سهوِ انسانی یا جنایت آگاهانه

سه یادداشت کوتاه

پس‌از شکست هیتلر در جنگ جهانی دوم، متفقین دادگاهی در شهر «نورنبرگ» آلمان تشکیل می دهند و نازی‌هائی را که اسیر و زندانی شده اند، محاکمه می‌کنند. در آن روزها، یک نفر روزنامه نگار آمریکائی، (یا یکی از اعضای کنجکاو دادگاه) با یکی‌‌‌از افسران ارشد هیتلر، اگر اشتباه نکنم «ردولف هوس»، مبتکر، مخترع و مسؤل کوره‌های آدمسوزی و اتاق‌های گاز، گفتگو می‌کند.

در این‌‌‌ گفتگو خبرنگار به وجدان هوس و مرگ چند میلیون زن، مرد و بچه اشاره می‌‌‌کند، افسر نازی جواب می‌دهد که دستور از «بالا» بوده و او به عنوان افسر ارتش هیتلر، این فرمان را ( نابودی یهودی‌ها) تلاش کرده تا به لحاظ فنی هر چه بهتر، دقیق‌تر و سریع تر انجام بگیرد. همین بس. وقتی روزنامه گار سماجت می‌کند و پا پیچ او می‌شود، جواب می‌دهد، شما آیا از خلبانی که بمب اتمی روی هیروشیما انداخت، این گونه سؤال کرده‌اید؟ نه آقا، آمریکا با ارتکاب این جتایت جنگی و کشتار جمعی، در جایگاهی قرار ندارد که ما را به عنوان جنایتکار جنگی محاکمه کند.

باری، من جوهر و مفهوم این گفتگو را از حافظه نقل کردم تا به پرسش اصلی برسم، پرسشی که «کوستا گاوراس» در فیلم «بخش ویژه» به شکلی هنرمندانه و به روشنی جواب داده‌است: در زمان اشغال فرانسه و حملة هیتلر به شوروی سابق، جوانان حزب کمونیست فرانسه در پاریس مسلح می شوند و یک افسر نازی را در ایستگاه متروی «باربس» ترور می‌کنند. دولت ویشی که تسلیم شده و با آلمانی‌ها همکاری می‌کند، بر آن می شود تا دل آلمانی‌ها را به دست آورد و پیش ازاین که آن‌ها دست به کشتار بزنند، در ازای یک نفر آلمانی شش نفر فرانسوی را به گیوتین بسپارد. گیرم برای این‌کار درکشوری بنام فرانسه، به قانون، قاضی و دادگاه نیاز دارد. دستور و فرمان از بالا صادر می‌شود و در مدت کوتاهی، به‌رغم مخالفت چند نفر قاضی، وکیل دادگستری و وزیر، سرانجام به بهانة شرایط و وضعیّت اضطراری، «بخش ویژه» ای تشکیل می‌دهند، «قانون» دلخواه را بدون نظارت و دخالت مجلس، در راستایِ «مصلحت دولت!!» و به بهانه «صلاح مملکت» می‌نویسند و به امضا رئیس دولت و ورزرا می‌رسانند؛ دادگاه تشکیل می‌دهند و شش نفر بیگناه را از میان زندانی‌هایِ کمونیست و جهود انتخاب کرده، در این دادگاه فرمایشی به مرگ محکوم می‌کنند. در این دادگاه، رئیس دادگاه، دادستان و قاضی‌ها به جنایتی که مرتکب می‌‌شوند، آگاه‌اند و مانند «آدولف هوس» جنایت را توجیه می‌کنند: دستور از «بالا» آمده، «مصلحت دولت»‌است و آن‌ها فقط مجری هستند! در حقیقت قاضی‌‌ها تا حد سرباز و «امربر» سقوط می‌کنند. با این‌همه پرسش به قوت خویش باقی‌است، این حضرات پس‌‌از اعدام شش نفر بی‌گناه، چه احساسی داشتند و شب چگونه خوابیدند. یا خلبانی که بمب اتمی روی هیرو شیما انداخت شب را کجا و در چه حالی کنار همسرش خوابید؟ یا آن‌هائی که به هواپیمای مسافربری شلیک کردند، در این روزها چه احوالی داردند؟ خمینی چهل و دوسال پیش به‌این سؤال جواب داده‌است: «هیچ!»

باری، یک سال پیش، در چنین روزی، در مورد بوئینگ اوکرائینی و قتل انسان‌های بی‌گناه در این صفحه نوشتم:

«.حکومت اسلامی و رهبر سفیه آن که می‌داند چه جنایتی مرتکب شده و چه دسته گلی به آب داده‌است، پس از سه روز سکوت مزورانه، زیر فشار افکار بین‌المللی، با صدور بیانیة مضحک، به «سهو انسانی!!» اعتراف می‌کند. اشتباهی به این بزرگی؟! آیا در این دنیا هنوز هستند کسانی که از این گورزادهای تاریخی بپرسند، چرا در فردای شبی که پایگاه های نظامی آمریکا را در عراق موشک باران «مجازی!!!» کردید، چرا در وضعیّت قرمز جنگی، مانع پروازهای غیر نظامی نشدید و چرا این پروازها را محض احتیاط لغو نکردید؛ مگر نه این‌است که جان انسان‌ها برای شما پشیزی ارزش ندارد؟ جنایتکارها، شما اگر به انسان و به ایران فکر می کردید، سینما رکس آبادان را به آتش نمی‌کشیدید، گیرم قربانیان بوئینک اوکرائینی، مانند آن عزیزانی که درآتش جزغاله شدند، خوشبختانه بی‌صاحب نیستند و شما را به «گه گیجة آمریکائی» دچار کرده‌اند و راحت نمی‌گذارند...»

حکومت گورزادها پس‌از یک سال سرانجام پذیرفته‌است که «سهو و اشتباه انسانی» درکار نبوده، بلکه این جنایت آگاهانه و هدفمند صورت گرفته است و لابد در جهت «مصلحت دولت و صلاح حکومت و مبارزه با شیطان بزرگ» ملاحظه می‌کنید: «همه راه‌ها به رُم خان می‌شود»، به «دولت!!». و به «حکومت». باری، تاریخ دنیا ثابت کرده‌است که وجدان انسان‌هائی که در ساختار «دولت‌ها و حکومت‌ها»یِ ارتجاعی و خودکامه نقش دارند، به‌مروز زمان زنگار می‌گیرد و اگر به همکاری ادامه بدهند، همه کم‌کم به «مهره» و به «امربر» تبدیل می‌شوند. آری، آدم‌ها به‌سادگی «وجدان» را زیر پا می‌گذارند و همه چیز را توجیه می‌کنند، نباید به وجدان آدم‌ها اعتماد و اطمینان کرد، نباید «قدرت» را به هیچ «انسانی» تفویض کرد؛ اگر هنوز به این زودی‌ها «دولت!!» را نمی‌شود از میان برداشت، باید نظامی به‌وجود آورد تا بتوان مدام رفتار «دولت و حکومت» را زیر نظر گرفت و مکانیسمی به وجود آورد که اگر خلافی از « دولت»، «حکومت» سر زد و نیاز افتاد مسؤلین را حتا در حین «خدمت» در دادگاه محاکمه کرد.

*

پیل و پشه

در دورانِ جوانیِ نسلِ ما، نخبگان فرهنگ و هنر، به نویسندگان جوان و اهل قلم مطالعة آثار قدما، مداقه در نثر و زبان آن‌ها را توصیه می‌کردند. من از آن روزگار عادت کرده بودم و گاهی شب‌ها، آخر شب، چند صفحه از این آثار، مثل تذکره الاولیا، یا تاریخ بیهقی و امثالهم می‌خواندم. این عادت چند سالی به اجبار در دیار فرنگ ترک شد تا دو باره از این‌جا و آن‌جا چند جلد کتاب فراهم کردم و عزیزانی نیز کتاب‌ها و کتابچه‌هائی از ایران فرستادند. باری، من اگر ‌چه در آن سال‌ها به منظور آشنائی با ریشه‌هایم و یادگیری نثر و زیان فارسی این کتاب‌ها را می‌خواندم و یاد داشت بر می‌داشتم، ولی از مدت‌ها پیش برای درک و دریافت دنیا و روزگار آن‌ها آثار و متون کلاسیک را آگاهانه بازخوانی می‌کنم و از شما چه پنهان، گاهی برای فرار از شلوغی و شناعت این دنیا! گیرم فرار از این دنیا و فراموشی شقاوت‌ها، رذالت‌ها، بلاهت‌ها، خشونت‌ها و مصیبت‌های روزمره غیر ممکن است. به قول فرانسوی‌ها «همه چیز تویِ هواست!» باری، هر شب، وقتی کتاب‌ام را می‌بندم و چراغ بالای سرم را که خاموش می‌کنم، دو باره به این دنیا بر می‌گردم و با چشم‌های خسته، مدتی از پنجره به سایه‌های درخت کاج پشت پنجره خیره خیره نگاه می‌کنم، به صدای وز وز زنبورهائی که شب و روز توی سرم می پیچد گوش می‌دهم و دراین مدت، حوادث دلخراش و و قایع غم‌انگیزی را که در طول روز این‌جا و آن‌جا خوانده‌ام، تصاویر و فیلم‌هائی که گذرا دیده‌ام، آشفته و در هم و برهم از منظرم می‌گذرند. با این‌همه گاهی مطلبی به خاطرم می‌رسد، چراغ را روشن می‌کنم و تا از یاد نبرم، چند کلمه روی کاغذ می‌نویسم: تکبر، یگانگی خدا...

باری، امروز صبح نگاهی به این یادداشت مختصر انداختم و به یاد آوردم که آخرِ شبِ گذشته به چیزی می‌اندیشیده‌ام. ماجرای پیل و پشّه مرا به دوران کودکی برده بود، به روزگاری که در مدرسه مسعود سعد به ما بچِه‌ها علم الاشیاء، تاریخ، جغرافیا، تعلیمات مدنی و تعلیمات دینی درس می دادند و ما باید حفظ می‌کردیم. در تعلیمات دینی برای اثبات یگانگی خدا (نه، در وجودش هیچ شکی نبود) چنین استدلال شده بود: همچنانکه در یک شهر دو شهردار نمی‌گنجد و نمی‌تواند وجود داشته باشد، در دنیا نیز دو خدا وجود ندارد؛ خداوند احد و واحد است. ملاحظه می کنید استدلال چنان قوی بود که من پس از شصت سال و اندی هنوزر فراموش نکرده ام. دیشب که اسرالتوحید و ماجرایِ پیل و پشه را می‌خواندم، دو.باره مدرسه «مسعود سعد دولت آباد» و درس تعلیمات دینی را به یاد آوردم. غرض؛ در شرح احوال ابوسعید ابوالخیر، « شیخ ما» آمده است: 

«... در آن وقت که شیخ (ابوسعید ابوالخیر) به نشابور شد، مدت یک سال ابوالقاسم القُشَیری شیخ ما را ندیده بود و او را منکر بود و هر چه  شیخ را رفتی، بیامدندی و با و ی بگفتندی و هر چه استاد امام را، همچنان با شیخ گفتندی و هر وقتی استاد امام از راه انکار در حق شیخ کلمه ای بگفتی و خبر با شیخ آوردندی و شیخ هیچ نگفتی و روزی بر زفان (زبان) استاد امام رفت که: « بیش از آن نیست که بوسعید حق سبحانه و تعالی را دوست می‌دارد و حق سبحاته تعالی ما را دوست می دارد، فرق چندین است در این ره که ما همچندان پیل ایم و بوسعید چَندِ پشّه». این خبر به نزدیک شیخ آوردند، شیخ آنکس را گفت که برو به نزدیک استاد شو و بگو: « آن پشّه هم توئی، ما هیچ نیستیم و ما خود درمیان نیستیم» آن درویش بیامد و آن سخن به استاد امام بگفت. استاد از آن ساعت باز قول کرد که نیز به بَد شیخ سخن نگوید و نگفت تا آنگاه که به مجلس شیخ آمد و آن داوری با موافقت و الفت مبدل شد و آن حکایت نبشته آمد...»

کتاب «اسرالتوحید» ما را به دنیای اهلِ تصوف نزدیک می‌کند. گیرم به رغم آن‌همه توصیه و اصرارو ابرام به تزکیة نفس ترک دنیا و مافیها، در دنیای این «وارستگان!!»، نیز بخل، حسادت، تنگ نظری، تکبر و به ویژه خبرچینی و خوش خدمتی وجود داشته‌است و دو شیخ در یک شهر نمی‌گنجیده اند.

*

گر مرد رهی میان خون باید رفت

همه حرف‌ها در بارة حکومت اسلامی و همة جنایاتی که مرتکب شده، گفته آمده‌است؛ سال‌هاست که همه یکدیگر را در دنیای مجازی بنوعی کم و بیش تکرار می‌کنند و من در این گوشة دنیا، هراز گاهی از گوشة چشم‌ به عکس‌ها نگاه می‌کنم، خبرهای فاجعه‌بار و هولناک را می‌خوانم، فریاد‌های جگرخراش را از راه دور و نزدیک می‌شنوم، شعرها، شعارها، سرودها، نفرین نامه‌ها و سوگنامه‌ها را گذرا مرور می کنم و هر بار با اندوه، دلسردی و دلچرکی این دریچه را به‌ روی این دنیای وارونه می‌بندم، مدتی به خلاء خیره می‌‌مانم و هربار در آینه، صادقانه از خودم می‌پرسم: «در این‌جا چکاری از من ساخته ‌است؟ این حرف‌ها را که همه، هر روز به هر بهانه‌ای می‌‌زنند و مکرر می‌کنند، گیرم اینجانب نیز چند سطر نوشتم و در دنیای مجازی لیچاری بار آخوندها و ولایت فقیه کردم، چه اتفاقی می‌‌افتد؟ چه تأثیری دارد؟ چه چیزی را عوض می‌کند؟ چه چیزی را تغییر می‌دهد؟ با بیان این حرف‌ها حتا دل‌ام خنک نمی‌شود و آرام و قرار نمی‌گیرم. صادقانه عرض می‌کنم، من همان روزی‌هائی که این عزیزان را به زندان بردند، از‌همان روزهائی که ویروس کرونا مردم دنیا عزادار کرد، پایان کار «بکتاش آبتین» و این فاجعه را حدس می‌زدم و قتل او را پیش بینی می‌کردم و سایة او را همه جا راه می‌بردم. هر‌بار که دانه‌هایِ زنجیر و پاهای بخو شدة شاعر را می‌دیدم، از خشم دندان بر دندان می‌سائیدم و از این که هیچ‌کاری از دست‌ام ساخته نبود، از عجز و ناتوانی و درماندگی‌ام در برابر جنایتکاران و این‌همه ظلمی که بر مردم ما، بر آزادیخواهان و بر بکتاش روا داشته می‌شد، رنج می‌بردم و هنوز هم رنج می برم. با این‌همه نمی‌توانم به همدردی با عزیزان شاعر و مردم سوگوار بنویسم: «من هم شمعی روشن می‌کنم.» گیرم به کلیسای محله رفتم، شمعی بر افروختم و مدتی در خلوت و تنهائی به شعله‌های لرزان شمع خیره شدم و به یاد بکتاش آبتین و همة قربانیان راه آزادی آن دیار آن دیار نکبت زده اشک ریختم و یا دراین صفحه شمعی روشن کردم و شعری سوزناک از شاعری شهید نوشتم یا... نه، نتوانستم و نمی‌توانم و به این‌کار باور ندارم؛ آن عزیز با رفتار دلیرانه‌اش به ما نشان داد که از آه و نالة سوزناک، شمع و گل و پروانه کاری ساخته نیست: «گر مرد رهی میان خون باید رفت.» شاید به همین دلیل مدت‌ها به درازا کشید تا خودم را راضی کردم و این چند سطر را به یاد و احترام آن انسان فرزانه و فرهیخته نوشتم. چرا، چون بکتاش آبتین شاعر با جسارت بی نظیری روی در روی حکومت نکبت اسلامی ایستاد و مانند همة سروهای بلند قامت این سرزمین، آگاهانه جان‌اش را بر سر آزادی گذاشت، ولی من، در این سر دنیا، دور از خطر، در خانه‌ام نشسته ام؛ از راه دور دستی بر آتش دارم و به قول زنده یاد طیفور بطحائی:

«اتفاق در آن جا می افتد و در این‌جا ما فقط غصه می‌خوریم.»

*

تا سکوت اینجانب حمل بر بی ادبی نشود، این چه کلمه را خطاب به دوستان و عزیزانی می نویسم که به این صفحه آمده اند و اظهار نظر کرده اند. باری، مطلب مختصری که در بالا آمده، آیة قرآن نیست که شماری پس از چهارده قرن هنوز آن را تفسیر و تعبیر و تأویل می‌کنند، بلکه اعتراف، خودگوئی و درد‌دل و واکنش اینجانب است در برابر فاجعه غم انگیزی که رخ داده است، همین و بس! به گمان‌ام اگر دوستان‌و عزیزان این چند سطر را بدون پیشداوری می‌خواندند، متوجة منظور اینجانب می‌شدند. باری، برای رفع سوء تفاهم ناچارم عرض کنم که من مخالف اعتراض، افشای جرم و جنایت های مکرر حکومت اسلامی، اطلاع رسانی، همدلی، همزبانی، اتحاد و همکاری نبوده ام و نیستم، « افشاگری و اطلاع رسانی» همراه با ابراز عقیده، صبح تا شب و سال به دوازده ماه، در دنیای مجازی، از جانب میلیون‌ها نفر ایرانی که در‌ چهار گوشة این دنیا پراکنده اند، انجام گرفته و خوشبختانه انجام می‌گیرد، با توجه به این حقیقت، پرسشِ «خودم از خودم» این بوده‌است: «در‌این اوضاع و احوال و مورد مشخص «قتل بکتاش» چکاری از من که در این گوشة دنیا تنها نشسته‌ام ساخته است؟» همین و بس! جواب این پرسش در آن وجیزه آمده‌است. گیرم جواب من به خودم، به این معنا نیست که دوستان و عزیزان شعر و سرود نسرایند، شعار ندهند، شمع روشن نکنند، مشت‌ها را گره نکنند و به طاق آسمان نکوبند، فریاد نکشند، اعتراض نکنند و خاموش بمانند. باری، بکتاش آبتین دو باره ثابت کرد که: «دو صد گفته چون نیم کردار نیست!». رفتار شجاعانة او بیش از ده تن کاعذی که ما سیاه کرده ایم و سیاه می کنیم، بر جنبشی که آغاز شده و در راه است مؤثر و تأثیر گذار خواهد بود. عارفی گویا گفته است: «حکایت نویس دیگران نباش، چنان باش که حکایت تو را بنویسند!» دوستان، من به خودم زیر لب گفته‌ام که همه گفته‌ها گفته آمده‌است،  نیازی به تکرار گفته‌های مکرر دیگران و تقلید از دیگران نیست. جز این «گفته‌ها»، تو چکاری می‌توانی بکنی؟ دوستان، از این روشن تر مگر می‌شود؟ در این‌جا به دوست عزیزم جواد طالعی که از زاویة دیگری به قضیه  نگاه کرده، عرض می‌کنم که جواد جان، مطلب چیز دیگریست، من دراین سی و هفت سال تبعید به اندازة کافی نوشته ام و باز هم می نویسم، ولی دراین سال‌ها هربار فاجعه‌ای چنین غم انگیز رخ می‌دهد، آچمز می‌مانم، احساس ناتوانی، عجز و در ماندگی می‌کنم. در بالا صادقانه اعتراف کرده ام که نمی توانم دل‌ام را به روشن کردن شمعی و نوشتن چند جمله اعتراضی خوش کنم و آرام بگیرم. همین و بس!