شبهایِ قوزی
زن سیاهپوستی که برای نظافت اتاق آمده بود؛ نگاهی به اطراف انداخت، یکدم گوش تیز کرد، صدایِ شرشر آب از حمام میآمد، خیالاش آسوده شد، پاورچین پاورچین تا نزدیک میز تحریر جلو رفت و به کنجکاوی گردن کشید. آه، چشمهایش از حیرت وادرید. روی صفخۀ کامپیوتر باحروف درشت نوشته شده بود: عزیزم، نگران نباش، من…