اگر به آن زن لبنانی بر نمی خوردم و چهرة برافروختة او را در آينة تاکسی ام نمی ديدم، به رغم اصرار و پافشاری دو سه تن از دوستانم، اين نامه را چاپ و منتشر نمی کردم. آن زن لبنانی به ياد فاجعة اخير نوار غزّه و جنايتی که دولت اسرائيل عليه مردم فلسطين مرتکب شده بود اشک می ريخت و غم و حسرت می خورد که مثل هربار، همه چيز دارد فراموش می شود. زن لبنانی بغض در گلو حرف می زد و من به نامه ای فکر می کردم که يک ماه و نيم قبل به دوستئ نوشته بودم. اين مطلب گرچه خطاب به آشنائی قديمی نوشته شده است ولی هيچ موضوع خصوصی در آن وجود ندارد و من به جز نام او و دو سه سطر از آغاز نامه، هيچ چيزی را حذف و دستکاری نکرده ام.
نامه به بطحا
بزرگوار . اگر مردم ایران را هربار یک کاسه نمیکردی و با یک چوب نمی راندی، اگر با اینهمه خوشیفتگی و خودباوری بر مسند قضاوت نمینشستی و از بالادر بارۀ مردم ما حکم صادر نمیکردی، ضرورت تکرار این بدیهیات و توضیح واضحات پیش نمیآمد و من این نامه را به بطحا نمینوشتم. بزرگوار، آن انسان…