نقل از: دفتر یادداشتها
… در سالهای نخست که از یار و دیارم دور افتاده بودم، نگاهم مدام در میان مردم بیگانه به دنبال چهرة آشنائی میگشت و گوشام هربار به هر صدائیکه آوائی مشابه آوایِ زبانِ مادریام داشت تیز میشد. سالها و سالها از پی هم آمدند و گذشتند و من هنوز که هنوز بود با مشاهدة هر شباهتی و با هر نشانهای به آن سردنیا، به میهنام منتقل میشدم. شباهت آدمها اغلب باور نکردنی و شگفتانگیز بود و هر از گاهی مرا به یاد عزیزی میانداخت و بند دلام بیاختیار میلرزید. از زمانی که رانندة تاکسی شده بودم، از صبح تا شب در پاریس و حومة آن چرخ میزدم و با مردم، از هر قماشی، از گدا بگیر تا وزیر، سر و کار داشتم. در سالهای اخیر شمار گداها و بیخانمانها آنقدر بالا رفته بود که کلوشارها به ندرت به چشم میآمدند و حد و مرزها به مرور زمان محو میشد. کلوشارها در گذشته هرگز دست به تکّدی دراز نمیکردند، ولی گداها همیشه به زاری و التماس از رهگذرها میخواستند تا به آنها کمک کنند. باری، تا ماهی به آخر میرسید، من همة گداها و کلوشارهای پاریس را میدیدم و شماریاز آنها را به شکل و شمایل میشناختم، در میان گداهائی که سر چهار راهها و در ایستگاههای قطار می ایستادند، پیر زنی بود که در صف تاکسیها گدائی میکرد و من اگر گذرم به ایستگاه راه آهن«سن لازار» می افتاد
سانتیمهائی را که به یاد و نیّت او کنارگذاشته بودم، توی قوطیاش میریختم و اگر انتظار طولانی میشد، مدّتی با پیرزن بیخانمان گپ میزدم. گاهی صف مارپیچی تاکسی تا دم دَرِ هتل چهار ستارة «کُنکورد» و تقاطع کوچة رُم و سنلازار میرسید و آشنای من، کنار پنجرة سمت راننده میایستاد، از خیر گدائی میگذشت و همراه حرکت کُند تاکسیها قدم به قدم با من جلو میآمد. در آن چند سالیکه او را در «سنت لازار» میدیدم، هرگز نام و نشاناش را نپرسیدم و او نیز از من نپرسید اهل کدام کشور بودم و چرا کتابهائی را میخواندم که به گمان او، به خط عربی نوشته شده بود. من از دل پیرزن بیخانمان خبر نداشتم و نمیدانستم چرا فقط کنار تاکسی من میایستاد، گیرم آنچه که مرا به او نزدیک کرده بود، شباهتِ نگاهِ مهربان، نوازشگر و لبخندِ محزونِ او بود به مادرم . من بیش از صدها نفر را از آن ایستگاه با تاکسیام به مقصدهای مختلف برده بودم و به هنگام انتظار از پشت فرمان صدها و شاید هزارها نفر را با بیتفاوتی از مد نظرگذرانده بودم و از آن میان فقط چهرة دلپذیر این پیرزن بیخانمان در خاطرم مانده بود. آشنای من،
مانند اغلب بیخانمانها، سرانجام شبی، در یخبندان بهمن ماه، پشت دیوار هتل کنکورد
روی مقواها یخ زد. جای او را گدای شکم کلفتیگرفت که نگاهی تحقیرآمیز و مشمئزکننده، هیکلی غولآسا، ریشی حنائیو مجعد داشت، مرد وقیحیکه مانندگداهای
سامره سمج بود و اگرکسی به او سکّهای نمی داد، عربده میکشید: «هیتلر حق داشت»
Gare St- lazare