه و از جمله مسافرهایِ گاهگداری تاکسی‌ام بود. غرض، پس از مراسم طولانی و ملال آور خاکسپاری، برزخ و کنفت از سر خاک به خانه برگشتم و مثل هر بار احساس کردم که هیچ سنحیّتی با این مردم ندارم، درحاشیة جامعه و با همه بیگانه هستم. نه، صحبت از عیسوی و یهودی و مسلمان نبود و نیست، بحثِ بیگانیگی‌است. نه، همسایه‌های دیوار به دیوار و «مسلمان» ما فوت نشدند و به دیار باقی نشتافتند، بلکه پس از پنج سال و اندی همسایگی، بدون اطلاع و بدون خداحافظی رفتند و ناقوس کلیسای مجاور دوازده ضربه بر مخم نواخت...

*

یک روز مانده به سالگرد

... هواپیما اوج گرفت و استانبول، بغاز بسفر و خانه ها کوچک و کوچکتر و مینیاتوری شدند و به شکل اسباب بازی بچّه‌ها در‌آمدند. آه، بدرود ترکیه! بدرود کابوس‌ها، اضطراب‌‌ها و دغدعه‌ها! بدرود!

پرواز، پرواز! پرندة عظیم آهنی از درون مه و ابرهای سپید گذر کرد؛ خورشید از پرده بیرون آمد و آفتاب درخشید. آه، چه دنیای زیبا و شگفت انگیزی!! دود ذعال سنگ و گرد و غبار و هیاهوی شهرها آن پائین‌ها جا ماندند و در آن بالاها، میان آسمان و زمین، بجز دشت سفید و هموار ابرها، آسمان آبیِ صاف و زلال و آن اقیانوسی مورب و بی‌انتها، هیچ چیزی نبود؛ دنیایِ آبی، سفید و بکر و پاکیزه، دنیایِ حیرت‌انگیز و مرموزی که انگار تا ابدیت گسترده بود، و تا بی نهایت ادامه داشت. زیبائی، زیبائی محض! خورشید، بر آن اقیانوش آرام و خاموش می‌تابید، هر از گاهی قلة سپید کوهی سر از اقیانوس ابرها بیرون می‌آورد و دوباره تا چشم می‌دید، آن دشت سفید و هموار ادامه می‌یافت و آن پرندة غول پیکر بر فرار زیبائی‌ها پرواز می‌کرد و مرا به دنیائی می‌برد که اگر چه وصف آن را بارها از زیان این و آن شنیده بودم، ولی هنوز از نزدیک ندیده بودم و نمی‌شناختم. «پاریس، پاریس، شما تشریف، می‌‌‌‌برید پاریس؟» چه حسرتی در کلام جوانک ترک بلند بالا بود، گوئی اینجانب از فرودگاه استانبول راه به راه و یک راست به بهشت برین می‌رفتم: «آه پاریس، پاریس...!!» گیرم آن توهم، مانند باروئی پوسیده، در فرودگاه اورلی فروریخت و در‌آغاز گمان کردم هواپیمایِ ما اشتباهی در یک فرودگاه فرعی فرود آمده بود.

باری، همیشه همین طور بود، اینجانب خیلی زود در بارة هر چیزی، شیفته، خود باخته و متوهم می‌شدم و لاجرم از واقعیّت دور می‌افتادم و بعدها از مشاهدة چهرة عبوس واقعیّت یکّه می‌خوردم. در ایران مارکوپولوهای وطنی چنان تصویر رویائی و خیال‌انگیزی از «اورلی» و «پاریس» ارائه داده بودند، مارکوپولوهایِ وطنی مرا چنان متوهم کرده بودند که تا مدتی حیران و مبهوت مانده بودم، «وصف و اوصاف» آن‌ها را آرام آرام به یاد می‌آوردم و باور نمی‌کردم. باری، در‌میان هیاهو و غلغلة مردمی که شتابزده می‌رفتند ‌و می‌آمدند، هیچ اثری و خبری از آن عزیزانی که قرار شده بود در فرودگاه اورلی به پیشواز اینجانب می‌آمدند، نبود؛ به‌ جای آن‌ها دلشوره به سراغ‌‌ام آمده بود و به مرور بیشتر و بیشتر مضطرب می‌شدم. اگر نمی‌آمدند چه باید می‌کردم؟ به کجا می‌‌رفتم؟ غرض، چشم به هر سو می‌چرخاندم، تا شاید چهرة آشنائی می‌دیدم یا صدای آشنائی می‌شنیدم. گیرم بی فایده! مسافرها، همه با هم حرف می‌زدند و من یک کلمه حتا از آن‌همه نمی‌فهمیدم، افسوس!

 نزدیک به دو ماه در شهرهای ترکیه، در کوچه و بازار و تلویزیون مردم حرف می‌زدند و من هیچ نمی‌فهمیدم و هر روز از این وضعیّت بیشتر رنج می‌بردم، مدام کلافه و گیج بودم و انگار فیلم صامتی را تماشا می‌کردم و از داستان آن سر در نمی‌آوردم. گیج و منگ! در این خیال بودم که ناگهان زنی از میان انبوه جمعیت جیغ کشید: «ابن الکلب، ابن الکلب...» این فحش به گوشم آشنا آمد- سال‌ها پیش در کربلا از زبان شاطر نانوائی شنیده بودم،- برگشتم، زنی لنگه کفش‌اش را در آورد و به‌ سوی مردی گریزان پرت کرد. مرد شیکپوش، فکل کراواتی و شسته و رفته بود و زن کوته قد، لاغر، سیاهچرده و به ظاهر هیستریک. زن دامن تنگ و کوتاهی پوشیده بود و با یک لنگه کفش پاشنه بلند بسختی به دنبال  مرد شیکپوش می‌دوید و به زبان فرانسوی و عربی دشنام می‌داد. باری مردم میدان دادند، زن و مرد، مانند دو تا خروس جنگی به هم پریدند و بعد درگیر و گلاویز شدند. زن کوتاه قد کراوات ابریشمی مرد را مانند افسار اسب گرفت و با خشمی بهیمی کشید و کشید و کشید و او را به زانو در آورد. مرد به تنگنا افتاد، سرخ شد، روی پاشنه پا چرخید و مشت محکمی به ‌صورت زن کوبید و لیچاری نثارش کرد. زن روی سنگ مرمر و براق کف فرودگاه فرو غلتید، دامن‌اش بالا رفت، جر خورد و همة آن‌ چیزهائی که به اختصار پوشانده بود، بیرون افتاد. مرد شیکپوش از فرصت سود جست وگریخت.

هیهات، این‌جا پاریس بود؟ در پاریس خیال‌انگیز زن را در ملاء عام کتک می‌زدند و او را نیمه عریان به جا می‌گذاشتند؟ انگشت به دهان و حیران مانده بودم و به مردمی نگاه می‌کردم که بی‌تفاوت پراکنده می‌شدند و زنی که با یک دست دامن شکافته شده‌‌اش را چسبیده بود، اشک می ریخت، دشنام می‌داد، می لنگید و می‌رفت. به کجا، نمی‌دانستم.

من این صحنة چندش‌آور و نفرت انگیز را روز 24 دسامبر، 1984 میلادی، روزی که قدم به خاک «گُل‌ها»  گذاشتم، در فرودگاه اورلی دیدم، در ذهن‌ام با میخ حک شد و هرگز از یاد نبردم.

نه، دنیایِ آبی، سفید و بکر و پاکیزه، در آن بالاها، در پشت ایرهای سفید جا ماند و من بعدها دنیای واقعی را، «واقعیت!!» را از نزدیک دیدم و پاریس خیال‌انگیز را کم و بیش شناختم.

*

پرده و پرده دار

... پیش از این که در مدرسه و دبیرستان با درس ملا انگیز تاریخ، با اشک اول و اشک دوم آشنا شوم و سر کلاس خمیازه بکشم، در دوران کودکی بارها و بارها، روی زمین، روی خاک و خاشاک، چهار زانو به تماشای این پرده نشسته بودم و با دهان باز و شیفتگی و به داستان‌های هیجان آور پرده‌دار پیر گوش داده بودم. از شما چه پنهان از آن تاریخ و از آن‌همه نامی که در مدرسه و دبیرستان به زور دگنگ به ما می‌آموختند، حتا یک سطر به یاد ندارم، همه را فراموش کرده ام، ولی تمام داستان‌های پرده دار را همان سال‌ها حفظ کرده بودم و هنوز که هنوز است اگر پا بدهد می‌توانم در بارة هر تصویری که روی این پرده، کودکانه و ابتدائی نقاشی شده، به تفصیل حرف بزنم. آری، آخوندها، پرده دارها و تعزیه خوان‌ها، موریانه‌ها، سال‌‌‌های سال «این روایت‌ها و احادیث بی‌پایه و اساس» را که هیچ ربطی به «تاریخ مملکت و مردم ما» نداشته و ندارد، از گهواره تا گور، با تکرار و تکرار، در ذهن و حافظة مردم ما حک کرده‌اند و این اراجیف و خزعبلات را به‌ جای «تاریخ ما» در اذهان جا انداخته اند. در آن سویِ پرده، قلم به مزدان و جیره خوارانِ«سایة خدا» تاریخ معاصر و قهرمانان ملی ما را بی شرمانه مسکوت گذاشته، تاریخ ما را بی‌شرمانه تحریف کرده بودند و شاگردها ناچار بودند به‌ جای آشنایی با حقایق و وقایع تاریخی و وضعّیت مردم درآن روزگاران، جنگ‌ها، غزوه‌ها و یک کاروان اسامی را به خاطر بسپارند که طی دو هزار و پانصد سال، یکی بعد از دیگری بر تخت سلطنت نشسته بودند. در این دو هزار و پانصد سال حتا یک بار از مردم ما و روزگار سیاه آن‌ها نامی به میان نیامده بود. راستی مردم کجا بودند چه کسی خوار و بار و نان و گوشت سپاه و سلاح جنگاوران آن‌ها را فراهم می‌کرد؟

 غرض، زنده یاد صادق چوبک، در پایان قصه‌ای، پردَة پرده دار‌را به دریا می‌اندازد، بی‌خبر از این که اگر دری به تخته بخورد و روزی از روزها مردم پرده‌دارها، آخوندها را به دریا بریزند، تا این پرده از ذهن و حافظة مردم ما پاک شود، سالها و سالها و سالها و سالها به دراز خواهد کشید...

*

نسبم شاید، به رنی فاحشه در شهر بحارا برسد.

این روزها بازار انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه گرم است؛ نامزدهای ریاست جمهوری مدام در رسانه های گروهی مصاحبه و مناظره می‌کنند و اینجا و آنجا متینگ می‌گذارند و از هر دری سخن می‌رانند و بنا به عادت به مردم «وعده‌هایِ سرخرمن» می‌دهند و مثل هربار به ندرت به آن‌ها عمل می‌کنند. (آن‌ها خدمتگزار این نظام هستند و دراین نظام حتا اگر بخواهند نمی‌توتانند کاری بکنند!!) گیرم این بار بازار انتخابات از هربار داغ‌تر است و موجودی با هوش، به هیبت موش و به‌نام « Eric Zemmour»، «اریک زمور» پا‌ به عرصة انتخابات گذاشته‌است و رسانه‌ها مدام در مدح و مذمت او حرف می‌‌‌‌زنند و مفسران سیاسی و اجتماعی سحنان گهربار او را تفسیر و تعبیر می‌کنند. اریک زمور، روزنامه نگار قدیمی، فرزند خلف «ژان ماری لوپن» کهنسال و از کار افتاده، برادر ناتنی «ماری لوپن» رهبر‌ حزب کنونی راست افراطی فرانسه‌است: یک فقره راسیست و نژاد پرست دو آتشه و دشمن خونی اعراب مسلمان که سخنان ملال آور او را - که در دورة رهبری «ماری»، «دخترِ ژان ماری لوپن» بنا به مصلحت زمانه رقیق‌تر و کمرنگ‌‌‌تر شده‌اند- با صراحت و وقاحت بیشتری بیان می‌کند. «اریک زمور» مانند همة نژاد پرست‌ها نگران آلودگی نژاد گلوا، «  Gaulois»، فرهنگ، زبان و هویت فرانسوی‌هاست که به باور او مانند زمانِ حملة مسلمان‌ها به اروپا، دو باره از جانب مسلمان‌ها مورد تهدید قرار گرفته‌است. زمور مهاجرین را مهاجم می‌داند.

باری، من حدود سی و هفت سال است که در این کشور سخنان این جماعت را (راست‌ها و راست های افراطی) می‌شنوم و تازگی ندارند. از شما چه پنهان، «نیکلا سرکوزی»، در سال 2017، زمانی که نامزد ریاست جمهوری فرانسه بود، در بارة نژاد و کنیة فرانسوی‌ها چنین گفت: «‌اجداد و تبار فرانسوی‌ها بی‌تردید « Gaulois» «گُلووا» هستند، همین که یک نفر تابعیّت فرانسوی را می پذیرد، اجداد او « Gauloisخواهند شد». ( محض اطلاع، نیکلا سرکوزی، رئیس جمهور اسبق فرانسه به خاطر خدمات‌ شایان توجه‌اش چند بار محاکمه، محکوم، و در حال حاضر با بخو الکترونیکی در خانه‌اش زندانی‌ست!!!). باری، در آن زمان، روزنامه نگاری این پاره از سخنرانی «فرانسوا میتران» رئیس جمهوری اسبق فرانسه را، زیر عنوان «درس تاریخ» در جواب نیکلا سرکوزی نقل کرد:

Le président socialiste y énumère la kyrielle d’origines que possède

le peuple français :

"Nos ancêtre les Gaulois, un peu Romains, un peu Germains, un peu Juifs, un peu Italiens, un peu Espagnols, de plus en plus Portugais peut-être qui sait? Polonais? Et je me demande si déjà nous ne sommes pas un peu Arabes ? Je reconnais que voici une phrase imprudente. C’est celle-là qui sera épinglée."

ترجمة آزاد و تقریبی عبارت بالا می شود:

رئیسن جمهور سوسیالیست، یک خروار اصل و نسبی را بر شمرد که فرانسوی‌ها به آن منتسب‌اند: اجداد « Gaulois» «گلوا»یِ ما، کمی رومن، کمی ژرمن، کمی یهودی، کمی اسپانیائی و شاید بیش از بیش پرتقالی و کسی چه می داند، لهستانی و گاهی از خودم می‌پرسم که ما یک کمی‌ عرب نیستیم؟ و الا آخر...

نسبم شايد برسد

به گياهی در هند،

به سفالينه‌ای از خاک «سيلک»؛      

نسبم شايد به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد... «سهراب سپهری»         

*

مردم فقیر و بیچاره خبر مرگ‌شان را خودشان می‌دهند.

... شاید اگر دوستی نمی‌پرسید: «این عکس از کتاب آقای دولت آبادی چه ربطی به نوشته جالب شما دارد؟» تلنگری به‌ذهن‌ام نمی‌خورد، گرد و غبارها پراکنده نمی‌شدند و این چند سطر را امروز نمی‌شتم. باری، اینجانب در وجیزة «دلّی» چند سطر از کتاب «قلعة گالپاها» نقل کرده بودم و به این بهانه تصویر روی جلد کتاب را توی صفحه‌ام گذاشته بودم. اگر اشتباه نکنم، به گمان آقای شاهرح احکمی من از روی جلد کتاب « آقای محمود دولت آبادی» نویسندة نامدار ایران استفاده یا (سوء استفاده) کرده‌ بودم، اگر غیر این می‌بود، پرسش ایشان موردی نداشت و ندارد.

و اما برگردم به عزیز نسین که دیروز به مناسبتی ذکر خیرش به میان آمد و داغ دل‌ام را تازه کرد. این طنز‌نویس نامی ترکیه در سال 1966 میلادی، در مسابقة بین‌المللی طنز نویسان دنیا در بلغارستان، برندة جایزة خار پشت طلائی شد. این خبر را همة خبرگزاری‌های دنیا به جز ترکیه، به اطلاع عموم رساندند، در میهن و زادگاه عزیز نسین روزنامه‌ها یک سطر دراین باره ننوشتند. همان روزها عزیزنسین با اشاره به این واقعة تلخ، طنز مختصری نوشت و حکایتی از ملا نصرالدین نقل کرد. در آن حکایت آمده بود که پیشگویان به ملا گفته بودند که اگر الاغ‌اش هنگام بالا رفتن از تپه سه بار تلنگ‌اش در برود و سه بار مهره در طاس بیاندازد، آن روز اجل‌اش می‌رسد و خواهد مرد. چند روز یعد این اتفاق ناگوار می‌افتد و الاغ بیچاره زیر بار سنگین سه بار متوالی باد خالی می‌کند. ملا نصرالدین به گمان این که مرده‌است، پای تپه دزار می‌کشد و منتظر می‌ماند تا بیایند و جنازه‌اش را از زمین بر دارند. دو شبانه روز می‌گذرد و هیچ کسی به سراغ او نمی آید، ملا که نا امید شده، از جا بر می خیزد، به روستای مجاور می رود و رو به مردم فریاد می زند: 

«آهای، من دو روز پیش مرده ام، جنازه ام پای تپه افتاده، بیائید جنازه‌ام را از زمین بردارید»

حالا حکایت ماست: مردم بیچاره خبر مرگشان را هم خودشان می‌دهند، آهای مردم، من جایزة خارپشت طلائی را برده ام و الخ...»

از شما چه پنهان من می‌باید این حکایت را شب معرفی رمان «چوبیندر» نقل می‌کردم؛ نتوانستم. حیا مانع‌ام شد. باری، نویسندة خوشنام و خوش‌ آوازه‌ای که پذیرفته بود رمان ‌اینجانب را در شبی فرهنگی معرفی کند، شبی که به همین مناسبت در حومة پاریس تشکیل شده بود و نام ایشان از یک ماه قبل روی آفیش ذکر و همه جا پخش شده بود، حتا یک نسخه از این کتاب با خودش به جلسه نیاورده بود، در تمام مدت حتا یک بار نامی از «چوبیندر» نبرد و حتا یک بار به آن اشاره نکرد؛ در عوض، نگاهی گذرا و سطحی به تاریخ ادبیات ایران، از مشروطه تا روزگار ما انداخت و از منبر پائین آمد و نوبت را به اینجانب داد و رو به جمع فرمود : «حالا ایشون خودشون...»

مورد دوم چند سال بعد هنگام معرفی رمان «خون اژدها» اتفاق افتاد. مرد خوشنام و روشنفکری که سابقة دوستی چند ساله با من داشت، از سه ماه پیش معرفی رمان «خون اژدها» را در شبی فرهنگی به عهده گرفته بود (حضوری به من پیشنهاد کرده بود) گیرم شش ساعت پیش از شروع برنامه، به من تلفن زد و «عذر» خواست. یا همة خداها!!! هر چند آن شب در جلسه حضور به هم رسانید، منتها به فیلمبردار اجازه نداد تا از او فیلم بگیرد و و .... از جزئیات و باقی قضایا می‌گذرم، آمده‌است: در خانه اگر کس‌است، یک حرف بس است. گمان‌ام همین دو مورد کافی است تا در این جا دوباره یاد آوری کنم که: «مردم فقیر و بیچاره خبر مرگ‌شان را خودشان می‌دهند.»

ممنون از آقای شاهرخ احکمی گرامی که باعث شد تا این چند سطر را سردستی بنویسم و پس از مدت‌ها بار دل‌ام را کمی سبک کنم. امیدوارم در بارة روی جلد کتاب، جواب‌اش را گرفته باشد

*

دِلّی

عزیز نسین، نویسندة بزرگ ترکیه کتابی دارد به نام: «حیوانات را دست کم نگیریم» این کتاب را رضا همراه به فارسی برگردانده است. پیش از این که به کتاب بپردازم، بی‌جا نخواهد بود اگر به اختصار اشاره کنم که عزیزنسین در هنگامة صدور فتوای قتل سلمان رشدی، به وسیلة روح الله خمینی و خیرش هیستریک و هولناک مسلمانان فناتیک دنیا، با جسارت و شجاعت بی‌نظیری، به دفاع از آزادی بیان و از «نویسندة محکوم به مرگ» برخاست و بر آن شد تا «آیه های شیطانی»، او را از انگلیسی به‌زبان ترکی برگرداند. باری، عزیز نسین مانند شاعر نامدار ترکیه، «ناظم حکمت» مهر کبود «کمونیست!!» بر پیشانی داشت و مسلمانان قشری که او را از قدیم می شناختند، در سال 1993 میلادی هتل محل اقامت اش در شهر سیواس به آتش کشیدند. در این آنش افروزی جنایتکارانه، سی و هفت انسان بی‌گناه جان خود را از دست دادند، گیرم عزیز نسین از مهلکه جان سالم به در برد. بماند.  برگردم به کتاب « حیوانات را دست کم نگیرم»

عزیز نسین در صفحة اول کتاب نوشته است: «‌این کتاب را برای جوانها ننوشته‌ام، ولی به خصوص دوست دارم جوان‌ها آن را بخوانند.». من اگر چه جوان نبودم، ولی همة ماجراها شگفت‌انگیری که خود به شخصه تجربه کرده بود یا از زبان دوستان و آشنایان‌اش در بارة حیوانات شنیده بود، با رغبت و لذت تمام خواندم. شاید من اگر در آن زمان عزیز نسین را می‌شناختم و ازنیت او خبر می‌داشتم، داستانِ «دّلی» را می‌فرستادم تا شاید در کتاب‌اش نقل می‌کرد. باری، در کتاب « قلعة گالپاها» به اختصار به «دّلی» اشاره کرده ام و امروز این چند سطر را به مناسبت از آن کتاب نقل می‌کنم: « ....دِلّی ماده سگِ با وفایِ برادرم حسن به ‌پیشوازم آمد و چند دور، دورم چرخید. برادرم پس از ازدواج، به «قلعة میو» اسباب کشی کرده بود، با «گالپاها» همسایه شده بود و آن ماده سگ با وفا از دوران کوتاه گله‌ چرانی او به یادگار مانده بود. دّلی هر سال با چند سگ ولگرد در ملاء عام جفتگیری می‌کرد و توی خرابه و یا نزدیک تنور ما چند تا توله می‌زائید، توله سگهائی که روی دست مادرم می‌ماندند و باعث درد ‌سر او می‌شدند. مادرم اگر‌ چه مانند همة مسلمان‌ها سگ را نجس می‌دانست و از زاد ولد و زایمان هر سالة «دّلی» عاجز شده بود؛ ولی به مرور به ‌آن سگ سفید و مهربان خو گرفته بود و رضایت نمی‌داد تا‌ «حرمله» با زهر و یا نان و نوالة سوزن‌‌دار او را می‌کشت. به همین دلیل « ابری»، پسر همسایه به پیشنهاد مادرم، دلّی را با وانت باری تا پشت کوهسرخ و روستاهای بالا برد و چندین و چند فرسنگ دور از قلعه و حانة ما، به امان خدا رها کرد. سه سال گذشت و من به مرور دلی را از یاد بردم. پس از سه سال، روزی از روزها، دلی جلو مطبخ ما ناگهان از زمین سبر شد، دورادور ایستاد و برای مادرم دم تکان داد. در آن ایّام و در آن سن و سال، من از پاکی و نجسی و پرهیز مردمان مؤمن از نفس سگ‌ها چیزی نمی‌فهمیدم و مانند مادرم و فاطمه بیگم و سایر همسایه‌ها فاصله‌ام را با سگ‌ها رعایت نمی‌کردم. شاید به همین دلیل «دلّی» به آن‌ها زیاد نزدیک نمی‌شد و فقط به طرف من می‌آمد...»  .