این مقاله نخستین بار در نشریة آرش شماره 41-40 چاپ شد. در آن زمان سردبیر مجلة آدینه، فرج سرکوهی، در سفری به اروپا، مبحث تبادل فرهنگی را به میان کشید و مدیر مسؤل مجلة آرش، پرویز قلیچ خانی نیز به همین مناسبت و به رسم غربیها پرونده ای در شمارة 39- 40 مجله تشکیل داد که در آن چند نفر از اهل قلم تبعیدی در بارة این موضوع مطالبی نوشتند و اظهار نظرکردند. باری، گویا مدیر مسؤل آرش، به من دسترسی پیدا نکرده بود و بنا به پیشنهاد ایشان، این مقاله برای شمارة بعدی به رشتة تحریر در آمد.
من سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم و در سالهایِ کودکیام در آن دیار مردم هنوز هراز گاهی از دوران جنگ و قحطی قصههای هولناکی نقل میکردند و از جمله این که خوار بار نایاب و یا کمیاب بوده و اهالی از ناچاری برگ درخت و ریشة گیاه و یا هر چیزی که به دستشان میرسیده، میخوردهاند. بهاحتمال زیاد مثل بالا نیز از آن روزگار بر سر زبان مردم ولایت ما افتاده بود و من بارها از مادرم شنیده بودم:
«اگه آدم خوبی بود، سالِ قحطی میمرد.».
رمان گدار، جلد سوم/ چاپ دوم- نشر مهری
فصل «اژدهای کور»
هلالِ نزارِ ماه و وزش مداوم باد منجيل و خروش هفت نارون؛ باغ متروک با بادها هم آواز شده بود، اشيا و اشجار جان گرفته بودند و از هر شيئی صدائی در می آمد. خار و خاشاک در باد می چرخيدند و شاخ و برگ درخت ها سرمست و صوفيانه پيچ و تاب می خوردند و به آهنگ و آواز باد می رقصيدند. قوام دست روی شانه ام گذاشته بود و ماهيچه های گردنم را به نرمی و مهربانی مالش می داد: «اخوی، اخوی»
نقل از دفتر یادداشت ها
.
گاهی که افسرده و دلتنگ بودم، از شهر و شلوغی بیرون میزدم، به قولآن همکار مراکشی، سیّارهام را درجلگهای خلوت و دور از آبادی رها میکردم، آرام آرام تا کاکل تپّهای بالا میرفتم و مدتی به تماشای دشت و دمن مینشستم. طبیعت حومة پاریس مانند تابلو زیبائی بود که هنرمندی ماهر روی توری و ململ نازکی نقاشیکرده بود.
نگاهی به داستان بلند «درآنکارا باران میبارد» آزاده دواچی
چرخش میان خیال و واقعیت و تصویرسازی از واقعیت درعینحال ادغام و به چالش کشیدن حقایق حاضر در جامعهی انسانی از اهداف بیشتر نویسندگان است. مسئلهی بازسازی تصاویر و خاطرات حقیقی و ترجمه و تبدیل آنها به نوشتار و انتقالش به مخاطب در اکثر آثار داستانی ایرانی مشترک است.
از ستيغ کدامين کُهستان
بهمن عشق پيچيده در من
کز زمستان اين خشکسالان
آب های بهاری روان است
با یاد «سعيد سلطانپور»
فصلی از « خون اژدها»
هستی هر انسانی مانند کائنات مهآلود و بیانتها است، آدمی هنوز به آن چه که در ژرفاها و در زوایای وجودش نهفته است، آگاهی ندارد. این شناخت در موقعیّتهای ناگوار و در شرایط و وضعیّت دشوار به مرور زمان کم و بیش حاصل میشود. من اگر از آن چهار دیواری دلگیر خانة ذبیحالله و از آن شهرستانکوچک پا بیرون نگذاشته بودم، هرگز چهرههای متفاوت عاطفة قشقائی را در فرار و نشیب زندگی نمیدیدم و نمیشناختم.
آخر سال سگ بود که خبر خسوف نا به هنگام ماه و شايعـة شبح خرس و صداها در سرتاسر منطقة چوبيندر پيچيد. درگزارش خبر نگار روزنامة رسمی کشور آمده بود که مردم از چند ماه پيش صداهای مشکوک و مرموزی می شنيدند، صـداهای موهوم و رعب آوری که شب ها تا دم دمای سحر، از ناحية گورستان متروک و مخروب قديمی آبادی به گوش می رسيد و خواب خوش از چشم اهالی می ربود. يک مقام مسؤل روابط عمومی نيروی انتظامی کشور خبر شنيدن صداهای موهوم و مرموز را تکذيب کرده بود و چند نفر از معتـادها و ولگردهای منطقـه را به جرم اخلال و ايجاد اغتشاش دستگير و به زندان انداخته بود.
سالها پیش، محکومین به اعدام را شب آخر به زندان نظامی جمشیدیه میآوردند و ساعت چهار صبح، قاضی عسگر را صدا می زدند تا محکوم در حضور او وصیّت میکرد؛ شبهای اعدامی، من با صدای گوشخراش و هول انگیز دانههای زنجیری که از لای میلههای در بزرگ و آهنی زندان میگذشت از خواب میپریدم، روی تخت نیم خیر می شدم و منتظر می ماندم تا صدای بم استوار رضائی، آن مرد منحوس و عبوسی که فرماندة جوخة آتش بود و تیرخلاص میزد، توی راهرو زندان می پیچید:
«قاضی عسگر، قاضی عسگر»