چند روز پیش روی برگۀ کاغذی نوشته بودم، پنج شعلۀ جاوید، نفیسی، پورت سن کلود، تاکسی، مهاجرت، سرخپوست و وطن. امروز صبح به تصادف چشمام به این برگۀ کاغذ افتاد، مدتی به کلمه ها خیره نگاه کردم تا زنحیرۀ پیوند و رابطۀ آن ها را پیدا کنم. بی شک این چند کلمه را یادداشت کرده بودم تا از یاد نیرم و در بارۀ موضوعی که به آن اندیشیده بودم، بنویسم. باری، پرش خیال آدمیزاد شگفت انگیزاست؛ گاهی واژه ای یا شباهت چهرۀ بیگانه ای تو را از این سردنیا به آن گوشۀ دنیا، به سالهای سپری شده می برد و به مرور چندان از مبدا حرکت دور می شوی که فراموش می کنی چرا از ادیب گرانقدر، سعید نفیسی، به وطن، بعد به پاریس، به «پورت سن کلود» و تاکسی رسیده ای یا بر عکس، چرا از مسافرِ آمریکائیِ تاکسی به شمال ایران و مسابقۀ گاوهّا و داستان «وطن» سعید نفیسی و مَثَل عربی رسیده ای: «حب الوطن، من الایمان»
داستان ازاین قرار بود:
نزدیک به نیم قرن پیش مجموعه قصهای به نام «پنح شعلۀ جاوید» از پنج نویسندۀ مشهور زمانه، صادق هدایت، آقا بزرگ علوی، صادق چوبک، محمد علی جمالزاده و شین- پرتو چاپ و منتشر شد؛ چندی گذشت و کتاب دیگری زیر عنوان «شعله های جاوید» به بازار آمد. اگر اشتباه نکنم، در «شعله های جاوید» داستان کوتاهی از سعید نفیسی چاپ شده بود، عنوان داستان را فراموش کرده ام، ولی مضمون آن را به روشنی به یا دارم: «در یکی از روستاهای شمال قرار است تا دو گاو در بیرون آبادی در مصاف با هم مسابقه بدهند. مرد زیرک روستائی زودتر از حریف و رقیب، گاوش را به میدان می آورد و او را در میدان نبرد، روی زمین می خواباند؛ حریف که ازاین ترفند و تمهید بیخبر است، دیرتر از راه می رسد، مردم آبادی دور میدان نبرد به تماشا، حلقه می زنند، گاوها در برابر آنها شاخ توی شاخ می گذارند و مدتی می جنگند، گاو مردی که زودتر به میدان آمده و روی زمین خسبیده، پیروز می شود، گیرم مردم آبادی نمی پذیرند و به اعتراض فریاد می زنند. نفیسی که گویا شاهد صحنه بوده است، از آنجا که مردم آن منطقه با لهجه حرف می زده اند، فقط کلمۀ « وطن» را می فهمد و می پرسد ماجرا از چه قرار است؟ اهالی جواب میدهند: گاو حریف زودتر آمده و توی میدان وطن کرده است، این مسابقه عادلانه نیست، گاو او از وطن اش دفاع میکرده و به همین خاطر پیروز شده است! لابد شما میپرسید چرا از شمال ایران به فرانسه رسیدم و در راه سری به اعراب زدم؟ صداقتش دلتنگ شده بودم، داشتم به وطن فکر میکردم، ناگهان مثل معروف عرب ازذهن گذشت و به یاد مسافری افتادم که سالها پیش در «پورت سن کلود» پاریس سوار تاکسی من شده بود و آدرس داده بود تا او را به مقصد میرساندم:
«خواهش می کنم از کوچۀ میکل آنژ برو»
مسیر ما از کوچۀ میکل آنژ نبود، حیرت کردم، پرسیدم چرا؟ گفت:
« من شصت سال پیش در این کوچه، شمارۀ پنجاه و هفت، توی طبقۀ ششم، توی اتاق خدمتکارها (1) زندگی میکردم، لطفاً چند دقیقه اینجا نگهدار». پیاده شد، میدان گرفت و مدتی به تماشا ایستاد، بعد سری تکان داد، لبخندی زد، سوار شد وگفت:
«من شصت پیش از فرانسه به آمریکا رفتم و در این مدت دوباره به فرانسه برنگشتم، امروز به همین قصد و نیت به این محله آمدم تا پنجرۀ اتاقم را از دور ببینم.»
به یاد حبالوطن افتادم و گفتم:
«وطن هرگز از یاد ما نمیرود و فراموش نمیشود»
سری به تأیید تکان داد، پرسیدم:
«در آنجا آمریکائیها با بیگانهها و مهاجرین چکونه بر خورد می کنن؟»
گفت: در آنجا آمریکائی وجود ندارد، همه حارجی هستند و از کشورهای مختلف مهاجرت کرده اند، دراین مدت فقط یک بار، یک نفر راسیست ابله با من درگیر شد و وطن ام را به یادم آورد، به او گفتم:
«حضرت عالی نیز شباهتی به سرخپوستها ندارید» (2).
گفتم که در فرانسه حزب راسیست و ضدخارجی روز به روز بیشتر رشد میکند، و سال به سال طرفداران بیشتری پیدا میکند. در ماه چندبار ضمنی و تلویحی و گاهی با صراحت گوشزد می کنند که مهاجر وخارجی هستی.
گفت: «اگر ازاین وضعیّت زیاد رنج می بری، برگرد به وطنت»
« کسی چه میداند، شاید روزی از روزها تاریخ ورق بخورد و برگردم.»
مسافرم در میدان باستیل پیاده شد، سرم از پنجره بیرون آوردم وگفتم جواب خوبی به آن مردک دادی:
«تو هم به سرخپوستها شباهت نداری.»
مسافرم رفت و من در ایستگاه تاکسی ها به یاد شاعر بزرگ ما نیمایوشیج افتادم، پیرمرد گویا در روزگار تنگدستی ناچار میشود تا خانهاش را بفروشد، اگراشتباه نکنم، مادرش او را نصیحت میکند تا شاید پشیمان شود و خانه اش را نفروشد، نیما جواب می دهد: «دنیا خانۀ من است!»
شاید حق با نیما بوده باشد، با وجود این آدمیزاد در جائی از این دنیا وطن می کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- Chambre de bonne (1)
- (2) Vous n’avez l’aire d’Indien non plus