دارکوب اضطراب
ساناز اقتصادی‌نیا

در هشتمین یادداشت از مجموعه یادداشت‌هایم درباره ادبیات بدون سانسور، به داستان بلند «دارکوب» اثر حسین دولت‌آبادی پرداخته‌ام. این کتاب به همت نشر تنفس « نشر ناکجا» در فرانسه، برای دومین بار در سال دوهزاروشانزده میلادی منتشر شده است.

قلعه ی گالپاها «12»

خواهرم آخر بهار، در یک روز گرم و آفتابی به دنیا آمد و من در آن روز با چلچراغ، همسر برادر بزرگ‌ام محمدرضا، عروس زیبای کربلائی عبدالرسول آشنا شدم و قهقهة خندة شاد او را هرگز از یاد نبردم: «زن دائی، این چیه به دنیا آوردی؟»

  زیباترین شعر حسن حسام، سر پر شور و زندگی شور‌انگیز اوست! 

این‌جا برقص اثر تازه‌ی «حسن حسام» شامل سه دفتر شعر است که به گمان من، بر‌اساس جوهر، محتوا و فضای شعرها نامگذاری شده‌اند: دفتر اوّل: زخمه‌ها، دفتر دوم:  شعرهای خیابانی، دفتر سوم: آن سوی پرچین. نام کتاب: «این‌جا برقص» نیز بنا به ادعایِ شاعر، ملهم از سخن مشهور کارل مارکس در کتاب هیژدهم برومر‌است که با مایه‌ای از عرفان، به زبان شعر بیان شده و در آغاز این کتاب آمده‌است:

پیر ما گفت:

قلعه ی گالپاها «11»

ارباب‌های قلعة گالپاها از مدت‌ها پیش به شهر کوچ کرده بودند و خانه‌های درندشت آن‌ها واگذار شده بود. ارباب‌های قلعه در مقام مقایسه با ملاکین بزرگ ایران که هر‌کدام چندین و چند پارچه آبادی داشتند، خرده مالک به‌ حساب می‌آمدند. با این‌همه، در آن ولایت به کسانی خرده مالک می‌گفتند که صاحب چند اشک آب و چند جریب زمین حاصل‌خیز بودند. خرده مالک‌هایِ قلعه همزمان با کم شدن آب قنات، سال به‌سال مفلس‌تر می‌شدند؛ با این‌ وجود هنوز با جانسختی به ‌زمین چسبیده بودند؛ سماجت و مقاومت می‌کردند.

قلعه ی گالپاها «10»

... به باور مادرم، اگر کربلائی عبدالرسول تارک‌الصلات نبود؛ اگر از خدا رو بر‌نگردانده بود، اگر مثل همة مردم نماز می‌خواند، لابد صبح زود از خواب بیدار می‌شد، دو رکعت واجب را به ‌جا می‌آورد و بعد، سر فرصت به‌‌‌ کارهایش می‌رسید. مادرم انگار متوجه نشده بود که کربلائی از آن‌جا که شب‌ها نشئة شیره بود و دیر می‌خوابید، صبح‌ها به‌ سختی از خواب بیدار می‌شد، و از آن‌جا که خیری از خدا ندیده بود، در وجود ذیجود او به شک افتاده بود و ترک نماز و روزه کرده بود.

«زن صدبار گفتم نترس، از جیغ و داد من نترس، بیدارم کن.»

۱- بسياري نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند براي رسيدن به دنيايي بهتر و براي راحت تر ‏نوشتن اما به استثناي چند نفر كه تعدادشان از انگشت هاي يك دست هم فراتر نمي رود، ما هيچ فعاليت و اثري ‏از ديگر نويسندگان نمي بينيم شما علت اين كم كاري و حتي غير فعال شدن نويسندگان را چه مي بينيد؟

 

 

قلعه ی گالپاها «9» 

اگر زن احمد‌آقا، تختِ مَشک، را نادیده بگیرم و بگذرم و از حوریة ناز دار، با عشوه و کرشمة ته کوچة بن بست، چشم بپوشم، همة زن‌هائی که من تا آن‌روز دیده و شناخته بودم، همدوش مردها کار می‌کردند.مادرم اگر چه مانند زن‌های همسایه و سایر زن‌های زحمتکش رعیّت، به دشت و صحرا نمی‌رفت، از رموز کشت و کار، وجین و خوشه چینی و درو و پشته کشی سر رشته‌ای نداشت و اگر چه تا آخر عمر حتا یک بار سوار الاغ نشد و به سر جالیز نیامد، ولی سرتاسر سال،

قلعة گالپاها- فصل 25

کارفرماها، ارباب‌‌ها ... من در سر‌تاسر عمرم، به اندازة موهای سرم صاحبکار، کارفرما و ارباب داشته‌ام، گیرم از هیچ‌کدام خاطرة خوشی به یاد ندارم، مگر صفدرآقا سایبانی و همسرش سارا. آن زن و شوهر مهربان انگار صاحب فرزندی نشده بودند، یا اگر فرزندی داشته بودند، از دنیا رفته بود و خانة درندشت آن‌ها خالی بود.

از کجا به کجا رسیده بودم.

پاره ای از رمان  « مریم مجدلیه»

از کجا به کجا رسیده بودم؟ چرا آن‌همه از همه نفرت داشتم، چرا دنیا ناگهان تنگ، تاریک و خفقان‌آور شده بود و چرا نمی‌توانستم به‌راحتی نفس بکشم، چرا از جوانک پرسیده بودم: جا داری؟! من که فاحشه نبودم،  انتقام؟ قرار بود از چه‌ کسی انتقام بگیرم، از مادرم، از آخوند عمامه مشکی، از حاجی‌آقا، از عادل‌آقا، از دنیا یا از خودم؟ راستی چکار می‌خواستم بکنم؟ کینه و نفرت مرا تا به کجاها برده بود. تا کجا؟

«خانم، اگه بازم به چیزی احتیاج داشتین، من...»

قلعة گالپاها «8»

خانه کربلائی عبدالرسول دلاک نمونة خانه‌هایِ حاشیة کویر بود، با آن بادگیر بلند و سردخانه، اتاق نشیمن، شاه نشین، هشتی و قهوه‌خانه که بین اتاق نشیمن و شاه نشین واقع شده بود و این‌همه نزدیک به‌ یک متر از‌کف حیاط کرسی داشت. مطبخِ خانه را کنار دالانی ساخته بودند که در انتها، در سمت راست، به‌محوطه‌ای رو باز می‌رسید. تنور به پشت دیوار اتاق نشمین چسبیده بود و دَرِ آغل گوسفندها به این محوطة کوچک باز می‌شد.

قلعه ی گالپاها «7»

شعرها و افسانه‌ها مانند سنگ نوشته‌های قدیمی و تاریخی بر لوح حافظه‌ام حک می‌شدند تا در بزرگسالی، در موقعیّت‌های باریک و مشابه به یاد دلاک تیزهوش می‌افتادم، شعری از خاطرم می‌گذشت، یا صحنه‌ای در منظرم جان می‌گرفت و تا سال‌های دور، تا قلعة گالپاها، تا دخمة فاطمه بیگم می‌رفتم و یا نور فانوس مسّن را روی برف‌های نرم دنبال می‌کردم، یک‌دم در آستانه مردّد می‌ماندم و بعد با او به زیر کرسی سرد می‌خزیدم.

قلعه ی گالپاها «6»

ماجرای زنبور و معاملة مرد غریبه، داستانِ طنزآمیزی بود که من از زبان زن علی‌سیرضا شنیدم و تا سال‌های سال فراموش نکردم. شاید راز ماندگاری قصّه، در انسجام، اختصار و طنزی بود که با مهارت و ظرافت در تار و پود آن تنیده شده بود. شاید راز ماندگاری آن قصه در شیوة روایت و طرز بیان استادانة زن علی سیرضا بود که با سایر قصه گوها تفاوت اساسی داشت. چرا، چون ملا چروی، همسایة ما، داستان‌های زیادی از ماجراهایِ امیرارسلان نامدار، حسین کرد شبستری، سمک عیار و ملک جمشید نقل کرده بود، ولی هیچ‌کدام مانند قصّة زنبور در خاطرم نمانده بود.

قلعه ی گالپاها «5»

جشن ختنه سوری من ساده برگزار شد و تا آن‌جا که به یاد دارم، شور و شوق زیادی بر نیانگیخت. استاد کربلائی عبدالرسول اگر چه مدام تکرار می‌کرد که برایِ پولِ مردم کیسه ندوخته بود و با آن شاهی صناری که به این مناسبت جمع شده بود، تغییری در زندگی ما به وجود نمی‌آمد، ولی

قلعه ی گالپاها (4)

نور چراغ پیه سوز به سختی صحن گرد حمام را روشن می‌کرد و مردها در بخار مانند اشباح به نظر می‌رسیدند. اشباح و هراس! من در این حمام با هراس آشنا شدم و ترس را در زوایای تاریک و پر ابهام صحن آن شناختم.

قلعه ی گالپاها «2»

قلعه روز به‌روز در چشم من بزرگ‌تر می‌شد و جای بیشتری توی ذهن‌ام باز می‌کرد. همسایه‌های ما به مرور از تاریکی و ابهام به‌در می‌آمدند و هر کدام نام و نشانی می‌یافتند و اسم‌ها، شکل، شمایل و قیافه‌ها و رفتار آدم‌ها کم کم در خاطرم نقش می‌بست تا سال‌ها بعد، در این گوشة دنیا، با حسرت و اندوه و یا لبخند به ‌یاد می‌آوردم. آفاق، همسایة رو به‌روئی، هر از گاهی به خانة ما می‌آمد و دستی زیر بال مادرم می‌گرفت.

19/ 4/ 1358 شمسی، شهریار، روستایِ رامین، نقل از دفتر یادداشتها

اولین نشانه ها را از چند ماه قبل در واکنش و برخورد دهاتیها، در (روستای رامین شهریار) دیدم. این پیش در آمد که ناشی از جوّ حاکم بر میهنمان است اگرچه مرا به خود آورد تا کمی هشیارانه به اطراف و دور برم نگاه کنم، ولی مرا نترساند. حکومت و قدرت حاکم داشت ذهن مردم را آماده می‌کرد برای حمله و در هم کوبیدن صاحبان ایدئولوژیهای مترقی، از جمله «کمونیستها».

 به شرافت سوگند هیچ چیزی دردناکتر و خطرناکتر از توده های خالی‌الذهن و ناآگاه و ساده نیست، خصوصاً در جوانان نیروی مادی مخرب وحشتناکی است.

 از ستيغ کدامين کُهستان

بهمن عشق پيچيده در من

کز زمستان اين خشکسالان

آب های بهاری روان است                                 

     با یاد «سعيد سلطانپور»  

فصلی از رمان « خون اژدها»

من به تجربه دریافته بودم ‌‌که اگر به انسان‌هایِ زیر ‌دست‌ مانند ‏ماه منیر و تُرنجِ سنگ سفیدی اعتماد و اطمینان می‌کردی، اگر به‌ حریم ‌و ‏حقوق انسانی ‌‌‌‌‌آن‌ها حرمت می‌گذاشتی، دیر‌یا زود ترس‌شان می‌ریخت‌‌ و در ‏‏‌محیط و فضای امن و خالی از ‌اضطراب و دغدغه، از سنگر و پناهگاه تزویر، ‏ریا و دروغ بیرون می‌آمدند، رام می‌شدند، سپر می‌انداختند و به مرور زمان ‏چهره و شخصیّت حقیقی‌ آن‌ها از پرده بیرون می‌افتاد.

        فصلی از جلدِ دومِ رمانِ «گُدار»

  بگذار‌‌ جُل و پَلاسم را از قصرفيروزه بردارم و پاي چراغ هاي زنبوري بنشينم و دو باره از اوّل شروع كنم. دوران تازه اي را از سر گذرانده بودم. دوراني كه مانند روز محشر پنجاه هزار سال طول كشيده بود. هاجركلانتر مي گفت: معراج، روز قيامت، روز پنجاه هزار سال است. مي گفت روز محشر خورشيد به سقف آسمان مي چسبد و از جا جنب نمي خورد. مي گفت همين كه سر از خاك بر داشتي، نكير و منكر نامة اعمالت را به دستت مي دهند و تو را مي فرستند ته صف تا منتظر نوبت بماني و از پل صراط بگذري.

اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرة برافروختة او را در آينة تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعة اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم.

فصلی از رمان گدار ( جلد سوم)

 

تا به ولايت آنکارا برسم  و به رازِ شباهتِ مرغکِ مينا و فلک پي ببرم و رمز « گل مينا!» را کشف کنم، هفت سال  به درازا كشيد. هفت سال بعداز اعدام صابر نقره فام، نويسندة ميانه سال مهمانخانه پرده از رازها برداشت و سردار سرخ پوست را حيران به جا گذاشت. نويسنده را گويا جمال به استقبال ما فرستاده بود و خودش رو پنهان کرده بود.

نقل از دفتر یادداشت ها

.

گاهی که افسرده و دلتنگ بودم، از شهر و شلوغی بیرون می‌زدم، به قول‌‌آن همکار مراکشی، سیّاره‌ام را در‌جلگه‌ای خلوت و دور از آبادی رها می‌کردم، آرام آرام تا کاکل تپّه‌‌ای بالا می‌رفتم و مدتی به تماشای دشت و دمن می‌نشستم. طبیعت حومة پاریس مانند تابلو زیبائی بود که هنرمندی ماهر روی توری و ململ نازکی نقاشی‌کرده بود.

کتاب "خون اژدها" تازه‌ترین رمان حسین دولت‌آبادی، نویسنده ایرانی ساکن پاریس از سوی نشر مهری منتشر شده است.

حسین دولت‌آبادی در گفت‌وگو با بخش فارسی رادیو بین‌المللی فرانسه با خواندن بخش‌هایی از این رمان درباره چگونگی نوشتن آن توضیح می‌دهد.

نریمان پازندی را من کشتم، گیرم قتل او را هرگز گردن نگرفتم.

من که با ساده دلی و سادگی، به نیّت جدائی دوستانه و بدرود با نریمان به آشیانة عقاب رفته بودم، با مردی رو به رو شدم که شباهتی به او نداشت، مردی‌‌‌ که مسخ شده بود، مردی که «ترک شیرازی‌‌اش» را برای حریف برد، آن قوچ‌های مست، آدمکش‌های مزدور مدت‌ها مرا توی استخر و روی چمن‌های باغچه آزار دادند و به‌ جائی‌ رساندند تا دم دمای سحر، لولة طپانچه‌ را روی شقیقة نریمان ‌گذاشتم و شلیک ‌کردم: «‌پا انداز!»

      نمایشگاه کتاب، هر ساله، در همة کشورهای دنیا، از جمله ایران برگزار می‌شود، ولی آنچه که در آگهی تبلیغاتی « بروشور» نمایشگاه کتاب خارج از ایران (پارسال و امسال 2016 و 2017) توجه همه را جلب می‌کرد: قید و یا تأکید «بدون سانسور!!» بود. درج این دو کلمه در پی «نمایشگاه کتاب تهران»، و برگزاری این نمایشگاه در خارج از ایران ( در اروپا، آمریکا و کانادا و...)

.

 حسین جان عزیز را سلام.

این مصاحبه به صورت کتبی انجام گرفته است

بسياري نويسندگان خوب داخلي مهاجرت كردند براي رسيدن به دنيايي بهتر و براي راحت تر نوشتن اما به استثناي چند نفر كه تعدادشان از انگشت هاي يك دست هم فراتر نمي رود، ما هيچ فعاليت و اثري از ديگر نويسندگان نمي بينيم شما علت اين كم كاري و حتي غير فعال شدن نويسندگان را چه مي بينيد؟

این یادداشت، نگاهی دارد به مجموعه داستان کوتاه «ایستگاه باستیل» نوشته «حسین دولت‌آبادی». این مجموعه، نخستین بار در سال هزار ‌و ‌سیصد ‌و هفتاد ‌و سه توسط انتشارات افسانه در سوئد منتشر شد و نشر مهری، برای دومین بار این کتاب را سال گذشته در انگلستان چاپ کرد. (ساناز اقتصادی نبا)

 

 

 

 

 

 

 

 

به یاد سعید سلطانپورکه،

در 31 خرداد 1360 تیرباران شد.

منکوب دنیای بیگانه، تنها و مضطرب، در راهروهای پیچاپیچ مترو پرسه می‌زدم که دوباره او را در برابرم دیدم که از پشت میله‌ها به جهان لبخند می‌زد. به یادم نمانده تا کی رو به رویش ایستادم و از ورای ململ نازک پرده‌های اشک نگاهش کردم. حتی نمی‌‌توانم گوشه‌ای از آن همه را که در یکدم از ذهنم گذشت در این جا بیاورم.

شوکت بارها و بارها مشت به گودی سینه‌اش ‌کوبیده بود و رو به آسمان نفرین‌ام کرده بود: «الهی لالمونی بگیری دختر!» در آن زمان هنوز دختری نو ‌بالغ بودم و این بیماری لاعلاج را نمی‌شناختم. سال‌ها بعد که گذرم به زندان و سر و کارم به بازجوها افتاد، اگر چه به آه و نفرین باور نداشتم، ولی با الهام از او کر و لال شدم و مدتی لالمانی گرفتم.

« ببینم، کی بتو کاغد و قلم داد، ها، چی نوشتی؟»

جناب دولت آبادی عزیز‎.‎
سلام . حسن رجب نژاد هستم از سانفرانسیسکو

‎یکی‎ ‎دو ماهی است که با " گدار " ت دست به گریبان هستم و از کار و ‏زندگی افتاده‎ ‎ام !! چنان با جمال میرزا و معراج خرکش و صابر نقره فام ‏و فلک و خدیجه و‎ ‎سماور ساز وجیران آتشی وهاجر و حاجی سفیدابی ‏و کاروانسرا نشینان خو گرفته‎ ‎ام که انگار در این جهان آدمیزاد دیگری ‏وجود ندارد‎ .

ای حسین حان ! تو‎ ‎خواب و راحت را از چشمان من گرفته ای و چنان ‏مرا با صابر و جمال و معراج‎ ‎دست به یقه کرده ای که در سفر و حضر ‏هم دست از سرم بر نمی دارند‎ .

زمان آرام آرام، بی‌سر و صدا می‌گذرد و فراموشی مانند ذرّات گرد و غبار بر ‌خاطر آدمی می‌نشیند. زمان اگر چه زخم‌های ناسور جان را درمان نمی‌کند، ولی فراموشی به مرور زمان، مانند مرهمی ‌آن‌ها را التیام می‌بخشد. گیرم جراحت جان بر خلاف جراحت جسم هرگز‌ کاملاً بهبود نمی‌یابد، هر از گاهی مانند آتش زیر خاکستر با وزش نرمه ‌بادی جان و جلا می‌گیرد، در‌‌ تاریکی‌های ذهن و خاطره می‌درخشد و باز قلب‌ات را به‌درد می‌آورد.

*   

خبر فوت ویدا حاجبی را در روزنامه « فیس‌بوک» خواندم، دست از کار کشیدم و از ‏پشت میزم بر خاستم و مثل هربار توی راهرو باریک و تاریک آپارتمان راه افتادم. ‏در این روزها مدام دنبال بهانه ای می‌گردم تا طفره بروم و ننویسم و با ‏هزار و یک ترفند توجیه کنم، نه، این روزها هیچ شور و شوقی ندارم، از ‏تنهائی و تکرار روزهای مکرر خسته شده‌ام، از دروغ و دغل و این دنیای ‏وارونه و اینهمه جنایت و خیانت خسته شده ام، اگر چه هنوز تا به ‏‏«یأس مطلق» چند قدمی فاصله دارم، ولی گاهی همه چیز بنظرم ‏بیهوده و مبتذل و مکرر می‌رسد. همه چیز و همه جا، حتا در کشور کموناردها!

همهمه‌ای از راه دور می‌آمد و من به سقف اتاق خیره شده بودم و در مرزهای رویا، خلسه و خواب پرسه می‌زدم و نمی‌فهمیدم چرا مانند قاصدکی در خلاء می‌چرخیدم، چرا سردرد، سرگیجه و حال تهوع داشتم و همه جا را تیره و تار می‌دیدم. حادثه در خلاء رخ داده بود، زمان یک‌دم از حرکت باز مانده بود، آن رشته‌ای که مرا به زندگی گره می‌زد، بریده بود و انگار تا دیارِ مردگان رفته بودم.

« آها، برگشتی؟ تو اون دنیا چه خبر بود؟»

 کسی در جائی دستگيرة ترمز اضطراری قطار را می‌کشد.

سايش گوشخراش چـرخ های لکوموتيـو روی ريل های زنگ زده. قطار با تکان‌‌های شديدی از حرکت می‌ماند.  صحرا به‌ پشت پنجره می‌‌دود. بيرون هوا غبـارآلود و تيـره و تار است. اشبـاحی در غبـار سرخ می‌چرخنـد و قطار با کنـدی حرکـت می‌کنـد و اشبـاح دور و دورتر می‌شـوند.

آن گلوله‌ای که در آشیانة عقاب به شقیقة نریمان پازندی شلیک کرده بودم، اگر‌ چه او را از مخمصه و دغدغه‌ نجات داده بود، ولی مرا مانند مگسی در‌تار عنکبوت به دام انداخته بود. باید شب‌ها و روزهای زیادی تنها می‌ماندم، به پرسش‌های بازجوها و گفتگوی شبانة میهمان‌ها می‌اندیشیدم تا سرانجام می‌فهمیدم که بالِ عقابِ بلند پرواز شکسته بود، در آن آشیانة متروک زندانی شده بود، به آخر راه رسیده بود و دیگر هیچ چیزی برایش ارزش و اهمیّتی نداشت. هیچ چیز، حتا عاطفة قشقائی!

« برو ای عطش کویر، برو، برو امشب سیرابت می‌کنم!»

صحرا روی سکّو ايستاده است و به رفتن قطار نگاه می کند.‏
قطار آرام آرام از ايستـگاه راه آهن دور می شود و صدای تلق تلق ‏چرخ های لوکوموتيو تا مدّت ها از راه دور به گوش می رسد. تنهائی و زوزة ‏دلخـراش قطـاری که دور می شود. دور و دورتر! صـحرا در آن گوشـة دور ‏افتـادة دنيـا تنها است، تنـهای تنـها! سرگشته بر لبـة سکّوی سمنـتی راه ‏می رود و چشم از برف بر نمیدارد: «به کجا می روی؟»

رمان "دارکوب" نوشته حسین دولت آبادی، از سوی انتشارات ناکجا در پاریس منتشر شده است.

دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برمي‌جهد!‏
جمال ميرزا سفرنامه ‌اش را با‎ ‎صداي گرم وگيرائي مي خواند و ‏من چشم‌ هايم را مي بستم ولنجي را در نظر مي‌آوردم كه بر گردة امواج ‏مرده مي‌لغزيد وآرام‌ آرام از بندر دورمي ‌شد وما را با خودش مي برد.

پاره ای از « خون اژدها»

گر  تن بدهی، دل ندهی کار خراب است/ چون خوردن نوشابه که در جام شراب است

نامه با این شعر آغاز شده بود و امضاء نداشت. با این وجود من از آن واژه‌های آشنا و تکراری فهمیدم که نریمان خطاب به ترک شیرازی‌‌اش نوشته بود و به او توصیة کرده بود تا هر چه زودتر به محضر سر می‌زد. اگر ‌چه نریمان جز این موضوع به هیچ چیزی اشاره نکرده بود، ولی واژه واژة آن نامة شتابزده و آشفتگی جمله‌ها بویِ فراغ می داد. نریمان در « آشیانة  عقاب» چشم به راه ونوس نشسته بود تا با او به دیار عشق پرواز می‌کرد.

فصلی از جلد دوم رمان « خونِ اژده»                            

سفر چند روزة پاریس مانند خواب پریشانی بود که تنها پاره‌هائی از آن در خاطرم مانده بود. نریمان دو روز پیش از من برگشته بود، ولی بر خلاف قول و قراری که گذاشته بود، به فرودگاه نیامده بود و حتا خیرالله، رانندة شرکت را نیز نفرستاده بود. من با دلهره و مضطرب، آرام آرام به باجة بازرسی نزدیک می‌شدم و چشم از مأمور بر نمی‌داشتم و بنا به توصیة  «بوم غلتون» در وضعیّت بحرانی به همه لبخند می‌زدم. در‌زندان زنان از او شنیده بودم که رشوه و لبخند زنِ‌ زیبا، گره‌گشا بود و مردها اغلب وسوسه و خلع سلاح می‌شدند.

صفحه‌ها