نگاهی به طوبا و معنای شب
دیری است که بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به این باور رسیدهاند که برای تعبیر هنرمندانۀ هستی و بیان واقعیت پیچیدهای که نامش زندگی و مضمونش انسان و همۀ مسائل درونی و بیرونی اوست ناچارند از مرزهای قدیمی و شناخته شدۀ واقعیت فراتر بروند و بند زمان تقویمی را که مانند عشقه به دست و بالشان میپیچید پاره کنند تا قدرت جولان بیشتری در عرصۀ خیال و اندیشه داشته باشند. چنین بود و هست که رمان، این هنر نجیب طی چند قرن همراه رشد علوم بر بستر تحولات اجتماعی تکامل یافت و سبکهای متفاوتی بوجود آورد و آثار شگفت انگیزی آفریده شد.
رمان، که زادۀ دورۀ تاریخی مشخصی در این گوشۀ دنیا بود به همت مترجمان هنرپرور به سرزمین گل و بلبل ما راه یافت و خیلی زود جای خودش را باز کرد. ما که سالهای سال از تحولات ادبی در جهان بیخبر مانده بودیم. سراسیمه به این سفرۀ رنگین هجوم بردیم و همه چیز را با هم بلعیدیم و تلاش کردیم یک شبه ره صد ساله را طی کنیم. باید زمان میگذشت و نهضت فکری مترقی مشروطه نضج میگرفت تا از رخوت خواب سنگین دیرینه به درآئیم و به جهان نگاه کنیم. قافله رفته بود و ما چارهای جز دنبال کردن رد پای آن نداشتیم. گیرم که هرازگاهی، سارقان مسلح راه بر کاروان ما میبستند و جلو همین حرکت کند و بطئی را نیز میگرفتند. اما بذر در زمینی حاصلخیز پاشیده شده بود و به یرغم فصلهای ناسازگار رشد میکرد و به بار مینشست. محصول کوششهای اولیه سیاه مشقهایی بود که کمتر ارزش هنری داشت و اصلاً قابل قیاس با کارهایی که در همین زمینه، در دنیای متمدن شده بود نداشت. کم کم، از میان انبوه نوشتهها، رمانهائی مانند «چشمهایش» و «بوف کور» سر برآوردند و قصههایی مثل «گیله مرد» و «چراغ آخر» نوشته شدند و به رمان و قصۀ ایرانی «هویت» دادند. رمان و قصه آرام آرام به عنوان هنری در ادبیات ما که صرفاً با شعر مشخص میشد جا افتاد و نسلهای بعدی با تکیه بر این پشتوانۀ ناچیز و با تغذیه از هنر و ادبیات پیشرفتۀ دنیا چند گاهی جلوتر رفتند و امروزه به جائی رسیدهاند که آثارشان کم و بیش به آثار نویسندگان برجسته پهلو میزند: «سووشون» دانشور، «جای خالی سلوچ» محمود دولتآبادی، «شازده احتجاب» گلشیری و بسیاری دیگر… رمان معاصر، کنار به کنار جامعۀ بشری حرکت میکند و به لحاظ ماهیت و سرشتش که آمیخته با مسائل انسانی و اجتماعی است. با پیچیدگی زندگی پیچیدهتر می شود. رمان نو معاصر، جهان درهم تنیده و بغرنجی است که نیاز به کشف دوباره دارد. بسیاری از گرهها، سمبلها، رمزها و کنایههایش جز با شرکت خلاق خواننده گشوده نمیشود، آن ایهام و ابهامی که روزگاری فقط به شعر اختصاص داشت، حالا وارد حیطۀ داستان و رمان شده و روز به روز جای بیشتری باز میکند. در ادبیات معاصر ایران بوف کور، ملکوت و شازده احتجاب و عزاداران بیل نمونههایی از این گونهاند که در رمان «طوبا و معنای شب» به شکلی دیگر رخ مینماید. همان طور که در بالا گفتم، چنین نوآوریهایی پیش از این در ادبیات دنيا سابقه داشته است و شهرنوش پارسیپور و دیگران از آن چه در دنیای ادب گذشته و میگذرد غافل نماندهاند. از میان بزرگان ادب، تأثیر گابریل کارسیامارکز، این ساحر بزرگ کلمبیائی، بر او بیشتر از دیگرانست. مثلاً شکل رمان «طوبا» شباهت بسیار نزدیکی به رمان «صدسال تنهائی» مارکز دارد. خانه، درخت و پیرزن «مادر» عناصر اصلی داستان همان هائی هستند که در صدسال تنهائی، شاید به منظور مشابهی خلق شدهاند. نثرگزارشی و شتابزده و بدون دیالوگ شیوۀ مارکز است. حضور مردهها، حضور ستاره و فضای ابهامانگیز و جادوئی نیز ما را به یاد مارکز میاندازد. البته گلشیری استاد زندهکردن مردههاست و شگردهای ظریفی برای این کار دارد. گلشیری و بهرام صادقی هرکدام دنیای ذهنی و باورهای خاصی از زندگی و جامعه دارند که تا به آخر به آن مؤمن میمانند. ولی شهرنوش پارسیپور، این زن هوشمند و هنرمند که پایبند واقعیت است با آن ها خیلی فاصله دارد، اگر او، سمبلها و رمز و رازی را به خدمت میگیرد صرفاً به خاطر اینست که «واقعیت تاریخی» را هر چه شفافتر و زلال تر بیافریند. پارسیپور اگر گاهی از مرز واقعیت فراتر میرود برای این است که آن را همه جانبه تماشا کند. او در پی ابزاری است تا بتواند با فراغ بال به سیر و سلوک گذشتهها، تاریخ، فلسفه و اخلاق بپردازد و از این رهگذر شب یلدائی را که بر مردم ما و خصوصاً بر «زن» گذشته است معنا کند. به همین منظور شخصیتهایی نظیر لیلا و شاهزاده گيل میآفریند که بیمرگند و در زما نها و مکان های مختلف حرکت میکنند. این دو شخصیت داستان شاهپرهای جادوئی نویسندهاند تا به هرکجا که دلش میخواهد پرواز کند و از هزارهها بگذرد و حتی تا پیش از تاریخ برود. لیلا، این زن اثیری «مخمل» همان زنی است که در «بوف کور» تکه تکه میشود تا در پشت قلمدانها ظاهر شود تا دوباره در گلدان راغی شهر ری، از زیر خاک بیرون آید. همان زن اثیری هدایت است که این بار شاهزاده گيل او را در روستاهای اطراف ری پیدا میکند و نامش را مخمل میگذارد. زنی است که شبیه هیچ زن دیگری نیست. زنی است دههزار ساله، هفتهزار ساله، یکساله. زنی است که هنوز به دنیا نیامده است. در همین جاهاست که پارسیپور با هدایت در بوفکور تلاقی میکند و با او همآواز میشود. شاهزاده گیل که مدام در فکر کشتن زن است ما را به یاد قهرمان بوفکور میاندازد. اما شاهزاده گیل کیست؟ این مردی که در زمان حملۀ مغول نوعروس حاملهای را به قتل رسانده تا بتواند سبکبار علیه مغولان بجنگد و سال ها بعد، در راه روسیه نگاه شوهر را در چشمهای دانشجو «ایوان»که از عقایدش با سرسختی دفاع میکرده باز شناخته و یکه خورده. این مردی که به همه چیز واقف است و هر زمان که لازم بداند در زندگی طوبا ظاهر میشود و به مباحث طولانی دامن میزند، در عصر قاجاریه مهمانیهای شاهانه میدهد و حتی مخالف اعدام مشروطه خواهان است و مظفرالدین شاه را مسخره میکند، عقاید گداعلیشاه را به سخره میگیرد و در آخر رمان در شمایل لاتی لاابالی ظاهر میشود که در پی کُشتن لیلا است. …چرا که هر جائی شده. شناخت او به راحتی ممکن نیست چرا که «شاهزاده مردن نتواند». بگذار از زبان خودش بشنویم:
«… من در هیچ چهارجوبی نمیگنجم. اگر لانهای برای تخم گذاشتن نداشته باشم. تخم نمیگذارم. چنان که تا حالا هم نگذاشتهام. میتوانم ویران کنم و کار من همین است که ویران کنم. چون از چهار چوبهای تنگ متنفرم… گفتم ایوان، حتی اگر مرا بکشی باز وجود دارم. تو خدا را کشتهای تا خودت را از شر من رها کنی. اما این را نمیفهمی که همان طبیعت مادیتُِست که مرا این طور کرده…».
چه کسی کارش ویران کردنست؟ مرگ؟ تاریخ؟ و چرا در هیبت یک شاهزاده؟ شاید شاهزاده گیل جفت نرینۀ همان زن اثیری است؟ و یا جلوههای مختلف مرد در طول تاریخ؟باری از این دو انسان جاودانی و ابدی که بگذریم، داستان بر بستر یک دورۀ طولانی و مشخص تاریخ وطن ما کم کم شکل میگیرد. آدمهائی که با هوشیاری و ظرافت دستچین شدهاند، بنا بر منطق داستان که حضور و تداوم طوبا است وارد داستان میشوند و رشد میکنند. چون بستر رمان گسترده و زمان طولانی است، نویسنده نمونههایی را برگزیده است تا هر کدام بتوانند جنبش فکری و اجتماعی دورهای را نمایندگی کنند. برای درک و فهم درست اکثر شخصیتهای داستان ناچاریم دو وجه برای آن ها قائل شویم: وجهۀ شخصی و سرشتی و دیگر وجهۀ تاریخی ـ اجتماعیآن ها. بیسبب که نویسنده برای هر نسلی زنی را درنظر گرفته است. از این کار دو چیز را مراد کرده است. یک: بیان تغییر و تحول زن در بستر تاریخ. دو: مشخصکردن نسلها، چرا که زن نسلها را می زاید. چنین است که در هر دورهای، هر جنبشی با زن آغاز و تمام میشود. حاصل سال ها مبارزه برای آزادی و مشروطیت در هجوم چکمهپوشان و غارت و قتلعام مردم آذر بایجان به خاک و خون کشیده میشود. ستاره که «تخم حرامی» از چند مرد در شکم دارد، همراه مادر دیوانهاش و دائی به تهران پناه میآورد و در شبی به خاطر گناهی که مرتکب نشده، معصوم به قتل میرسد. همه چیز به آخر رسیده. دختر بچه و بچه زیر درخت انار دفن میشوند تا طوبا را تا آخر عمر اسیر اوهام و پریشان فکری کنند. این از نقاط اوج داستان است و از تکاندهندهترین صحنهها که به زیبائی و مهارت خلق شده، باری طوبا، دختر ادیب مشهور که روزگاری میخواست مسیحی به دنیا آورد در سرنوشت زندگی خاکی گرفتار میآید و تا چشم وا میکند بچههای شازده فریدون میرزا، را دور و برش میبیند و باز به پُشت دارقالی، پناه میبرد تا روزگار سیاهش را بر تاروپود قالی نقش بزند. هنوز گاه گداری به دیدار پیر میرود و شکوه میکند که چرا خداوند حقیقت را بر او مکشوف نمیکند. گدا علیشاه حرف زیادی جز سفسطه و قلنبهگوئی ندارد. آقای خیابانی که روزگاری طوبا را تحتتأثیر قرار داده بود. در غبار زمانه و شایعات گوناگون گم میشود و حتی زن در بارۀ این مرد به شک میافتد. پیر میگوید: «آقا خودش را در مردم غرق کرد، از خودش غافل مانده، باید کمی به خودش برسد… افسوس». خیابانی پیش از این که به خودش برسد به قتل میرسد. زمانه عوض شده و زندگی روز به روز رنگ تازهای میگیرد. شازدهها به خواری و ذلت افتادهاند و مردم دعا به جان رضا شاه میکنند و طوبا محبوس خانۀ قدیمی و روح سرگردان ستاره از همۀ تحولات غافل میماند. دور از چشم او، اسماعیل برادر ستاره در زیرزمین خانه به انسان متفاوتی تبدیل شده که ناگهان سر از زندان در میآورد. مونس دختر کوچک طوبا، شازده خانمی که به رغم میل و خواست خانواده دل در گرو عشق اسماعیل دارد، برای اولین بار از خانه خارج شده و در اداره کار میکند و از این بدتر، فرزندی از اسماعیل انقلابی و مارکسیست در شکم دارد. این زن سنتشکن، تاب سرزنش شازدهها و جامعه را نیاورده میشکند. بچهاش را کورتاژ میکند و تا آخر عمر یائسه میشود و به دامن عرفان پناه میبرد و مریدگداعلیشاه میشود. نازائی مؤنس به معنای سترونی اسماعیل است. او روشنفکری مادی است که روزگاری خودش را غولی میپنداشت که میخواست مردم را کف دستش بگیرد و به سامان برساند. حالا، پس از آزادی از زندان و از این حزب به آن حزب رفتن و از این گروه به آن گروه پیوستن، سرانجام به این نتیجه میرسد که «هیچکاری نمیتوان کرد». پای بساط عرقش مینشیند و بتهون گوش میکندو به ویرانی خانۀ پوسیده لبخند میزند و به این دل خوش دارد که از مریم (دختر بنّایمرحوم) دخترخواندهاش انسانی بسازد شایسته، اسماعیل و نسل او که با آرزوهای بزرگ پا به میدان گذاشته بودند با یائسگی مونس به آخر میرسند و به گمان پارسیپور عقیم میشوند. ولی زندگی به آخر نرسیده است. نسل جدید از تنۀ دیگر جوانه میزند. کمال و مریم و کریم، فرزندان بنائی که به کار تعمیر خانه آمده و در زیر زمین مرطوب بخواری و خفت مرده است کم کم بزرگ میشوند و تحتتأثیر اسماعیل و طوبا شخصیتهای متفاوتی مییابند تا شاید نسل جدید را بسازند و نمایندگی کنند. نسلی که هیچ گونه سنخیتی با گذشتهها نداشت، بیتاب بود، به زبان سلاح سخن میگفت و در پی ویران کردن و آتش زدن خانۀ پوسیده و قدیمی بود. خانۀ طوبا در همین جاست که معنای مجازی پیدا میکند و به سمبلی از جامعه و وطن تبدیل میشود. جامعهای که افکار کهن و محافظهکارانۀ طوبای مردهپرست حافظ دوام آنست. مریم، دختر محمود بنا و خواهرکمال، مدتها بین افکار علمی و مترقی پدرخوانده و تلقبات عرفانی نامادری «مونس» سرگردانست. کریم به زیر بال طوبا خزیده و از پنجسالگی نماز میخواند و ادامۀ منطقی اوست. کمال تن به خواری و تکلف شازدهها نداده و از همان روز اول از «خانه» رفته است. مریم کم کم، برادرش کمال را پیدا میکند و میشناسد و شیفتۀ افکار او میشود «کبریت چیز خوبی است طوبا!». اسماعیل که به قول کمال محافظهکار شده و به تعمیر «خانه» رضایت داده است دختر خواندهاش را برای همیشه از دست میدهد. مریم همراه برادر میرود تا در شبی، حامله و تیرخورده و مسلح به خانه برگردد. مریم پیش از آن که بچهای بزاید میمیرد و این اشاره به جنبش نسلی است که به رغم فداکاریها و جانفشانیها بیحاصل ماند و هرگز فرزندی نزائید. این سومین بچهایست که پیش از تولد در شکم مادر مرده است و کنایۀ ظریفی است به جنبشهائی که در دورههای متوالی سرکوب شدهاند. باری، پس از مرگ مریم، اسماعیل و مونس از خانه کوچ میکنند و کریم پاشنهها را ور میکشد تا برادرش کمال را پیدا کند و این یعنی تداوم برادرکشی که در زمان ما از طرف عناصر قشری مذهبی صورت میگیرد.
پس از رفتن بچهها، خانه خالی میشود و طوبا روزها و روزها توی حیاط قدم میزند تا شاید حقیقت را کشف کند. چشمش به درخت انار میافتد و انارهای ترکیده را برشاخهها میبیند. بیادش میآید که روزگاری میخواسته برای مردم تار بزند. انارها را میچیند و سرگذر بین مردم تقسیم میکند …
ظاهراً میباید داستان در همین جا تمام میشد. ولی دوباره لیلا میآید و طوبا را با خود به اعماق خاک میبرد و چندین صفحه برای او حرف میزند که به گمان این حقیر چیز زیادی به داستان نمیافزاید. گیرم که در آخر داستان پارسیپور به زبانی پخته و سلیس میرسد و رنج ناهمواری راه طولانی را از خاطر خواننده میزداید. در مجموع، نثر رمان بیبند و بار و شلخته است و گاهی این زن فرزانه دچار اشتباهات فاحشی میشود که از او بعید است. چرا که در رمان سگ و زمستان بلند و سایر کارهایش نشان داده که کلام پارسی را میشناسد. زبان نویسنده در این اثر در قیاس با کارهای قبلیاش پسرفته، ناپخته و شتابزده است ولی با همۀ شلنگ و تخته انداختن ها از عهده کار به خوبی برآمده است.
دستمریزاد!
۶ ژانویه ۱۹۹۰ پاریس حسین دولت آبادی