سیاوش پورستاریان

نقل از نشریه شهریور

رمان قلعة گالپاها، تازه‌ترین اثر حسین دولت‌آبادی، نویسندة ایرانی ساکن فرانسه، را همان‌قدر می‌توان رمان نامید که یک خودزندگی‌نامه. با این حال، این رمان در مجموع در ستایش میهن است.حسین دولت‌آبادی که حدود چهار دهة گذشته را در تبعید و دور از وطنش گذرانده، تاکنون رمان‌هایی چون خون اژدها، کبودان، گدار، زندان سکندر و باد سرخ و نیز چند رمان و داستان بلند دیگر را منتشر کرده است، اما این نخسین اثر اوست که در آن به شرح کودکی و نوجوانی خود می‌پردازد.

من در زندان کم و بیش با آثار و افکار انقلابیون آشنا شده بودم، ولی مانند طلعت ترابی و آن مردمی که سر از پا بی‌خبر به دنبال امام راه افتاده بودند، خوش بین و امیدوار نبودم. به گمان من تاجبانو حق داشت وقتی به طعنه می‌گفت: « از آخوند جماعت آبی گرم نمی‌شه، چیزی به ما مردم فقیر و بیچاره نمی‌ماسه، نه دخترم، این خلق‌الله بی‌خودی صابون به دلشون مالیدن». شاید اگر پند و اندرزهای تاجبانو را به‌گوش می‌گرفتم، هرگز به آن دریای توفانی و به گرداب نمی‌افتادم، سر از زندان آخوندها در نمی‌آوردم، «قیامت» را در این دنیا به چشم نمی‌دیدم و زنده، دو ماه تمام توی گورم نمی‌خوابیدم:

روزها از پی‌هم می‌آمدند، مکرر می‌شدند و می‌رفتند. هر روز تکرار کسالت بار روز گذشته بود و هر آدمی که می‌دیدم، تکرار کسی‌ که بارها دیده بودم. در آن روزها هیچ اتفاقی نمی‌افتاد و همة روزها مانند دانه‌های تسبیح، مانند روزهای یک زندانی، به‌ هم شباهت داشتند. حسن مرغدل به این زندگی یکنواخت و ملال‌آور می‌گفت: «از آتن تا بارسلون!» من اگر چه آن فیلم را هنوز ندیده بودم، ولی طنز تلخ او را می‌فهمیدم. منظور عمر ‌ما در تکرار روزهای تهی تلف می‌شد.

فصلی ار « چکمه ی پاری»

میانه مردی پرحرف، سرزنده، تند و تیز و بشاش، به نام آقا‌رضا دو اتاق طبقة پائین خانه‌اش را به ما اجاره داده بود. این طبقة همکف فقط دو تا اتاق نیمه تاریک داشت که درهای دولنگة چوبی آن‌ها به راهرو باریکی باز می‌شدند. هر چه بود، بزرگ‌تر از خانة کشاورز و فراش چشم شیشه‌ای بود. در کوچه شارق، هر از گاهی دوستان و آشناها به دیدار ما می‌آمدند. از جمله سعید‌ سلطانپور، پرویز خضرائی و روح‌الامین و «پسر خالة بازیگر» پدرم.

فصلی از « چکمة گاری»

هر روز صبح در سه راه آذری سوار اتوبوس شرکت واحد می‌شدم، در طبقة بالا می‌نشستم و تا ملالِ تکرار و تکرار خفه‌ام نمی‌کرد، تابلو سردر فروشگاه‌ها و آگهی تبلیغاتی روی دیوارها را می‌خواندم، خیال می بافتم و هر از گاهی به‌ ذوق شاعرانة صاحب مغازه لبخند می‌زدم: کلّه ‌پزی حافظ، قصابی فردوسی، جواهر فروشی خیام، گرمابة ‌رازی، قنادی توسی و بستنی فروشی و آبمیویة «شوکت». هربار به آن بستنی فروشی می‌رسیدم، به یاد کنایة منصوره، دختر برزخ می‌افتادم، نگاه‌ام به‌ راه می‌رفت؛ «آفرودیت» از منظرم می‌گذشت و او را روی لبة قایق کهنه، کنار دریای خزر می‌دیدم:

من آثار احمد کسروی، از جمله تاریخ مشروطیّت، را در جوانی خوانده‌ام، از او آموخته‌ام، قدر و ارزش آثار او را می‌دانم و ارج می‌گذارم؛ هر چند با همة افکار و عقاید و نظریات او موافق نیستم. باری، ‌کتاب «حافظ چه می‌گوید» کسروی را دیروز دو باره مرور کردم تا به یاد می‌آوردم چرا آرمان و آرزوی آن مرد پاک نهاد در امر پاکسازی ذهنیّت مردم از خرافات و نجات آن‌ها از بد بختی و فلاکت به ‌«کتابسوزان» منجر شده بود.

فصلی از خون اژدها

نریمان چند روز بعد از آن مراسم با شکوه عقد تدارک دیده بود، صدها دروغ و دغل برای ثریا بافته بود و زمینه را طوری چیده بود تا همراه ترک شیرازی‌اش به‌‌جزیره‌ای در یونان، به ماه عسل برود. همسرش از همه جا بی‌خبر بود و من به‌تازگی‌‌‌زیر نام سکرتر استخدام شده بودم و در دفتر او کتاب می‌خواندم، هر از گاهی به تلفن جواب می‌دادم و عصرها به کلاس ماشین نویسی می‌رفتم.

 

 تبعید ‌را سالها بعد از تبعید به زندان‌اهواز و بعداز انقلاب بهمن در این‌گوشة دنیا، در‌ بن‌بست الکساندر تجربه‌‌کردم و سرمای ‌آن هرگز از تن‌ام بیرون نرفت. در روزگار نوجوانی و جوانی، تبعید مرا به یاد جزیرة خارک و آفتاب سوزان و‌گرمای طاقت فرسا می‌انداخت و سرمای سیبری به ندرت از خاطرم می‌گذشت.

فصلی از «چکمة گاری»

اقامت ما در منزل آقای کشاورز، آن مرد مهربان چندان به دراز نکشید؛ از آن‌جا به اتاق بزرگتری در‌طبقة سوم خانة فراش رفتیم و پس ‌از چند ماه ارباب قدیمیِ ورشکسته و آشنای دوران جوانی کدخدایِ سابق، نخستین آشنائی بود که به‌ خانة ما آمد؛ این دیدار در اتاق طبقة سوم خانة فراش رخ داد. پدرم گویا ارباب سابق ابارش و همسفرش را به ‌تصادف در میدان فوزیه دیده بود و «دُن کیشوتِ ولایت» را به خانه آورده بود.

 از ستيغ کدامين کُهستان

بهمن عشق پيچيده در من

کز زمستان اين خشکسالان

آب های بهاری روان است                                 

     با یاد «سعيد سلطانپور»  

‏ « آیا در روزگارانِ تاریک می توان شعر سرود؟ ‏
‏ آری می توان، در بارۀ روزگارانِ تاریک.»
برتولت برشت‏‏ ...‏

چرا و چگونه از شعری و یا هر‌ «متنی» به این نام لذّت می‌بریم ‏و چرا از کنار پاره‌ای بی تفاوت و حتا گاهی با اکراه می گذریم؟

  فصل نخست رمان « باد سرخ»

قطاری لکنته از خواب صحرا می گذرد. سوت شبانة قطار و صدای تلـق تلـق چرخ های لوکوموتيو در  زوزه های باد مکرّر  می شود.  قطار  مانند  هزارپائی عظيم و مجروح  پيچ و تاب می خورد و آرام آرام از نفس می افتد و در دامنة تپّه از حرکت باز می ماند. خاموشی! صحرا هراسان به هر سو  نگاه می کند. کوپه خالی است، مسافرها پياده شده اند و هيچ اثری از چمدان  و همسفر او نشمين، نيست. دخترک را گويا با آن چمدان کهنه برده اند و او نا باور، گيج و منگ دور خودش می چرخد: «نشمين؟»

فصلی از جلد دوم زندان سکندر

.

لودویک از حاشیة میدان والیبال همپای من راه افتاد: «واستا»

- سهند، «مرد رو به دیوار» دوباره کار دست خودش داد.

مرد رو به دیوار، ‌توی آشپرخانة بند آب داغ رو سرش‌ ریخته بود، خوشبختانه آب هنور کاملاً  جوش نشده بود.

- مگه قرار نشد بچّه ها دیگه صفائی‌ رو توی ‌آشپزخونه راه ندن؟ حالا چی شده؟ حالش خرابه؟ سوختگیهاش عمیقه؟ اونو بردن درمانگاه؟

- نه، نه، طفلی حرفی نمی زنه، دوباره وایستاده رو به دیوار!

        فصلی از «چکمة گاری»

من در ولایت با کار، زحمت و مشقّت بزرگ شده بودم و از کار واهمه‌ای نداشتم، با این‌همه ترجیح می‌دادم صبح تا شب سنگ و صخره به‌‌دوش می‌کشیدم و یا با کلنگ چاه می‌کندم، ولی سمباده نمی‌کشیدم. از سمباده زدن بیزار بودم؛ خش‌خش سمباده در طول روز رشته‌هایِ اعصاب‌ ضعیف و فرسوده‌ام را می‌تراشید؛ می‌خراشید و هر روز یک پیراهن گوشت تن‌ام می‌ریخت. سمباده خشک سوهان‌ جسم و جان‌ام بود و روزها رنج و عذاب‌ام می‌داد.

چهار زن- چهار گفتگو

نگاهی گذرا بر کتاب « از آنچه بر ما گذشت»

اثر طیفور بطحائی

در آخر دنیا، چهار زن که از چهار گوشه ایران مهاجرت کرده‌اند، با صداقت و صمیمیت از گذشته و حال خویش سخن می‌گویند و ما از این رهگذر از متن جامعه، خودمان عبور می‌کنیم و پی می‌بریم چرا و چگونه «زن» در چمبری گرفتار آمده که الیافش با باورهای مذهبی دیرینة مردم تنیده شده و با سرانگشت ماهر شریعتمداران گره خورده است.

کشتار روزنامه نگاران و کاریکاتوریستهای «چارلی هبدو» در پاریس، بار دیگر خشم و ‏نفرت انسانهای ‌آزادیخوا کشور ‌فرانسه و دنیا را علیه بنبادگرایان مسلمانان و بدوی برانگیخت و همه ‏به همدلی و همدردی فریاد بر آوردند:‏ ‏«ما همه چارلی هستیم» ‏
اگر با این شعار دردی درمان می‌شد، من نیز که از ایران و حکومت اسلامی‌گریخته‌ام، ولی ‏روی کاغذ و در شناسنامه‌ام مسلمان‌ام و عمری‌است که نام امام سوم شیعیان را یدک می‌کشم، من ‏نیز «چارلی» هستم، چارلی! ... ایکاش چارة درد به همین سادگی بود. ‏

 نگاهی به طوبا و معنای شب

دیری است که بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به این باور رسیده‌اند که برای تعبیر هنرمندانۀ هستی و بیان واقعیت پیچیده‌ای که نامش زندگی و مضمونش انسان و همۀ مسائل درونی و بیرونی اوست ناچارند از مرزهای قدیمی و شناخته شدۀ واقعیت فراتر بروند و بند زمان تقویمی را که مانند عشقه به دست و بالشان می‌پیچید پاره کنند تا قدرت جولان بیشتری در عرصۀ خیال و اندیشه داشته باشند. چنین بود و هست که رمان، این هنر نجیب طی چند قرن همراه رشد علوم بر بستر تحولات اجتماعی تکامل یافت و سبک‌های متفاوتی بوجود آورد و آثار شگفت ‌انگیزی آفریده شد.

                                فصلی از «چکمه ی گاری»

آفرودیت شب‌هایِ تابستان روی پشت بام، زیر پشه‌بند می‌خوابید، روزهای جمعه خیلی دیر از خواب بیدار می‌شد؛ منتظر می‌ماند تا ‌پسرهای کربلائی عبدالرسول توی اتاق دوره سفر می‌نشستند تا نمایش هر روزه‌اش را با مهارت اجرا می‌کرد. پنجرة اتاقِ نَسَر ما به دنیائی پر از آفتاب و آسمانِ فراخ و آبی و به‌ پشت بام خانة آفرودیت باز می‌شد.

مرور نمایشنامه ی « مهمانِ چند روزه»

اثر محسن یلفانی

عطار نیشابوری در آغاز خسرونامه‌اش می‌سراید:

مصیبت ‌نامه کاندوه جهان است

الهی‌نامه کاسرار عیان است

به داروخانه کردم هر دو آغاز

چگویم، زود رستم زین و آن باز

به داروخانه پانصد شخص بودند

که در هر روز نبضم می‌نمودند

میان آن همه گفت و شنیدم

سخن را به از این روئی ندیدم.

 

اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرة برافروختة او را در آينة تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعة اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم.

فصلی از «چکمة گاری»

پس از مهاجرت، پدر و مادرم در‌پایتخت و حومه دوست و آشنای تازه‌ای نیافتند و تا آخر فقط با همولایتی‌ها حشر و نشر داشتند. شاید اگر برادرم هر از گاهی دوستان‌اش را به خانه نمی‌آورد، آن‌ها هرگز غریبه‌ها را از نزدیک نمی‌دیدند. مرزهایِ دنیای من نیز تا مدت‌ها محدود و مشخص بود و در‌تهران با برادرهای ناتنی‌ام کار می‌کردم و علی‌حُر تا ناچار نمی‌شد بیگانه‌ها را به‌‌کار نمی‌گرفت.

 فصلی از جلد سوم رمان «گُدار»

فلک را روی ايوان دژ جمال ميرزا ديده بودم و تا روزها به درختچة گل ياس سفيد پای پنجره و شکوفه های گيلاس و قامت رعنای فلک فکر می‌کردم و خيال می‌بافتم. خودم را به جای جمال می‌گذاشتم، چشم هايم را می بستم تا گرمای تن مرمری و عطر پوست او را که مثل برگ گل ياس سفيد و لطيف بود، از نزديک حس کنم. خدايا چه عذابی کشيدم، عذاب اليم. پشت چينة ديوار دژ جمال زانو زده بودم و آهسته توی گلو گريه می کردم.

"قلعة گالپا ها» تازه ترین اثر چاپ شدة حسین دولت آبادی، نویسنده معاصر است که در سال 2020 میلادی  توسط نشر مهری در لندن، در 510 صفحه انتشار یافته است. قلعة گالپاها را در واقع می‌توان اتوبیوگرافی حسین دولت آبادی دانست که با در هم آمیختن دو شیوه بیان خاطرات و داستان گویی ارائه گردیده‌است. در این روایت، دولت آبادی همانند دیگر آثارش، مسئولانه و متعهدانه، در بستر بیان خاطرات، لایه های اجتماعی دهکده کوچکی را شکافته و در معرض دید خواننده قرار میدهد.

نقل از دویچه وله فارسی

"قلعه گالپاها" یادمانده‌های حسین دولت‌آبادی است از دوران کودکی. او در این اثر از زندگی سراسر رنج خود و مردم روستاهای حاشیه کویر می‌نویسد و از کودکان کار در مزارع و کارگاه‌ها. اسد سیف، منتقد ادبی، کتاب را بررسی کرده است.   

در باره ی «قلعه ی گالپاها»

اسد سیف- چرا و چطور شد که به سراغ خاطرات رفتی.

حسین دولت آبادی - در کتاب «قلعة گالپاها» اگر چه به دوران کودکی‌ام پرداخته‌ام، ولی قصد نداشته‌ام خاطرات‌‌ام را بنویسم. چرا؟ چون من شخصیّتی اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و هنری نیستم و چنین تصوری در بارة خودم ندارم که بخواهم مانند بزرگان و نامداران روزگار، در سال‌های آخر عمر، خاطرات‌ام را بنویسم،

  • به یاد دوست - یک سال گذشت...

دوست من، آن سرباز گمنام، مرد نازک اندامی بود که بیش از سی و سه سال در تبعید کار کرد و کار کرد و کار کرد و با آن خط خوشی داشت، سال‌ها حساب و کتاب  دخل و خرج دیگران را نگه داشت.دوست من، آن سرباز گمنام، مردی ریز نقش، خوش قلب، با گذشت و مهربانی بود که عمری سختی‌ها و دشواری‌های تبعید را با بردباری بی نظیری بر خودش هموار کرد و در خلوت رنج برد و رنج برد و رنج برد و هرگز و هرگز لب به شکوه و شکایت باز نکرد.

کتاب "خون اژدها" تازه‌ترین رمان حسین دولت‌آبادی، نویسنده ایرانی ساکن پاریس از سوی نشر مهری منتشر شده است.

حسین دولت‌آبادی در گفت‌وگو با بخش فارسی رادیو بین‌المللی فرانسه با خواندن بخش‌هایی از این رمان درباره چگونگی نوشتن آن توضیح می‌دهد.

در سال 1351خورشیدی، نزدیک به‌نیم قرن پیش، پیتر بروک کارگردان نامدار انگلیسی، ‏به مناسبت جشن هنر شیراز به ایران دعوت شده بود و گویا اجرای نقش خشاریارشاه را به محمود ‏دولت آبادی که در آن روزگار هنرپیشة تأتر بود، پیشنهاد کرده بود. من این نامه را در آن تاریخ به ‏برادرم نوشتم و بعدها با سایر نامه‌ها از یاد بردم. دو روز پیش که بحثی با آشنائی فیس بوکی در ‏بارة جشنواره‌های زمان شاه و هنر پروری شهبانو پیش آمد، به یاد آن سال‌ها و نامة کذائی افتادم. ‏ناگفته پیداست که نامه را یک‌بار، شتابزده و با عصبیّت نوشته‌ام و ایرادها و اشکال‌های دستوری ‏دارد.

کتمان حقیقت خود فریبی و بناگزیر فریب دیگران خواهد بود، باری حقیقت این است که من سالهاست در این گوشة دنیا، دور از یار و دیار، تلاش می‌کنم تا « نو روزی» را زنده نگه بدارم که در کوچه و خیابان این شهر بیگانه هرگز وجود نداشته و ندارد و عمو نوروز بازیگوش، با آن جامة سرخ و دایرة زنگی، سرخوش، هرگز گذرش به این سو نیفتاده و نمی افتد، سالهاست، آری،

      ... چند‌سال پیش این نامه را در جواب «برادری» نوشتم که از من خواسته بود به ایران برگردم و خانه‌ام را در شهریار بفروشم. سال‌ها گذشتند و من به میهن ام برنگشتم، «خانه» را که کلنگی شده بود، کوبیدند و عزیزی خبر خرابی آن را در این سر دنیا به من داد، سال‌ها باز هم گذشتند و گذشتند و در گذر زمان صمیمیت ها، برادری‌ها و دوستی ها به غارت رفتند و از آن همه فقط این نامه باقی ماند: نامه

*

"باد سرخ" اثر حسین دولت‌آبادی از جمله رمان‌هایی‌ست که انقلاب و نتیجه‌ی آن را دستمایه خود قرار داده است. حسین دولت‌آبادی نویسنده‌ای‌ست که به طور کلی مسائل جاری اجتماع محتوای تمامی آثارش را تشکیل می دهند. نخستین رمان او، "کبودان" که متأسفانه در شور و شوق انقلاب "جوانمرگ" شد و کم‌خواننده ماند، به زندگی مردمی می پردازد که به عشق کار از روستا کنده شده‌اند و در حاشیه "صنعت نفت" در جنوب کشور زندگی می کنند.

من سه سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدم و در سال‌هایِ کودکی‌ام در آن دیار مردم هنوز هراز گاهی از دوران جنگ و قحطی قصه‌های هولناکی نقل می‌کردند و از جمله این که خوار بار نایاب و یا کمیاب بوده و اهالی از ناچاری برگ درخت و ریشة گیاه و یا هر ‌چیزی که به دستشان می‌رسیده، می‌خورده‌اند. به‌احتمال زیاد مثل بالا نیز از آن روزگار بر سر زبان مردم ولایت ما افتاده بود و من بارها از مادرم شنیده بودم:

«اگه آدم خوبی بود، سالِ قحطی می‌مرد.».

فصلی از «رمان مریم مجدلیه»

چشم‌هایِ درشت، سیاه و زیبایِ‌کمال گود افتاده و ‌رقت‌انگیز شده بودند و نگاه‌اش قلب‌ام را به درد می‌آورد.

«ببین، اگه چند روز دیگه بگذره، پول بلیط هواپیما خرج می‌شه

و ما مثل خیلی‌ها در آنکارا به پیسی می‌افتیم»

کمال مبهوت بود و انگار حرفهایم را نمی شنید

«کمال، بازگشت به سرزمین مادری، بازگشت. بر می‌گردیم ایران، از بابات پول می‌گیریم و دوباره... دوباره...»

 

کسی که هنوز به منزل آخر نرسیده، بندرت به عقب بر می‌گردد و با حسرت به آغاز راه و به منزل‌هائی می‌اندیشد که از آن‌ها شتابزده گذر کرده‌است. میل بازگشت به گذشته و بازبینی و مرور سال و ماه عمر سپری شده، اغلب در ‌آستانة پیری و در منزل آخر به سراغ رهرو و مسافر این راه دراز می‌آید و او را به فکر وا‌میدارد: « از کجا به کجا رسیده‌ام؟»

در روایت‌های اسلامی آمده است: پس از آنکه ابراهیم به‌دستور خداوند، همسر و فرزندش را در صحرا رها کرد، تشنگی بر آن‌ها چیره شد، هاجر در جستجوی آب میان کوه صفا و کوه مروه می‌دوید و چشمه و چاهی نمی‌یافت. سرانجام جبرئیل از آسمان‌ها فرود آمد، بال یا پاشنه پای برزمین کوبید و «زمزم» از خاک بیرون جوشید؛ اسماغیل و هاجر از مرگ نجت یافتند.

کبودان گونه ای « هزار و يک شب » رآليست است. ده ها سرگذشت فرعی به گرد سرگذشت يک دونفر آدم اصلی قصّه گره می خورند تا مجموعاً داستانی بسازند که موضوع مرکزی آن سرگذشت اين يا آن آدم نيست. سرگذشت يک مهاجرت است. از تمام گوشه های اين سرزمين و نيز سرزمين های شرقی آن، مردان و زنانی فقير، محروم و بی افق چون سيلی به دهانة خليج فارس و دريای عمّان جاری می شوند تا فردائی موهوم را در جزاير متروک و بندرهای داغ و بی رحم آم ها بجويند.

 کارخانه،  فصلی از «دوران»   آمادة چاپ

آه، سرانجام خورشید از پشت ابرها بیرون آمد.

با سوزن و نخ به کنار پنجره، به آفتاب رفتم تا سوزن‌ام را نخ کنم. وای، چقدر چشم‌هایم در‌این مدّت کمسو و ضعیف شده‌اند. ایکاش عینک‌ام را می‌آوردم، فراموش کردم، در آن هول و هراس و شتابزدگی خیلی چیزها از جمله عینک‌ام را جا گذاشتم. باری، نزدیک به ده دقیقه کلنجار رفتم تا سرانجام موفق شدم. دیروز دکمه‌های کت‌ام توی خیابان کنده شدند و به یاد عزیزنسین و داستان کوتاه شیرینی افتادم که از او خوانده بودم،

پیش از مهاجرت اجباری، در ایران، هر کجا که بودم، حتا در بازداشتگاه و زندان، یادداشت بر می داشتم، سال ها بعد، درتبعید (سال 2013 ) هنگام تایپ یادداشت هایم، بنا به ضرورت کلمه‌هائی به ‏متن افزودم  و واژه ها و اصطلاحات محلی را به اختصار توضیح دادم تا شاید از گنگی مطلب بکاهند. این کلمه ها و توضیحات را داخل ‏پرانتز گذاشته ام. باری، یاد داشت  « خانه»  را سوم اسفندماه 1356 در روستای رامین نوشته ام.   ح. د

حسین‎ ‎دولت آبادی از نویسندگان به نام معاصر ایرانی است که در فرانسه ‏اقامت دارد. ‏‎ ‎او در سال 1326 در‏‎ ‎روستای دولت آباد سبزوار متولد شد. از ‏همان آغاز نو جوانی‌ ( سیزده سالگی) به پایتخت مهاجرت کرد و در‎ ‎ساله ‏‏۱۳۶۳ برای همیشه به اجبار از ایران خارج شد و در فرانسه اقامت گزید . ‏تا کنون‎ ‎از او آثار زیادی منتشر شده است. که گفتگوی زیر به بهانه ‏تجدید چاپ رمان «در آنکارا باران می‌بارد» است که به تازگی از سوی ‏نشر ناکجا‎ ‎منتشر شده است.‏

صفحه‌ها