درياي ديوانه!
دريا، سهمگين دريائي كه شباهنگام از آن آتش برميجهد! جمال ميرزا سفرنامه اش را با صداي گرم وگيرائي مي خواند و من چشم هايم را مي بستم ولنجي را در نظر ميآوردم كه بر گردة امواج مرده ميلغزيد وآرام آرام از بندر دورمي شد وما را با خودش مي برد. من و جمال در كنار هم روي عرشة لنج لميده بوديم، تن به نسيم خنك شبانة دريا سپرده بوديم و از آينده حرف ميزديم، آينده! جاشوئي در تاريكي نشسته بود، سيگار مي كشيد و…